-
60 - ايثار، دم مرگ
حذيفه عدوى از اصحاب رسول الله (ص) گويد كه در جنگ تبوك، گروه بسيارى از مسلمانان شهيد شدند . من آب برگرفتم و پسر عموى خويش را مىجستم . وى را در حالى يافتم كه جز نفسى براى او باقى نمانده بود. گفتم: آب خواهى؟ گفت: خواهم . در همان حال يكى ديگر گفت: آه از تشنگى . پسرعمويم به او اشارت كرد؛ يعنى آب را نزد او ببر . آن جا بردم. هنوز آب را به لبهاى او نرسانده بودم كه آهى ديگر شنيدم. صداى هشام بن عاص بود. او نيز در حال جان دادن بود . آب را به لبهاى هشام نزديك كردم؛ همان دم مرد و از آب نتوانست كه نوشد . بازگشتم تا آب را به دومى دهم . او را نيز مرده يافتم . به سوى پسرعمويم شتافتم؛ او نيز جان به حق تسليم كرده بود . در حيرت شدم از اين همه ايثار و كرامت كه آنان را بود.
-
61 - پارساى بخيل
يحيى پسر زكرياى نبى (ع) ابليس را ديد، گفت: (( كيست كه وى را دشمنتر دارى، و كيست كه وى را دوستتر مىدارى؟ )) ابليس گفت: ((پارساى بخيل را دوستتر دارم، كه او جان همى كند و طاعت همى كند، اما بخل وى آن همه باطل گرداند . و فاسق بخشنده را دشمنتر دارم كه او خوش همى خورد و خوش زندگى كند، و همى ترسم كه خداى تعالى بر وى به سبب سخاوتش، رحمت كند . و وى را توبه دهد.)) - غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 172 .با اندكى تغيير در الفاظ. ?
و يك روز على (ع) بگريست.
گفتند: (( چرا گريستى؟ ))
گفت: ((هفت روز است كه هيچ مهمان، به خود نديدهام .))
-
62 - رسم دنيا
انس بن مالك كه از اصحاب رسول الله (ص) است، گويد:
رسول (ص) را شترى بود كه آن را ((غضبا)) مىگفتند . از همه شتران تندتر و تيزتر مىدويد و در همه مسابقهها، از همه شتران، پيش مىافتاد . روزى، عربى بيامد و شتر خويش را با عضبا در يك راه، دوانيد. شتر اعرابى، پيش افتاد و مسابقه را برد . مسلمانان، اندوهگين شدند. رسول (ص) فرمود: (( اندوه مداريد!حق است بر خداى تعالى كه هيچ چيز را در دنيا بالا نبرد، مگر آن كه روزى وى را به زير آورد.))
-
63 - سخن چينان، بخوانند
در بنى اسرائيل، قحطى افتاد . مردم چارهاى نديدند جز آن كه به خداى رو آورند و باران از او خواهند . چندين بار نماز باران خواندند و از خدا باران خواستند؛ اما هيچ ابرى در آسمان پديدار نشد . موسى (ع) علت را از خداوند پرسيد . وحى آمد كه اى موسى!در ميان شما، سخن چينى است كه دعاى شما را باطل مىكند و تا او در ميان شما است، دعايتان را اجابت نكنم.
موسى (ع) گفت: بار خدايا!او را به ما بشناسان تا از ميان خويش، بيرون افكنيم . باز وحى آمد:اى موسى!من دشمن سخن چينى هستم، آن گاه خود سخن چينى كنم و عيب كس را با تو بگويم!؟ موسى گفت: پس تكليف چيست؟ وحى آمد كه همه توبه كنند و نمام نباشند . چون همه از سخن- نمام: سخن چين. ? چينى توبه كردند، خداوند باران فرستاد .
-
64 - هديههاى خنده آور
نعيمان انصارى، مزاح بسيار مىكرد . وى را عادت بود كه هرگاه در مدينه ميوه تازهاى مىآوردند، آن را گرفته، نزد رسول الله مىآورد و مىگفت: (( اين هديه است .)) آن گاه چون فروشنده، بهاى ميوهاش را مىخواست، او را نزد رسول الله مىآورد و مىگفت: ((ايشان، ميوه تو را خوردند . بها از ايشان طلب كن . ))
رسول (ص) مىخنديد و بهاى ميوه مىداد . پس به وى مىفرمود: (( اگر بهاى ميوه نمىدهى، چرا مىآورى؟ ))
مىگفت: (( درهم و دينار ندارم؛ اما نمىخواهم ميوه نوبر را كسى پيش از تو خورد . ))
-
65 - نيك خويان
اويس قرنى از كوچهاى مىگذشت و كودكان بر او سنگ مىانداختند . مىگفت: (( بارى اگر سنگ مىاندازيد، سنگهاى خرد اندازيد تا پاى من شكسته نشود كه بر پاى ناسالم نماز نمىتوانم خواند.))
كسى، جوانمردى را دشنام مىداد و با او مىرفت . جوانمرد، خاموش بود . چون به نزديك قبيله خويش رسيد، بايستاد و آن مرد دشنام گوى را گفت: ((اگر باز دشنامى مانده است، همين جا بگو كه اگر قوم من بشنوند، تو را مىرنجانند .))
ابراهيم ادهم را كسى زد و سر او شكست . ابراهيم، او را دعا گفت . او را گفتند: كسى را دعا مىگويى كه از او به تو جراحت رسيده است!؟ گفت: از ضربت و ظلم او به من ثواب مىرسد و چون نصيب من از او خير است، نخواستم بهره او از من جز نيكى باشد؛ پس دعايش گفتم .
-
66 - خشم ابليس
از على بن الحسين (ع) روايت كردهاند كه غلامش را دوبار آواز داد، اما غلام پاسخ نگفت و حاضر نشد . سوم بار ندا داد و غلام حاضر شد . فرمود: ((نشنيدى؟ ))
گفت: ((شنيدم .))
گفت: (( چرا جواب ندادى؟ )) گفت: (( از خوى و خلق نيكوى تو ايمن بودم و نيك مىدانستم كه تو مرا نمىرنجانى .))
فرمود: (( شكر خداى را كه بنده من از من ايمن است .))
و غلامى ديگر بود وى را؛ روزى پاى گوسفندى را بشكست .
گفت: (( چرا كردى؟ )) گفت: ((عمدا كردم تا تو را به خشم آورم .))
گفت: ((پس من اكنون كسى را به خشم مىآورم كه اين (خشمگين كردن ديگران ) را به تو آموخت .)) يعنى ابليس را . پس غلام را آزاد كرد در راه خدا .
-
67 - شير آن است كه خود را بشكند
يكى را در پيش رسول (ص) مىگفتند كه ((وى بسيار نيرومند است .))
گفت: چرا؟
گفتند: با هر كه كشتى گيرد، وى را بيفكند و بر همه كس غالب آيد . رسول (ص) گفت: قوى و مردانه آن كس است كه بر خشم خود غالب آيد، نه آن كه كسى را بر زمين بيفكند .
سهل دان شيرى كه صفها بشكند - - شير آن است كه خود را بشكند
عبدالله بن مسعود مىگويد: روزى پيامبر (ص) مالى را قسمت مىكرد . يكى گفت:اى محمد!به انصاف، قسمت نكردى . رسول (ص) خشمگين شد و رويش سرخ گشت؛ اما بيش از اين نگفت كه (( خداى رحمت كند برادرم موسى را كه وى را بيش از اين رنجاندند و او بر همه، صبر كرد .))
-
68 - خوشا به حال هيچ كارهها
عمر، يك روز خواست كه بر جنازهاى نماز كند . مردى پا پيش نهاد و نماز ميت را او خواند . آن گاه چون دفن كردند، دست بر گور وى نهاد و گفت: ((خوشا بر تو كه نه امير بودى و نه وزير و نه سردار و نه خزانه دار و نه بزرگ قوم . )) آن گاه از چشمها ناپديد شد و كسى او را نديد .
عمر فرمان داد كه او را بيابند و نزدش آوردند . هر چه گشتند، نيافتند. گفت: ((شايد كه آن مرد، خضر بوده است .))
-
69 - به خدا بايد سپرد
يك روز، مردى نزد عمر، خليفه دوم، آمد، در حالى كه كودكى در بغل داشت . عمر گفت: ((سبحان الله!هرگز كس نديدم كه به كسى ماند، چنين كه اين كودك به تو ماند .)) مرد گفت:اى خليفه!اين كودك را عجايب بسيار است . روزى به سفر مىرفتم و مادر اين كودك آبستن بود . گفت: مرا با چنين حالى، تنها مىگذارى و مىروى؟!گفتم: به خداى سپردم آنچه در شكم دارى . چون از سفر باز آمدم، مادر وى مرده بود.
يك شب با دوستان خود سخن مىگفتيم كه آتشى از دور ديدم؛ گفتم: اين چيست؟ گفتند: اين آتش از گور زن تو است . چندين شب، همين واقعه شگفت را مىديدم .گفتم: آن زن، نماز مىخواند و روز مىگرفت؛ اين چه حال است؟ بر سر گور رفتم و باز كردم تا ببينم كه حال چيست . چراغى ديدم نهاده و اين كودك بازى مىكرد. آوازى شنيدم كه مرا مىگفت: اين را به ما سپردى و اكنون بگير؛ اگر مادرش را نيز مىسپردى، اينك باز مىگرفتى .))
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن