من اي صبا ره رفتن به كوي دوست ندانم
تو ميروي به سلامت،سلام ما برساني
من اي صبا ره رفتن به كوي دوست ندانم
تو ميروي به سلامت،سلام ما برساني
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
يارب چه غمزه كرد صراحي كه خون خم
با نعره هاي قل قلش اندر گلو ببست
ترك افسانه بگو حافظ و مي نوش دمي
كه نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
تا مگر همچو صبا باز به كوي تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله شبگير نبود
دوستت دارم تو ميخواهي مرا
باز مي ترسم،نمي دانم چرا
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
از دل ذرات هم بگذشت فكر آدمي
كيست آنكس تا زند يكسو تقاب آدمي
يا زهمت پر بسايم بر ثريا همچو عنقا
يا بسازم آن قدر با آتش دل تا بسوزم
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیهء درد بریدیم بس است
![]()
تو زهري،زهر گرم سينه سوزي
تو شيريني كه شور هستي در توست
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
تجلي گه خـود كـرد خـــدا ديــده مـا را
در اين ديده درآييد و ببينيد خـدا را
خـدا در دل ســودا زدگانست بجوئيد
مجوييد زميـن را و مپوييد سمـا را