-
برف
نيمهشب برف شروع كرد به باريدن. و حقيقتاَ
آشپزخانه بهترين جاست براي نشستن
سطح بيخواب آشپزخانه
آنجا گرم است، چيزي پختن براي خودت، شراب نوشيدن
و پنجره، چشمانداز ابديت دوستانت
وقتي زندگي خطي مستقيم نيست
پرواي چه،
تولد و مرگ صرفاَ نقطههايي هستند
چرا زحمت به تقويم نگاهكردن را بر خودت هموار ميكني
و شگفتزده بودن از اين را كه چه چيزي در ميخ هست؟
چرا اظهار ميكني پولي نداري
براي ساسكيا كفش بخري؟
چرا اين خاليبندي
كه تو بيشتر از ديگران تحت فشاري؟
اينجا به سكوت هم كه نميگذشت
برف به سكوت ميپنداشتش
تو تنهايي
ضعف، در حركات بيانگر. براي نمايش، هيچ.
ولادیمیر هولان
-
بمان
بمان با من، تركم نكن
زندگيام بسيار خاليست
فقط تو ميتواني كمكم كني، مغرورانه فروتن،
با سؤالهاي باز هم بيشتري پرسيدن
بمان با من، تركم نكن
به بيقراريام رحم كن
چرا كه، خرچنگقورباغههاي يك دفتر يادداشت روزانهي ناخداي كشتي
حمل زندانيان هم
بيشتر از ابديت زنده خواهد ماند
بمان با من، تركم نكن
عصبانيت را نميشناسي، عصبانيتات ديري نميپايد
و چه وقت خواهي رفت، چه حسي خواهي داشت
حالا كه مُصري؟ دمي صبر كن، دست نگهدار
دستكم بايست تا وقتي كه
پستچي ميآيد با نامهاي فقط براي تو .
ولادیمیر هولان
-
Mi lascio
امشب از يك كتاب نجوم فهميدم [که] ستارههاي معروف
سالخوردهترينهايند، در حال افول ...
باب دندان اخبار
پنجره را باز كردم
بهدنبال جوانترين ستارهها گشتم ...
اما فقط توانستم ابرها را ببينم
همان وقت كه خندهي معنادار كسي
¬ ـ مثل وزش بادي در كورهي آدمسوزي ـ
تحريكم كرد براي پيداكردن ستارهاي
در فضاي ميان ستارگان
هنگامي كه روشنايي محو ميشد
اوه عشق من، چگونه عاشق خواهيم بود و بدون يأس،
در يك زمان چگونه بيچاره و عاقل بودن؟
ولادیمیر هولان
-
1¬ـ من آوازِ خويشتنام را سرميدهم
من آوازِ خويشتنام را سرميدهم
آوازِ شخصي عامي، بهراهِ خود؛
اكنون جهانِ دموكراتيك به سخن درآمده است
جهانِ يكدست و متحد.
بهخاطر فيزيولوژيام
با سرتاپايم آواز ميخوانم؛
نه چهره به تنهايي شايستهي خلاقيتِ هنري است، نه مغز
ـ من ميگويم كلِ فرم از هر نظر ارزش بيشتري دارد،
من آوازِ برابريِ زنان با مردان را سرميدهم
بهخاطرِ گسترده زيستن در هيجان، تپش، و قدرت
اميدبخش
بهخاطر آزادترين شكلِ فعاليت
در سايهي قوانين آسماني
من آوازِ انسانِ مدرن را سرميدهم.
والت ویتمن
-
آنگاه كه من در سكوت در تأمل بودم
بازگشتكنان به حالوهواي شعرهايم
در مجموع، سبكسنگينكردني طولاني،
كنارم شبحي پديدار شد
با چهرهاي ترديدبار،
وحشتناك در زيبايي، سن و قدرت،
پريِ شعرهايِ سرزمينهايِ كهن
چشمانِ مثل شعلهاش زل زده به من،
با اشارهي انگشت بهسويِ بسياري از ترانههاي جاويد
و صدايي تهديدآميز
گفت: چه نغمهسراتريني تو؟
بهتر از بقيه نميداني تو
[كه] درونمايه يكيست براي شاعرانِ دورهگردِ ناشكيب؟
يكي، درونمايهي جنگ، سرنوشت نبردها؟
سربازاني تمام عيار ساختن؟
والت ویتمن
-
1
در كشتيهاي كابيندار در دريا،
آبيِ بيكرانه گسترده در هر طرف،
با ترنم بادها و موسيقي موجها ـ موجهاي بلند مغرور ـ
اينچنين، يا چند كشتي بادبانيِ تنها
شناور روي پُراپُريِ دريايي
جايي [برايِ] شادمانه سرشارِ صميميت بادبانهاي سپيد گستردن،
[آنگاه كه] اثير را ميشكافد و پيش ميرود او
لابلاي درخشش و نرماي روز
يا زير انبوهي از ستارهها در شب،
با دريانوردانِ پير و جوان
دوست دارم از قضا، تجديد خاطرهاي از خشكي را،
در حال كتاب خواندن، با دلبستگيِ كاملي به گذشتهها
2
اين جاست افكارمان ـ افكار مسافران دريايي،
اينجا خشكي نيست، خشكيِ استوار تنها ديده ميشود
شايد قبلشان ساحل باشد،
[آنگاه كه] آسمان استوار است بالاي سرش
تاب خوردنِ عرشهي زير پايمان را احساس ميكنيم
تكانِ موجِ بلند را احساس ميكنيم
تكانتكان بالا و پايين رفتنِ تماميناپذير را؛
حالتِ نامرئيِ راز
ـ اشارات مبهم و وسيع جهان اقيانوس ـ هجاهاي روانسار،
رايحهي دلانگيز، جيرجيرِ مطبوع طناب، ريتم ماليخوليا،
دورنمايِ بيانتها، و افقِ دور و محو، همه اينجاست
و اين است شعر اقيانوس.
3
پس چرا سردرگمي،
هي كتاب! سرنوشت اجابتات كرد!
تو، نه يك تجديد خاطرهيِ تنها،
تو نيز، مثل يك كشتي بادبانيِ تنها
اثير را ميشكافي و پيش ميروي ـ گرفتي چه ميگويم
پژمردگي چرا،
ـ همچنان هماره سرشار صميميت،
همسفرِ هر كشتي بادباني ـ
تو بادبان بركش!
بپيچ جلويشان، بسته، عشق من
ـ (درياييانِ عزيز! بهخاطرتان من اينجا ميبندمش، هر صفحهاي كه باشد)،
سرعت بگير، كتاب من!
بادبانهاي سپيدت را بگستران كشتي بادباني نازنينم
بر كشالهي موجهاي مغرور!
دم بگير بخوان ـ بادبان گشاده ـ
چرخزنان بر آبيِ بيكرانه، از من، تا هر ساحلي،
اين ترانه را براي درياييان و همهي اينگونه كشتيها.
والت ویتمن
-
4ـ به سرزمينهاي بيگانه
ميشنوم پيِ چيزهايي ميگردي براي روشن شدن اين معما
دنيايِ نو، و معنا كردن آمريكا، دموكراسيِ تناورش؛
پس شعرهايم را برايت ميفرستم
كه در آنها به آنچه ميخواهي بنگري.
والت ویتمن
-
5 ـ به يك مورخ
تو آنكساي كه روزگاران كهن را ميستايد!
آن كاوندهي آثار آشكار
خصايصِ نژادها ـ زندگانياي كه خودش را بروز داده است؛
كه انسان را از آن جنبه مينگرد كه موجودي سياسي است
بهگردِهمآمدنها، نقشها و روحانيان و كاهنان،
گيرندهيِ نبضِ زندگي كه بهندرت خودش را آشكار ميكند
(غرورِ عظيم بشر در خويش؛ )
مناديِ مشهورها،
ترسيمگر خطوط كليِ آنچه هنوز موجود است
من تاريخ آينده را طرح ميزنم.
والت ویتمن
-
6 ـ برايش آواز ميخوانم
برايش آواز ميخوانم
(بهسان درختاني هميشهسبز،
از جنس ريشههايش،
زمان حال در گذشته):
با زمان و مكان، من خودش را باد ميكند
و قوانين ابدي را با هم تركيب ميكند
براي ساختن خودش از آنها
قانوني فراخورِ خويش.
والت ویتمن
-
7 ـ آنگاه كه من كتاب ميخوانم
آنگاه كه من كتاب ميخوانم
زندگينامهاي مشهور،
و ميپرسم زندگيِ درونِ اين چيست
نويسنده چه پاسخي دارد؟
و هركسي اينطور ميپسندد؟
وقتي من مُردم و رفتم، زندگيام را بنويس؟
(انگار هيچ انساني واقعاً هيچچيزي از زندگيام نميداند؛
عجبا، حتا خود من گاهي كه فكرش را ميكنم
زندگيِ واقعيام را اندكي يا اصلاً هيچ نميشناسم؛
تلاش ميكنم براي استفادهي خودم
مجسماش كنم. )
والت ویتمن
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن