شب،تنهاترین تصویر در چشمان سردت
و شب،آیینه ای از انتظار و بی تو بودن
و نگاهم،انگار با نگاه آشنایت
امشب در آمیخته،چون نور با تاریک ترین لحظه شب
و در آن لحظه که تاریکی شب جان می داد
و صبح با قدم هایی نرم
درون ظلمت شب راه می یافت
در سپیده دم یادت،من؛
امید به روشنی چشم تو بستم اما
شب هم چنان پا برجا
درون جاده چشمان تو می تاخت
و من نالان و سرگردان
با مشتی از آرزوهای بی سامان
با ناله های تلخ باد،سرود سرد بی تو بودن را سرودم
درآن لحظه که چشمانت سیاهی را به چشمانم نشان می داد
صدای باد در گوش من می خواند :و من رفتمدر این ظلمت تو نابودی
بسان سایه ای در قعر چاهی تنگ
در این بن بست تقدیرت
در این لحظه که جز شب چیز دیگر نیست
تو نابودی
خیالش را بکش در یاد خود اینک
دلت را خوش نکن بر گرمی دستش
چرا؟
چون او همیشه مثل شب سرد است
اگر ماندی در این ظلمت
تو نابودی تو نابودی
و تنها این گناهم بود:
که در قلب شبی تاریک،پی یک روشنی بودم
به جای ظلمت و تردید،سپیدی را درون چشم تو دیدم و من رفتم
و من رفتم...