چرا نمی ایی؟
تو که میدانی با ندیدنت بغض چگونه بر گلویم فشار می اورد.
تو که میدانی با نبودنت چشمهایم به سان چشمان یعقوب به در می ماند
ای یوسف گمگشته چرا نمی ایی؟
چرا؟
تو خود میدانی که با نیامدنت سکوت ایینه ها می شکند.
بلبلان به مانند کلاغها سرود قارقار سر می دهند.
چه صدای گوش خراشی.
چرا با نیامدنت می خواهی نظم طبیعت دلم را به هم بزنی
و اکنون سالیان سال میگذرد
وما در انتظار دیدنت
روزها را به ماهها
ماهها را به سالها
و سالها را به قرنها تبدیل می کنیم
تا روزی برسد وتو از پشت غبار ابرهای دلتنگی
سرود امدن سر بدهی
میترسم
از ان روزی که طومار عمر من نیز بسته شود بی انکه تورا دیده باشم
منتظرت هستیم. ما را بیش از این در انتظار دیدنت مگذار.
x2008