به هر خاري مبند اميد زيرا
خدايي جز خداي مهربان نيست
به هر خاري مبند اميد زيرا
خدايي جز خداي مهربان نيست
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
تا در اين پرده جز انديشه او نگذارم
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
آرزویم این است نتراود اشک از چشمانت مگر از شوق زیاد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
و به اندازه هر روز تو عاشق باشی
عاشق آنکه تو را می خواهد
و به لبخند تو از خویش رها می گردد
وتو را دوست بدارد به همان اندازه که می خواهی
دل
سینه به سینه می رود قصه ی دل رباییت
قلب غریب گشته خوش ،تشنه ی آشناییت
شهر، ندیده می زند طرح دو چشم سبز تو
قاب بلند آسمان جلوه ی خود نماییت
همهمه ای به شهر شد ، تا سخنت به شهر گشت
یا همه را ز غم کشی ، یا که کنی فداییت
تنها
غمگين
نشسته با ماه
در خلوت ساكت و شبانگاه
اشكي به رخم دويد ناگاه
روي تو شكفت در سرشكم
ديدم كه هنوز عاشقم،آه
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
تو اگر ميدانستي
كه چه دردي دارد
كه چه زخمي دارد
خنجر از دست رفيقان خوردن
هرگز از من نمي پرسيدي
كه چرا تنهايي
اي رهنورد
مقصد و مقصود را از ياد مبر
دريغ است راه را منزل بپنداريم
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
از انکار تـو می آيم ؛ تمامِ باور دیروز
سرابی بودی از آغاز ؛ نه يك فانوس يلدا سوز
از انکار تــو می آيم ؛ رفیق نارفيقی ها
شکستن های بی وقفه ؛ تمام سهم من از ما
مرا این گونه در برزخ ، رها کردی به آسانی
نه همدستی ؛ نه همپايـی ؛ منو این بغض پنهانی
من از آئينه ترسیدم ؛ که در آئينه دیوی بود
سکوت من در انکاره ؛ تماشایم غریوی بود
و تنديس تــو ویران شد ؛ به دست عاشقی بت سـاز
چه ساده باورت کردم ؛ دروغین بودی از آغاز
فقط از عشق بود ؛ از عشق ؛ اگر زانو زدم بر خاك
مرا در سایهها بردی ؛ تو ای خورشید ك نا پاك
سرت در حلقه ای از نور ؛ دلت در چنگ اهریمن
بمان در اوج این درّه ؛ در این معبد بمان بی من
تـو را هرگز کسی جز من ، دخیلی بر نمی بندد
به این عاشق ترين عاشق ؛ کسی جز تو نمی خندد...