رستم دستان تويي اندر نبردحاتم طايي تويي اندر سخا
پس چرا بستهي اويم همه عمر؟ ريشهي عمر من از بيخ بکند
نشته برو چون کلاغي بر اعوربود اعور و کوسج و لنگ و پس من
مگر جودش ابرست و من کشتزار مرا جود او تازه دارد همي
و آن ما رفته گير و ميانديشکاروان شهيد رفت از پيش
هر روز بر آسمانت باد امروا ... اين مصرع ساقط شده …
چو هامون دشمنانت پست بادندآن چنان که نجنبيد او را هيچ رگ
کفشگر کانا و مردي لوش بود زن چو اين بشنيده شد خاموش بود
دو خرمن زده بر دو چشمش زخيمدو جوي روان از دهانش زخلم
گشت زنگار گون همه لب کشت تا سمو سر برآوريد از دشت
چو نابينا درو دو چشم بيناشبي ديرند و ظلمت را مهيا
اي ساقي ، آن قدح باما ده اي بلبل خوش آوا، آوا ده
چرک شدوشد به کف گازرانجامه پر صورت دهر، اي جوان
بنواخت به شست چنگ را شست بگرفت به چنگ چنگ و بنشست