بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 3 از 3 اولیناولین 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 22 از مجموع 22

موضوع: داستان آخرین خون آشام

  1. #21
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض قسمت بیست و یکم

    قسمت بیست و یکم

    زنگ در خانه ی ماريا به صدا درآمد. ماريا در را گشود. جوانی عينكی، چاق، با صورتی كک مكی پشت در ايستاده بود. كلاه نقاب داری به سر داشت.
    _ عزيزم، اميدوارم واقعاً مشكلی پيش اومده باشه كه اين موقع شب منو به اينجا كشوندی.
    ماريا به او اشاره كرد. مرد جوان داخل شد.
    _ از اين طرف پاتريک.
    مرد جوان به دنبال ماريا به راه افتاد. ماريا او را به سمت اتاق زير شيروانی طبقه ی بالا هدايت كرد. از اتاق زير شيروانی اندكی بوی نم به مشام می رسيد. هر دو نفر وارد شدند. پاتريک آنچه را می ديد، باور نداشت.
    _ موضوع چيه؟
    در گوشه ی تاريک اتاق بر روی يک تخت قديمی، مردی سر تا پا خون دراز كشيده بود. پاتريک كه به شدت دستپاچه شده بود از ماريا پرسيد:
    _ می شه بگی اينجا چه خبره؟
    _ سؤال و جواب ممنوع پاتريک. اگه زودتر دست به كار نشی حتماً می ميره.
    _ اما... اما بايد به اورژانس خبر بديم.
    _ نه، نميشه پاتريک. مشكل ما يه كم غير قانونيه.
    _ غير قانونی!
    پاتريک برگشت.
    _ خواهش می كنم منو قاطی اين مسائل نكن.
    ماريا راه او را سد كرد. مستقيم به چشم هايش چشم دوخت.
    _ پاتريک خواهش می كنم.
    با اصرارهای فراوان ماريا بالاخره پاتريک راضی شد. او جراح بسيار ماهری بود. چند ساعت گذشت. پاتريک در حالی كه جان تقريبا بيهوش بود به او می گفت:
    _ واقعاً كه مرد خيلی خوش شانسی هستی. گلوله از كنار نخاعت رد شده.
    او در حالی كه خميازه می كشيد، مشغول شستن دست هايش بود. ماريا با چشمان پف كرده در گوشه ی اتاق چمپاتمه زده بود. پاتريک به ماريا گفت:
    _ جای زخم شونش چندان جدی نبود. گلوله از ميان شانه رد شده و باقی نمونده بود. ولی گلوله ی دوم رو من از زير سينش خارج کردم. واقعاً شانس آورده که گلوله به نخاعش برخورد نکرده. می دونی ماريا، داشتم فكر می كردم اگه اين مرد جوون به بيمارستان مراجعه نكرده، پس حتماً با پليس مشكل داره. آيا نگه داشتنش در چنين محله ی شلوغی كار درستيه؟
    _ درست می گی. الانه كه آفتاب طلوع كنه. بايد ببريمش به…
    ماريا كمی فكر كرد. ناگهان مثل اينكه چيزی به ذهنش رسيده باشد، تلنگری زد و گفت:
    _ به عمارت قديمی خانوادگی ما در خارج شهر.
    ماريا از جايش بلند شد و با خوشحالی گفت:
    _ درسته، بايد همين حالا حركت كنيم.
    پاتريک ناگهان بر روی زمين نشست.
    _ آه خدای من الان؟! من دارم از خستگی می ميرم.
    ماريا دستش را به كمرش زد و با اخم به او نگاه كرد.
    _ همين الان. فكر نمی كنی كه من بتونم به تنهايی اين مرد سنگينو تكون بدم؟

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی


  2. #22
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض قسمت بیست و دوم

    قسمت بیست و دوم

    آفتاب طلوع كرده بود. اتومبيل ماريا که يک مرسدس بنز سفيد رنگ بود، يكه و تنها در هواي سرد صبحگاهي در يک جاده ي قديمي زيبا به پيش مي رفت. در دو طرف جاده درختان بلند زيادي روييده بود. برف دلنشيني بر روي شاخه ي آن ها قرار داشت. ماريا پشت فرمان بود. پاتريک در صندلي کنار او چرت مي زد و جان بر روي صندلي عقب تقريباً بيهوش.
    اتومبيل از جاده ي اصلي وارد جاده اي فرعي شد. يک ساعت ديگر به حرکت ادامه دادند. در دور دست نمايي از يک عمارت دو طبقه ي قديمي ديده مي شد. ماريا دستش را روي پاي پاتريک گذاشت و به آرامي گفت:
    _ پاتريک... پاتريک...
    پاتريک از جايش پريد.
    _ چيه؟ چي شده؟
    _ رسيديم. همينجاس.
    يک عمارت قديمي با شکوه در جلوي روي آن ها قرار داشت. اتومبيل در جلوي در نرده اي محوطه ي آن توقف کرد. ماريا مدتي درون کيفش را گشت.
    _ آها... پيداش کردم.
    از اتومبيل پياده شد . قفل زنگ زده اي بر روي در بود که ماريا آن را گشود.
    * * *
    پروفسور اندرسون پشت يک ميز بزرگ چوبي نشسته بود. دفتر کارش پر از انواع وسايل عجيب و غريب بود. از جيب کتش يک قوطي سفيد رنگ بيرون آورد. درون قوطي پر بود از کپسول هاي قرمز رنگ. يکي از آن ها را خورد. آه سردي کشيد. مدت ها بود که بدون آن کپسول ها قادر به زندگي عادي نبود. در اتاق به صدا درآمد. پروفسور اندرسون به آرامي گفت:
    _ لطفاً بفرمايين داخل.
    اَلِكس كِنِدي وارد اتاق شد. در را به آرامي پشت سرش بست.
    _ خب آلکس، اميدوارم اين دفعه خبرهاي خوبي داشته باشي.
    _ حتماً پروفسور.
    _ لطفاً توضيح بده.
    _ دفعه ي قبل بهتون گفتم که اتومبيل بيل رو در حالي پيدا کرديم که اطرافش پر از خون بود. من خون رو آزمايش کردم. متعلق به جان اسميته.
    پروفسور اندرسون آرام و موقر سرش را تکان داد. الکس کندي ادامه داد:
    _ افراد من تمام بيمارستان هاي ايالت رو جستجو کردن. درهيچ کدوم اثري از جان اسميت نبود. فکر نمي کنم با وضعي که داشته، تونسته باشه به خارج ايالات بره. بنابراين...
    پروفسور اندروسون يک لحظه با شوق در جايش نيم خيز شد.
    _ درتحقيقاتم متوجه شدم که جان اسميت در سال گذشته مدتي رو به علت بيماري رواني در بيمارستان ايالاتي اعصاب بستري بوده. در اونجا با دکتر جواني به نام ماريا جانسون آشنا مي شه. اگه شما دوست دختر دکتري داشته باشين که اتفاقاً با يک جراح جوون اما بسيار ماهر آشناست، چه کار مي کنين؟
    الکس کندي انتظار داشت پروفسور اندرسون او را تشويق کند ولي اوکوچک ترين عکس العملي نشان نداد. مثل هميشه آرام و موقر از جايش بلند شد. سپس با حالتي بسيار جدي گفت:
    _ بسيار خب الکس، منتظر چي هستي؟ بهترين افرادو انتخاب کن.
    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی


صفحه 3 از 3 اولیناولین 123

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •