قسمت بیست و یکم
زنگ در خانه ی ماريا به صدا درآمد. ماريا در را گشود. جوانی عينكی، چاق، با صورتی كک مكی پشت در ايستاده بود. كلاه نقاب داری به سر داشت.
_ عزيزم، اميدوارم واقعاً مشكلی پيش اومده باشه كه اين موقع شب منو به اينجا كشوندی.
ماريا به او اشاره كرد. مرد جوان داخل شد.
_ از اين طرف پاتريک.
مرد جوان به دنبال ماريا به راه افتاد. ماريا او را به سمت اتاق زير شيروانی طبقه ی بالا هدايت كرد. از اتاق زير شيروانی اندكی بوی نم به مشام می رسيد. هر دو نفر وارد شدند. پاتريک آنچه را می ديد، باور نداشت.
_ موضوع چيه؟
در گوشه ی تاريک اتاق بر روی يک تخت قديمی، مردی سر تا پا خون دراز كشيده بود. پاتريک كه به شدت دستپاچه شده بود از ماريا پرسيد:
_ می شه بگی اينجا چه خبره؟
_ سؤال و جواب ممنوع پاتريک. اگه زودتر دست به كار نشی حتماً می ميره.
_ اما... اما بايد به اورژانس خبر بديم.
_ نه، نميشه پاتريک. مشكل ما يه كم غير قانونيه.
_ غير قانونی!
پاتريک برگشت.
_ خواهش می كنم منو قاطی اين مسائل نكن.
ماريا راه او را سد كرد. مستقيم به چشم هايش چشم دوخت.
_ پاتريک خواهش می كنم.
با اصرارهای فراوان ماريا بالاخره پاتريک راضی شد. او جراح بسيار ماهری بود. چند ساعت گذشت. پاتريک در حالی كه جان تقريبا بيهوش بود به او می گفت:
_ واقعاً كه مرد خيلی خوش شانسی هستی. گلوله از كنار نخاعت رد شده.
او در حالی كه خميازه می كشيد، مشغول شستن دست هايش بود. ماريا با چشمان پف كرده در گوشه ی اتاق چمپاتمه زده بود. پاتريک به ماريا گفت:
_ جای زخم شونش چندان جدی نبود. گلوله از ميان شانه رد شده و باقی نمونده بود. ولی گلوله ی دوم رو من از زير سينش خارج کردم. واقعاً شانس آورده که گلوله به نخاعش برخورد نکرده. می دونی ماريا، داشتم فكر می كردم اگه اين مرد جوون به بيمارستان مراجعه نكرده، پس حتماً با پليس مشكل داره. آيا نگه داشتنش در چنين محله ی شلوغی كار درستيه؟
_ درست می گی. الانه كه آفتاب طلوع كنه. بايد ببريمش به…
ماريا كمی فكر كرد. ناگهان مثل اينكه چيزی به ذهنش رسيده باشد، تلنگری زد و گفت:
_ به عمارت قديمی خانوادگی ما در خارج شهر.
ماريا از جايش بلند شد و با خوشحالی گفت:
_ درسته، بايد همين حالا حركت كنيم.
پاتريک ناگهان بر روی زمين نشست.
_ آه خدای من الان؟! من دارم از خستگی می ميرم.
ماريا دستش را به كمرش زد و با اخم به او نگاه كرد.
_ همين الان. فكر نمی كنی كه من بتونم به تنهايی اين مرد سنگينو تكون بدم؟
ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی