بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 3 از 13 اولیناولین 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 از مجموع 122

موضوع: ۩۞۩ اشعار فروغ فرخزاد ۩۞۩

  1. #21
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    ديدار تلخ

    به زمين مي زني و مي شكني
    عاقبت شيشه اميدي را
    سخت مغروري و مي سازي سرد
    در دلي، آتش جاويدي را

    ديدمت، واي چه ديداري واي
    اين چه ديدار دلازاري بود
    بي گمان برده اي از ياد آن عهد
    كه مرا با تو سر و كاري بود

    ديدمت، واي چه ديداري واي
    نه نگاهي، نه لب پرنوشي
    نه شرار نفس پر هوسي
    نه فشار بدن و آغوشي

    اين چه عشقي است كه در دل دارم
    مي گريزي ز من و در طلبت
    من از اين عشق چه حاصل دارم
    باز هم كوشش باطل دارم

    باز لب هاي عطش كرده من
    لب سوزان ترا مي جويد
    مي تپد قلبم و با هر تپشي
    قصه عشق ترا مي گويد

    بخت اگر از تو جدايم كرده
    مي گشايم گره از بخت، چه باك
    ترسم اين عشق سرانجام مرا
    بكشد تا به سرپرده خاك

    خلوت خالي و خاموش مرا
    تو پر از خاطره كردي، اي مرد
    شعر من شعله احساس منست
    تو مرا شاعره كردي، اي مرد

    آتش عشق به چشمت يكدم
    جلوه ئي كرد و سرابي گرديد
    تا مرا واله و بي سامان ديد
    نقش افتاده بر آبي گرديد

    در دلم آرزوئي بود كه مرد
    لب جانبخش ترا بوسيدن
    بوسه جان داد بروي لب من
    ديدمت، ليك دريغ از ديدن

    سينه اي، تا كه بر آن سر بنهم
    دامني تا كه بر آن ريزم اشك
    آه، اي آنكه غم عشقت نيست
    مي برم بر تو و بر قلبت رشك

    به زمين مي زني و مي شكني
    عاقبت شيشه اميدي را
    سخت مغروري و مي سازي سرد
    در دل، آتش جاويدي را


  2. #22
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    گمگشته

    من به مردي وفا نمودم و او
    پشت پا زد به عشق و اميدم
    هر چه دادم به او حلالش باد
    غير از آن دل كه مفت بخشيدم

    دل من كودكي سبكسر بود
    خود ندانم چگونه رامش كرد
    او كه مي گفت دوستت دارم
    پس چرا زهر غم بجامش كرد

    اگر از شهد آتشين لب من
    جرعه اي نوش كرد و شد سرمست
    حسرتم نيست زآنكه اين لب را
    بوسه هاي نداده بسيار است

    باز هم در نگاه خاموشم
    قصه هاي نگفته اي دارم
    باز هم چون به تن كنم جامه
    فتنه هاي نهفته اي دارم

    باز هم مي توان به گيسويم
    چنگي از روي عشق ومستي زد
    باز هم مي توان در آغوشم
    پشت پا بر جهان هستي زد

    باز هم مي دود به دنبالم
    ديدگاني پر از اميد و نياز
    باز هم با هزار خواهش گنگ
    مي دهندم بسوي خويش آواز

    باز هم دارم آنچه را كه شبي
    ريختم چون شراب در كامش
    دارم آن سينه را كه او مي گفت
    تكيه گاهيست بهر آلامش

    زانچه دادم به او مرا غم نيست
    حسرت و اضطراب و ماتم نيست
    غير از آن دل كه پر نشد جايش
    بخدا چيز ديگرم كم نيست

    كو دلم كو دلي كه برد و نداد
    غارتم كرده، داد مي خواهم
    دل خونين مرا چكار آيد
    دلي آزاد و شاد مي خواهم

    دگرم آرزوي عشقي نيست
    بي دلان را چه آرزو باشد
    دل اگر بود باز مي ناليد
    كه هنوزم نظر باو باشد

    او كه از من بريد و تركم كرد
    پس چرا پس نداد آن دل را
    واي بر من كه مفت بخشيدم
    دل آشفته حال غافل را


  3. #23
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    از ياد رفته

    ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
    نيست ياري كه مرا ياد كند
    ديده ام خيره به ره ماند و نداد
    نامه اي تا دل من شاد كند

    خود ندانم چه خطائي كردم
    كه ز من رشته الفت بگسست
    در دلش جائي اگر بود مرا
    پس چرا ديده ز ديدارم بست

    هر كجا مي نگرم، باز هم اوست
    كه بچشمان ترم خيره شده
    درد عشقست كه با حسرت و سوز
    بر دل پر شررم چيره شده

    گفتم از ديده چو دورش سازم
    بي گمان زودتر از دل برود
    مرگ بايد كه مرا دريابد
    ورنه درديست كه مشكل برود

    تا لب بر لب من م لغزد
    مي كشم آه كه كاش اين او بود
    كاش اين لب كه مرا مي بوسد
    لب سوزنده آن بدخو بود

    مي كشندم چو در آغوش به مهر
    پرسم از خود كه چه شد آغوشش
    چه شد آن آتش سوزنده كه بود
    شعله ور در نفس خاموشش

    شعر گفتم كه ز دل بردارم
    بار سنگين غم عشقش را
    شعر خود جلوه ئي از رويش شد
    با كه گويم ستم عشقش را

    مادر، اين شانه ز مويم بردار
    سرمه را پاك كن از چشمانم
    بكن اين پيرهنم را از تن
    زندگي نيست بجز زندانم

    تا دو چشمش به رخم حيران نيست
    به چكار آيدم اين زيبائي
    بشكن اين آينه را اي مادر
    حاصلم چيست ز خود آرائي

    در ببنديد و بگوئيد كه من
    جز او از همه كس بگسستم
    كس اگر گفت چرا؟ باكم نيست
    فاش گوئيد كه عاشق هستم

    قاصدي آمد اگر از ره دور
    زود پرسيد كه پيغام از كيست
    گر از او نيست، بگوئيد آن زن
    ديرگاهيست، در اين منزل نيست

  4. #24
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    ناشناس

    بر پرده هاي درهم اميال سركشم
    نقش عجيب چهره يك ناشناس بود
    نقشي ز چهره ئي كه چو مي جستمش بشوق
    پيوسته مي رميد و بمن رخ نمي نمود

    يكشب نگاه خسته مردي بروي من
    لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند
    تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه
    قلبم تپيد و باز مرا سوي او كشاند

    نوميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش
    با ناز خنده كردم و گفتم بيا، بيا
    راهي دراز بود و شب عشرتي به پيش
    ناليد عقل و گفت كجا مي روي كجا

    راهي دراز بود و دريغا ميان راه
    آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست
    چون ديدگان خسته من خيره شد بر او
    ديدم كه مي شتابد و زنجيريش به پاست

    زنجيريش بپاست، چرا اي خداي من
    دستي بكشتزار دلم تخم درد ريخت
    اشگي دويد و زمزمه كردم ميان اشگ
    «زنجيرش بپاست كه نتوانمش گسيخت»

    شب بود و آن نگاه پر از درد مي زدود
    از ديدگان خسته من نقش خواب را
    لب بر لبش نهادم و ناليدم از غرور
    «كاي مرد ناشناس بنوش اين شراب را»

    آري بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان
    در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست
    ره بسته در قفاي من اما دريغ و درد
    پاي تو نيز بسته زنجير ديگريست

    لغزيد گرد پيكر من بازوان او
    آشفته شد بشانه او گيسوان من
    شب تيره بود و در طلب بوسه مي نشست
    هر لحظه كام تشنه او بر لبان من

    ناگه نگاه كردم و ديدم به پرده ها
    آن نقش ناشناس دگر ناشناس نيست
    افشردمش بسينه و گفتم بخود كه واي
    دانستم اي خداي من آن ناشناس كيست
    يك آشنا كه بسته زنجير ديگريست

  5. #25
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    چشم براه

    آرزوئي است مرا در دل
    كه روان سوزد و جان كاهد
    هر دم آن مرد هوسران را
    با غم و اشك و فغان خواهد

    بخدا در دل و جانم نيست
    هيچ جز حسرت ديدارش
    سوختم از غم و كي باشد
    غم من مايه آزارش

    شب در اعماق سياهي ها
    مه چو در هاله راز آيد
    نگران ديده به ره دارم
    شايد آن گمشده باز آيد

    سايه اي تا كه بدر افتد
    من هراسان بدوم بر در
    چون شتابان گذرد سايه
    خيره گردم به در ديگر

    همه شب در دل اين بستر
    جانم آن گمشده را جويد
    زينهمه كوشش بي حاصل
    عقل سرگشته به من گويد

    زن بدبخت دل افسرده
    ببر از ياد دمي او را
    اين خطا بود كه ره دادي
    به دل آن عاشق بد خو را

    آن كسي را كه تو مي جوئي
    كي خيال تو بسر دارد
    بس كن اين ناله و زاري را
    بس كن او يار دگر دارد

    ليكن اين قصه كه مي گويد
    كي به نرمي رودم در گوش
    نشود هيچ ز افسونش
    آتش حسرت من خاموش

    مي روم تا كه عيان سازم
    راز اين خواهش سوزان را
    نتوانم كه برم از ياد
    هرگز آن مرد هوسران را

    شمع اي شمع چه مي خندي؟
    به شب تيره خاموشم
    به خدا مردم از اين حسرت
    كه چرا نيست در آغوشم

  6. #26
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    آئينه شكسته

    ديروز بياد تو و آن عشق دل انگيز
    بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
    در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
    بند از سر گيسويم آهسته گشودم

    عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
    چشمانم را نازكنان سرمه كشاندم
    افشان كردم زلفم را بر سر شانه
    در كنج لبم خالي آهسته نشاندم

    گفتم بخود آنگاه صد افسوس كه او نيست
    تا مات شود زينهمه افسونگري و ناز
    چون پيرهن سبز ببيند بتن من
    با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز

    او نيست كه در مردمك چشم سياهم
    تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
    اين گيسوي افشان بچه كار آيدم امشب
    كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند

    او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد
    ديوانه صفت عطر دلاويز تنم را
    اي آينه مردم من از اين حسرت و افسوس
    او نيست كه بر سينه فشارد بدنم را

    من خيره به آئينه و او گوش بمن داشت
    گفتم كه چسان حل كني اين مشكل ما را
    بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
    اي زن، چه بگويم، كه شكستي دل ما را

  7. #27
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    دعوت

    ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و مي دانم
    چرا بيهوده مي گوئي، دل چون آهني دارم
    نمي داني، نمي داني، كه من جز چشم افسونگر
    در اين جام لبانم، باده مرد افكني دارم

    چرا بيهوده مي كوشي كه بگريزي ز آغوشم
    از اين سوزنده تر هرگز نخواهي يافت آغوشي
    نمي ترسي، نمي ترسي، كه بنويسند نامت را
    به سنگ تيره گوري، شب غمناك خاموشي

    بيا دنيا نمي ارزد باين پرهيز و اين دوري
    فداي لحظه اي شادي كن اين رؤياي هستي را
    لبت را بر لبم بگذار كز اين ساغر پر مي
    چنان مستت كنم تا خود بداني قدر مستي را

    ترا افسون چشمانم ز ره برده است و مي دانم
    كه سرتاپا بسوز خواهشي بيمار مي سوزي
    دروغ است اين اگر، پس آن دو چشم رازگويت را
    چرا هر لحظه بر چشم من ديوانه مي دوزي

  8. #28
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    خسته

    از بيم و اميد عشق رنجورم
    آرامش جاودانه مي خواهم
    بر حسرت دل دگر نيفزايم
    آسايش بي كرانه مي خواهم

    پا بر سر دل نهاده مي گويم
    بگذشتن از آن ستيزه جو خوشتر
    يك بوسه ز جام زهر بگرفتن
    از بوسه آتشين او خوشتر

    پنداشت اگر شبي بسر مستي
    در بستر عشق او سحر كردم
    شب هاي دگر كه رفته از عمرم
    در دامن ديگران بسر كردم

    ديگر نكنم ز روي ناداني
    قرباني عشق او غرورم را
    شايد كه چو بگذرم از او يابم
    آن گمشده شادي و سرورم را

    آنكس كه مرا نشاط و مستي داد
    آنكس كه مرا اميد و شادي بود
    هر جا كه نشست بي تأمل گفت
    «او يك زن ساده لوح عادي بود»

    مي سوزم از اين دوروئي و نيرنگ
    يكرنگي كودكانه مي خواهم
    اي مرگ از آن لبان خاموشت
    يك بوسه جاودانه مي خواهم

    رو، پيش زني ببر غرورت را
    كاو عشق ترا بهيچ نشمارد
    آن پيكر داغ و دردمندت را
    با مهر بروي سينه نفشارد

    عشقي كه ترا نثار ره كردم
    در سينه ديگري نخواهي يافت
    زان بوسه كه بر لبانت افشاندم
    سوزنده تر آذري نخواهي يافت

    در جستجوي تو و نگاه تو
    ديگر ندود نگاه بي تابم
    انديشه آن دو چشم رؤيائي
    هرگز نبرد ز ديدگان خوابم

    ديگر بهواي لحظه ئي ديدار
    دنبال تو در بدر نمي گردم
    دنبال تو اي اميد بي حاصل
    ديوانه و بي خبر نمي گردم

    در ظلمت آن اتاقك خاموش
    بيچاره و منتظر نمي مانم
    هر لحظه نظر به در نمي دوزم
    وان آه نهان بلب نمي رانم

    اي زن كه دلي پر از صفا داري
    از مرد وفا مجو، مجو، هرگز
    او معني عشق را نمي داند
    راز دل خود باو مگو هرگز

  9. #29
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    بازگشت

    ز آن نامه اي كه دادي و زان شكوه هاي تلخ
    تا نيمه شب بياد تو چشم نخفته است
    اي مايه اميد من، اي تكيه گاه دور
    هرگز مرنج از آنچه بشعرم نهفته است

    شايد نبوده قدرت آنم كه در سكوت
    احساس قلب كوچك خود را نهان كنم
    بگذار تا ترانه من رازگو شود
    بگذار آنچه را كه نهفتم عيان كنم

    تا بر گذشته مي نگرم، عشق خويش را
    چون آفتاب گمشده مي آورم بياد
    مي نالم از دلي كه بخون غرقه گشته است
    اين شعر، غير رنجش يارم بمن چه داد

    اين درد را چگونه توانم نهان كنم
    آندم كه قلبم از تو بسختي رميده است
    اين شعرها كه روح ترا رنج داده است
    فريادهاي يك دل محنت كشيده است

    گفتم قفس، ولي چه بگويم كه پيش از اين
    آگاهي از دوروئي مردم مرا نبود
    دردا كه اين جهان فريباي نقشباز
    با جلوه و جلاي خود آخر مرا ربود

    اكنون منم كه خسته ز دام فريب و مكر
    بار دگر به كنج قفس رو نموده ام
    بگشاي در كه در همه دوران عمر خويش
    جز پشت ميله هاي قفس خوش نبوده ام

    پاي مرا دوباره بزنجيرها ببند
    تا فتنه و فريب ز جايم نيفكند
    تا دست آهنين هوس هاي رنگ رنگ
    بندي دگر دوباره بپايم نيفكند

  10. #30
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    نقش پنهان

    آه، اي مردي كه لب هاي مرا
    از شرار بوسه ها سوزانده ئي
    هيچ در عمق دو چشم خامشم
    راز اين ديوانگي را خوانده ئي

    هيچ مي داني كه من در قلب خويش
    نقشي از عشق تو پنهان داشتم
    هيچ مي داني كز اين عشق نهان
    آتشي سوزنده بر جان داشتم

    گفته اند آن زن زني ديوانه است
    كز لبانش بوسه آسان مي دهد
    آري، اما بوسه از لب هاي تو
    بر لبان مرده ام جان مي دهد

    هرگزم در سر نباشد فكر نام
    اين منم كاينسان ترا جويم بكام
    خلوتي مي خواهم و آغوش تو
    خلوتي مي خواهم و لب هاي جام

    فرصتي تا بر تو دور از چشم غير
    ساغري از باده هستي دهم
    بستري مي خواهم از گل هاي سرخ
    تا در آن يكشب ترا مستي دهم

    آه، اي مردي كه لب هاي مرا
    از شرار بوسه ها سوزانده ئي
    اين كتابي بي سرانجامست و تو
    صفحه كوتاهي از آن خوانده ئي!

صفحه 3 از 13 اولیناولین 12345 ... آخرینآخرین

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •