-
هشام گفت: من از زمانى كه بالغ شده ام هرگز چنين تيراندازى نديده بودم و گمان نمىكنم كسى همانند تو بتواند چنين تير اندازد. آيا جعفر هم مىتواند مانند تو تيراندازى كند؟ پدرم فرمود:
« ما همه (ويژگى) تمام و كمالى را كه خداوند بر پيامبرش صلى الله عليه و آله و سلم در آيه: « الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإسْلاَمَ دِيناً» (64) امروز براى شما دينتان را كامل و نعمتم را بر شما تمام ساختم و اسلام را به عنوان آيين برايتان پسنديدم.» فرود آورده است، به ارث مىبريم و زمين نيز هيچ گاه از وجود ما كه اين امور را به كمال دارا هستيم و ديگران از آن محروم، خالى نباشد.
امام صادق عليه السلام فرمود: چون هشام اين سخن را از پدرم شنيد، چشم راستش برگشت و همان گونه خيره بماند و چهره اش سرخ شد. اين نشانه خشم او بود. آنگاه اندكى سكوت كرد و سپس سرش را بالا آورد و گفت:
مگر ما بنى عبدمناف نيستيم و نسب ما و شما يكى نيست؟ پدرم فرمود: ما چنينيم، امّا خداوند از مكنون سرّ خويش و خالص علم خود به ما بهره اى اختصاص داد كه ديگران را از آن محروم داشته بود، هشام پرسيد: آيا مگر خداوند، محمّد را از شجره عبد مناف برنگزيد و به سوى تمام مردم چه سرخ و چه سياه و چه سفيد نفرستاد. پس شما از كجا وارث چيزى شديد كه از آن كس ديگرى جز شما نيست؟ حال آنكه رسول خدا به سوى تمام مردم مبعوث شد و اين سخن خداى متعال است كه فرمود:
« وَللَّهِِ مِيرَاثُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْض».(65)
« ميراث آسمانها و زمين از آن خداست.»
پس شما از كجا وارث اين علم شديد در حالى كه پس از محمّد پيامبرى نيست و شما هم پيامبر نيستيد؟ پدرم فرمود: از اين آيه قرآن كه به پيامبرش فرمود:
« لَا تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بهِ».(66)
« با شتاب و عجله زبان به خواندن قرآن مگشاى.»
كسى كه زبانش را به خواندن قرآن جز براى ما حركت نداده بود خداوند بدو فرمود كه تنها ما و نه ديگران را بدين امر اختصاص دهد.
از اين رو او تنها با برادرش على و نه ديگر يارانش، راز مىگفت. پس خداوند آيه اى در اين باره فرو فرستاد و فرمود:
« وَتَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ».(67)
« و گوش شنوا آن پند را نگه تواند داشت.»
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اين خاطر به يارانش گفت: از خدا خواستم كه گوش تو را اين گونه گرداند اى على و به همين خاطر بود كه على بن ابىطالب در كوفه فرمود:
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هزار باب از علم به من آموخت كه هر بابى هزار باب داشت. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تنها اميرالمؤمنين عليه السلام را كه گرامى ترين مردم در نزد وى بود، به اين اسرار خويش اختصاص داد و چنان كه خداوند پيامبرش را محرم اسرار خويش گردانيد پيامبر هم برادرش على را، و نه كس ديگر از قوم خود را، محرم رازهاى خويش قرار داد تا آنكه اين اسرار به ما رسيد و ما وارث آنها شديم نه كس ديگر از قوم و نژاد ما.
هشام گفت: على ادعا مىكرد كه علم غيب مىداند حال آنكه خداوند هيچ كس را به غيب خويش راه نمىداد. پس على از كجا چنين ادعايى مىكرد؟ پدرم پاسخ داد:
خداوند بلند مرتبه، بر پيامبرش كتابى فرو فرستاد كه علم گذشته و آنچه تا روز قيامت واقع مىشود در آن آمده است چنان كه خود فرموده است: « وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَيْءٍ وَ هُدىً وَ رَحْمَةً وَ بُشْرَى لِلْمُسْلِمِينَ».(68)
« ما اين كتاب را بر تو فرو فرستاديم تا حقيقت همه چيز را بيان كند و هدايت و رحمت و نويد براى مسلمانان باشد.»
و نيز فرموده است: « وَكُلَّ شَيْء أَحْصَيْنَاهُ فِي إمَام مُبِين».(69)
« و همه چيز را در پيشوايى آشكار گرد آورديم.»
و نيز گفته است: « مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِن شَيْءٍ».(70)
« و در كتاب از هيچ چيز فرو گذار نكرديم.»
و خداوند به پيامبرش وحى كرد كه از غيب و راز و اسرار نهانىاش چيزى باقى نگذارد مگر آنكه آن را با على در ميان گذارد. پس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم على را فرمود كه پس از وفاتش قرآن را گرد آورد و عهده دار كار غسل و تكفين و حنوط كردن او شود و جز او كسى اين كارها را به انجام نرساند. او به اصحابش فرمود: بر ياران و خانواده ام حرام است كه به عورتم بنگرند مگر برادرم على كه او از من است و من از اويم. آنچه براى على است براى من است و آنچه بر اوست بر من نيز هست. او قاضى دين من و تحقق بخشنده وعده من است. سپس به اصحابش فرمود: على بر تأويل قرآن مىجنگد چنان كه من بر تنزيل آن جنگيدم، و تأويل كمال و تمام قرآن نزد هيچ یک از اصحاب نبود جز نزد على و از همين رو بود كه رسول خدا به اصحابش فرمود:
داورترين شما على است. يعنى على قاضى شماست و نيز از همين رو بود كه عمر بن خطاب گفت: اگر على نمىبود هر آينه عمر هلاک مىشد. عمر به على گواهى مىداد و حال آنكه ديگران او را منكر مىشوند!
-
هشام ديرى خاموش ماند سپس سر بلند كرد و گفت: بگو چه مىخواهى؟ پدرم فرمود:
خانواده و فرزندانم را رها كرده ام در حالى كه آنان از خروج من دل نگرانند.
هشام گفت: خداوند وحشت آنان را با بازگشت تو به سوى ايشان به انس و آرام تبديل مىكند. اينجا درنگ مكن و همين امروز به سوى آنان باز گرد. آنگاه پدرم با او معانقه و برايش دعا كرد من نيز همان كارى را كه پدرم كرد انجام دادم. سپس برخاست و من هم با او برخاستم و به سوى در بارگاه او بيرون شديم. ميدانى در مقابل بارگاه هشام بود. در انتهاى ميدان عدّه بسيارى از مردم نشسته بودند. پدرم پرسيد: اينان كيستند؟
دربانان پاسخ گفتند: اينان كشيشان و راهبان دين مسيحند و اين داناى ايشان است كه سالى یک روز به اينجا مىآيد و مردم از وى فتوا مىخواهند و او نظر مىدهد.
در اين هنگام پدرم سرش را با قسمت اضافى ردايش پيچيد، من نيز چنان كردم. پدرم به سوى آنان رفت و نزد آنان نشست و من نيز پشت سر پدرم نشستم، اين خبر به هشام رسيد. وى به برخى از غلامانش دستور داد كه در آنجا حاضر شوند و ببينند پدرم چه مىكند شمارى از مسلمانان گرد ما را فرا گرفتند. عالم مسيحى ابروانش را به حريرى زرد بسته بود، ما در وسط جمع جاى گرفتيم. عدّه اى از كشيشان و راهبان نزد وى آمده بر او سلام گفتند و او را به صدر مجلس آوردند و وى در آنجا نشست. ياران آن مرد و پدرم دور آن مرد جمع شدند. و من نيز در ميانشان بودم دانشمند مسيحى، جمع را با نگاه خويش ورانداز كرد و سپس به پدرم گفت : آيا از مايى يا از اين امّت مرحومه؟ پدرم پاسخ داد: البته جزو اين امّت مرحومه هستم. او باز پرسيد: از كدامين گروهشان آيا از دانشمندان آنهايى يا از جاهلانشان؟
پدرم به او گفت، از جاهلانشان نيستم. مرد با شنيدن اين پاسخ سخت مضطرب شد و سپس به پدرم گفت: آيا از تو بپرسم. پدرم جواب داد: بپرس. مرد پرسيد: از كجا ادعا مىكنيد كه اهل بهشت مىخورند و مىنوشند، امّا حدثى از آنها سر نمىزند و بول نمىكنند؟ دليل شما به آنچه ادعا مىكنيد چيست؟ گواهى معروف و شناخته شده ارائه دهيد.
پدرم به او پاسخ داد: دليل ما وجود جنين در شكم مادر است كه غذا مىخورد، امّا از وى حدثى سر نمىزند.
دانشمند مسيحى بسيار هراسان شد و گفت: آيا نگفتى كه از علماى آنان نيستى؟! پدرم به او گفت: گفتم از جاهلان آنان نيستم. اصحاب هشام اين گفتگوها را مىشنيدند، آنگاه دانشمند مسيحى به پدرم گفت: آيا از تو پرسش ديگرى كنم؟ پدرم پاسخ داد: بپرس. مرد پرسيد: از كجا ادعا مىكنيد كه ميوه بهشت هميشه تر و تازه و موجود است و هيچ گاه نزد بهشتيان از بين نمىرود؟ دليل شما بر آنچه ادعا مىكنيد چيست؟ گواهى معروف و شناخته شده ارائه دهيد. پدرم به او پاسخ داد: دليل ما بر اين ادعا خاک ماست كه همواره، تر و تازه و موجود است و هيچ گاه نزد تمام مردم دنيا از بين نمىرود. دانشمند مسيحى از شنيدن اين پاسخ به شدّت مضطرب شد و گفت: آيا نگفتى كه از علماى آنان نيستى؟ پدرم گفت: گفتم: از جاهلان آنان نيستم.
دانشمند مسيحى گفت: آيا از تو مسأله ديگرى بپرسم؟ پدرم فرمود: بپرس، گفت: به من بگو كدام وقت است كه نه آن را جزو اوقات شب محسوب مىكنند و نه جزو اوقات روز؟ پدرم به او پاسخ داد: اين همان ساعت ميان طلوع فجر تا طلوع آفتاب است كه دردمند در آن آرام مىيابد و شب زنده دار در آن مىخوابد و بى هوش در آن بهبود مىيابد. خداوند اين ساعت را در دنيا براى راغبان، رغبت و در آخرت براى كسانى كه براى آخرت فعاليت مىكردند دليل روشن، و براى متكبران جاحد كه آخرت را ترک كرده اند حجتى بالغ قرار داده است.
امام صادق عليه السلام فرمود: دانشمند نصرانى از شنيدن اين پاسخ فريادى كشيد و آنگاه گفت: تنها یک پرسش باقى مانده است: به خدا از تو سؤالى مىكنم كه هرگز نتوانى براى آن پاسخى بيابى. پدرم به او گفت: بپرس كه سوگندت را خواهى شكست. مرد پرسيد: به من بگو از دو نوزادى كه هر دو یک روز به دنيا آمده و در یک روز هم از دنيا رفته اند، امّا يكى از آنها پنجاه سال و ديگرى صد و پنجاه سال در دنيا زندگى كرد؟
پدرم گفت: آن دو عزير و عزيره بودند كه در یک روز به دنيا آمدند و چون به سن مردان، بيست و پنج سالگى، رسيدند، عزير در حالى كه بر دراز گوشش سوار بود به قريه اى در انطاكيه، كه ويران شده بود، گذشت و گفت: خداوند مردم اين قريه را پس از مرگ چگونه زنده خواهد ساخت؟! پيش از اين خداوند عزير را به پيامبرى برگزيده و هدايتش كرده بود، امّا همين كه وى اين سخن را گفت، خداوند بر او خشم گرفت و یکصد سال وى را ميراند كه چرا اين سخن را گفته است. سپس او را عيناًبا همان درازگوش و خوراكى كه همراه داشت زنده كرد. عزير به خانه اش بازگشت. عزيره برادرش او را نشناخت عزير از وى تقاضا كرد كه به عنوان ميهمان پذيرايش شود و عزيره نيز پذيرفت. فرزندان عزيره و نيز فرزندان فرزندش كه همگى پير شده بودند، به نزد او آمدند عزير بيست و پنج سال داشت. وى پيوسته از برادر و فرزندانش كه اكنون پير شده بودند خاطره نقل مىكرد و آنان آنچه را كه او مىگفت، به خاطر مىآوردند و مىگفتند: چگونه از چيزهايى كه مربوط به سالها و ماههاى بسيار گذشته است، خبر دارى؟!
عزيره، كه آن هنگام پيرمردى 125 ساله بود، گفت: نديدم جوان بيست و پنج ساله اى به آنچه ميان من و برادرم « عزير» در ايام جوانيمان گذشته، بيشتر از تو مطلع باشد! آيا تو از آسمان آمده اى؟ يا از اهل زمينى؟ عزير پاسخ داد: اى عزيره، من همان عزير هستم كه پس از آنكه خدايم مرا برگزيد و هدايتم كرد، به واسطه سخنى كه گفتم مرا یکصد سال ميراند و سپس دوباره زنده ام كرد تا يقينم بدين نكته افزايش يابد كه خداوند بر هر چيز تواناست و اين همان دراز گوش و اين همان آب و خوراكى است كه هنگام ترک كردن شما از اينجا با خود داشتم. خداوند دوباره آنها را همان گونه كه بوده اند، اعاده فرموده است. در اين هنگام آنان به گفتار عزير يقين آوردند و او در ميانشان بيست و پنج سال زيست. سپس خداوند جان او و برادرش را در یک روز ستاند.
-
در اين هنگام دانشمند مسيحى از جاى خويش بر پا خاست و ديگر مسيحيان نيز برخاستند، دانشمند آنان خطاب به ايشان گفت: داناتر از مرا پيش من آورديد و او را در كنار خود نشانديد تا پرده حرمت مرا بدرد و رسوايم سازد و مسلمانان دانند كه كسى در ميان آنان هست كه بر علوم ما احاطه دارد و چيزهايى مىداند كه ما نمىدانيم. نه به خدا سوگند ديگر یک كلمه هم با شما سخنى نمىگويم، و اگر تا سال ديگر زنده بودم نزد شما نخواهم آمد.
همه پراكنده شدند تنها من و پدرم در همان جا نشسته بوديم. خبر اين ماجرا به گوش هشام رسيد. همين كه مردم رفتند پدرم برخاست و به سوى منزلى كه در آن مسكن گزيده بوديم، رفت. پیک هشام در آنجا به ديدار ما آمده و جايزه اى از سوى هشام براى ما آورده به ما دستور داد كه از هم اینک به سوى مدينه رهسپار شويم و لحظه اى درنگ نكنيم، زيرا مردم درباره مباحث هاى كه ميان پدرم و آن دانشمند مسيحى رخ داده بود به گفتگو نشسته بودند (و هشام از اين مىترسيد).
ما بر مركوب هاى خود سوار شديم و رو به مدينه آورديم. پيش از ما پيكى از طرف هشام به عامل مدّين، ديارى كه در سر راه ما به مدينه قرار داشت، گسيل شده و به وى پيغام داده بود كه اين دو جادوگر پسران ابوتراب، محمّد بن على و جعفر بن محمّد، كه در آنچه از اسلام اظهار مىكنند دروغ گويند بر من وارد شدند.. و زمانى كه آنان را روانه مدينه كردم، نزد كشيشان و راهبان مسيحى رفته و به دين آنان گرويدند و از اسلام خارج شدند و به آنان بدين وسيله تقرب جستند. من به خاطر پيوند خويشى كه با آنها دارم خوش نداشتم ايشان را به عقوبت رسانم. از اين رو هر گاه نامه مرا خواندى در ميان مردم بانگ سر ده. ذمه خود را از كسانى كه با اين دو خريد و فروش يا مصافحه كنند يا بر آنان درود فرستند برداشتم، زيرا اينان مرتد شده اند و أميرالمؤمنين بر آن است كه اين دو و مركوب ها و غلامهايشان و كليه همراهانشان را به بدترين شكل بكشد!
امام صادق عليه السلام فرمود: پیک به ديار مدّين آمد. همين كه ما به اين شهر رسيديم پدرم يكى از غلامانش را پيش فرستاد تا براى ما منزلى تهيه كند و براى مركوب هايمان علف و براى خودمان خوراک فراهم سازد. چون غلام ما به دروازه شهر نزدیک شد، در را به رويمان بستند و ناسزايمان گفتند و از على بن ابى طالب عليه السلام به بدى ياد كردند و اظهار داشتند: شما نمىتوانيد در شهر ما فرود آييد و در اينجا خريد و فروشى با شما نيست. اى كفار، اى مشركان، اى مرتدان، اى دروغگويان، اى بدترين همه خلق!!
غلامان ما بر دروازه درنگ كردند تا ما رسيديم پدرم با آنان سخن گفت و به نرمى با آنان گفتگو كرد و فرمود: از خدا بترسيد و درشتى مكنيد. ما نه آنيم كه به شما خبر رسيده و نه آن گونه كه مىگوييد. به سخنان ما گوش فرا داريد. پدرم به آنان فرمود: گيريم كه همانگونه كه شما مىگوئيد هستيم در را به رويمان بگشايد و همچنان كه با يهود و نصارى و مجوس خريد و فروش مىكنيد با ما نيز خريد و فروش كنيد، امّا آنان پاسخ دادند: شما از يهود و نصارى و مجوس بدتريد، زيرا اينان جزيه مىدهند، امّا شما اين را هم نمىپردازيد. پدرم به آنان گفت: در به روى ما بگشاييد و ما را فرود آوريد و همچنان كه از آنان جزيه مىگيريد از ما نيز جزيه بستانيد. گفتند: در نمىگشاييم و شما را هيچ پاس نداريم تا آنكه گرسنه و تشنه بر پشت ستورانتان بميريد يا ستورانتان در زير شما بميرند. پدرم اندرزشان داد، امّا آنان در مقابل بر مخالفت و گردنكشى خويش افزودند. در اين هنگام پدرم از مركوبش فرود آمد و به من فرمود: جعفر از اينجا تكان نخور. سپس بر فراز كوهى مشرف بر شهر مدين بالا رفت مردم مدين آن حضرت را مىديدند كه چه مىكند چون بر فراز كوه رسيد، صورت و بدن خويش را به سمت شهر گردانيد و سپس انگشتانش را در گوشهايش گذاشت و با بانگى بلند فرياد زد: « وَ إلَى مَدْيَنَ أَخَاهُمْ شُعَيْباً»؛ «و به سوى مدين برادرشان شعيب را فرستاديم...» تا « بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيرٌ لَكُمْ إن كُنتُم مُؤْمِنِينَ »(71) « بقيّت خداوند شما را بهتر است اگر مؤمن باشيد» را خواند. سپس فرمود: به خدا سوگند ما بقيت اللَّه در زمين هستيم. پس خداوند بادى بسيار سياه را وزيدن فرمود. باد وزيد و صداى پدرم را با خود برداشت و آن را به گوش مردان و كودكان و زنان رساند. هيچ زن و مرد و كودكى نبود مگر آنكه بر بامها رفتند و پدرم بر آنها اشراف داشت. يكى از كسانى كه بر فراز بام رفته بود، پير مردى سالخورده از مردم مدين بود. او به پدرم كه به روى كوه ايستاده بود، نگريست و سپس با بانگى بلند فرياد زد: اى مردم مدين از خدا بترسيد. اين مرد همان جايى ايستاده كه پيش از اين شعيب عليه السلام به هنگام دعوت قوم خود ايستاده بود. پس اگر شما در به روى اين مرد نگشاييد و فرود نياريدش، از سوى خدا عذابى بر شما نازل خواهد شد.
همانا من بر شما بيمناكم و هيچ عذرى از هشدار داده شده پذيرفته نيست. مردم ترسيدند و در را گشودند و ما را فرود آوردند. تمام ماجرايى را كه روى داده بود براى هشام نوشتند و ما در روز دوّم از آنجا رخت سفر بر بستيم. هشام نيز در پاسخ به عامل مدين نوشت كه آن پيرمرد را بگيرند و بكشند. (رحمت و صلوات خداوند بر او باد). و نيز به عامل خود در مدينه دستور داد كه در آب يا خوراک پدرم زهر بريزد، امّا هشام درگذشت بى آنكه فرصت يابد كه به پدرم گزندى رساند.(72)
-
شهادت حضرت امام محمد باقـر عليه السلام
امام محمّد باقر عليه السلام پس از 18 سال، رهبرى و ارشاد خلق، در حالى كه از عمر مباركش 57 بهار گذشته بود با قلبى آكنده از رضايت و خشنودى دعوت حق را لبيک گفت و چشم از جهان فرو بست.
در نخستين روز از ماه رجب سال 114 هجرى، خاندانش گرد بستر او جمع آمده بودند. زهرى كه از طريق زمینی كه بر آن مىنشست در بدن وى نفوذ كرده بود، هر لحظه بيشتر و بيشتر تأثير خود را آشكار مىساخت در اين حال آن حضرت، به فرزند و وصى برومندش امام صادق عليه السلام نگريست و بدو فرمود: « شنيدم على بن الحسين مرا از پس ديوار صدا مىزند و مىگويد: محمّد! بيا، بشتاب و گفت: فرزندم! اين شبى است كه بدان وعده داده شده، ظرفى كه در آن وضو مىگرفت نزديكش بود، پس فرمود: بريزیدش بريزیدش. برخى گمان بردند كه او از خمس مىگويد.
پس فرمود: فرزندم بريزش. چون آن را ريختيم ناگهان ديديم كه در آن موشى است".
امام باقر به فرزندش امام جعفر بن محمّد وصيّت كرد كه او را در سه جامه كفن كند. يكى جامه نوى كه در روزهاى جمعه با آن نماز مىخواند، و دوّم جامه اى ديگر و سوّم یک پيراهن. او همچنين وصيّت كرد كه قبر را براى او بشكافند و افزود: اگر به شما گفته شود كه براى رسول خدا لحد گذاشتند، بدانيد كه راست مىگويند.
آن حضرت وصيّت كرد كه قبرش را به اندازه چهار انگشت بالاتر از سطح زمين آورند و بر آن آب بپاشيد و از اموالش به قدرى وقف كنند كه زنان نوحه گر بيست سال در منى نوحه گرى كنند.
چون آن حضرت درگذشت، مدينه منوره يكپارچه غرق در شيون و ماتم شد. از امام صادق عليه السلام روايت شده است كه فرمود:
« مردى چندين مايل از مدينه دور بود. او در خواب ديد كه به او گفته مىشود. برو و بر ابوجعفر [امام باقر علیه السلام] نماز بگزار كه فرشتگان غسلش داده اند. آن مرد به مدينه آمد و ديد كه ابوجعفر از دنيا رفته است».
پس از آنكه آن حضرت را شستشو دادند و كفن كردند، وى را به قبرستان بقيع آورده در كنار آرامگاه پدرش، امام زين العابدين عليه السلام، و نيز در جوار قبر عموى پدرش، امام حسن مجتبى عليه السلام، به خاک سپردند.(73)
درود خدا بر او باد روزى كه به دنيا آمد و روزى كه مسموم از دنيارفت و آن روز كه زنده برانگيخته خواهد شد.
-
سخنان تابناک و اندرزهاى حكيمانه
كتابهاى معارف سرشار از سخنان تابناک آن حضرت است. زيرا او شكافنده دانش، در خاندان رسالت بود. ولى ما در اينجا تنها به ذكر پرتوهايى از اين انوار تابناک پسنده مىكنيم باشد كه خداوند دلهاى ما را بدانها روشنايى بخشد و حقيقت جانهايمان را به ما نشان دهد و ما را به راه راست و استوار خود، رهنمون شود.
اینک با هم اندرزهاى حكيمانه امام باقر عليه السلام به يكى از اصحابش به نام جابر بن يزيد جعفى را از نظر مىگذرانيم:
« تو را به پنج چيز سفارش مىكنم: اگر مورد ستم واقع شدى تو ستم مكن، اگر به تو خيانت شود تو خيانت مكن، اگر به تو دروغ گويند تو دروغ مگو، اگر تو را ستودند شاد مشو و اگر نكوهشت كردند بى تابى مكن و درباره آنچه در خصوص تو مىگويند بينديش اگر آنچه درباره ات مىگويند در خودت ديدى بدان كه سقوط تو از چشم بيناى خداوند عزوجل در هنگامى كه براى كار درستى خشم كردى مصيبتى بزرگتر است برايت از اين كه بيم دارى از چشم مردم بيفتى و اگر بر خلاف واقع گفته اند اين خود ثوابى است كه بىرنج آن را به دست آورده اى.
بدان كه تو دوست و يار ما محسوب نخواهى شد تا چنان شوى كه اگر تمام همشهريانت گرد آيند و يكزبان گويند كه تو مرد بدى هستى مايه اندوه تو نگردد و اگر همه گويند تو مرد نيكى هستى موجبات شادى تو فراهم نشود، امّا همواره خودت را به قرآن عرضه كن كه اگر به راه قرآن مىروى و آنچه را كه او نخواسته تو نيز نمىخواهى و آنچه را كه خواسته، مىخواهى و از آنچه بر حذر داشته مىترسى پس استوار باش و مژده ات باد كه هر چه درباره تو گويند، تو را زيان نرساند و اگر از قرآن جدايى پس چرا بر خود مىبالى؟! به راستى مؤمن سرسختانه مشغول جهاد با نفس است تا بر هوا و هوس نفس خويش غلبه كند. یک بار نفس را از كژى به راستى آرد و با خواهش او براى خدا مخالف شود و بار ديگر هم نفس او را به زمين زند و پيرو خواهش او گردد و خدايش دست گيرد و از جا بلند كند و از لغزشش بگذرد و متذكر شود و از خداى بترسد و بدو توبه كند و معرفت و بنيائىاش افزون شود چرا كه ترسش از او بيشتر شده است و خداوند در اين باره مىفرمايد:
« إنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إذَا مَسَّهُمْ طَائِفٌ مِنَ الشَّيْطَانِ تَذَكَّرُوا فَإذَا هُم مُبْصِرُونَ»(74). « به راستى چون ايمان آوردگان را از شيطان و سوسه هايى به دل رسد، هماندم خدا را به ياد آرند و بى درنگ بصيرت يابند.»
-
اى جابر روزى اندک را از سوى خدا براى خويشتن بسيار گير كه از عهده شكرش بايد به درآيى و طاعت افزون خود را براى خود اندک انگار تا بدين وسيله نفس را خوار دارى و خود را سزوار گذشت گردانى. شرّ موجود را از خود به وسيله دانش حاضر دفع كن و علم حاضر خود را با عمل خالصانه به كار بند و در عمل خالص از غفلت بزرگ به نیک بيدارى و هشيار بودن كناره گير و نیک بيدارى را با ترس صحيح از خداوند تحصيل كن و از آرايشهاى نهانى به زندگى موجود دنيوى بر حذر باش و زياده روی هاى هوا به رهنمايى عقل محدود كن و هنگام غلبه هوا از علم راهنمايى و مدد جو و اعمال خالصانه ات را براى روز قيامت ذخيره نگه دار و با انتخاب قناعت از زياد حرص ورزيدن خوددارى نما و با كوتاه كردن آرزو، شيرينى زهد را به سوى خدا جلب كن و طناب هاى آز را به سردى يأس و نااميدى ببر و با خود شناسى راه خودبينى را ببند و با تفويض صحيح امور به خداوند، به آسودگى برس و با فزون ياد كردن خداوند در خلوت ها به رقت قلب دست ياب و با دوام اندوه، دل را نورانى كن و با ترس راست و صادقانه، خود را از ابليس حفظ كن مبادا به اميدوارى دروغين دل خوش كنى كه اين تو را در هراسى راست خواهد انداخت و مبادا در كارها امروز و فردا كنى كه اين دريايى است كه نابودشوندگان در آن غرق خواهند شد و مبادا غفلت كنى كه اين مايه سنگدلى و از آنچه در آن عذر و بهانه اى برايت نباشد بپرهيز كه پشيمانها بدين پناه مىآرند و به پشيمانى بسيار و استغفار فراوان از گناهان گذشته ات باز گرد و با دعاى خالصانه و راز و نيازهاى شبانه از رحمت و گذشت الهى برخوردار شو، و با بسيارى شكر، نعمتهاى بيشترى به سوى خود جلب كن، و با كشتن آز و طمع در پى بقاى عزت و سرفرازى باش و اين آز را با عزّت نااميدى از ميان برو اين عزّت نااميدى را با بلند همتى به دست آر و كوتاه كردن آرزو را از دنيا توشه بردار و از هر فرصتى براى رسيدن به مقصود خويش سود جو و مبادا به چيزى كه بدان اطمينان ندارى، اعتماد كنى. و بدان كه هيچ دانشى چون سلامت جويى نيست و هيچ سلامتى همچون سلامت دل نيست و هيچ خردى همچون مخالفت با هوا نيست و هيچ فقرى همچون فقر قلب نيست. هيچ ثروتى همانند بى نيازى دل و هيچ شناختى همچون خودشناسى نيست و هيچ نعمتى مانند عافيت و هيچ عافيتى مثل يار شدن توفيق نيست و هيچ شرفى همسنگ بلند همتى نيست و هيچ زهدى همگون با كوته آرزويى نيست و هيچ عدالتى همانند انصاف نيست و هيچ ستمى همچون موافقت با هوا و هوس نيست و هيچ اطاعتى بمانند انجام فرايض نيست و هيچ مصيبتى همچون بىخردى نيست و هيچ گناهى همانند كوچک شمردن گناهت و خشنودى از حالتى كه در آنى نيست و هيچ فضيلتى همچون جهاد و هيچ جهادى همانند جهاد با هوا و هوس نيست و هيچ نيرويى همچون نيروى جلوگير از خشم نيست و هيچ ذلّتى همچون ذلّت آز نيست و مبادا با وجود فرصت بهره ورى را از دست دهى كه اين عرصه اى است كه به اهل خود زيان مىرساند.»
و نيز آن حضرت فرمود:
« سخن پاک را از هر كس كه مىگويد، فرا گيريد اگر چه خود بدان عمل نمىكند، زيرا خداوند مىفرمايد:
« الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ(75)».
« بندگانى كه سخنان را مىشنوند و از بهترين آن پيروى مىكنند. آنانند كسانى كه خدا هدايتشان كرده است.»
واى بر تو اى فريب خورده چرا نمىستايى كسى را كه بدو چيزى فانى مىدهى و او به تو چيزى باقى مىبخشد. یک درهم فانى را به ده درهم ده تا هفتصد درهم باقى بگيرد يعنى چندين برابر.
واى بر تو به راستى تو يكى از دزدان گناهان هستى هر آنگاه كه بر تو شهوتى يا ارتكاب گناهى رخ دهد و تو شتابان به سوى آن روى و به جهل خويش در انجام آن بكوشى گويى كه در برابر چشم خدا نيستى و يا خداوند در كمين تو ننشسته است.
اى جوينده بهشت! چقدر خواب تو دراز و مركبت كند و همتت سُست است. پس واى خدايا از اين طالب و مطلوب! واى گريزنده از دوزخ! چه شتابان به سوى آتش روانه اى و چه زود خود را در آن فرو مىافكنى»!!(76)
-
پی نوشت:
1) سوره كهف، آيه 110.
2) سوره ابراهيم، آيه 11.
3) بحارالانوار، ج 46، ص 215.
4) همان مأخذ، ص 217.
5) بحارالانوار، ج 46، ص 227.
6) علم نورى است كه خداوند در قلب هر كه خواهد، بيفكند.
7) سوره انعام، آيه 59.
8) سوره نمل، آيه 65.
9) سوره جنّ، آيه 27 - 26.
10) سوره آل عمران، آيه 179.
11) سوره آل عمران، آيه 44.
12) سوره اعراف، آيه 175.
13) سوره نور، آيه 35.
14) سوره نور، آيه 37 - 36.
15) سوره نور، آيه 40.
16) سوره نحل، آيه 89.
17) بحارالانوار، ج 26، ص 28.
18و 19) بحارالانوار، ج 26ص 37.
20) بحارالانوار، ج 26، ص 18.
21) همان مأخذ، ص 33.
22) بحار الانوار، ج 46، ص 229.
23) همان مأخذ، ص 29.
24) همان مأخذ، ص 31.
25) بحارالانوار، ج 46، ص 60.
26) بحارالانوار، ج 46، ص 60.
27) سوره حجر، آيه 75.
28 و 29) فى رحاب ائمّة اهل البيت، ص 7.
30 و 31) فى رحاب ائمّة اهل البيت، ص 7.
32) فى رحاب ائمّة اهل البيت، ص 9.
33) فى رحاب ائمّة اهل البيت، ص 11 - 10.
34 و 35) همان مأخذ، ص 40.
36) فى رحاب ائمّة اهل البيت، ص 17.
37) فى رحاب ائمّة اهل البيت، ص 61 - 13.
38) بحارالانوار، ج 46، ص 244.
39) بحارالانوار، ج 46، ص 346.
40) همان مأخذ، ص 247.
41) بحارالانوار، ج 46، ص 249.
42) فى رحاب ائمّة أهل البيت - سيرة الباقر، ص 6.
43) حلية الاولياء، ص 289.
44) حلية الأولياء، ص 290.
45) همان مأخذ، ص 298.
46) حلية الأولياء، ص 301.
47) سوره يونس، آيه 26.
-
48) حلية الاولياء، ص 303.
49) سوره نساء، آيه 114.
50) سوره نساء، آيه 5.
51) سوره مائده، آيه 101.
52) حلية الاولياء، ص 304.
53) حلية الاولياء، ص 301.
54) حلية الاولياء، ص 301.
55) همان مأخذ، ص 289.
56) حلية الاولياء، ص 289.
57) همان مأخذ، ص 303.
58) حلية الاولياء، ص 287.
59) همان مأخذ، ص 300.
60) حلية الاولياء، ص 251.
61) حلية الاولياء، (با اختصار)، ص 331 - 329.
62) حلية الاولياء، ص 335.
63) حلية الاولياء، ص 237.
64) سوره مائده، آيه 3.
65) سوره حديد، آيه 10.
66) سوره قيامت، آيه 16.
67) سوره حاقّه، آيه 12.
68) سوره نحل، آيه 89.
69) سوره يس، آيه 12.
70) سوره انعام، آيه 438.
71) سوره هود، آيه 86.
72) بحارالانوار ص 306 - 313 به نقل از دلائل الامامة محمد بن جریز طبری
73) درباره وفات و سن آن حضرت اختلافاتى وجود دارد و آنچه در اينجا نقل شد با استناد به برخى از رواياتى است كه در بحار، ج 46، ص 120 - 112 ذكر شده است.
74) سوره اعراف، آيه 201.
75) سوره زمر، آيه 18.
76) فى رحاب ائمّة اهل البيت - سيرة الباقر، ص 22 - 21.
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن