-
-
اشعاری از پير پائولو پازوليني
اشعاری از پير پائولو پازوليني
فيلمساز آوانگارد ايتاليا
برگردان از ترجمه انگليسي دانته مافيا
(مسلم ناظمی)
شادم
در خشونت شنبه شب
دلخوشم به ديدن آدمها
كه بيرون در هواي آزاد ميخندند
دل من هم از جنس هواست
و چشمانم آينهي كام ديگران
شنبه شب در موهايم برق ميزند
مرد جوان!
من با رازهاي خود
و با شنبه شب شادم
و به هوا دل خوش ميكنم
من به شيطان شنبه شبها عادت دارم.
روزهاي مسروقه
ما بدبخت بيچارهها
فرصت چنداني براي جواني و زيبايي نداريم
بدون ما به تو خوش ميگذرد
تولد مارا برده كرد
پروانههايي شديم مدفون در پيلهي زمانه
كه از قشنگي بركنار شدهاند.
پولدارها روزگار ما را مفت هم نميخرند
روزهايي كه از كف زيبايي ربوده شدند
آيا گرسنگي اين زمانه نميخواهد فرو كش كند؟
-
اشعار شاعران خارجي
در اين قسمت اشعار شاعران از همه كشور هاي جهان رو مي تونيد ببينيد
-
ولاديمير نابكوف
1
سالهاى سال به تو انديشيدم
ساليان دراز تا به روز ديدارمان
آن سالها كه مىنشستم تنها و شب بر پنجره فرود مىآمد
و شمعها سوسو مىزدند.
و ورق مىزدم كتابى دربارهى عشق
باريكه دود روى نوا، گل سرخها و درياى مهآلود
و نقش تو را
بر شعر ناب و پرشور مىديدم.
در اين لحظهى روشن
افسوس روزهاى جوانىام را مىخورم.
خوابهاى وجدآور زمينى، انگار پشههايى كه
با درخشش كهربايى بر پارچهى شمعى خزيدند.
تو را خواندم، چشم به راهت ماندم، سالها سپرى شد
من، سرگردان نشيبهاى زندگى سنگى
در لحظههاى تلخ، نقش تو را
بر شعرى ناب و پرشور مىديدم.
اينك در بيدارى، تو سبك بال آمدى
و خرافه باورانه در خاطرم مانده است
كه آينهها
آمدنت را چه درست پيش گويى كرده بودند.
6 جولاى 1921
-
ولاديمير ناباكوف
2
در سوگ بلوك
مه از پس مه روان بود
ماه از پى ماه مىشكفت...
و او شيفتهى سرزمينهاى لاجوردينى كه
بهار بىخزان ترانه خوانش بود.
در ميان مه آن بانوى زيبا
شناور بود، صدايش از دورها شنيده مىشد؛
انگار كه ناقوس معبدى دور
انگار كه هلال ماه بر رود.
شناختش
در لرزش سايههاى سرخ شامگاهى
در كولاكها
در هراس و سكوت ميهن پر راز و رمزش.
مغرور و نجيبانه به او دل بست،
استوار و مصمم به سويش رفت،
شواليهى بى نوا اما
دست سفيد برفى او را مجال سودن نيافت.
زمين وحشى
گرفته و عبوس، از گردش باز ايستاد؛
و او سوى صفحهاى روشن خم شد
دشتهاى لخت و بىحاصل را از نگاهش گذراند.
فريب خوردهى رؤياى ناگفته،
محصور تاريكى سرد،
دوب شد، چون ماه مهآلود،
همچون سرود دور پرستش.
پوشكين، رنگين كمانى بالاى زمين،
لرمانتف، راه شيرى بر فراز كوهها،
تيوچف، جان جارى در تاريكىها،
و فت، مشعلى روشن در معبد.
اينها همه از پيش ما پر كشيدهاند
به بهشت، آن بىكرانهى عطرآگين،
تا كه در ساعت موعود
به ديدار روح الكساندر بلوك آيند.
بر مىآيد از ميان انبوه گلها،
از قلعه، سوى پلههاى سپيد...،
پيش مىآيند در شور و شعف
سايههاى لرزان فرشتگان خنياگر.
پوشكين، نورى پرتألو و با شكوه،
لرمانتف، با تاجى از ستارههاى تابان،
تيوچف، پوشيده از شبنم،
و فت، در رداى حرير و گل سرخهاى زيبا.
تحيت گويان، سرخوش و شادان،
مىرسند در پذيرهى برادر،
به تاريك روشناى لطيفِ
ماه مهى هميشه رخشان.
گذر كرده از كولاكها و باتلاقها
به باغى مىرسد برادر راز ناكشان،
فرشتهها، همچون طاووس
در ميان سبزهها مىخرامند.
در جامههاى نيل گون،
مىنشيند در سايهى شاخسارىتر،
سر مىدهد آواز
از اميدهاى مقدس، از رؤياهاى تعبير يافته.
پوشكين، مىخواند از خورشيد
لرمانتف، از ستارههاى بر فراز كوهها
تيوچف، از برق آبهاى جوشان
و فت، از گل سرخهاى معبد جاودان.
در اين جمع مىدرخشد دوستى كه منتظرش بودند
از سراسر بهار غريب، پرصفا و بى تشويش
مىتراود نور،
آنها نيز ترانه خواهند خواند اين گونه لطيف.
چندان جاودانه لطيف كه
شايد در اين سالهاى خشم و اندوه
ما نيز از زندان ها
بشنويم پژواك پنهان ترانههاشان را.
1921
-
به ياد گوميلف
پاك و مغرور مُردى - مُردى، آن سان كه الههى شعر آموخته بودت.
اينك، در آرامش و سكوت يليسى(2) با تو از پتر، سوار مسى
و بادهاى وحشى آفريقا سخن مىگويد - پوشكين.
19 مارس 1923
ولاديمير ناباكوف
-
چهل و سه چهار سالى مىشد
كه ديگر مرا در خاطر نداشتى،
ناگهان بى مقدمه و بهانه
به ديدنم آمدى، در خواب.
مرا، زندگى كه رنجورم مىكند
امروز جُزء جُزئش
خود خواسته و به ظرافت
با تو ديدارى تدارك ديده است.
گرچه باز سرگرم گيتارت
هنوز هم "دختركى" بودى
ولى نخواستى با غم كهنه ملولم كنى
تنها درآمدى بگويى كه مردهاى.
ولاديمير ناباكوف
-
یکی از دوستای من
بعضی از دوستا
مثل خود زندگین
یا میشه گفت
که چند سالی از زندگین
مثل اینکه
عمرت
به شکل یه ادم
بیاد بشینه روبروت,
دوستش داری
حسش می کنی
گریته
خندته
سیلی باباته
و اشگای مامانته
دیروز
یکی از اون دوستا
اومده بود پیش من
یه بطری شراب
برام هدیه اورده بود
شب با دوستم و
پسره
که همسایمه
رفتیم یه کافه
تو مرکز شهر
ودکا با اب پرتقال خوردیم و
یه خواننده
تو کافه می خوند که
ترکم نکن
ترکم نکن
ما هم ودکا
با اب پرتقال می خوردیم
دوستم
گریه می کرد
اخه اونی که عاشقش بود
چند ماه پیش
بش گفته بود
که از قیافش متنفره
دوستم بم گفت
عاشق پسره شده
من گفتم که پسره نامزد داره
مست بودیم
راه افتادیم که بریم خونه
پسره کتشو تن دوستم کردو
رسیدیم خونه
پسره با ما اومد تو خونه
پسره و دوستم
باهم خوابیدند
فرداشم پسره
رفت پیش نامزدشو
از دوستم خداحافظی نکرد
دوستم رفت و
شرابش مونده پیش من
صدای خنده ی
پسره و نامزدش
از خونه بغلی میاد
و صدای خواننده ی کافه
که تو سرم می کوبه و میگه
ترکم نکن
ترکم نکن
كريستينا بارس
-
هاروی
هاروی به اینکه قد من ثابت مونده
میون این همه آدم که دارن رشد میکنن
نمیخنده
هاروی یادش میمونه که من همه رنگای شکلاتای چوبی رو دوست دارم
جز زرد
هاروی لباساش به من قرض میده
بدون اینکه مجبور باشم بش برگردونم
من از ارواح میترسم و
هاروی تنها کسیه که میدونه
وقتی میگم یه روزی با مارگی رز عروسی میکنم
هاروی تنها کسیه که باور میکنه
هاروی یه قلپ از آب میوهش میخوره
یه قلپ میده به من
هاروی یواش تو گوشم میگه زیپ
وقتی یادم میره زیپ شلوارم ببندم
هاروی قسم میخوره که
انگشتای پام مضحک نیستند
هاروی میاد منو صدا میزنه
هر وقت تو رختخواب با گلو درد و تب افتاده باشم
هاروی بم میگه من بچهی نازیم
اما نه خیلی
اگه یه روزی یه قطار باشه که بخواد بره بهشت
من سوارش نمیشم
مگه اول هاروی سوار شه...
لينچري
-
عجیب غریب
خواهرم، استفانی، عاشق شده
من فکر میکردم از پسرا متنفره
برادرم اسباب بازیاش حراج کرده
مامانم تازگیا هر روز میره پیاده روی
پدرم ریشاش تراشیده
بهار اومده
همه دارن کارای عجیب غریب میکنن
جز من
لينچري
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن