دوشنبه 7 مرداد 1387
ساعت 5.30 عصر .
صدای موبایلم در اومد . مریم پشت خط بود .
-فری حالا که دیگه کلاسات تموم شد پایه ای عصر یه سر بریم بیرون یه هوایی بخوریم ؟
- آره چرا که نه .. اتفاقا خیلی هم خسته شدم یکمی هم دلشوره بیخودی دارم ..یه هوایی میخوریم ..
ساعت 7.30 عصر
خیابون خیلی شلوغه ..مردم یه جوری نگام میکنن .نمیفهمم چی میگن ..
-مری چرا شلوغه .. فکر کنم واسه روز پدر خرید میکنن
- خاک بر سرت روز پدر که 10 روز پیش بود .
- آخ ..راست میگی . آخه امسال من فقط تو خرید کادوی بقیه نظر دادم .. خودم هنوز نخریدم ..
نگام به آسمون میفته ..دلم بد جور میگیره
-مری یه اعترافی کنم پیشت ؟ من خیلی مامان بابامو اذیت میکنم .. تازه دارم به حرفای اون روزت میرسم که گفتی فرصت کوتاهی پیش اوناییم .. ارزش نداره اینقدر ناراحتشون کنیم .. راست می گی .. امیدوارم دیر نشده باشه .. خیلی دوسشون دارم .
- باز دم غروب شد دلت گرفت دیوونه شدی ... چرت و پرت نگو حوصله ندارم
اما من چرت و پرت نگفتم .
ساعت 9.30
اینترنتم ... تلفن زنگ خورد ردش کردم ..اما دوباره زنگ خورد ..یهو دلم ریخت ..سریع نت رو قطع کردم ..جواب دادم
-الو خانوم محمودی شمایی ؟
صدای دو.ست بابام بود صداش میلرزید .
-بفرمایین ؟
-به داداشات بگو سریع خودشون رو برسونن پمپ بنزین ..بابات اینجا حالش بد شده .
نفهمیدم چطوری پریدم پایین و خبر دادم ..
بیچاره مامانم ..فکر میکرد به خاطر دیابتش دوباره ضعف کرده ..
5 دقیقه بعد دوبار صدای تلفن ...
شماره ی بابام – یه مرد غریبه – یه جمله
-خانوم مسئله خیلی حاده .. خودتون رو برسونید بیمارستان ...
گوشی از دستم افتاد... بابا ... بیمارستان ....مسئله حاد .....
به مامانم گفتم دفترچه اش رو میخوان ...
چند تا خیابون رو دویدم ... نفهمویدم چجوری رسیدم ....
رسیدم ...رسیدم ..... بالای سر جسد مردی که بابام بود .....
هر چی داد زدم که این بابام نیست ..بابای من نمیمیمره ... هیشکی باور نکرد ...
بردنش ... با ملحفه ای سفید .. لباس احرام ...
.
.
و من هنوز تو فکر خرید روز پدرم ...