و با خود ميانديشد كه:
نوبت جستن اگر در من رسد ... وه كه جان من چه سختيها كشد!
و به درگاه خداوند دعا و التماس مي كند:
گر مرا اين بار ستّاري كني ... توبه كردم من ز هر ناكردنيچون ترس از مرگ وجود او را در خود ميگيرد، بيهوش، و از “خود“ تهي ميشود.
چون تهي گشت و خوديّ او نماند ... باز جانش را خدا در پيش خواند
چونكه جانش وارهيد از ننگ من ... رفت شادان پيش اصل خويشتن
يكي ديگر از كليدهاي اساسي براي رهايي از زندان “خود“ درك عميق معناي “احتما“ يا نگرش و گرايش “منفي“ و “لائيّت“ است. “خود“ حاصل مثبتانديشي، يا بگوييم “هستمندي“ ذهن است. و تا زماني كه ذهن به وسيله انديشه در تلاش رهايي از “خود“ است، كارش ماهيت “خون به خون شستن“ را دارد. آنچه ميتواند خودبخود و به طور طبيعي بناي توهّمي “خود“ را به زوال و نيستي بكشاند، احتما و پرهيز از انديشه است.“احتما كن، احتما زانديشهها“.مولانا به شكلهاي مختلف اين معنا را متذكر مي شود. در داستان “زن و مرد عرب“، مرد هنگامي متصل به حقيقت مي گردد كه “خود“ را ـ در سمبل “سبوي آب“ ـ تسليم به حقيقت ميكند. “آن سبوي آب دانشهاي ماست“. و دانشها و دانستگيها هستند كه تشكيل سبوي بسته و محدود و كوچك “هستي“ مجازي انسان را ميدهنددر داستان “مطرب و امير“ نيز ميگويد مطرب در خدمت امير سرودي مي خواند كه ترجيع بند آن “مي ندانم“ بود. امير برآشفت و گفت:
آن بگو اي گيج كه میدانیاش ... ميندانم ميندانم درمكش
و مولانا از زبان مطرب چنين پاسخ ميدهد:
ميرمد اثبات پيش از نفي تو ... نفي كردم تا بري ز اثبات بو