-
قسمت یازدهم:
آقاي مون چشم هايش را رو به تريستان تنگ كرد و در حالي كه به دقت سراپاي او را برانداز مي كرد متفكرانه گفت : من هنوز به تريستان مشكوكم.
تريستان لرزيد.
با خود فكر كرد: تمام اين ها خواب و خيال است. و نمي تواند واقعيت داشته باشد.
از پنجره بيرون را نگاه كرد. قرص ماه كامل در پهنه آسمان سياه شب مي درخشيد.
تريستان با خود فكر كرد كه دارد خيلي دير مي شود.
آقاي مون متفكرانه چانه اش را ماليد و گفت: ولي البته بلا هم مي تواند باشد.
بلا حيرت زده گفت: چي؟ من؟
آقاي مون به همسرش گفت: وقتي زوزه مي كشيد درست مثل اين بود كه قبلا اين كارو كرده.
آنجلا گفت: با نظرت موفقم.
آقاي مون چند بار سرش را به بالا و پايين تكان داد و سپس در حالي كه همچنان نگاهش به بالا دوخته شده بود گفت: در همان حال كه به او گوش مي دادم او را پوشيده از پوست گرگ در نظر مجسم كردم كه داشت چهار دست و پا مي دويد و رويش را به ماه كرده بود و زوزه مي كشيد… و سپس …سپس او را در حال حمله و آسيب رساندن به يك قرباني بي گناه….
بلا فرياد زد: چنين چيزي حقيقت نداره!
رزا دستش را دور شانه هاي لرزان او حلقه كرد و آهسته در گوشش گفت: ناراحت نباش بلا…اجازه نده با اين حركات و حرفا تو رو بترسونه.
بلا هق ق كنان گفت: اين شوخي خيلي بديه هيچ چيز اين شوخي انساني نيست.
آقاي مون فرياد زد : اين يه شوخي نيست! خيلي هم جديه اگه خودت قرباني يه آدم گرگ بودي هيچ وقت اونو شوخي تلقي نمي كردي! اگه خودت توسط يك موجود گرگ نما و خشمگين تكه تكه مي شدي ، اونوقت به اينا شوخي نمي گفتي!
آنجلا گفت: عزيزم يه خورده آروم تر باش يه نفس عميق بكش…. تو كه خودت مي دوني چه طوري مي شي.
آقاي مون نگاهي به ساعت روي ميز انداخت و گفت: ده و پانزده دقيقه! ديگه چيزي نمونده! آدم گرگ ما به زودي شروع به تغيير مي كنه… و وقتي اون به دام بيفته بقيه آزاد مي شن و مي تونن برن خونه هاشون.
ري فرياد زد : شما بايد همين حالا بذاريد ما بريم خونه هامون! اينا چيزي جز تلف كردن وقت نيست.
بلا با صدايي لرزان گفت: تو براي اين كارت بهاي سنگيني خواهي پرداخت.
آقاي مون يك بار ديگر به توده پوست هاي روي زمين اشاره كرد و در حالي كه به طرف در به راه مي افتاد گفت: اين همون چيزيه كه اونا هم مي گفتن! فكر مي كنم وقت آزمايش بعديه.
لحظاتي بعد با يك جعبه ميخكوب شده چوبي برگشت و روي جعه با حروف درشت و سياه نوشته شده بود: شكستني .و روي يك برچسب بر روي يكي از پهلوهاي جعبه با حروفي كوچك تر كلمات جزيره برنئو ديده مي شد.
آقاي مون جعبه را روي زمين رها كرد از جيب پشت شلوارش يك ميخ كش بيرون آورد و شروع به باز كردن در جعبه كرد.
در همان حال كه به در جعبه ور مي رفت گفت: فكر مي كنم اين كوچولوهاي عزيز براتون حالب باشن. اوا رو از درياهاي جنوب فرستادن.
تريستان صداي جيرجير ملايمي را از د داخل جعبه مي شنيد. نمي دانست در داخل ان چيست فكر كرد شايد نوعي حيوان باشد.
آقاي مون با يك فشار محكم در جعبه را كند و ان را بلند كرد.
و همزمان با بيرون پريدن چهار موجود كوچك قهوه اي رنگ از جعبه فرياد زد: هي!....نه!
موجوداتي كروي شكل و تقريبا به اندازه يك توپ تنيس بودند. وقتي مي دويدند خارهاي بلند و نوك تيزشان به فرش كشيده مي شد.
تريستان پرسيد: اينا جوجه تيغي هستن؟
آقاي و خانم مون به دنبال آنها مي دويدند. انجلا روي زمين شيرجه رفت و با يك حركت سريع سعي كرد يكي از آنها را بگيرد
آما جانور شبيه جوجه تيغي از چنگ او فرار كرد و در راهرو از نظر ناپديد شد.
آنجلا در حالي كه يك مشت تيغ قهوه اي رنگ در دست دشات از جا بلند شد و با ناراحتي گفت: همه شون دارن فرار مي كنن!
آقاي مون در يك دايره به دنبال آنها مي چرخيد. و كم مانده بود كه يكي از آنها را بگيرد اما چهار موجود كروي شكل هر كدام در جهتي مختلف از اتاق به بيرون فرار كردند.
تريستان صداي آنها را در راهروي پشتي مي شنيد.
آقاي مون به طرف جعبه رفت و روي آن دولا شد . نگاهي به داخل آن انداخت و با شادي كودكانه اي گفت:آهان! يكي از اين موجودات عزيزنتونسته فرار كنه.
دستش را به داخل جعبه برد و جانور كوچك گرد را بيرون آورد و محكم بين دستهايش نگه داشت. گفت: تو مي خواستي بموني و بازي كني مگه نه؟
تريستان به دقت به آن موجود نگاه كرد او را به ياد گرزهاي جنگي قديم مي انداخت كه در فيلم هاي ديده بود گرد و پوشيده از خارهاي بلند صدرتش كاملا در پشت تيغ هايش از نظر مخفي بودند.
آقاي مون در حالي كه موجود تيغي مانند را با احتياط جلوي خود گرفته بود ان را به نزد تريستان و دوستانش آورد و در حالي كه چشم هايش از هيجان برق مي زدند لبخندي زد و گفت: موجود كوچك قشنگيه مگه نه؟
سپس گفتك به اين موجود كوچكي كه ميبينيد ميگ پلاگ از جزيره برنئو هزاران كيلومتر دورتر از اين جا آومده.
بلا با ترس و احتياط به آن نگاه كرد و سپس با صداي ضعيف و لرزان از ترس پرسيد ما قراره با او ن چه كار كنيم؟
لبخند آقاي مون گسترده تر شد در حالي كه با يك انگشت تيغ هاي موجودي را كه در دست داشت نوازش مي داد گفت: پلاگ جونوري آروم خوش اخلاق و مهربونه ..ببينيد چقدر دوست داره نوازشش كنن!
پلاگ را بالا آورد و نزديك صورت بلا نگه داشت او همراه با فرياد كوتاهي از وحشت سرش را عقب كشيد.
آقاي مون گفت: پلاگ فقط يه دشمن طبيعي داره.آدم گرگ. اين جونور در اكثر اوقات آروم و بي آزاره ولي اگه يه آدم گرگ نزديكش باشه به او حمله مي كنه… به همين دليل مردم برنئو از اين موجودات كوچك براي شكار آدم گرگ استفاده مي كنن.
آنجلا در حالي كه به اين طرف اتاق مي آمد گفتك محبت ديگه كافيه بذار پلاگ رو دور بچرخونيم و ببينيم كدوم يك از اينا آدم گرگ هستن.
تريستان در حاليك ه يك قدم به عقب بر مي داشت گفت: دور بچرخونيدش؟
آقاي مون در حالي كه به دقت به تريستان خيره شده بود گفت: آره….فقط در صورتي حمله مي كنه كه تو يه آدم گرگ باشي.بنابراين تو نبايد از چيزي بترسي…درسته؟
تريستان با عصبانيت جواب داد: هيچ كدوم از ما دليلي براي تريسدن نداريم ما ادم گرگ نيستيم.
و سپس نگاهش را پايين تر آورد و به موجود گرد و تيغ داري كه در دست معلمش بود نگاه كرد و پرسيد : تو واقعا فكر مي كني ما باور مي كنيم كه اين موجود كوچك شكارچي آدم گرگه؟ اين فقط يه جوجه تيغي يا يه موجودي از همين خانواده است.
لبخند آقاي مون محو شد. گفت: در آن صورت تو ترسي نداري كه اونو در دست بگيري؟ و سپس پلاگ را به زور در دست تريستان قرار داد و گفت: خيلي خوب …بگيرش….
تريستان چاره اي نداشت جز اين كه دستور آمرانه او را اطاعات كند. پلاگ را در ميان دست هايش نگ داشت گرم و زبر بود. تيغ هايش سفت بودند و به دست هايش فرو مي رفتند.
تپش سريع قلب موجود كوچك در ميان دست هايش حس مي كرد. از ميان پوشش انبوه تيغ ها مي توانست چشمان درشت و سياهي را كه به او خيره شده بودند ببيند.
اقاي مون چنان كه گويي از نتيجه ناراضي باشد ابروهايش را در هم كشيد و گفت: پلاگ علاقه اي به تو نشون نداد اونو بده به ري.
تريستان ترديد كرد. پرسيد: مي خواهيش؟
ري دستش را جلو آورد و گفت: چرا كه نه؟ مشكلي نيست بدهش به من
ري براي مدتي كه تقريبا بيش از يك دقيقه مي شد آن را در دست هاي خود نگه داشت.سپس گفت: فقط تيغ هاش كمي قلقلك ميده و دست هامو به خارش ميندازه
آقاي مون گفت: ردش كن به بلا
بلا در حالي كه سرش را به شدت به طرفين تكان مي داد گفت: محاله بهش دست بزنم.
اموزگار با لحني آرام و كلماتي شمرده گفت: اونو بده به بلا.
ري موجود كوچك را به طرف بلا نگه داشت بلا در حالي كه هر دو دستش را به هوا بلند كرده بود يك قدم به عقب برداشت و فرياد زد.: نه من بهش دست نمي زنم محاله بهش دست بزنم! تو نمي توني منو وادار كني!
(ادامه دارد...)
-
قسمت دوازدهم:
آقاي مون جانور تيغ دار را از ري گرفت در حالي كه دو دستي آن را جلوي خودش گرفته بود به بلا نزديك شد و با صدايي آرام و كلماتي شمرده گفت: مي توني بگي به چه دليل حاضر نيستي بهش دست بزني؟
بلا كه دست هايش را روي سينه اش صليب كرده بود جواب داد: براي اين كه اين يه كار احمقانه اس همه اين كارا احمقانه و ديوونگيه. من مي خوام برم خونه.
آقاي مون گفت: ولي حالا ما همه فكر خواهيم كرد كه تو يه آدم گرگ هستي يعني ما همه فكر مي كنيم كه بلا يعني تو يه آدم گرگه..مگه نه؟
ري جواب داد: اصلا چنين فكري نمي كنيم.
رزا گفت: ما همه با بلا هم عقيده ايم اين كارا واقعا احمقانه س!
اقاي مون رويش را به طرف رزا چرخاند و چنان به او خيره شد كه گويي اولين بار است كه او را مي بيند و گفت تقريبا تو رو فراموش كرده بودم بيا…تو بگيرش.
قبل از اين كه رزا بتواند واكنشي نشان دهد موجود تيغ دار كوچك را در دست هاي رزا گذاشته بود. او دست هايش را دور آن حلقه كرد و آن را جلوي صورتش گرفت
با عصبانيت به آقاي مون گف: حالا راضي شدي؟ من اونو تو دستم نگه داشتم! مي بيني؟ هيچ كاري نمي كنه اون…آخ!
و در همان لحظه كه موجود كوچك دندان تيز خود را كف دست او فرو برد رزا فريادي از درد سر داد
زاري كنان گفت: اون منو گاز گرفت!
موجود كوچك از دست او رها شد و ري زمين افتاد
آقاي مون به طرف پلاگ شيرجه رفت اما ان موجود كوچك با چنان سرعتي از اتاق بيرون دويد و در راهروي منتهي به آشپزخانه از نظر ناپديد شد كه همه را به حيرت انداخت.
آنجلا در حالي كه با اندوه سرش را تكان مي داد گفت: حالا همه شود فرار كردن!
آقاي مون گفت: عيبي نداره بعدا پيداشون مي كنيم.
رزا در حال فشار دادن محل گاز گرفتگي كف دستش بود آقاي مون بازوي او را گرفت. و گفتك به نظر مي رسه كه ما آدم گرگ خودمونو پيدا كرديم
رزا فرياد زد : شما ها هر دو ديوونه ايد! ديوونه به تمام معني!
آموزگار گفت: اگه ما ديوونه اينم پس چرا پلاگ فقط تو رو گاز گرفت؟
رزا با يك حركت سريع بازويش را از چنگ او بيرون كشيد و گفت: من چه مي دونم دستمو ول كن.
انجلا گفت: همگي آروم باشيد رزا احتياج به چسب زخم بندي داري؟
آقاي مون گفت: اون احتياجي به نوا يا چسب زخم نداره.
طولي نمي كشه كه روي اون زخم موي گرگ سبز مي شه.
آنجلا در جالي كه نگاهش همچنان به دست رزا دوخته شده بود گفت: فكر مي كنم وقت خوردن چاشت رسيده كسي گرسنه هست؟
هيچ كس جواب نداد.
او دوباره گفت: بچه ها خجالت نگشيد هر كسي دوست داره كه شب هالويين يه چيزي بهش بدن.
آقاي مون گفت: همه بياييد به اتاق ناهار خوري غذاي خيلي خوشمزه اي براتون اماده كرديم
تريستان و رزا كمي عقب كشيدند تا ديگران جلوتر از آنها به اتاق ناهار خوري بروند
تريستان آهسته پرسيد وضع دستت چه طوره؟
رزا جواب داد چيزي نيست. فقط فقط دو تا سوراخ كوچيكه اين جونور احمق دندون هاي تيزي داشت
تريستان گفت: بايد يه راهي وجود داشته باشه كه بتونيم از اين خونه ديوونه بازار فرار كنيم
رزا گفت: من كه دلم نمي خواد حتي يه دقيقه ديگه اين جا بمونم
تريستان آهسته گفت: بايد يه سري به طبقه بالا بزنيم و در و پنجره هاي اونجا را امتحان كنيم يا شايد هم طبقه پايين و زير زمين؟
رزا با همان صداي آهسته گفت: ولي چه طوري؟
آقاي مون آنها را صدا زد: شما دو تا عجله كنيد از بقيه دور نشيد. تريستان تو هم سعي نكن قهرمان بازي در بياري و دست به كار احمقانه اي هم نزن! سعي نكن به آدم گرگ كمك كني تا فرار كنه
ميز دراز اتاق ناهار خوري با يك روميزي سياه و نارنجي پوشانده شده بود يك ظرف بزرگ نقره اي در وسط ميز قرار داشت
تريستان با خود فكر كرد در داخل اين ظرف چه جيزي قرار دارد؟
به دقت به ان خيره شد و سعي كرد بفهمد در داخل آن چيست.
وقتي متوجه محتويات ان شد با ناراحتي گفت: وحشتناكه
او به توده سرخ و قهوه اي رنگ گوشت خام داخل ظرف خيره شده بود
انجلا با همان لبخند احمقانه هميشگي خود گفت: غذاي لذيذي از دل و روده حيوانات! مطمئنم كه شما اونو از بازي قبلي يعني بازي با چشم بسته به ياد داريد؟
آقاي مون گفت: ما نمي تونيم اجازه بديم گوشت با ارزش هدر بره. حالا بچه ها زودتر بريد جلو و بشقاب ها تونو پر كنيد.
و يك قطعه نفرت انگيز و لزج را كه به نظر مي رسيد قسمتي از يك روده باشد از داخل ظرف برداشته و ان را نزديك صورت رزا گرفت و گفت: يالا زود باش خودت مي دوني كه خيلي ازش خوشت مياد. شروع كن به خوردن.
(ادامه دارد....)
-
قسمت سیزدهم:
تريستان حيرت زده پرسيد : يعني تو …تو واقعا مي خوايي ما اين آشغالا رو بخوريم؟
آجلا يك بشقاب چيني پر گوشت خام را به دست او داد
رزا رويش را از آقاي مون برگرداند و گفت: قطعات خام بدن حيوانات؟ خواهش مي كنم…. و با دست شكمش را گرفت.
آنجلا يك قطعه لزج ارغواني رنگ و پف كرده را كه باز هم شبيه روده بود توي بشقاب تريستان گذاشت و گفت: زود باش بخور.!
تريستان فرياد زد: محاله!
در كنار او ري به قسمتي از روده زرد رنگ – يا هر چيزي ديگري كه بود- در بشقاب خود زل زده بود.
همراه با غرشي از خشم ان را برداشت و به ديوار مقابل كوبيد كه با صدايي شلپ گونه پس از برخورد با كاغذ ديواري روي كف پوش چوبي اتاق افتاد.
آقاي مون با قدم هايي محكم به طرف ري رفت و رو در وري او ايستاد و گفت: پدر و مادرت بهت ياد ندادن با غذاي خودت بازي نكني؟
سپس يك قطعه ارغواني و براق را از داخل ظرف برداشت و ان را به زور توي دهان ري چپاند و فرياد زد: بخور! زود باش مي دوني كه ازش خوشت ميادى منم مي دونم كه تو عاشق اوني!
وقتي گوشت خام و لزج از گلوي او به پايين سر خورد صداي بلند بلعيده شدن آن شنيده شد سپس ري روي زمين دولا شد و شروع به عق زدن كرد.
آقاي مون رو به تريستان كرد و همچون سگي كه پارس كند گفت: لازمه كه تو رو هم من غذا بدم؟
تريستان ديد كه هيچ چاره اي برايش نمانده است گوشت خام و لزج را برداشت سرد و مانده بود با خود فكر كرد شايد بتواند بدون چشيدن ظعم ان آن را فرو دهد.
آن را به طرف دهانش برد نفس عميقي كشيد و نفس خود را نگه داشت
سپس ان را در دهان گذاشت.
اوه…..متوجه شد كه بزرگتر از آن است كه بتواند يكجا آن را ببلعد.
با حالت نفرت و انزجا دندان هايش را روي آن فشار داد نرم و آبدار بود مثل جگر خام.
سعي كرد ان را بجود ولي ناگهان معده اش به هم خورد و عق زد. سپس دولا شد و همه را تف كرد
آقاي مون كه بالاي سر او ايستاده بود با خشونت گفت: تو داري ادا در مياري تو عاشق طعم گوشت خام هستي مگه نه تريستان؟
تريستان مزه ترش گوشت را روي زبانش حس مي كرد دوباره عق زد.آقاي مون با لحني هيجان زده گفت: تريستان چرا اقرار نمي كني…
چرا اقرار نمي كني كه آدم گرگ هستي و بذاري دوستانت برن خونه؟
تريستان در همان حال كه شكمش را چسبيده و روي زمين دولا شده بود سعي كرد نفس بكشد.
با خود فكر كرد : چرا او به من گير داده است؟ چه مي توانم بكنم؟
چگونه مي توانم به او ثابت كنم كه من آدم گرگ نيستم؟
(ادامه دارد.....)
-
قسمت چهاردهم:
وقتي تريستان بدن خود را صاف گرفت بلا را ديد كه در حال خفه شدن با يك تكه روده دراز زرد رنگ است چشمانش را بسته بود و ديوانه وار به سرعت مي جويد... و قورت مي داد.
آقاي مون با خوشحالي فرياد مي زد اون خوشش ميان... و سپس با شادي كودكانه اي دست هايش را به هم كوبيد و افزود: ببينيد؟ اون خوشش مي آيد!
آنجلا گفت : شايد بلا آدم گرگ مورد نظر ما باشه
بالا آنچه را كه در دهان داشت تمام كرد و سپس دولا شد به سختي نفس مي كشيد
تريستان دوباره او را در سالن ناهار خوري مدرسه مجسم كرد كه داشت استخوان هاي مرغ را مي جويد
با خود فكر كرد: ولي اين كه باعث نمي شود بگوييم بلا يك آدم گرگ است
من مي دانم كه بلا آدم گرگ نيست.
محال است كه بلا بتواند آدم گرگ باشد
بلا در حالي كه همچنان سعي مي كرد محتويات دهانش را ببلعد، شكم خود را با دو دست چسبيده بود ديوانه وار سعي داشت آن طعم وحشتناك را از دهانش بزدايد چهره اش چنان در هم بود كه گويي بزرگترين غم دنيا را دارد با نفرت گفت: اخ!
و سپس رويش را برگرداند و آن چيز زرد رنگ را روي فرش بالا آورد آقاي مون با لحني آمرانه گفت: شما حالا شايد به نوشيدني احتياج داشته باشيد به محض اين كه رزا غذايش را خورد يه چيز خوشمزه و فرح انگيز برايتان خواهيم آورد.
تريستان در حيرت بود كه آن چيز فرح انگيز از نظر آقاي مون چه مي تواند باشد. شايد خو ن باشد
يك قطعه از يك چيز پف كرده و قرمز رنگ به شكل دل در بشقاب رزا قرار داشت سعي كرد آن را در دهان بگذارد
ولي از دستش ليز خورد و پس از برخورد با زمين به زير ميز رفت.. رزا با چهره اي درهم و حاكي از نفرت و انزجار گفت: وخشتناكه! نفرت انگيزه!
آنجلا يك قطعه گوشت خام قرمز ديگر ار به دست او داد و گفت: عزيزم مواد خوراكي رو حروم نكن زود باش اونو بخور همه منتظريم.
رزا با التماس گفت: من ....من نمي تونم.
آقاي مون سرش داد زد : گفتم بخور...همين حالا
رزا چشمانش را بست و سعي كرد قطعه كوچكي از آن را بجود. اما معده اش به هم خورد و آن را روي زمين كنار آن يكي پرت كرد.
آنجلا با لحني شوخي گفتك اونا دست پخت منو دوست ندارند.
آقاي مون به تريستان خيره شده بود پس از لحظه اي گفت: يكي از اونا خوشش مياد و دوست داره... يكي از اونا فقط داره وانمود مي كنه كه حالشو به هم مي زنه.
مدتي دراز به تريستان خيره شد سپس رويش را به طرف رزا برگرداند و به مطالعه او مشغول شد.
آنجلا ظرف را كه هنوز پر از قطعات خام امعاء و احشاي حيوانات بود از روي ميز برداشت و در حالي كه به راه مي افتاد گفت: من ميرم نوشيدني بيارم. و پشت در آشپزخانه از نظر ناپديد شد.
آقاي مون گفت : داره دير مي شه مي دونم كه آدم گرگ ما مي خواد بره بيرون قاشق زني تا يه قرباني بي گناه براي خودش پيدا كنه.
سپس با مشت خود محكم روي ميز ناهار خوري كوبيد و فرياد زد اما نه امشب ! ادم گرگ شب هالويين ر و در قفس مي گذرونه!
تريستان نفس عميقي كشيد سعي داشت تپش شديد قلبش را كنترل كند . هفت تيرهاي اسباب بازي كه به كمر بسته بود ناگهان برايش سنگين شده بودند او فراموش كرده بود كه براي جشن هالويين لباس خاص پوشيده است. كمربند را باز كرد و آن را همراه هفت تيرهايي كه از آن آويزان بود به گوشه اتاق پرت كرد سپس دستمال گردن قرمز را با يك حركت سريع از گردنش باز كرد.
بقيه نيز لباس هاي خاص هالويين را از تن در آورده بودند.
آنجلا همراه با يك سيني ديگر وارد شد چهار ليوان نقره اي رنگ در داخل سيني ديده مي شد.
آقاي مون گفت: بعد از آن غذاي خاص مطمئنم كه همه تشنه هستيد
آنجلا سيني را روي ميز گذاشت سپس به هر يك از آنها يك ليوان داد
تريستان به مايه تيره و نسبتا غليظي كه در ليوان نقره اي بود نگاه كرد آن را به بيني خهود نزديك كرد و بو كشيد.
بو.ي نسبتا خوبي داشت.
آقاي مون گفت : نگران نباشيد. بدمزه نيست. در واقع فكر مي كنم خيلي هم از مزه اون خوشتون بياد
ري در حالي كه به ليوان خود زل زده بود پرسيد: چي هست؟ خون كه نيست؟
آقاي مون خنديد و گفت: ري اونو مي خواستي يه ليوان گرم و تازه خون مي خواستي ؟ اين همون چيزيه كه هوس كرده بودي؟
ري قيافه اش را در هم كشيد و گفت: من فقط پرسيدم...آخه...خيلي شبيه خونه.
آقاي مون با دست اشاره اي به پنچره بسته كرد و گفت: ري ماه داره به اوج خودش مي رسه آيا اين احساس در تو به وجود نيومده كه داري تغيير مي كني؟ اين احساس در تو شروع نشده كه ماهيت گرگ مانند در تو داره افزايش پيدا مي كنه؟ ناگهان تشنه يك جرعه خون نشدي؟
ري ناباورانه سرش را تكان داد و جوابي نداد
بلا در حالي كه ليوان نقره اي را جلوي خود نگه داشته بود به طرف آقاي مون رفت و پرسيد: وقتي عقربه ها ساعت نيمه شب رو نشون بدن و هيچ كدوم از ما به گرگ تغيير نكرديم اون وقت تو مي خوايي چه كار كني؟
آقاي مون به توده پوست هايي كه در اتاق مجاور قرار داشت نگاه كرد. سپس رويش را به طرف بلا گرداند و با لبخندي سرد بر لب با كلمات شمرده جواب داد: من تا حالا اشتباه نكردم.
آنجلا با لحني تشويق آميز گفت: بچه ها زود باشيد بخوريد!
آقاي مون گفت: چيزي كه در ليوان هاي شماست اسمش هست گرگ كش. مطمئنا يكي از شما قبلا در مورد گرگ كش هشدار دريافت كرده . اين گياهي است كه مردمان ساكن جنگل هاي اروپاي مركزي كشف كردن.
انجلا افزود از اين گياه براي دور نگه داشتن آدم گرگ ها استفاده مي كنن اين يكي از معدود چيزهاييه كه مي تونه عليه اونا مفيد باشه
آقاي مون گفت: بله آدم گرگ ها در مقابل علف گرگ كش حساسيت دارن. اونا رو مسموم مي كنه بنابراين نمي تونن عصاره اونو بخورن.
تريستان نگاهي به داخل ليوانش انداخت آن را كمي يك وري گرفت. مايع تيره درون آن غليظ و شبيه روغن موتور بود.
اقاي مون گفت: انجلا و من خودمون علف گرگ كش را به صورت مايع در آورده ايم . مخلوط خيلي نيرومند و خوردن آن به معني مرگ فوري براي هر آدم گرگه.
سپس به آنها اشاره كرد تا ليوان هاي خود را به دهان ببرند. گفت: حالا همه شما با هم اونو بنوشيد.
يك بار ديگر نگاهش يكي يكي بچه ها را كاويد و روي تريستان متوقف شد.
با كلمات شمرده و لحني جدي گفت: سه تا از شما بدون اين كه هيچ اتفاقي براتو بيفته اونو مي خوريد فقط يكي از شما قادر به نوشيدن اون نخواهد بود و اونوقت ما مي فهميم و همه ما مي فهميم كه....
تريستان نگاهي به ري انداخت ري چهره اش را در هم كشيد و ليوان را بالا آورد و به لب گذاشت
رزا به تريستان نگاه كرد ليوانش را كمي بالا آورد چنان كه گويي اجازه نوشيدن مي گيرد
آقاي مون با لحني آمرانه فرياد زد : زود باشيد بنوشيد ! قفس آماده است! بذاريد ببينم كدوم يك از شما بايد امشبو توي قفس بگذرونه.
تريستان ليوان را بالا بر د و لب گذاشت
آما ناگهان زنگ در به صدا در امد.
(ادامه دارد)
-
قسمت پانزدهم:
تريستان حيرت زده
آقاي مون و همسرش ناگهان به طرف در چرخيدند انجلا پرسيد : كي مي تونه باشه؟
آقاي مون گفت: هيچ كس از جاش تكون نخوره!
دو نفري به طرف در شتافتند
تريستان ليوانش را روي ميز گذاشت : بچه ها زود باشيد اين تنها فرصت ماست بياييد از اين جا بريم بيرون!
ري گفت: حالا مي تونيم در پشتي آشپزخانه رو امتحان كنيم.
هيچ كس حرفي ديگري نزد همه ليوان هايشان را روي ميز گذاشتند و به راه افتادند تريستان پيشاپيش همه به راه افتاد و آشپزخانه را پيدا كرد از كنار ظرف نفرت انگيز دل و روده حيوانات كه روي پيشخوان آشپزخانه بود گذشت. آشپزخانه فقط يك پنجره باريك روي به سمت حياط پشت داشت تريستان چنگ زد و پرده آن را گرفت و با شدت كنار زد
آه ! نه.......
اين پنجره نيز مثل بقيه با ميله هاي آهني پوشيده شده بود
ري به طرف در آشپزخانه دويد و سعي كرد ان را باز كند دستگيره برنزي را ابتدا به يك سمت و سپس به سمت ديگر چرخاند. سعي كرد در را با كشدين به طرف خودش باز كند سپس شانه اش را پايين آورد و با تمام قدرت به در فشار آورد.
بالاخره با ناراحتي غريد : باز نمي شه!
تريستان گفت: درها و همچنين ميله هاي پنجره به طور الكترونيكي قفل شدن
بلا با ناراحتي گفت: بالاخره بايد يه راهي براي خروج از اين جا باشه!
من ....من ديگه نمي تونم اين وضع را تحمل كنم!
رزا يك دستش را روي شانه بلا گذاشت و گفت: نگران نباش ما از اين جا ميريم بيرون
ري در حالي كه ديوانه وار اطراف اتاق را نگاه مي كرد
گفت: ولي ...چه طوري؟
تريستان گفت: بياييد به طبقه زير زمين بريم. شايد از طريق زير زمين راهي به بيرون باشه.
ري نوميدانه گفت: اگه پنجره اي داشته باشه....
رزا چرخي دور خود زد و اطراف را به دقت برانداز كرد و گفت: ولي چه طوري بايد به طبقه زير زمين بريم/
تريستان راهروي باريكي را در آن طرف آشپزخانه ديد و گفت: به نظر من يكي از اين درها بايد به طبقه پايين منتهي بشه.
آنها دوباره به راه افتادند
در همان حال كه مي دويدند تريستان صداي آقاي مون و همسرش را پشت در جلو مي شنيد.
چه لباس هاي قشنگي!
خيلي ترسناكه!
تو قراره چي چي شده باشي؟ موميايي؟
آنها مشغول شوخي و خوش و بش با بچه هايي بودند كه براي قاشق زني آمده بودند و به آنها شيريني و شكلات دادند.
تريستان با خود فكر كرد كه بهتر بود با سر دادن فرياد كمك مي خواستند شايد آن بچه ها به كمك آنها مي آمدند.
شايد پدر و مادر آنها هم همراه آنها بودنددر آن صورتا بهتر بود كه به طرف در جلوي خانه مي دويدند و فرياد كمك سر مي دادند.
اما حالا ديگر دير شده بود
صداي بسته شدن در جلو را شنيد.
رزا پيش از همه به انتهاي راهروي كوتاه رسيد و دري را كه در آنجا بود باز كرد و با خوشحالي گفت: پيداش كردم ! پله هاي زير زمين.
آنها لحظه اي هم درنگ نكردند به سرعت از پله ها پايين رفتند.
تريستان آخر از همه قرار داشت و وقتي قدم روي پله ها گذاشت در را پشت سرش بست.
هواي زير زمين سرد و نمودار بود تريستان صداي پي در پي چكه كردن آب را از دور مي شنيد..
يك بخاري خاكستري رنگ بزرگ به بزرگي يك خانه كوچك در وسط زير زمين قرار داشت. توده هاي بزرگي از آت و آشغال هاي ديگر در اطراف آن ديده مي شد زير زمين پر بود از بسته هاي فراوان روزنامه ها و مجله هاي قديمي بسته هاي لباس هاي كهنه مبل و صندلي هاي درب و داغون كارتن هاي مقوايي پر از وسايل به درد نخوري كه تا سقف چيده شده بودند
رزا به گوشه اي اشاره كرد و گفت: اونو چك كنيد...اون پنجره ميله نداره
تريستان به پنجره كوچك نگاه كرد نزديك سقف و هم سطح زمين بيرون بود
آيا به اندازه كافي بزرگ بود كه بتوانند از آن بگذرند؟
صداي غژغژ الوارهاي سقف را از بالاي سر شنيد مي دانست كه آقا و خانم مون در طبقه بالا در حال جست و جوي براي پيدا كردن آنها هستند
مي دانست كه فقط چند دقيقه و شايد هم كمتر از آن فرصت دارند .
ري زير پنجره كوچك ايستاد و به ان نگاه كرد و گفت: خيلي كوچيكه!
رزا به او گفت: بيا من برات قلام ميگيرم.
سپس پشت به ديوار ايستاد و دست هايش را در هم قفل كرد و جلوي خودش گرفت و ري يك پايش را روي كف دست او گذاشت و سعي كرد بالا برود
سپس تريستان با تمام قدرت سعي كرد او را بالا تر بگيرد تا قدش به پنچره برسد.
همزمان با پايين آمدن ري تريستان گفت: آخ....تو خيلي سنگيني!
ري گفت: فايده اي نداره قدم نرسيد.
سپس به آن طرف زير زمين دويد و يك جعبه شير را چسبيد و آن را تا زير پنجره كشاند
تريستان يك جغبه ديگر روي اولي قرار داد و گفت: خيلي خوب.برو بالا. و به ري كمك كرد تا از جعبه بالا برود.
پشت سرشان چيزي روي زمين افتاد يك جعبه بود؟
رزا پرسيد: او ن چي بود؟
تريستان به طرف پله ها نگاه كرد. آيا آقاي مون بود؟
اما نه
صداي سرفه ديگري را شنيد سپس صداي پاهايي را كه به سمت آنها مي امد تريستان وحشت زده گفت: ما اين جا تنها نيستيم يكي ديگه هم اين جاس!
(ادامه دارد...)
-
قسمت شانزدهم:
وقتي مايكل مون قدم به داخل روشنايي گذاشت همه يكه خوردند او سعي كرده بود آرايش خون اشام گونه را از صورت خود اك كند اما لكه هاي سفيد همچنان در بعضي قسمت هاي گونه ها و چانه اش ديده مي شد موهايش همچنان در بعضي قسمت هاي گونه ها و چانه اش ديده مي شد موهايش همچنان به پشت سر ش چسبيده بود اكنون او شلوار جين و بلوز خاكستري به تن داشت.
با اشاره سر ، پله ها را نشان داد و گفت: من....من فكر كردم شما پدر و مادر من هستيد.
تريستان گفت: اونا هر لحظه ممكنه برس تو بايد به ما كمك كني
مايكل گفت: من سعي كردم بهتون هشدار بدم شما بايد به حرفم گوش ميد اديد
رزا گفت: ما او ن موقع نمي دونستيم ما از كجا مي دونستيم كه پدر و مادر تو....
مايكل حرف او را قطع كرد و گفت: اونا قلا هم اين كار رو كردن
تريستان گفت: يعني مي خواي بگي اونا يه ادم گرگ واقعي به دام انداختن؟
مايكل جواب داد: اونا هر سال اين كار رو مي كنن. اين بار خيلي سعي كردم جلوشونو بگيرم . واقعا سعي كردم ولي اونا گوش ندادن
ري پرسيد ما چه طوري مي تونيم از اين جا بيرون بريم؟ مي توني كمك كني من به اون پنجره برسم؟
مايكل ابروهايش را در هم كشيد و نگاهي به پنچره انداخت و گفت: اون پنجره باز نمي شه شما بايد شيشه رو بشكنيد ولي ديگه فرصت نداريد
او نگاهي به دست رزا انداخت و با مشاهده زخم دستش آثار ترس در صورتش هويدا شد. اون زخم....نگو كه به واسطه....
رزا گفت: يه چيزي كه پدرت به او پلاگ مي گفت منو گاز گرفت. اونا توي يه جغبه بزرگ بودن پدرت گفت كه....
مايكل وحشت زده پرسيد: اونا رو به جعبه برگردوند؟ اين باز كه نداشت فرار كنن؟
تريستان گفت: همه شون فرار كردن. چه فري مي كنه ؟ ما بايد عجله كنيم ما.....
مايكل مون در حالي كه سرش را نوميدانه تكان مي داد گفت: اوه خداي من! خيلي بد شد...واقعا بد شد...حالا اونا تبديل به يه مشت شكارچي مي شن... و به دست رزا خيره شد و گفت: به خصوص حالا كه طعم خون رو چشيدن......اونا بعد از مدت كوتاهي دوباره به گوشت نياز پيدا كنن. درسته كه خيلي كوچك هستن ولي خيلي خطرناك و مرگبار مي شن.
تريستان با شنيدن صداي خش خش آرامي از جا پريد.
به طرف صدا برگشت و آنها را ديد هر پنج پلاگ در سكوت كامل از جهات مختلف به طرف آنها مي آمدند.
تيغ هاي تيره آنها سيخ شده بودند چشم هاي ريز شان از ميان تيغ ها درخششي سرد و بي رحمانه داشتند.
با شروغ حمله پلاگ ها مايكل پشت يك توده جعبه هاي مقوايي سنگر گرفت
هر پنج جانور به يكباره از جا پريدند و همراه با جيغ هاي بلند به طرف آنها شيرجه مي رفتند
يكي از آنها با حلوي سينه تريستان برخورد كرد و در همانجا ماند و او وحشت زده فرياد زد : آخ!
چنان دردي در سينه اش پيچيد كه گويي سوزن بزرگي را در آن فرو كردند
جانور كوچك را با هر دو دست گرفت و خواست او را از تن خود جدا كند و سپس همراه با فريادي ديگر آن را به طرف ديگر زير زمين پرتاب كرد
بلا جيغ زد كمك يه نفر كمك كنه
او داشت با يك پلاگ كه به موهايش چسبيده بود دست و پنجه نرم مي كرد: آخ!و.....دندونشو توي سرم فرو كرده
دو تا از پلاگ ها به پاچه شلوار تنگ ري حمله ور شده بودند او مرتب پايش را در هوا تكان مي داد و لگذ مي انداخت تا آنها را دور كند
در اين لحظه تريستان راه پله ديگري ار ديد كه در تاريكي ان طرف زيرزمن از نظر مخفي مانده بود فرياد زد از اين طرف بيايد
با مشاهده يكي از پلاگ ها كه به طرف او خهيز برداشت جا خالي داد و پلاگ از روي سرش گذشت و محكم به ديوار سنگي روبه رو خورد
تريستان شروع به دويدن به طرف راه پله كرد وقتي رويش را برگرداند رزا را ديد كه به بلا كمك مي كرد تا پلاگ را از لاي موهايش بيرون آورد هر چهار نفرشان با سرعت به طرف پله ها دويدند و پله ها را دو پله يكي بالا مي رفتند
تريستان رويش را برگرداند و ديد كه هر پنج جانور كوچك در حال تعقيب آنها هستند در حالي كه تيغ هايشان سيخ شده بود روي كف زير زمين سر مي خوردند و پيش مي آمدند
تريستان نفس نفس زنان در بالاي پله ها را باز كرد و بيرون پريد راهروي تاريكي كه وارد آن شده بود و در هر دو طرف اتاق هايي داشت تريستان از يك اتاق مطالعه كوچك يك حمام و سپس اتاق هاي خواب گذشت
رزا كه از نفس افتاده بود گفت؟: اين راهرو به كجا ختم مي شه؟
راهرو ناگهان در مقابل يك در بلند و تيره رنگ به انتها رسيد هر چهار نفر در حالي كه چنان به شدت نفس نفس مي زدند كه صداي نفس هايشان شنيده مي شد در مقابل در متوقف شدند
وقتي به پشت سرشان نگاه كردند پلاگ ها را ديدند كه در يك صف به طرف آنها مي آمدند
بلا وحشت زده گفت: زود باش باز كن...عجله كن!
تريستان دستگيره را گرفت اما صدايي كه از آن طرف در شنيده مي شد او را يك قدم به عقب پراند
صداي برخورد چيزي سنگين با در شنيده شد
همچنين صداي كشيدن پنجه انوري بر روي زمين را شنيد
و صداي نفس نفس يك حيوان و به دنبال آن موجودي كه پشت در بود دوباره خود را به در كوبيد.
و در پي آن عرش يك حيوان شنيده شد
دهان بلا از ترس باز مانده بود با صدايي لرزان گفت: نه صبر كن بازش نكن تريستان
آنها باه صداي خراشيده شدن پنجه بر روي زمين و غرش هاي نامفهوم در پشت در گوش دادند
ري من و من كنان گفت: آدم گرگ! مثل اين كه قبلا يه دونه گرفتند مطمئنم كه يه آدم گرگ اون تو زندانيه
بلا دوباره گفت: بازش نكن
صداي غرش ديگري شنيده شد
تريستان رويش را برگرداند پلاگ ها اكنون خيلي به آنها نزديك شده و اماده پريدن به ست آنها بودند
گير آفتاده بودند چاره ديگري نداشتند
تريستان دستگيره را گرفت نفسش را در سينه حبس كرد دستگيره را چرخاند و در را به طرف خود كشيد.
(ادامه دارد....)
-
قسمت هفدهم:
يك سگ بزرگ و سياه پشت در بود
سگ در حالي كه دهانش باز بود و نفس نفس مي زد به داخل راهرو پريد از تريستان و دوستانش گذشت و همراه با غرشي بلند به پلاگ ها حمله كرد
يكي از آن موجودات گرد و خاردار را با دندان گرفت و محكم به ديوار كوبيد پلاگ هنگام برخورد با ديوار جيرجير كرد و سپس با يك جهش پا به فرار گذاشت . چهار پلاگ ديگر كه با صداي جيرجير مي كردند به سرعت برگشتند. و به دنبال اولي با سرعت حيرت انگيزي در راهرو به سمت ديگر پا به فرار گذاشتند.
سگ سياه بزرگ در حالي كه با تمام قدرت خود پارس مي كرد و به دنبال آنها مي دويد و در انتهاي راهرو پيچيد و از نظر ناپديد شد
در اين لحظه صدايي رسا شنيده شد كه گفت: مي بينم كه بولي رو آزاد كرديد!
صداي آقاي مون بود كه در همان لحظه وارد هال شده بود در حالي كه سرش را به طرفين تكان مي داد گفت: بهتر بود كه اين كار رو نمي كرديد.
ري فرياد زد: بذار ما بريم اون جونوراي وحشي اونايي كه دندوناشونو توي بدن ما فرو كردن و ما رو گاز گرفتند.
بلا با هر دو دست سر خود را چسبيده بود. هق هق كنان گفتك موهام....موهامو كندن؟
رزا او را دلداري داد و گفت: چيزي نشده
آقاي مون با خونسردي گفت: من الان بولي را صدا مي زنم كه برگرده .بولي سگ خيلي خوبيه ولي از آدم گرگ ها خوشش نمياد در واقع اگه يه آدم گرگ توي اتاق باشه بولي خيلي وحشي و خشن مي شه
چشمان آموززگار مي درخشيدند در حالي كه به هر چهار نفر آنها خيره شده بود گفت: مي خواييد بولي رو صدا بزنم بياد؟
در اين لحظه تريستان دست هايش را به نشانه تسليم بالا برد گفت: نه خواهش مي كنم ديگه بسه. ديگه كافيه اجازه بده دوستانم برن خونه هاشون من اقرار مي كنم اوني كه دنبالش هستي من هستم من يه آدم گرگم.
دهان سه نفر ديگر باز مانده بود
تريستان ملتمسانه گفت: دست نگه دار خواهش ني كنم اون سگ رو صدا نزن من تسليم مي شم. تو مچ منو گرفتي.
بلا با حيرت گفت: تريستان اين حرفا چيه مي زني؟
تريستان در حالي كه دست راست خود را تا شانه بالا آورد، چنانكه گويي مي خواهد سوگند ياد كند ، گفت: واقعيت داره...اون منو به دام انداخت نمي دونم از كجا مي دانست. ولي من يه آدم گرگ هستم
آقاي مون پيروزانه سرش را چند بار بالا و پايين تكان داد
لبخند گسترده تر شد با صداي آهسته گفت: اينم يه پيروزي ديگه! و به سرعت به طرف تريستان رفت تا او را بگيرد.
تريستان پشتش را به ديوار چسباند و وحشت زده گفت: تو كه نمي خواي منو در قفس بندازي مگه نه؟
آموزگار به نشانه تاييد سرش را پايين آورد و گت: بله چيزي به نيمه شب نمونده من بايد تو رو قبل از اين كه شروع به تغيير بكني توي قفس بندازم
تريستان گفت: و اين يعني اين كه ميذاري بقيه به خونه هاشون برن؟ تو منو مي خواستي كه گرفتي من خودم اقرار كردم بنابراين حالا مي توني اجازه بدي دوستام برن خونه هاشون؟
رزا با دقت تمام به تريستان خيره شد تريستان كاملا مي ديد كه او دارد فكر مي كند
با خود انديشيد آيا او متوجه شده كه من چه نقشه اي دارم؟
اگر آقاي مون به بقيه اجازه بدهد كه اين خانه را ترك كنند آنها مي توانند همراه با كمك برگردند. انها مي توانند از بزرگتر ها كمك بخواهند و مرا نجات دهند
رزا جلو رفت و مقابل تريستان ايستاد در حالي كه پشتش به تريستان و رويش به آقاي مون بود گفت: من ....من هم مي خوام اقرار كنم
آقاي مون ناباورانه گفت: واقعا
رزا گفت: منم يه آدم گرگ هستم به همين دليله كه من و تريستان اين قدر با هم صميمي هستيم چون هر دوي ما آدم گرگ هستيم.
آقاي مون هيجان زده دوباره گفت: واقعا؟ و چشمانش در حالي كه برق مي زدند از رزا به تريستان و برعكس دوخته شده بود . دست هايش را هيجان زده به هم ماليد و گفت: چه خوب! چخ خوب! امشب شانس من بود . به جاي يكي دو تا آدم گرگ گرفتم.!
او دست هايش را روي شانه هاي ان دو گرفت و انها را به طرف انتهاي راهرو هدايت كرد
تريستان پريسد مي خوايي ما رو توي قفس ببري؟ پس حالا بلا و ري مي تونن برن خونه؟
آقاي مون جواب نداد همه آنها با آشپزخانه برد
آنجلا روي يك چهارپايه بلند در جلوي پيشخوان آشپزخانه نشسته بود و يك فنجان سفيد پر از قهوه داغ در ميان دست هايش داشت.
او بالا خره هاله اش را هم برداشته بود اما موهاي بورش همچنان در يك توده بالاي سرش ديده مي شد. همچنين لباس سفيد فرشتگي اش را هم از تن در نياورده بود
آنجلا جرعه اي از قهوه خود را نوشيد و فنجان را روي پيشخوان گذاشت و از شوهرش پرسيد چي شده؟
اقاي مون پيروز مندانه تريستان و رزا را به جلو هل داد و گفت : ما امشب موفق شديم دو تا آدم گرگ دستگير كنيم!
هر دوي آنها اقرار گردند
انجلا با خوشحالي گفت: چه خوب!
انجلا نگاهي به ساعت ديواري آشپزخانه انداخت ساعت يازده و نيم بود. گفت حالا ما مي تونيم قبل از اين كه بتونن امشب اسيبي به كسي برسونن اونا رو توي قفس بندازيم
تريستان با سر سختي دوباره پرسيد و اين به معني اينه كه بلا و ري مي تونن برن خونه..درسته؟
و در دل دعا كرد كه آنها بتو انند از انجا خارج شوند.
اميدوار بود كه انها بتوانند بيرون بروند و كسي را براي نجات او و رزا از دست اين دو ديوانه خبر كنند.
آقاي مون گفت: ما هنوز نمي تونيم اجازه بديم اونا برن تا وقتي كه مطمئن نشيم كه تو و رزا داريد حقيقت رو ميگيد نمي تونم اجازه بدم اونا برن
رزا فرياد زد ولي ما كه اقرار كرديم ما دو تا هستيم كه آدم گرگيم. اخه چه حاصلي داره كه ما بخواهيم در اين مورد دروغ بگيم؟
تريستان گفت: آره تا نيمه شب نشده ما رو بذار تو قفس زود باش.
من و رزا دوست نداريم امشب به هيچ آدمي بي گناهي آسيب برسونيم
رزا گفت: آره ما رو زنداني كن و بذار دوستانمون برن
آقاي مون جواب نداد هر چهار نفر انها را به اتاق پذيرايي برگرداند
او گفت: وقتي كه شما دو تا ثابت كنيد كه آدم گرگيد بهشون اجازه مي دم برن
تريستان يكه خورد و گفت: چي ؟ ثابت كنيم؟
آقاي مون يكي از ليوان هاي نقره را كه همچنان روي ميز ناهار خوري بود برداشت و ان را به دست تريستان داد و گفت: فكر مي كنم ما مي خواستيم يه جرغه عصاره گرگ كش بنوشيم كه مزاحممون شدن و كارمون نيمه تموم موند
تريستان به مايع غليظ سرخ رنگي كه در ليوان بود خيره شد قلبش به شدت مي تپيد
آقاي مون گفت: هر چهار نفر ليوان هاتونو برداريد و محتويات اونا رو تا ته سر بكشيد
بلا پرسيد: من و ري هم بايد بخوريم؟
آقاي مون چند بار سرش را بالا و پايين آورد و گفت: بله همه بايد عصاره گرگ كش را بخورن اگه تريستان و رزا حقيقت رو گفته باشن فورا حالشون بد مي شه و اگه دروغ گفته باشن و يا كس ديگه اي هم آدم گرگ هست كه ما خبر نداريم اون وقت همه متوجه مي شيم و مي فهميم
انجلا كه در ميان چهارچوب در ايستاده بود گفت: علف گرگ كش حال آدم گرگ ها را به شدت خراب مي كند
آقاي مون به تريستان و رزا گفتك خيلي خوب ثابت كنيد ثابت كنيد كه شماها داريد راست مي گيد. بذار ببينيم ايا معجون گرگ كش شما رو مسموم مي كنه يا نه
تريستان و رزا از دو طرف ميز نگاهي با هم رد و بدل كردند تريستان لرزش دست رزا را مي ديد او ليوان را دو دستي گرفته بود
تريستان انگشتش را در مايع درون ليوان فرو كرد . گرم و غليط بود
نگاهي به ساعت ديواري انداخت فقط بيست دقيقه تا نيمه شب باقي بود.
آقاي مون گفت: يالا بچه ها...داره دير مي شه. مي دونم كه بعضي از شماها مي خواهيد بريد خونه و بعضي از شما هم بايد تر قفس زندوني بشيد.
آنجلا گفت: پس همه با هم ليوان هاتونو سر بكشيد
تريستان نفس عميقي كشيد سپس ليوان را به لب گذاشت و شروع به نوشيدن كرد.
(ادامه دارد)
-
قسمت هجدهم:
مايع درون ليوان گرم و غليط بود تريستان سعي كرد هر چه سريع تر ان را قورت بدهد ولي توي ان تكه هاي سفت تري وجود داشت كه به زبان و سقف دهانش چسبيد
سرش را بالا اورد و تك تك دوستانش را نگاه كرد بلا ليوان را به لب گذاشته بود و جرغه كوچكي از ان را نوشيد و چهره اش به نشانه نفرت و انزجار در هم رفت.
ري ليوانش را بر لب گذاشت و سعي داشت تمام محتويات آن را لا جرعه سر بكشد ولي كم مانه بود كه خفه شود و مقداري از مايع غليظ قرمز رنگ را تف كرد
در حاليكه مايع قرمز رنگ از جانه اش به پايين چكه مي كرد با ناراحتي گفتك مزه آشغال ميده!
آقاي مون با لحني خشن گفت: بخور اگه اونو هدر بدي يه ليوان ديگه برات مي ريزم زود باش اونو تا ته سر بكش! بقيه هم همينطور
انجلا با شادي كودكانه اي گفت:هر چقدر بخواهيد هست!
آقاي مون با لحني آمرانه گفت: هر كس بايد حداقل يك ليوان پر سر بكشه.
رزا ليوان را به دهانش چسبانده بود با صداي بلند جرعه اي از ان را بلعيد وقتي ليوان را از دهانش جدا كرد سبيل قرمز رنگ و چكه كنان پشت لبش داشت.
رو به تريستان گرد و گفت: خيلي بدمزه اس!
تريستان هم سعي كرد جرعه اي از آن مايع غليظ را فرو دهد
آخ...وحشتناكه
مايع در گلويش گير كرده بود و او به زحمت آن را فرو داد
رو به آقاي مون كرد و پرسيد كافي بود؟ چقدر ديگه بايد بنوشيم؟
آقاي مون قاطعانه گفت: همه اونو! وانمود كرد هويج بستني مي خوري
ري گفت: آخه مزه هويج بستني نميده مزه آب گوجه فرنگي فاسد شده مخلوط با خامه ترشيده ميده
آقاي مون در حالي .كه با دقت آنها را تماشا مي كرد گفت: علف مسموم كننده اس! بقيه شما نبايد نگران باشيد چون چيزيتون نمي شه
آنجلا به كمك او آمد و گفت: بچه ها جون، اونو سريع تر بخوريد و اين قائله رو ختم كنيد!
بالا با لحني ناله مانند گفت: من تا عمر دارم فكر نمي كنم طعم بد اون از دهنم بيرون بره.
ري به سختي مقداري از ان را قورت داد و گفتك توي گلوم قلنبه شده ! مثل اينه كه يه توپ قورت دادم.
تريستان با هر زحمتي بود آخرين جرعه هاي مايع غليظ را فرو داد حتي بعد از آنكه ليوان خالي شده بود او همچنان مشغول قورت دادن بود و سعي داشت طعم ترشيده آن را از دهانش بزدايد.
به رزا نگاه كرد و ديد كه او ليوانش را زمين گذاشت با پشت دست مايع قرمز رنگ را از لب هايش پاك كرد
بلا سراپا مي لرزيد با صداي بلند آروغ زد. معده اش را محكم چسبيد و گفت: من فكر مي كنم داره حالم به هم مي خوره و مي خوام استفراغ كنم.
آقاي مون به سرعت به طرف او رفت و گفت: تو حالت خوب نيست؟ و در حالي كه چشمانش از شدت هيجان برق مي زدند افزود گرگ كش روي تو اثر كرده؟
بلا ناليد اين آشغال حال هر كسي رو به هم مي زنه نه فقط آدم گرگ ها رو! و دوباره آروغ زد
تريستان نفس عميقي كشيد ... و به دنبال آن يك نفس عميق ديگر
اقاي مون چشمانش به سرعت دوخته شده بود گفت: بياييد تا بيست و پنج بشماريم و تا او ن موقع مي بينيم كه چه كسي حالش به هم مي خوره اونوقت همه مي فهميم كه آيا تريستان و رزا راست گفتن يا دروغ
انجلا شروع به شمردن كرد.: يك .....دو......سه....
تريستان به رزا خيره شد. رزا گوشه ميز را با هر دوست چسبيد چانه اش مي لرزيد چشمانش از ترس گشاد شده بود
هيجده...نوزده....آنجلا فرصت نكرد شمارش خود را به پايان برساند
رزا دهانش به جيغي وحشتناك باز شد. شكمش را با هر دو دست چسبيد.
فرياد زد...: درد مي كنه ! آخ....چه دردي!
تريستان يك قدم عقب رفت. او نيز فرياد بلندي كشيد و شكمش را چسبيد
حيرت و ناباوري را در نگاه هاي ري و بلا مي ديد نجوا كنان گفت: نفسم بالا نمياد كمك.....خواهش مي كنم كمكم كنيد!
در حالي كه همچنان خواهش مي كرد و التماس مي كرد روي زمين زانو زد. آخ...چه دردي....نمي تونم نفس بكشم.! حالم خيلي بده.....
(ادامه دارد)
-
قسمت نوزدهم:
تريستان و رزا شكم هايش ان را چسبيده بودند و از درد ناليدند
تريستان نجوا كنان گفت: سمي بود...اون واقعا سمي بود
ري حيرت زده گفت: من كه باور نمي كنم....
بلا گفت: تريستان و رزا راست گفته بودند! اونا واقعا آدم گرگ هستن!
اكنون تريستان كاملا روي زمين ولو شده بودند در حالي كه مي ناليدند محكم شكم خود را چسبيده بود
چشمان رزا ديوانه وار در كاسه چشم حركت مي كردند با صدايي ضعيف و كلماتي نا مفهوم گفت: سم....مسموم....
ري از آقاي مون پرسيد : حالا شما اونا رو زنداني مي كنيد؟ اونا رو ميندازيد تو قفس؟
آقاي مون سرش را به نشانه نفي تكان داد. لبخند ضعيفي در صورتش شكل گرفت و گفت: اونا دارن بازي در ميارن.
ري و بلا هر دو از حيرت دهانشان باز شد
آموزگار گفت: بله تريستان و رزا دارن وانمود مي كنن كه حالشون بده اونا آدم گرگ هاي مورد نظر من نيستن.
اكنون تريستان با صورت روي زمين افتاده بود و با صدايي ضعيف مي گفت: كمك.و.... خواهش مي كنم كمك كنيد من تحمل اين درد رو ندارم.
رزا هم روي زمين ولو شد و غلتي زد و به پشت قرار گرفت و در حالي كه همچنان شكمش را چسبيده بود گفت: آخ چه دردي ، خيلي درد مي كنه
ناگهان آقاي مون گفت: بلند شيد هر دوتاتون بلند شيد
بلا گفت: ولي اونا دارن درد مي كشن چه طور شما ميگي كه دارن بازي در ميارن
آقاي مون گفت: معجون گرگ كش قلابي بود خود انجلا ديشب اونو ساخت.
آنجلا گفت: تنها چيزي كه توش بود آب گوجه فرنگي با پودر كاكائو مقداري كشمش و زيتون بود.
آقاي مون گفتك ما چيزي به نام علف گرگ كش نداريم اصلا من نمي دونم چنين چيزي وجود داره يا نه
دولا شد و پشت يقه تريستان را گرفت و او را از جا بلند كرد و گفت: مي دونم كه اون معجون خيلي بدمزه بود ولي مسموم كننده نبود و رزا و تريستان دارن اداي مريض ها رو در ميارن.
رزا با عصبانيت از جا بلند شد و با نگاهي پر از خشم به آقاي مون خيره شد
آموزگار به او گفت: خودم مي دونستم تو و تريستان داشتيد چه كار مي كرديد . نقشه ضعيفي بود آيا فكر كرديد كه من اجازه مي دم دوستان شما از اين جا برن و كمك بيارن؟
رزا گفت: ما هم مي دونستيم كه واقعيت نداره ولي ما مي خواييم از اين جا بريم بيرون! درو باز كن و بذار بريم
آنجلا گفت: هيچ كس نمي تونه قبل از نيمه شب از اين جا بره تا ما بدونيم كه آدم گرگ واقعي كدون يك از شماس هيچ كس نمي تونه اين جا را ترك كنه.
سپس شروع به جمع آوري ليوان ها كرد و انها را توي سيني گذاشت
رو به شوهرش كرد و گفت: تقريبا نيمه شبه تا چند دقيقه ديگه حقيقت برامون روشن مي شه
آقاي مون گفت: بدار من در حمل سيني بهت كمك كنم . بعدش هم بهتره قفس رو براي قرباني امشبمون آماده كني
سيني را برداشت و به دنبال همسرش به آشپزخانه رفت
تريستان از توي اتاق پذيرايي با صداي بلند گفت: شما ها بهتره اجازه بديد قبل از 11 خونه باشيم
رزا هم گفت: تونا نگران ميشن و ممكنه هر لحظه اين جا پيداشون بشه
اقاي مون گفت: عيبلي نداره بذار بيان . پدر و مادراتون وقتي ببينن ما يه آدم گرگ واقعي را دستگير كرديم خيلي هم خوشحال مي شن.
او و انجلا به در آشپزخانه رسيدند و پشت در ناپديد شدند.
ري به طرف تريستان رفت و دوستانه دستي به پشت او زد و گفت: نقشه خوبي بود رفيق من كه باورم شده بود كه شماها مسموم شديد...واقعا باور كرده بودم كه تو و رزا آدم گرگين
لا گفت: شماها منم گل زديد مقصودم اينه كه خوب من مي دونم كه شماها آدم گرگ نميستيد ولي وقتي شما او ن جوري شروع به ناله و التماس كرديد.....
تريستان با اندوه گفت: چه فايده.....موثر واقع نشد رزا و من فكر كرديم كه به اين ترتيب اون ما دو تا را نگه مي داره و شما دو تا رو ازاد مي كنه ولي نقشه مون نگرفت
رزا گفت: حالا بايد چه كار كنيم؟ اون واقعا ديوونه اس هر دوتايي شون! ...وقتي ساعت ضربه دوازدهم رو بزنه اونوقت اونا چه كار مي خوان بكنن
ري گفت: شايد همه چيز به خير و خوشي تمام بشه.شايد وقتي ببينه كه ما آدم گرگ نيستيم بذاره بريم خونه.
بلا با حالتي عصبي دسته اي از موهايش را كشيد و گفت: اون منو سردرگم كرده نمي دونم چه فكري بايد بكنيم.
و با شنيدن اولين صداي زنگ ساعت ديواري از جا پريد
بنگ...بنگ....بنگ
با ناراحتي گفت: نيمه شب شد!!!!!
(ادامه دارد)
-
قسمت بیستم:
هر چهار بچه در يك گوشه دور هم كز كردند و به صداي زنگ ساعت ديواري گوش مي دادند
بنگ....بنگ....بنگ
دوازده ضربه
ساعت دوازده نيمه شب بود
نيمه شب در شب هالويين در يك شب مهتابي
اين ساعت ساعت گرگ است
تريستان با خود فكر كرد/: حالا چه پيش مي آيد
نگاهش به ماه بود كه در آسمان مي درخشيد
حالا چه پيش خواهد آمد؟
صداي اولين جيغ از داخل اشپزخانه با عث شد تا هر چهار نفر از جا بپرند
تريستان صداي وحشت زده آقاي مون را تشخيص داد كه فرياد مي زد:
بس كن! از من دور شو!
سپس صداي جيغ آنجلا در خانه پيچيد : به من نزديك نشو برو گم شد!
و سپس صداي هر دوي آنها كه از اعماق سينه جيغ مي زدند فرياد مي كشيدند و ناليدند
كمك
كمك كنيد
نه خواهش مي كنم
كمك يه نفر...به كمك ما بياد
نه!...خواهش مي كنم!نه!
فرياد هاي ناشي از ترس از آشپزخانه به گوش مي رسيد
تريستان كه از وحشت بر جاي خود خشكش زده بود صداي بلند سقوط چيزي را شنيد
و سپس صداي شكستن شيشه
سپس صداي پاي يك جانور را به گوش رسيد
فرياد درد آقاي مون شنيده شد
آنجلا نيز با تمام وجود جيغ مي زد: نه!نه!نه!و...
دوباره صداي پا
سپس سكوت برقرار شد .سكوتي و هم انگيز و ترسناك
سراپاي تريستان مي لرزيد .رزا بدون آنكه خود متوجه باشد بي اختيار بازوي او را گرفت و محكم فشار داد
ري وبلا دهان هايشان از ترس باز مانده بود
هيچ كس نمي خواست – يا در حقيقت نمي توانست از جا حركت كند.
بالا خره ري به سخن آمد و گفت: اين ...اين جا چه اتفاقي داره مي افته؟
بلا نجوا كنان پرسيد : چرا آقاي مون دارن اين طوري جيغ مي كشن؟
كشف آن چندان زياد طول نكشيد.
تريستان زوزه بلند جانوري را شنيد
سپس صداي پاي سريع يك حيوان شنيده شد
و به دنبال آن صداي زوزه اي ديگر
در اين لحظه دو موجود گرگ مانند غرش كنان به داخل اتاق دويدند. موي خاكستري آنها روي پشتشان سيخ شده بود دهان هايشان باز و دندان هاي تيزشان نمايان بود
چشمان تيره و درخشان آنها سراسر اتاق را كاويدند در حالي كه شانه به شانه هم پيش مي آمدند صداي برخورد پنجه هايشان با كف اتاق آهنگي يكنواخت داشت. دم بلندشان ديوانه وار در پشت سرشان مي جنبيد
گرگ ها دوباره زوزه كشيدند
تريستان فرياد زد: آدم گرگ.....
بلا وحشت زده گفت: نه! واقعيت نداره....
تريستان با خود گفت: اين ها آدم گرگ هستند كه پيروزمندانه براي ما زوزه مي كشند!
و در همان حال كه موجودات خشمگين شانه به شانه هم پيش مي آمدند و هر لحظه به آنها نزديكتر مي شدند تريستان آثار خون را روي پنجه هاي انها مشاهده كرد.
و همچنان تكه هايي از پوست كه به دندان هاي بلند و انحناد ارشان چسبيده و از دهان هايشان بيرون زده بود ديده مي شد
آيا آنها پوست و گوشت انسان بودند؟
وقتي با خود فكر كرد كه چه بلايي ممكن است بر سر خانواده مون آمده باشد وحشت سراپاي تريستان را فرا گرفت
ايا آنها را دريده و خورده بودند؟ آنها چگونه توانسته بودند وارد آشپزخانه شوند؟ انها از كجا پيدايشان شده بود؟
رزا وحشت زده گفت: ما ما گير افتاديم!
گرگها سرهايشان را پايين آورده بودند و به طرف بچه ها پيش مي رفتند پشتشان را بالا آورده و همراه با هر نفس غرشي ترسناك سر مي دادند
آماده حمله بودند تريستان و دوستانش پشتشان را به ديوار چسبانده بودند و مي لرزيدند.
گرگ ها پنجه هاي جلوي خود را بالا آورده اند و با آن پنجه ها خون آلود هوا را شكافتند و به طرف آنها خيز برداشتند.
(ادامه دارد)
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن