انسان می تواند
بی آنکه انسان بزرگی باشد
انسانی آزاده باشد
اما هیچ انسانی نمی تواند
بی آنکه آزاد باشد
انسان بزرگی باشد
انسان می تواند
بی آنکه انسان بزرگی باشد
انسانی آزاده باشد
اما هیچ انسانی نمی تواند
بی آنکه آزاد باشد
انسان بزرگی باشد
چهره ها
چهره ای دیدم که به هزار چهره در می اید و چهره ای که همیشه در یک قالب بود.
چهره ای دیدم که توانسته درون پنهان زشتش را دریابم و چهره ای که چون نقاب رویش را برداشتم زیبایی بی نظیر درونش را مشاهده کردم.
چهره ای پیر دیدم که چین و چروکش از پیغام تهی بود و چهره ای صاف که همه چیز بر ان نقش بسته است.
من چهره ها را می شناسم زیرا از ورای انچه دیدگانم می بافد به ان می نگرم تا حقیقتی را که پشت انهاست را ببینم!
خاک عاشقی میکند گریه میکند رنج می کشد
و صبر میکند
سر به استان مرگ میگذارد بر سر شانه هایش می گرید
اما نمی میرد
خاک عاشقی صبور است که سالها سالها برای اسمان صبر می کند
و من همانم که از خاک امده ام
چون خاک عاشقم
و چون خاک روزی صبوری را هم خواهم اموخت
هیچ رابطه انسانی وجود دیگری را به تملک خود درنمیآورد.
هر روحی از بنیاد با دیگری تفاوت دارد.
در دوستی یا عشق، هر دو روح در کنار هم
دستهای خود را برای یافتن چیزی که
یک دست به تنهایی قادر به یافتن آن نیست
دراز میکنند.
دوست پاسخ نياز آدمي است و کشتزاري که با عشق بارورش کنيدوباسپاس خوشه هايش را بر گيريد
هم سفره باشد وهم آتشگاه....
که گرسنگي روح برآورد وآرام جان در او جوييد چون دوست سخن ازخيال خودگويدعقل به هيچ انگاريدوجز شرح رضايت برلب نياورديد
و چون آهنگ سکوت کند دل غوغاي تپش وانهد که خاموش نجواي قلب را بشنود
چونکه به قاموس دوست، اميد و انتظا، انديشه و آرزو... جمله در سکوت زايند و خاموش در سخن آيند بي نياز کلام و فارغ از نام.... به شادماني ژرفي که نهان ماندودر فرياد نگنجد.
از دوست چون زمان مفارقت فرارسد اندوه به دل نگيريد....
که به قامت او آنچه عزيزتر مي داريد به روزگار جدائي دل انگيزتر به جلوه آيد و مطبوع تر رخ نمايد هم بدان سان که رهروان را بانداي قله از دوردست دشت بهتر عيان شود....
*ودوستي را طلب هيچ مقصود نخواهيد مگر اعتلاي روح....!!!
چرا که عشق اگر مقصدي تمنا کند بغير آنکه پرده ي خواهش بر گيرد و راز خود بر نمايد
باري نام عشق نگيرد و خود حجابي شود سترگ که دامن گسترد و غير بيهودگي بار ندهد
و پيوسته آنچه خوشتر مي داريد و عزيزتر مي شماريد در کار دوست کنيد!
چون لازم آيد که جزر درياي شما باز نشناسد، هم رخصت دهيد که در طغيان آن نظر کند و مد آن را در يابد
و اين چه باشد که به کشتن وقت مصاحبت دوست طلب کنيد؟
غنيمت همراهي او را هميشه به قصد زيستن لحظه ها بجوييدبه عزم سير در اعماق زندگي که او جام نياز پرکند نه گودال بطالت
به روزگار شيرين رفاقت سفره ي خنده بگسترانيد و نان شادماني قسمت کنيد....
به شبنم اين بهانه ي کوچک است که در دل سپيده مي دمد و جان تازه مي شود
نمونه هایی از نثر جبران
![]()
از کتاب "دیوانه"
سگ دانا
یک روز سگ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت.
وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند، ایستاد.
آنگاه از میان آن دسته، یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت "ای برادران دعا کنید؛ هر گاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید، آنگاه یقین بدانید که باران موش خواهد آمد."
سگ چون این را شنید در دل خود خندید و از آنها روبرگرداند و گفت "ای گربه های کور ابله، مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است."
مترسک
یک بار به مترسکی گفتم "از ایستان در این دشت خلوت خسته نشده ای؟" گفت: "لذت ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی شوم".
دمی اندیشیدم و گفتم: "درست است؛ چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام."
او گفت:" فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند."
آنگاه من از پیش او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند.
دو قفس
در باغ پدرم دو قفس هست. در یکی شیری ست، که بردگان پدرم از صحرای نینوا آورده اند؛ در دیگری گنجشکی ست بی آواز.
هر روز سحرگاهان گنجشک به شیر می گوید "بامدادت خوش، ای برادر زندانی."