چه گونه داستان را فدا كنيم تا خود را نجات بدهيم
از آن جا كه براي انتخاب عنوان نوشتهي زير، به قطعيتي نرسيدم - و بر خلاف تصور نويسندگان، عدم قطعيت و بلاتكليفي و سرگرداني و ... در دنياي پيرامون ما بيشتر وجود دارد تا در عالم داستاني و به عنوان پزي روشنفكرانه - بنابراين، هر كدام از اسامي پيشنهادي سه گانه را ميتوانيد، عنوان اين مطلب تلقي كنيد يا اصلاً خودتان اسم ديگري بگذاريد رويش (مانند تأملي دربارهي شيوهي كار مراكزي كه براي ادبيات دفاع مقدس كار ميكنند و ... اين هم مثلاً مشاركت مخاطب در متن!)
و اما عناوين:
1- خودكشي از ترس مرگ
2- چه گونه داستان را فدا كنيم تا خود را نجات بدهيم (پاورقي دارد، بعداً بخوانيد.)
3- ترجيح مصلحت بر ادبيات
***
... و اما، اوايل كه ما نوشتن را شروع كرديم، به هر دليل - و شايد از آن جا كه مثل همين اواخر، دست و پا چلفتي بوديم - ، كارمان را بيشتر ميسپرديم به يك ناشر دولتي. اين ناشر چند بررس يا كارشناس - نويسنده داشت كه داستانها را ميدادند آنها بخوانند و بعد از اين كه تصويب ميشد، تازه نوبت ميرسيد به حاج آقايي روحاني، جهت اظهار نظر از جنبهي محتوايي تا مبادا كار مشكل اساسي داشته و با سياستهاي كلان آن ناشر، هماهنگ نباشد. ما از اين حاج آقا - كه اتفاقاً بعداً فهميديم چه قدر سليمالنفس و خيرخواه است - حسابي ميترسيديم؛ به خصوص آن اوايل. اگر ايشان تشخيص ميداد كه كتابي غيرقابل چاپ است، ديگر هيچ كاري نميشد كرد و بيچون و چرا - كار ميخوابيد. براي همين هم، همهي ما چون سرنوشتي محتوم - منتظر بوديم كه ببينيم پيه حاج آقا كي به تن مان ماليده ميشود و از اين رو، خبرهاي مربوط به حاج آقا، با حساسيت بين نويسندگان بازگو ميشد. مثلاً، يكي از دوستان جزوهاي نوشته بود دربارهي اصول داستاننويسي و در بخشي كه صحبت از تجربه و اين جور چيزها بود، ترجمهي شعري را آورده بود از يك شاعر خارجي كه آخرش مصرعي داشت با اين مضمون: ... زير باران بايد بازن رقصيد ... كه حاج آقا زير آن را خط كشيده و نوشته بود چشم ما روشن! ديگه چي؟
و شايد اين، تندترين برخوردي بود كه تا آن موقع، از حاج آقا ميديديم. اما همچنان منتظر آن اتفاق بزرگ بوديم، يعني اين كه حاج آقا، كتابي را به كلي رد كند، يا سگ را بيندازد جلوي گرگ (براي توضيح، به پاورقي مراجعه شود)
اوضاع چنين بود تا اين كه من، رماني نوشتم با نام «عقابهاي تپه 60». فكر ميكردم متفاوتترين داستان جنگ را نوشتهام و بسيار ذوقزده شده بودم و مشتاقانه منتظر بودم كه چاپ بشود. كار، در دفتر آقا «مرتضي سرهنگي» تصويب شد و بعد رفت پيش حاج آقا، اما مدتي بعد، خبر رسيد كه حاج آقا كارم دارد. به طور طبيعي، حسابي نگران شدم. لابد ميخواست بگويد چرا در داستانت، چيزهايي را نميبينم كه در كار ديگران هست و چرا رزمندهها ميترسند يا به جايي جنگيدن، به نجات حيوانها ميروند و از كشتن دشمن، به جاي اين كه خوشحال بشوند، ناراحت ميشوند و ...
دو سه روزي ديدار حاج آقا را - كه سخت به نظر ميرسيد - عقب انداختم تا روحيهام بهتر بشود، اما دست بر قضا، در جاي ديگري با او روبهرو شدم (همچون ديدار ملكالموت و آن مرد كه از دست او به هندوستان گريخته بود.) بلافاصله گفت: «كارت را خواندم، ولي چيزي كه نوشتي، امكان ندارد.»
با چنان عدم عدم قطعيتي گفته بود كه فهميدم هر گونه بحث بيفايده خواهد بود. قبل از اين كه از ناراحتي وا بروم، حاج آقا آرنجش را هم آورد بالا و آن هم بيمقدمه و ناگهاني. يك لحظه فكر كردم نكند ميخواهد كاري را بكند كه بهش ميگويند پايين آوردن فك، اما او فقط ميخواست اشتباهي را توضيح بدهد: «شما رزمندهاي را تصور كردين كه سينه خيز داره ميره طرف عقابها و در همان حال، خاري را كه تو آربخش رفته، با دندان در ميآره. اين امكان نداره.»
لحظهاي ماتم برد، چرا كه خودم را براي چيز ديگري آماده كرده بودم، اما بعد، با خوشحالي پرسيدم: «چه طور امكان ندارد؟»
حاج آقا دوباره آرنجش را به دهانش نزديك كرد.
- «همين جور كه ميبيني، امتحان كن!»
اين را گفت و رفت طرف نمازخانه. امتحان كردم و ديدم بندهي خدا بدجوري راست ميگفته است. آن وقت بود كه فهميدم ايشان با چه دقتي، متن را ميخوانند، به گونهاي كه علاوه بر مشكلات محتوايي، اگر مشكل ديگري هم باشد، از جلوي چشمشان دور نميماند.
در ديدار بعد، كلي از حاج آقا تشكر كردم كه اشكالي از كارم نگرفته و تازه، يك نكتهي فني را هم تذكر داده بود كه عدم رعايتش، بعدها ميتوانست گزكي باشد در دست منتقدان. با وجود اين تجربه، كتاب بعديام هم كه رفت زيردست حاج آقا، باز كلي مضطرب شدم. اين يكي به كلي فرق ميكرد. اصلاً داستان نبود. خاطرهاي بود بسيار تلخ و عجيب. سرنوشتي رقم خورده در آخرين روزهاي جنگ كه در يك هفته روي داده و در يك هفته نوشته شده بود. باز هم چيزي نوشته بودم خلاف رويهي مرسوم و باز هم وقتي حاج آقا را ديدم، صدايم كرد و ميدانستم كه اين بار، اگر هم بخواهد اشتباهي را تذكر بدهد، اشتباه كلي خواهد بود نه لپي.
اما او فقط به گفتن اين جملات اكتفا كرد: «عجب چيزي نوشتهاي. تا به حال، چنين خاطرهاي را نخوانده بودم. نتونستم بگذارمش زمين. ميخواستم كمي ازش بخوانم و بعد بروم نمازجمعه، يك وقت به خودم آمدم و ديدم داره ظهر ميشه.»
و به اين ترتيب، حاج آقايي كه در ابتدا اسباب نگراني بود، به زودي تبديل شد به نقطهي اتكا و حتي اميد، چرا كه با وجود او، ديگر نويسنده - كارشناسان به طور جدي و ريز، وارد مباحث محتوايي اثر نميشدند و ميدانستند كه كارشناسي - مورد اطمينان ناشر - وجود دارد كه اين وظيفه را انجام ميدهد. در نتيجه، آثاري فرصت چاپ پيدا كردند كه در صورت واگذاري كل روال تصويب به نويسندگان، اين مجال برايشان پيدا نميشد، به دلايل مختلف.
شايد يكي از عمدهترين دلايل اين باشد كه وقتي مسؤوليت تصويب يك اثر به طور كامل به نويسندهاي واگذار ميشود، او به طور شگفتانگيزي محافظهكار ميشود. چرا؟ شايد از آن روي كه ميترسد موقعيتش به خظر بيفتد؛ شايد هم فكر ميكند وليكن ناشر است و طرف اعتماد او، بنابراين نبايد ذرهاي ريسك كند. يعني براي اثبات حسن نيت، بسيار سختگيرتر از خود ناشر يا آن نهادي كه وظيفهي چاپ و نشر كتاب را به عهده گرفته، عمل ميكند. مثلاً اگر ناشر بگويد مواظب ناخنهاي اثر باشيد كه خراش نيندازد، نويسنده - كارشناسان ما به اين نتيجه ميرسد كه محض احتياط، بهتر است اصلاً ناخنها كشيده شوند. نتيجهي اين رويهي غلط آن است كه تنها كارهايي فرصت چاپ پيدا ميكنند كه هيچ بر و خاصيتي ندارند.
كارهايي خنثي و بيارزش. و اين گونه است كه در سايهي اين سختگيريها و تنگنظريها، ادبيات فداي مصلحتهاي شخصي ميشود، آن هم در حالي كه ناشر يا نهاد موردنظر، شايد اصلاً چنين چيزي را اراده نكرده است و در واقع، سختگيران كارشناس، كاتوليكتر از پاپ ميشوند تا راه را بر داستان ببندند. براي روشن شدن بخش اخير، شايد بد نباشد كه يكي دو مثال بزنم:
بنده رماني نوشتهام به نام «پل معلق». در ابتدا قرار بود اين داستان توسط ناشري چاپ بشود كه سعي در حمايت از آثار جنگي دارد. به طور طبيعي در قسمتي كه تيراژ كتاب دو هزار تاست و براي كارهاي جنگي هم به سختي ميتوان ناشر پيدا كرد، از دست دادن اين حمايت، معقول به نظر نميرسيد. بنابراين، داستانم را به آن جا بردم، اما دوستان كارشناس نويسنده با قاطعيت شگفتانگيزي، كار را به اتفاق آراء رد كردند. طبق گفتهي مسؤول دليل را پرسيدم. مسؤول وقت آن مركز جسته گريخته، چيزهايي گفت.
معلوم بود كه اصل مطلب را نميگويد. براي اين كه حجت را بر او تمام كرده باشم، براي اولين بار در عمرم، كوتاه آمدم و مواردي را كه گفته بود، اصلاح كردم - كه متأسفانه باعث شد بسياري از بخشهاي دوست داشتني كار از بين برود - و كار دوباره ارائه دادم. باز هم رد شد. دليل را پرسيدم. هيچ جواب درست و حسابي داده نشد. گفتم اجازه بدهيد در جلسهي دفاعيهاي شركت كنم و ببينم دلايل چيست. به بهانهي اين كه نميشود از اعضا خواست كه دوباره براي اين رمان وقت بگذارند، قبول نكرد.
گفتم حال كه اين طور است، اقلاً نوار جلسه را به من بدهيد. گفتند اين كار را هم نميتوانند بكنند. فقط بعدها و در تماس تلفني - يكي از اعضاي صادق جلسه به من گفت داستاني كه نوشتهام بسيار بدبينانه و تيره و تار است. او، روشنفكرترين عضو جلسه محسوب ميشد. با خودم گفتم وقتي او چنين ميگويد، حالا ببين بقيه چه گفتهاند. در حالي كه او دستی طولاني در نوشتن داستانهاي تيره و تار داشت و قطعاً نظرات ديگران را به من گفته بود. به هر حال، پل معلق دو سال روي دستم ماند و وقتي ناشر فعلياش گفت آن را با تأخير چاپ ميكند، اصلاً چون و چرا نكردم. اين دو سال، براي من سالهاي سختي بود. كارشناس - نويسندههايي كه در آن جمع حضور داشتند، از جمله افرادي بودند كه من تكتكشان را به عنوان نويسنده قبول داشتم و فكر ميكردم وقتي اين افراد صاحبنظر با اين قاطعيت كارم را رد كردهاند، لابد چيزي كه نوشتهام هيچ ارزشي نداشته است. آن همه آدم كه نميتوانستهاند اشتباه كنند! كار به جايي رسيده بود كه كمكم داشتم اعتماد به نفسم را هم از دست ميدادم، طوري كه وقتي يكي از دوستان نويسنده - كه كارهاي نبود و ميتوانست نظر منصفانهاي بدهد - خواست داستان را بخواند، ندادم. فكر ميكردم اگر او هم بگويد كارم بيارزش است، حسابي سرخورده خواهم شد. (آن موقع، هنوز باورم نميشد كه دوستان كارشناس - نويسنده، صرفاً به دلايلي ديگر، كار را رد كرده باشند و تصور ميكردم لابد پاي ادبيات هم در ميان است، اما خوشبختانه، تجربيات ديگر، شناخت كاملي از اين نويسنده - كارشناسها داد. مثلاً يكي از اين عزيزان - كه به اقتضاي زمانه گاهي راست افراطي ميشود و گاهي روشن فكر رادیکال و در مراسم برندگان 20 سال ادبيات (در دورهي اصلاحات) چنان سخنراني آتشيني كرد كه همهي روشن فكران را هم به تعجب انداخت جسارتش - در زماني كه راست افراطي بود و «دود پشت تپه» مرا رد ميكرد، فرمود اين چه كاري است كه شما دويست - سيصد صفحه مطلب نوشتهايد و يك اعزام به جبهه در آن نميبينيم! گويا تصور حضرت ايشان، بر اين بود كه نوشتن رمان هم مثل دستور آشپزي است و مثلاً حتماً بايد از مقداري نمك، جهت مزهداري به دست پخت، استفاده شود. يا ... اما در اين جا كاري به اين چيزها ندارم و فقط ميخواهم تضادي را كه نويسنده - كارشناسها به وجود ميآورند، توضيح بدهم: هر سه كتاب رد شدهي جنگي بنده، يعني «دود پشت تپه» ، «پل معلق» و «سايه ملخ» ، جوايز متعددي گرفتند كه هيچ اهميتي ندارد، اما نكته در اين جاست كه بخشي از اين جوايز را همان مراكزي دادند كه پيشتر، كارشناس آنها، با قاطعيت، اين كتابها را رد كرده بودند. اين تناقض را چهگونه ميتوان توضيح داد؟ مثلاً يكي از دلايل عمدهي رد «سايهي ملخ» اين بود كه گفته ميشد اثر حاضر، ربطي به ادبيات دفاع مقدس ندارد، اما وقتي كتاب را در جاي ديگري چاپ كردم و در سال 1376، از سوي جشنوارهي شهيد غنيپور، به عنوان بهترين داستان دفاع مقدس انتخاب شد، قائم مقام همان مركزي كه كارشناس - نويسندههاي آن، كتاب را رد كرده بودند، تقديرنامهاي براي من ارسال كرد. متن تقديرنامه، از نويسندهاي سخن ميگفت كه با نوشتن كاري جنگي، تلاش كرده است كه چنين و چنان كند. يعني هم بهانهي رد كردن كتاب غلط بود (چرا كه عدهي ديگر، آن كتاب را به عنوان كتاب برتر در رشتهي ادبيات دفاع مقدس برگزيده بودند) و هم اين كه، كار به گونهاي بود كه بخش ديگري از همان مركز، نه تنها با آن مخالفتي نداشت كه حتي ميتوانست به آن، تقديرنامه هم بدهد. جالبتر اين كه عين همين اتفاق، براي «پل معلق» هم افتاد. يعني به دنبال چند جايزهاي كه كتاب گرفته بود، مركزي كه كارشناس - نويسندههاي آن با قاطعيت با چاپ كتاب مخالفت كرده بودند، پل معلق را بهترين كتاب سال در رشتهي داستان اعلام كرد. يعني يك تناقض ديگر، كه مسبب آن، كارشناس - نويسندههايي بودند كه به راحتي امكانات هر چند اندكي را كه براي يك كتاب به وجود ميآمد، از بين ميبردند تا مبادا موقعيت خود را به خطر بيندازند. در حالي كه اگر مثل همان ناشري كه برخي از كارهاي اوليه مرا چاپ كرده، بحث محتوايي اثر، كارشناس ديگري - غير از نويسندهها - داشت، قطعاً نتيجه، چيز ديگري ميشد و در آن صورت، نويسنده - كارشناسها هم راحتتر بودند.