بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 2 از 3 اولیناولین 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 از مجموع 22

موضوع: داستان آخرین خون آشام

  1. #11
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض قسمت یازدهم

    قسمت یازدهم


    گزارش روزانه ی ماريا جانسون. اول دسامبر.

    چند ماهی است که مراقبت از بيمار اتاق شماره ی بيست و دو به من سپرده شده. نام او جان اسميت است. نکات عجيب زيادی در مورد اين بيمار وجود دارد.

    نکته ی اول تغيير رفتار شديدی است که در روز و شب در اين بيمار ديده می شود. به طوری که در روز کاملاً آرام بوده، بيشتر ساعات را در حالت بيهوشی به سر می برد. رنگش زرد و بسيار ضعيف می باشد. قابل توجه است که با وجود ضعف بدنی شديد، اين مرد اشتهای کمی دارد و به ندرت می توان با اسرار فراوان چیزی به او خوراند. اما برعکس روز در مواقعی از شب بيمار بسيار پرخاشجو و مهاجم است. جالب اينکه اين تغيير رفتار شديد فقط بعد از ساعت دوازده شب رخ می دهد. ما عادت کرده ايم او را قبل از فرا رسيدن نيمه شب به اتاق ايزوله ببريم. اين مرد شب ها بعد از نيمه شب برعکس روز از قدرت بدنی بسيار زيادی برخوردار بوده و تماميه داروها بر روی او بی اثر است. در ضمن بايد بگويم که اين مرد شب ها نسبت به نور حساس است. عجيب اينکه اين حساسيت اغلب اوقات ضعيف است اما در بعضی مواقع خاص به قدری قويست که اصلاً تحمل بودن در معرض نور زياد را ندارد.

    نکته ی دوم تأثير ماه برروی بيمار است. به طوری که در هنگام مهتاب حالت پرخاشگری او شديداً افزايش می يابد و هرچه ماه کامل تر باشد، اين حالت شديدتر است.

    نکته ی سوم تغييريست که در خون بيمار ديده می شود. آزمايشات نشان می دهد که از آغاز شب تعداد گلبول های خون او به طور غير طبيعی بالا می رود و تا نيمه شب به حداکثر مقدار غير طبيعی خود می رسد. سپس کمی قبل از سپيده دم نمودار آن به سرعت رو به کاهش می گذارد تا اينکه بعد از طلوع خورشيد دوباره به مقدار عادی رسيده است. هنوز نتوانسته ام دليلی منطقی برای اين مورد شگفت آور که رابطه ی مستقيمی هم با ميزان قدرت بدنی اين مرد عجيب دارد، پيدا کنم. در پايان بايد بگويم که متأسفانه ديگر مسئولين بيمارستان نسبت به بيماری مرموز اين شخص کاملاً بی تفاوت بوده ، او را يک بيمار عادی می پندارند.
    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی


  2. #12
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض قسمت دوازدهم

    قسمت دوازدهم


    ماريا جانسون در اتاق شماره ی بيست و دو را باز کرد و با لبخند گفت:

    _ جان، امروز حالت چطوره؟

    _ بازم ديشب همون کابوس هميشگی رو ديدم.

    _ همه ی داروهاتو به موقع خوردی جان؟

    جان با عصبانيت گفت:

    _ چرا حتی يه نفرم اينجا حرف های منو باور نمی کنه؟ ديگه واقعاً دارم از اينجا خسته می شم. بايد حتماً فرار کنم تا حرفامو باور کنين؟

    ماريا مشغول يادداشت برداری از روی حرف های جان بود.

    _ خُب جان، بايد يه داروی ديگرو روی تو امتحان کنم. متأسفانه من امروز خيلی سرم شلوغه. بازم بهت سر می زنم.

    ماريا برگشت و به سمت در رفت. اما يک لحظه بر جايش متوقف شد. با خود فکر کرد: « اگه واقعاً فرار کنه چی؟ من تا حالا چيزهای عجيب زيادی در مورد اين مرد ديدم. » اندکی تأمل کرد. بعد برگشت. يک تکه کاغذ از دفتر خود پاره کرد و چيزی بر روی آن نوشت. سپس در حالی که با لبخند کاغذ را به دست جان می داد گفت:

    _ جان، اگه واقعاً يه روز موفق شدی فرار کنی، اين آدرس منه.

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی


  3. #13
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض قسمت سیزدهم

    قسمت سیزدهم


    _ کَم کَم داريم به کريسمس نزديک می شيم.

    _ آخ که من چقدر احتياج به اين تعطيلات دارم.

    ساعت نزديک دوازده نيمه شب بود. دو نگهبان قوی هيکل داشتند با هم صحبت می کردند. نام يکی از آنها ديويد و ديگری ريچارد بود. ديويد گفت:

    _ بازم ساعت نزديک دوازده ست. بايد اين مرديکه رو ببريم اتاق ايزوله.

    _ آره، پسره ی احمق ديشب هر چی از دهنش در می اومد به من گفت. امشب دِلَم می خواد يه درس حسابی بهش بدم.

    ديويد سرش را به علامت تأييد تکان داد. دو نگهبان در اتاق شماره ی بيست و دو را باز کردند. ديويد با صدای محکمی گفت:

    _ بلند شو جان. وقت خوابه.

    _ آه تو رو خدا، من بايد حتماً هر شب در اتاق ايزوله بخوابم؟

    ريچارد با مشت محکم به شکم جان کوبيد. جان از درد به خود پيچيد و به روی زمين افتاد.

    _ ديشب رو يادت می ياد جان. هر چی از دهنت در می اومد به من گفتی.

    جان مِن مِن کنان گفت:

    _ مَن... مَن واقعاً هيچی يادم نمی ياد.

    ديويد هم با لگد به شكم جان كوبيد.

    _ كه هيچی يادت نمی ياد نَه؟

    دو نگهبان زير بغل جان را گرفتند و در حالی كه او را روی زمين می كشيدند، به طرف اتاق ايزوله بردند. ريچارد گفت:

    _ اميدوارم حالت جا اومده باشه. امشب كه تو ايزوله ای، يادت باشه به ما دو نفر توهين نكنی.

    هر دو نفر محكم جان را به درون اتاق ايزوله پرتاب كردند. ريچارد در اتاق را قفل كرد و به همراه ديويد از آنجا دور شد. ديوارهای اتاق جوری ساخته شده بود که اگر شخص درون آن سر و بدن خود را به ديوار بکوبد، صدمه ای نبيند. نور لامپ های اتاق سفيد بود. هيچگونه پنجره ای در اتاق وجود نداشت. تنها هواکش کوچکی هوای اتاق را تصفيه می کرد و صدای قيژ قيژ ناجوری از پنکه ی آن بلند می شد. جان که به روی زمين افتاده بود بلند شد و نشست. سپس با خود گفت:

    _ آه خدای من، چطور می تونم از اين جهنم فرار كنم؟

    قطره ای اشک بر گونه ی جان جاری شد. صدايی سرد و بی روح پاسخ داد:

    _ واقعاً می خوای فرار كنی؟

    جان برگشت. مرد سياهپوش روبروی او ايستاده بود. جان گفت:

    _ از اينجا برو.

    و در حالی كه نشسته عقب عقب می رفت اضافه كرد:

    _ تو... تو واقعی نيستی.

    پشت جان به ديوار اتاق برخورد كرد و در آن جا متوقف شد. دو دستش را جلوی چشم هايش گرفت. مرد سياهپوش به طرف او حركت كرد و بالای سر او ايستاد. سپس در حالی كه خم می شد با لبخند گفت:

    _ می خوای بدونی چی واقعيه؟ يكبار، بله فقط يكبار هم که شده به من اعتماد كن. اون وقت خواهی ديد كه خانه ی خرگوش تا كجا ادامه پيدا می كنه.

    _ واقعاً راست می گی؟

    مرد سياهپوش ابروهايش را بالا برد. جان از جايش بلند شد. او چيزی برای از دست دادن نداشت.

    _ چه كار بايد بكنم؟

    مرد سياهپوش پشتش را به جان كرد. آن گاه دست هايش را از هم باز كرد و گفت:

    _ هيچ اتاقی برای ما غير قابل عبور نيست. تماميه اتاق ها پر از راه های فراره. حتی يه چنين اتاقی. سپس دوباره به طرف جان برگشت و گفت:

    _ فقط بايد تمركز كنی. من راهشو به تو ياد ميدم. حالا از پشت به روی زمين دراز بكش.

    جان از او تبعيت كرد.

    _ چشم هاتو ببند. نفس عميق بكش. عميق تر... عميق تر... حالا احساس كِرِختی می كنی. كم كم انگشت های پای تو به خواب فرو می رن. حالا مچ... بعد زانو... شكم... سينه... دست ها...

    جان احساس كِرِختی عجيبی می كرد. سخنان آرام و بريده بريده ی مرد سياهپوش كاملاً در عمق وجود او رسوخ كرده بود.

    _ حالا صورت... چشم ها... فرق سر و حالا تمام بدنت كاملاً در حالت خلصه قرار داره. خُب... حالا تو احساس می كنی، داری به غبار تبديل می شی. ديگه بدنت كاملاً به غبار تبديل شده.

    جان كاملاً در چمبره ی هيپنوتيزمی مرد سياهپوش گرفتار شده بود.

    _ حالا از جات بلند شو. بيا... بيا... و حالا آروم از سوراخ قفل در عبور می كنی. آروم... آروم...

    مرد سياهپوش محكم دست هايش را بر هم كوفت. جان ناگهان چشم هايش را گشود. راهروی بيمارستان در جلوی روی او بود. مرد سياهپوش با خونسردی گفت:

    _ بسيار خُب جان، می بينی چقدر راحت بود. شايد بهتر باشه درسی هم به يه عده بديم.

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی


  4. #14
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض قسمت چهاردهم

    قسمت چهاردهم


    ماريا جانسون از تاكسي پياده شد. كرايه اش را حساب كرد. صبح بود و او داشت به سر كارشمي رفت. ولي وضع بيمارستان ايالتي عادي نبود. جمعيت فراواني در اطراف بيمارستان ديده مي شد. تعداد زيادي نوار زرد رنگ دور تا دور محوطه ي بيمارستان را احاطه كرده بود. مرد جواني که پليس بود دستش را جلوي ماريا گرفت.

    _ ببخشيد خانم، نمي تونين وارد بشين.

    _ ولي من اينجا كار مي كنم.

    _ ميشه لطفاً كارتِتونو ببينم.

    ماريا مدتي در كيفش گشت و يک كارت سبز رنگ را جلوي روي مأمور گرفت. مأمور پليس كارت را از ماريا گرفت و به آن نگاه كرد. آن گاه در حالي كه كارت را پس مي داد گفت:

    _ بسيار خُب خانم، لطفاً از اين طرف.

    آمبولانسي جلوي در بيمارستان ايستاده بود. چند نفر داشتند دو برانكارد را حمل مي كردند. روي برانكاردها بوسيله ي پارچه ي سفيد پوشانده شده بود ولي از زير پارچه ها دست هايي بي جان آويزان بودند. كمي آن طرف تر پروفسور هيستينگز بر روي سكوي بلند جلوي بيمارستان نشسته و صورتش را با دستانش پوشانده بود. در كنار او مردي كه رياست هيأت مديره ي بيمارستان را بر عهده داشت ايستاده بود و مرتب فرياد مي زد.

    _ افتضاحي از اين بالاتر امكان نداره. دو نفر كشته شدن. يک بيمار رواني خطرناک فرار كرده. واقعاً كه. چطور اين موضوعو توجيه مي كنين پروفسور؟!

    ماريا به سمت دختر لاغر سياه پوستي با موهاي فر كه در آن نزديكي ايستاده بود رفت. نام او سوزان آرچر و از همكاران ماريا بود. ماريا رو به سوزان كرد و پرسيد:

    _ سوزان، چه اتفاقي افتاده؟ کدوم بيمار فرار كرده؟ چه كسي كشته شده؟

    سوزان در حالي كه هِق هِق مي كرد گفت:

    _ دو تا از نگهبان هاي كشيک شب. ديويد و ريچارد. خداي من، بايد قيافه هاشونو مي ديدي. تمام صورتشون سياه شده بود.

    ماريا سوزان را در آغوش گرفت.

    _ آروم باش عزيزم. بيماري كه فرار كرده كيه؟

    _ غير قابل باوره . هيچ كدوم از قفل ها باز نشده. پليس هنوز نفهميده، اون چطوري فرار كرده!

    ماريا سوزان را رها کرد. سپس شانه هاي او را با دو دست محکم گرفت و چند بار به شدت تكان داد. ماريا با سماجت پرسيد:

    _ سوزان... سوزان... اسمش چي بود؟

    _ بيمار اتاق شماره ي بيست و دو، جان اسميت.

    _ اوه خداي من، حدس مي زدم.

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی


  5. #15
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض قسمت پانزدهم

    قسمت پانزدهم


    دو ساعت قبل.

    _ خب آقاي پيترسون، گفتين كه مدت زياديه که برادرمو نديدين ؟

    _ تقريباً چند ماهي مي شه. از همون شب وحشتناک كه براتون تعريف كردم.

    بيل اسميت بعد از مدت ها جستجو بالاخره موفق شده بود محل سکونت برادرش را پيدا کند. اکنون صبح اول وقت بود. بيل جلوي در آپارتمان جان ايستاده بود و داشت با سرايدار پير مجتمع صحبت مي كرد:

    _ ببخشيد آقاي پيترسون. نمي دونين كليد يدكي آپارتمانو از كجا مي شه پيدا كرد؟

    _ راستش قبلاً، منظورم خيلي وقت قبله. زماني كه اينجا هيأت مديره ي درست و حسابي داشت. اين مربوط به زمانيه كه اين آسمونخراش لعنتي تازه درست شده بود. نگهباني كليد يدكي تمام واحدها رو داشت. ولي حالا، واقعاً نمي دونم چطوري مي شه.

    _ خيلي متشكرم آقاي پيترسون. خودم يه جوري حََلِش مي كنم.

    بيل با آقاي پيترسون دست داد.سپس مدتي منتظر ماند تا پيرمرد از آنجا دور شود. آن وقت جلوي در آپارتمان جان رفت. اندكي به عقب رفت و بعد با تمام قوا به در كوبيد.

    _ آخ!

    بيشتر از اينكه دَر تكان خورده باشد، شانه ي بيل درد گرفته بود.

    _ خب، حالا كه اينطوريه، بهتره به روش هاي قديمي متوسل بشيم.

    بيل درون جيبش را گشت. چند عدد سوزن بيرون آورد و شروع كرد به وَر رفتن با قفل دَر.

    _ آفرين پسر خوب، باز شو ديگه.

    در تِلِق و تولوقي كرد.

    _ آهان، بالاخره... باز شد.

    بيل آهسته در را گشود و آرام وارد شد اما به محض ورود با منظره اي غير عادي مواجه گرديد.

    _ يا عيسي مسيح!

    يک نفر که لباس ساده ي يک دست روشني به تن داشت، ( لباس مخصوص بيمارستان. ) به صورت دَمَر روي تخت افتاده بود. از دهانش كف بيرون مي آمد. بيل به طرف تخت دويد و شخص روي تخت را برگرداند.

    _ اوه خداي من، جان، چه بلايي سَرِت اومده؟

    بيل جان را به طرف دستشويي برد. مقداري آب به صورت جان زد.

    _ جان... جان...

    جان در حالي كه نيمه هوشيار بود گفت:

    _ بيل، اين تويي. من كجام؟ چه اتفاقي افتاده؟

    _ از من مي پرسي پسر؟ نزديك كريسمسه. بايد با من بياي خونه.

    بيل زير بغل جان را گرفت و با زحمت فراوان موفق شد او را به پاركينگ برساند. جان را بر روي صندلي عقب اتومبيلش خواباند. اتومبيل را روشن كرد و از آنجا دور شد. مدت کمي از رفتن اتومبيل بيل نگذشته بود كه چند اتومبيل پليس آ‍‍ژير كشان جلوي در آسمانخراش متوقف شدند.

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی


  6. #16
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض قسمت شانزدهم

    قسمت شانزدهم


    ماريا جانسون وارد يک ساختمان چند طبقه ی سفيد رنگ شد. به طرف آسانسور رفت و دكمه ی طبقه ی چهارم را فشار داد. بعد از ورود به طبقه ی چهارم به سمت اتاق سوم سمت راست رفت. بالای در نوشته شده بود: دكتر رابرت.ج. ويلسون.

    ماريا چند بار آرام به در كوبيد.

    _ بفرمايين.

    ماريا وارد شد. اتاق بزرگی بود. در انتهای اتاق پيرمردی با قدی کوتاه و عينكی بر چشم پشت ميزی چوبی نشسته بود. كت و شلوار رسمی سورمه ای رنگی به تن داشت. با لحنی جدی از ماريا پرسيد:

    _ می تونم كمكتون كنم؟

    _ بله لطفاً.

    ماريا از داخل كيفش يک پاكت مهر و موم را در آورد و به دست دكتر ويلسون داد. دكتر ويلسون پلمب نامه را گشود و مفاد آن را به دقت خواند. سپس با لحن ملايم تری پرسيد:

    _ خب اين يه اجازه نامه ی رسميه.

    و با لبخند اضافه كرد:

    _ حتماً خيلی دوندگی كردی كه تونستی اينو به دست بياری. چه چيزی می خوای در مورد كالبد شكافی دو نگهبان بيمارستان ايالتی بدونی؟ لطفا بفرمايين بشينين.

    دكتر ويلسون به صندلی جلوی رويش اشاره كرد. ماريا نشست و با اشتياق منتظر توضيحات دكتر ويلسون ماند.

    _ می دونيد خانم...

    دکتر ويلسون به نامه ای که در دست داشت نگاه کرد و دوباره گفت:

    _ جانسون. آخه چطور ممكنه؟ تقريباً هيچ خونی درون رگ هاشون وجود نداشت. هيچ دليل قانع كننده ای برای كمبود خون پيدا نكرديم. تيم من تمام محل رو به دقت بررسی كرد. حتی يک قطره ی خون هم در اطراف اجساد وجود نداشت. راستش الان تقريباً ده ساله كه من اينجام و تا حالا چنين چيزی نديدم. همه ی افراد تيم من شوكه شدن.

    _ ببخشيد دكتر، می تونم يه نگاهی به اجساد بندازم؟

    دكتر ويلسون می خواست مخالفت كند اما وقتی با نگاه های پر التماس ماريا مواجه شد گفت:

    _ اگه واقعاً اينقدر اصرار دارين، حرفی نيست.

    هر دو نفر به طبقه ی زيرزمين رفتند. در آنجا ماريا با يک سالن بسيار بزرگ سفيد رنگ پر از كمدهای خاكستری روبرو شد. دكتر ويلسون يک قوطی سياه رنگ را از جيبش بيرون آورد و مقداری از ماده ی ( ماده ی درون قوطی برای جلوگيری از بوی بد اجساد است. ) درون آن را به بينی اش ماليد. سپس قوطی را به ماريا تعارف كرد. آن گاه دو تا از كمدهای كنار هم را گشود. پارچه های سفيد رنگ روی اجساد را پوشانده بود. دكتر ويلسون پارچه ها را كنار زد. ماريا مشغول بررسی شد. ناگهان متوجه چيز عجيبی گرديد.

    _ ببخشيد دكتر، اين سوراخ های ريز روی گردن چيه؟

    بر روی گردن هر دو نفر درست در بالای سياهرگی که از دو طرف گردن خون را به قلب می رساند،

    ( jugular vein وريد گردن ) دو سوراخ نه چندان بزرگ، شبيه جای فرو رفتن جسم نوک تيزی مثل سوزن ديده می شد. اطراف سوراخ ها کاملاً سفيد بود و به نظر ماريا خيلی بد منظره بودند. دكتر ويلسون پاسخ داد:

    _ ما هم متوجه اونا شديم ولی هيچ توضيح قانع كننده ای پيدا نكرديم.

    ماريا يک لحظه با خود فکر کرد، شايد خون بدن دو نگهبان از طريق سوراخ ها تخليه شده باشد ولی بلافاصله به حماقت خود خنديد، چون اگر اين فرضيه صحت داشت، بايد تمام محيط اطراف اجساد پر از خون می شد، در حالی که چنين نبود. از دکتر ويلسون پرسيد:

    _ بازم معذرت می خوام دكتر، پليس هنوز نتونسته خانواده ی جان اسميتو پيدا كنه؟

    _ بين خودمون باشه خانم جانسون. تحقيقات نشون ميده، پدر جان اسميت، بنام ادوارد اسميت، روابط بسيار نزديكی با خانواده ای بنام هاركر داشته. در بايگانی پليس اسنادی بسيار قديمی وجود داره كه نشون می ده خاندان هاركر از زمان های بسيار دور حتی قبل از مهاجرت به آمريكا، جزو يک گروه بسيار سری بودند. هنوز ماهيت و اهداف اصلی اين گروه برای كسی مشخص نشده ولی اون چيزی كه مشخصه اينه كه رد خونين اين گروه در بسياری از تاريک ترين پرونده های جنايی ديده شده.

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی


  7. #17
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض قسمت هفدهم

    قسمت هفدهم


    شب از نيمه گذشته بود. دکتر ويلسون آن شب مجبور شده بود به خاطر پيدا شدن جسد نوجوان سياهپوستي در يک محله ي فقير نشين تا دير وقت در محل کارش باقي بماند. او در سالن محل نگهداري اجساد پشت ميزي که جسد بر روي آن قرار داشت ايستاده بود. دلش مي خواست هر چه زودتر کارش را تمام کند و به خانه برود. صداي تلق و تولوقي آمد. دکتر ويلسون به آن توجه نکرد. يکبار ديگر. دکتر ويلسون سرش را برگرداند و به پشت سرش نگاه کرد. با خودش گفت:

    _ حتماً خيالاتي شدم. بايد زودتر کارمو تموم کنم.

    يکبار ديگر صدا شنيده شد. دکتر ويلسون دست از کار کشيد و سعي کرد محل صدا را پيدا کند. صدا از درون يکي از جعبه هاي خاکستري محل نگهداري اجساد شنيده مي شد. دکتر ويلسون مي دانست که آن جعبه متعلق به ديويد آلتون نگهبان بيمارستان ايالتي اعصاب است که به شکلي بسيار عجيب کشته شده بود. به سمت در جعبه رفت. مي خواست در جعبه را باز کند اما صداها هر لحظه بيشتر مي شد. دکتر ويلسون از کار خود منصرف شد. شايد بايد نگهبان را صدا مي زد اما دلش نمي خواست مورد تمسخر قرار بگيرد. اکنون سال ها بود که دکتر ويلسون در آن محل کار مي کرد. اتفاقات عجيبي هم برايش افتاده بود اما هيچ کدام از آنها به اين واضحي نبودند. با اينکه مي دانست ممکن است فردا صبح مورد مؤاخذه قرار بگيرد، تصميم گرفت کارش را نيمه کاره رها کرده و به خانه باز گردد. با سرعت زيادي کتش را از روي چوبلباسي برداشت. همه ي چراغ ها را خاموش کرد. به سمت در رفت که ناگهان با منظره اي بسيار عجيب مواجه گرديد. جلوي در خروجي مرد کاملاً برهنه اي ايستاده بود. دکتر ويلسون بر جاي خود خشک شد. مردي که در مقابل او ايستاده بود، قبلاً جسدش توسط خود دکتر ويلسون کالبد شکافي شده بود. جاي چند عدد پارگي که توسط دکتر ويلسون ايجاد و مجدداً دوخته شده بود بر روي بدنش به چشم مي خورد. دکتر ويلسون به خوبي مرد را مي شناخت. نامش ريچارد بريستوگ و او هم نگهبان بيمارستان ايالتي اعصاب بود. اکنون ريچارد که قبلاً مرده بود در حالي که کاملاً زنده به نظر مي رسيد، رو به روي دکتر ويلسون ايستاده بود و با نگاهي دهشت انگيز به دکتر ويلسون نگاه مي کرد. ريچارد گفت:

    _ نمي خواي دوست منو در بياري.

    دکتر ويلسون مي خواست سخن بگويد اما صدايش در نمي آمد. ناگهان ريچارد با حرکتي سريع به سمت او پريد و او را به زمين انداخت. روي سينه اش نشست و در حالي که لبانش را با ولع مي ليسيد گفت:

    _ آخ جون غذا. با اينکه پيري ولي مطمئنم براي هر دوي ما کافي هستي.

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی

  8. #18
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض قسمت هجدهم

    قسمت هجدهم

    شب كريسمس




    در مزرعه ي طلايي جشني به مناسبت شب كريسمس برپا شده بود ولي جان حوصله ي شركت در آن را نداشت. او در اتاق خود در طبقه ي بالا نشسته بود. چراغ اتاق خاموش بود و جان سعي مي كرد تا مي تواند معطل كند. در اتاق به صدا درآمد. بيل وارد اتاق شد.

    _ چه كار داري مي كني؟ تا كِي مي خواي با پاپيونت بازي كني؟

    بيل از مدتي قبل متوجه شده بود که جان ديگر عينک نمي زند. رفتار و چهره ي جان بسيار متفاوت شده بود. جان پاسخ داد:

    _ متأسفم، من واقعاً حوصله ي شركت در جشنو ندارم.

    _ واقعاً كه... من به همه قول دادم. زود باش ديگه. به اندازه ي كافي دير کردي.

    بيل زير بغل برادرش را گرفت و به زور او را از اتاق بيرون برد.

    طبقه ي پايين به عكس طبقه ي بالا بسيار نوراني بود. جان يک لحظه دستش را جلوي صورتش گرفت. او شب ها زياد تحمل جاهاي پر نور را نداشت. سالن پايين پـُر بود از مردان و زنان شيک پوش. همه ي آن ها بهترين لباس هايشان را پوشيده بودند. در دست بعضي از آنها گيلاس هاي نوشيدني به چشم مي خورد.

    _ خانم ها، آقايان، لطفاً توجه كنين.

    همه ي سرها به طرف بيل برگشت.

    _ برادر كوچک تر من ، جان اسميت.

    صداي كف زدن حضار برخاست. بيل جان را به طرف طبقه ي پايين هدايت كرد. با زحمت راهش را از ميان جمعيت گشود. پيرمرد قد بلند چاقي در حالي كه گيلاسي در دست داشت، در گوشه ي سالن پذيرايي ايستاده بود و با سه نفر ديگر صحبت مي كرد. بيل و جان به سمت او رفتند. بيل گفت:

    _ جان، پروفسور اندرسونو كه بايد بشناسي؟

    جان با پروفسور اندرسون دست داد. درست مثل دفعه ي قبل بويي شبيه گوشت فاسد از پروفسور اندرسون به مشام مي رسيداما شدت آن کمتر بود. جان سعي کرد به روي خودش نياورد. بيل ادامه داد:

    _ و اين ها هم چند نفر از همكاران نزديک پروفسور هستن. ايشون سانتياگو سانچز و اهل آمريكاي جنوبي.

    سانتياگو مردي تقريباً چهل ساله، غول پيكر و عضلاني با سبيلي پر پشت بود. رنگ مو ها و چشم هايش قهوه اي مايل به سياه بود. كت و شلوار آبي رنگي به تن داشت. در كنار او مرد جوان تري ايستاده بود. قيافه ي او تا حد زيادي شبيه سانتياگو بود. اما اندامي كوچک تر داشت و سبيلش بر خلاف سانتياگو عادي بود. بيل او را معرفي كرد:

    _ و ايشون هم برادر كوچک تر سانتياگو، آقاي هوگو سانچز.

    جان با نفر دوم هم دست داد. ترجيح مي داد در صورت امکان با کسي صحبت نکند.

    _ و بالاخره آقاي اَلِكس كِنِدي، عضو افتخاري آكادمي سلطنتي انگلستان و برنده ي چندين جايزه ي معتبر علمي.

    اَلِكس كِنِدي جواني عينكي با پوستي روشن و قد متوسط بود. مقدار کمي از موهاي جلوي سرش ريخته و تمام لباس هايش كاملاً به رنگ سفيد بودند.

    _ هر سه نفر اين آقايون از همكاران پروفسور اندرسون و البته از دوستان بسيار نزديک من هستن.

    بيل رويش را به طرف پروفسور اندرسون كرد.

    _ پروفسور، گفتين براي امشب چه برنامه اي دارين.

    _ درست رأس ساعت دوازده، وقتي دوازدهمين زنگ ساعت خانوادگي تو به صدا در بياد...

    پروفسور اندرسون به يک ساعت شماته دار بزرگ و قديمي اشاره كرد كه در گوشه ي سالن قرار داشت.

    _ شروع مي كنم. امسال سالي مقدس است و اين نيمه شب آغازيست بر شب هايي فراوان، بدون آفريدگان شب.

    جان نتوانست از حرف هاي پروفسور اندرسون سَر دَربياورد.

    مهماني ادامه پيدا كرد. لحظه به لحظه عقربه ي ساعت به دوازده نزديک تر مي شد. در آخرين لحظات قبل از نيمه شب، پروفسور اندرسون در ميان تشويش تماشاگران به مكاني مخصوص هدايت شد تا اينكه سرانجام لحظه ي موعود فرا رسيد. زنگ ساعت شماته دار به صدا در آمد و همزمان با آن صداي سوت و تشويق حضار بلند شد. پروفسور اندرسون دست خود را بلند كرد.

    _ دوستان... دوستان... لطفا توجه كنين.
    صداي تشويق حضار آرام شد. ساعت شماته دار همچنان داشت زنگ مي زد. هفت... هشت... نه... ده... يازده... و سرانجام دوازدهمين ضربه ي پاندول نيز به صدا درآمد. درست در همان لحظه تغيير عظيمي در درون جان به وقوع پيوست.

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاينده جهرمی


  9. #19
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض قسمت نوزدهم

    قسمت نوزدهم

    با قدم های آهسته در حالی که سعی می کرد کسی متوجه نشود به سمت در رفت. در پشت سر او پرفسور اندرسون سخنرانی پر شور خود را آغاز كرده بود:
    _ دوستان... دوستان... سال هاست كه من و شما و قبل از آن پدران ما به دنبال هدفی عظيم بوديم. و بالاخره پس از سال ها، ما عصر جديدی رو آغاز می كنيم. عصری كه در آن ديگر اثری از خون آشام ها نيست.
    جان يک لحظه بر جای خود خشک شد. حرف های پيرمرد او را شوكه كرده بود. دوست داشت تمام سخنرانی پرفسور اندرسون را بشنود ولی چيزی در درونش فرياد می زد. احساس می كرد به هوای آزاد احتياج دارد. از عمارت خارج شد، غافل از اينكه چشمانی تيزبين او را زير نظر دارد. نفسی به آرامی كشيد.
    _ آخيش...
    هوای بيرون سرد بود. دانه های برف زمين را سفيد پوش كرده بود. ناگهان از اصطبل مزرعه ی طلايی صدای شيهه ی اسبی شنيده شد. آرامش جان از بين رفت. دست هايش را بر روی گوش هايش گذاشت ولی غير ممكن بود. صدها صدا از درون سر جان فرياد می زدند:
    _ زود باش... زود باش...
    _ ابله عوضی.
    _ كارشو تموم كن.
    _ بی عرضه.
    جان چشم هايش را بست و فرياد كشيد:
    _ خدای من... رهام كنين.
    شروع به دويدن كرد. محكم به چيزی خورد. چشمانش را گشود. در اصطبل در مقابل او قرار داشت. صدايی سرد و بی روح گفت:
    _ فقط يه راه برای آرامش وجود داره.
    جان برگشت. مرد سياهپوش روبرويش ايستاده بود.
    _ اين تنها راهه.
    مرد سياهپوش با انگشت دراز خود به طرف در اشاره كرد. جان به در چشم دوخت. با خود انديشيد: « چرا كه نه؟! قسم می خورم، آخرين بار باشه. » صداهای درون سرش فرياد می زدند:
    _ برو جلو.
    _ آفرين.
    _ جلوتر.
    _ پسر خوب.
    در اصطبل با صدايی آرام خود به خود گشوده شد. جان به شدت مسخ شده بود. قدم به قدم جلو رفت. تمام حيوانات هم مثل او مسخ شده بودند. هيچ صدايی از هيچ كدام آنها بيرون نمی آمد. جان به پيش رفت. اسب قهوه ای عضلانی ای در جلوی او بود. دست هايش را دراز كرد. به طرف اسب يورش برد و با يک حركت سريع حيوان را در اختيار گرفت. حيوان بيچاره سعی كرد فرار كند ولی قدرت جان بسيار بيشتر از او بود. لب های جان روی شاهرگ اسب قرار گرفت. چه آرامشی. از آن شب سياه در بيمارستان تاكنون هرگز چنين آرامشی را به خود نديده بود.
    اَلِكس كندی نظاره گر آن صحنه بود. آرام، آرام، به طرف عقب قدم برداشت. او از ابتدای ديدارشان جان را زير نظر داشت. چيز آشنايی در وجود او می ديد. وقتی جان مهمانی را ترک كرد. اَلِكس بی سر و صدا به تعقيب او پرداخت و اكنون متوجه درستی حدس خود شده بود. با خود گفت: « پس واقعيت داره. » يک قدم ديگر به عقب برداشت ولی پايش روی برف ليز خورد و از پشت محكم به زمين افتاد. اگر جان متوجه شده بود چی؟ اَلِكس با ترس به اصطبل نگاه کرد. در اصطبل خود به خود در حال بسته شدن بود. زمان داشت به سرعت می گذشت. بايد عجله می كرد. از جا برخواست و با سرعت به سمت عمارت دويد.
    در عمارت با صدای بلندی باز شد. تمام سرها به طرف در برگشت. اَلِكس كِندی با رنگی پريده بر آستانه ی در ايستاده بود. با لحنی بريده، بريده، فرياد كشيد:
    _ خدای من... باورم نمی شه... هر چه سريع تر... همتون با من بياين.
    زنان و مردان بی اختيار به دنبال او دويدند. جان از همه جا بی خبر بود كه ناگهان در اصطبل با صدايی بلند باز شد. تعداد زيادی زن و مرد بر آستانه ی در ظاهر شدند. يک نفر از ميان جمعيت جيغ كشيد. كيت دستش را بر روی دهانش گذاشت.
    _ باورم نمی شه جان.
    يكی ديگر از زنان بی حال بر روی زمين افتاد. مردی از ميان جمعيت فرياد زد:
    _ غير قابل باوره . اون برادر بيله.
    صدای سردی از پشت سر جان گفت:
    _ منتظر چی هستی؟ ديگه جای معطل كردن نيست. بهتره هر چه سريع تر فرار كنی.
    جان به پشت سرش نگاه كرد. مرد سياهپوش آنجا ايستاده بود. نگاه جان چند بار بين جمعيت و مرد سياهپوش رد و بدل شد. متوجه شد كه فقط اوست كه مرد سياهپوش را می بيند.
    مردی از ميان جمعيت آرام جلو آمد. در يک لحظه با حركتی سريع به گوشه ی اصطبل دويد. يكی از چنگک های مخصوص كاه را برداشت و با فريادی بلند به طرف جان پرتاب كرد.
    _ خون آشام لعنتی.
    جان جا خالی داد. مرد سياهپوش گفت:
    _ اگه هر چه زودتر فرار نكنی، اونا تو رو تكه تكه می كنن.
    _ چه کار بايد بكنم؟
    جمعيت لحظه به لحظه حلقه ی محاصره را تنگ تر می كرد. هيچ راه فراری نبود. جان لحظه به لحظه مضطرب تر می شد. اين بار با حالتی كاملاً عصبی پرسيد:
    _ چه کار كنم؟
    مرد سياهپوش به پنجره ی كوچكی در بالای اصطبل اشاره كرد.
    _ اون كه خيلی دوره، چطوری می تونم بهش برسم؟
    جمعيت نزديک و نزديک تر می شد. بعضی از آن ها دست هايشان را در جيب هايشان كردند. مثل اين بود كه به دنبال سلاحی می گشتند. جان كاملاً خود را باخته بود. با التماس از مرد سياهپوش كمک طلبيد. كلمات سرد و بی روح مرد سياهپوش بار ديگر در گوش جان طنين انداخت.
    _ تمركز كن. تمركز مطلق. چشم هاتو ببند.
    جان از فرمان او پيروی كرد.
    _ بر روی پنجره تمركز كن. آروم... آروم تر. حالا احساس سبكی می كنی.
    دهان مردان و زنان از تعجب باز ماند. جان به طرف بالا به پرواز درآمد. بالا و بالاتر، بعد به آرامی از پنجره خارج شد. جمعيت به دنبال جان از اصطبل خارج گرديد. مردم فرياد می زدند و او را با دست به هم نشان می دادند.
    _ نگاه كنين! نگاه كنين!
    اغلب آنها برای اولين بار بود كه با چنين صحنه ای مواجه می شدند. فقط تعداد كمی از آنها قبلاً با خون آشام ها برخورد داشتند. جان در حال پرواز به طرف آسمان بود. هيچ كس عكس العملی نشان نمی داد. همه دست و پای خود را گم كرده بودند تا اينكه يكی از آن ها توانست خود را جمع و جور كند. او سانتياگو سانچز بود. دستش را در جيب كتش كرد و يک رُوِلوِر بزرگ بيرون آورد. به طرف جان نشانه گرفت و ماشه را فشار داد.
    بنگ...
    صدای شليک گلوله بلند شد. جان از درد به خود پيچيد. گلوله از ميان شانه ی او رد شده بود. حالت تمركز جان از ميان رفت. سپس از بالا محكم به روی زمين پر از برف سقوط كرد. جمعيت از حالت مسخ شده بيرون آمد. جان سرش را تكان داد. تمام بدنش درد می كرد. خطر لحظه به لحظه به او نزديک تر می شد. مردم به سمت او می دويدند. بايد كاری می كرد. نگاهی به اطراف انداخت. مرد سياهپوش ناپديد شده بود. در آن موقعيت خطرناک بدون کمک مرد سياهپوش چه کار بايد می کرد. چشمش به اتومبيل بيل افتاد كه در گوشه ای پارک شده بود. در چند روز اخير بيل از روی ترحم يکی از اتومبيل هايش را در اختيار او گذاشته بود. جان به طرف اتومبيل دويد. اتومبيل بيل يک شورلت آبی تيره بود. جمعيت بر سرعت خود افزود. جان به سرعت در اتومبيل را باز كرد. استارت زد ولی اتومبيل روشن نشد. يكبار ديگر ولی باز هم روشن نشد. اينک چند مرد به نزديكی او رسيده بودند. چشم هايش را بست.
    _ خدای من، كمكم كن.
    يكبار ديگر استارت زد. موتور شورلت با صدايی بلند روشن شد. جان به سرعت پيچيد. به طرف جاده ی اصلی به راه افتاد و از میان افرادی که در سر راهش قرار داشتند عبور کرد. مردم از جلوی او به كنار می پريدند. ولی يک نفر عقب نرفت. باز هم سانتياگو بود. به جلوی اتومبيل پريد. اسلحه اش را در آورد. مستقيم به سمت جان نشانه گرفت.
    بنگ... بنگ... بنگ...
    صدای چند شليک پياپی به گوش رسيد ولی جان نايستاد. اتومبيل مستقيم به سانتياگو برخورد كرد. سانتياگو از روی زمين بلند شد. بر روی سقف اتومبيل لغزيد و از پشت آن به زمين افتاد. اتومبيل با سرعت زياد از محل دور شد. هوگو سانچز به سمت برادرش دويد. سانتياگو را در آغوش گرفت و محكم تكان داد.
    _ سانتياگو... سانتيگو...
    اما سانتياگو تكان نمی خورد. همه دور او جمع شدند. هوگو با صدای بلند فرياد می كشيد. چند نفر او را از روی برادرش بلند كردند. اَلِكس كندی بر روی سانتياگو خم شد. دستش را بر روی گردن او گذاشت. پرفسور اندرسون نگاهی به اَلِكس انداخت. اَلِكس با حالتی افسرده سرش را تكان داد. هوگو فرياد كشيد:
    _ كثافت لعنتی، مطمئن باش خودم می كشمت.
    پرفسور اندرسون برگشت. آرام و متفكر شروع به قدم زدن كرد. بيل به دنبال او رفت. هوگو همچنان اشک ريزان فرياد می كشيد. بيل خود را به پرفسور اندرسون رساند.
    _ پرفسور... پرفسور...
    پروفسور اندرسون ايستاد. بيل مستقيم به چشم های او نگاه كرد.
    _ آه خدای من، غير قابل باوره. به من گوش كنين پروفسور. شما سال ها در اين مورد تحقيق كردين. حتماً راهی وجود داره.
    _ بله راهی وجود داره. فقط يک راه.
    _ خواهش می كنم اين حرفو نزنين.
    پروفسور اندرسون با دو دست شانه های بيل را گرفت و محكم تكان داد.
    _ بيل... بيل... به خودت بيا. مردی كه ما امشب ديديم، ديگه برادر تو نيست. با اين وجود، اون هنوز کاملاً به يه خون آشام تبديل نشده. ما فقط تا ساعت دوازده شب چهارم ماه مه ( عيد جورج مقدس.
    (( the eve of saint georg’ s day )) بر اساس عقيده ای، در شب چهارم ماه مه، راس ساعت دوازده شب، زمانی که ناقوس کليساها نواخته شود، تمام نيروهای شيطانی جهان با نيرو و قدرت هر چه تمام تر شروع به فعاليت خواهند نمود. ) وقت داريم. زمانی كه دوازدهين زنگ ساعت در اون شب مخوف به صدا در بياد، برادر تو به يه خون آشام واقعی تبديل می شه و تو خيلی بهتر از من می دونی كه از بين بردن يه خون آشام واقعی چقدر سخته.
    _ ولی بايد راهی وجود داشته باشه.
    پروفسور اندرسون شانه های بيل را رها كرد.
    _ متأسفم بيل، هيچ راهی وجود نداره.
    اَلِكس كندی به آن دو ملحق شد. رو به پروفسور اندرسون کرد و از او پرسيد:
    _ پروفسور، چه كار بايد بكنيم؟
    _ اين طور که به نظر می ياد، جان اسميت در هنگام گاز گرفته شدن توسط خون آشامی که اونو به اين روز انداخته نمرده. در صد افرادی که از گاز یه خون آشام جون سالم به در می برن خیلی کمه. اگر اشتباه نکرده باشم، دفعه ی قبلی که اونو ديدم، درست زمانی بود که ما به دنبال آخرين خون آشام باقی مونده از اين نوع، مارسيان، به اين منطقه اومده بوديم. احتمالاً جان توسط او آلوده شده.
    بیل یادش آمد که چقدر به جان در مورد بیرون نرفتن در شب هشدار داده بود.
    _ در واقع خون آشام های عادی فقط جنازه هايی هستند که شب ها از قبر بيرون می يان و به دنبال قربانی می گردن. اونا خطر کمی دارن. ولی يه خون آشام واقعی موجود بسيار قدرتمنديه. چنين موجودی خيلی خطرناک تره.
    پروفسور اندرسون چشم هايش را بست و با اندوه فراوان گفت:
    _ خُب... من بعد از کشته شدن مارسيان، فکر می کردم همه چی تموم شده.
    سپس چشم هايش را گشود و با حالتی قاطع گفت:
    _ بهترين افراد رو انتخاب كن. سريع پيداش كنين. در ضمن، اگر چه حيوانات تأثير پذيريه انسان رو ندارن، ولی اون اسب هم بايد از بين بره.

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی


  10. #20
    • 22

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jan 2011
    محل تحصیل
    شیراز
    راه های ارتباطی

    پیش فرض قسمت بیستم

    قسمت بیستم


    عمارت دور افتاده


    اتومبيل استيشن سفيد رنگي كه شب هنگام با سرعت در جاده در حال حركت بود، ناگهان در كنار جاده متوقف شد. چند مرد سفيد پوش از آن خارج شدند. اَلِكس كِنِدي در بين آن ها بود. در حاشيه ي جاده اتومبيل شورلت آبي رنگي به طرزي غير عادي پارک شده بود. كاپوت جلوي اتومبيل به درون بوته هاي پر برف اطراف جاده فرو رفته بود. مقداري خون در اطراف اتومبيل بر روي برف پاشيده شده بود. اَلِكس به سمت اتومبيل رفت. خم شد. با دستش خون را لمس كرد. زير لب زمزمه كرد:
    _ مطمئن بودم گلوله ي سانتياگو هرگز به خطا نميره.
    سپس با صداي بلندتري گفت:
    _ خيلي خوب بچه ها، مشغول شين.
    مردان سفيد پوش به طرف استيشن برگشتند. هر كدام وسيله اي را برداشته و مشغول بررسي شدند. در همان زمان، دكتر ماريا جانسون سوار بر تاکسي داشت به خانه باز مي گشت.
    * * *
    خانه ي ماريا جانسون يک ويلاي كوچک سفيد رنگ بود. ماريا آرام از تاکسي پياده شد. كوچه خلوت به نظر مي رسيد. تمام خانه هاي آن کوچه تقريباً هم شکل بود. تاکسي محل را ترک کرد. ماريا در نرده اي حياط را گشود. از روي چمن هاي پر برف گذشت و وارد خانه شد. آن شب نوبت شيفت کاري ماريا بود و او بسيار دير به خانه باز مي گشت. اتاق پذيرايي آرام اما اندكي سرد به نظر مي رسيد. از جايي باد به آرامي مي وزيد. ماريا متوجه شد يكي از پنجره ها باز است. آن هم در سرماي زمستان! مطمئن بود، هنگام ترک خانه همه ي پنجره ها را بسته است. با تعجب به طرف پنجره رفت و آن را بست اما در تاريکي متوجه نشد که پشت پنجره اندکي خونيست. به اتاق خواب رفت و لباسش را عوض كرد. دير وقت بود ولي ماريا خوابش نمي آمد. شايد علتش خوردن قهوه ي بسيار غليظ قبل از ترک محل کارش بود. به سالن برگشت و بر روي كاناپه ي اتاق پذيرايي لَم داد. كنترل تلويزيون را برداشت و آن را روشن كرد. صداي آرامي به گوش رسيد. ماريا به آن توجه نكرد. يكبار ديگر. مثل اينكه در گوشه ي اتاق چيزي تكان مي خورد. كنجكاو شده بود. به طرف گوشه ي اتاق پذيرايي حركت كرد. جسم بزرگي در آن گوشه تكان مي خورد. ماريا ترسيد. جسم بزرگ برگشت. يک انسان بود كه بر روي زمين افتاده و از بدنش خون مي آمد. ماريا دست هايش را بر روي دهانش گذاشت. صداي جيغ كوتاهي در فضاي اتاق پيچيد. دست فرد به طرف او دراز شد.
    _ خواهش مي كنم فرياد نكشين. منو به ياد نمي يارين؟ من جان اسميت هستم.
    چند لحظه اي طول كشيد تا ماريا به خودش مسلط بشه ولي به هر حال او يک پزشک بود. سراسيمه به طرف جان دويد.
    _ چه اتفاقي افتاده؟
    دستش را بر روي بدن جان گذاشت. انگشتانش قرمز رنگ شد.
    _ الان كمک خبر مي كنم.
    ماريا به طرف گوشي تلفن دويد. جان فرياد زد:
    _ اگه اين كار رو بکنين، در واقع منو كُـشتين.
    ماريا بر جاي خود ميخكوب شد. واقعا بايد چه كار مي كرد؟ او با يک جاني خطرناک روبرو بود. از جان پرسيد:
    _ بگو ببينم، اين كار پليسيه؟
    _ اي كاش اينطور بود.
    ماريا چشمانش را بست. مدتي به فكر فرو رفت و بالاخره تصميمش را گرفت.
    _ اگه نشه به پليس زنگ زد، پس بهتره از يه دوست مطمئن كمک بگيرم.

    ادامه دارد...
    نوشته: علی پاینده جهرمی

صفحه 2 از 3 اولیناولین 123 آخرینآخرین

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •