بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 2 از 11 اولیناولین 1234 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 از مجموع 108

موضوع: فروغ فرخ زاد

  1. #11
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    تولدی دیگر

    همه هستی من ایه تاریکی است
    که ترا در خود تکرار کنان
    به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
    من درین ایه ترا اه کشیدم اه
    من درین ایه ترا
    به درخت و اب اتش پیوند زدم


    زندگی شاید یک خیابان درازیست که هر روز زنی با زنبیلی از ان می گذرد
    زندگی شاید
    ریسمانیست که مردی با ان خود را از شاخه می اویزد
    زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد

    یا عبور گیج رهگذری باشد
    که کلاه از سر برمی دارد
    و به یک رهگذر دیگر با لبخندب بی معنی میگوید:
    "صبح بخیر"
    زندگی شاید ان لحظه مسدودیست
    که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
    و در این حسی است
    که من انرا با دراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم امیخت


    در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
    دل من
    که به اندازه یک عشقست
    به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
    به زوال زیبای گلها در گلدان
    به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
    و به اواز قناری ها
    که به اندازه یک پنجره می خوانند


    اه...
    سهم من اینست
    سهم من
    اسمانیست که اویختن پرده ای انرا از من می گیرید
    سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
    و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
    سهم من گردش حزن الودی در باغ خاطره هاست
    و و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید:
    "دستهایت را
    دوست می دارم "

    دستهایم را در باغچه می کارم
    سبز خواهم شد می دانم ,می دانم , می دانم
    و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
    تخم خواهند کاشت


    گوشواری به دو گوشم می اویزم
    از دو گیلاس سرخ همزاد
    و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
    کوچه ای هست که در انجا
    پسرانی که به من عاشق بودند هنوز
    با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
    به تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند که یکشب او را
    باد با خود برد


    کوچه ای هست که قلب من انرا
    از محله های کودکیم دزدیده ست
    سفر حجمی در خط زمان
    و به حجمی خط خشک زمان را ابستن کردن
    حجمی از تصویری اگاه
    که ز مهمانی یک اینه بر می گردد

    و بدینسانست
    که کسی می میرد
    و کسی می ماند

    هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد
    مرواریدی صید نخواهد کرد


    من
    پری کوچک غمگینی را
    می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
    و دلش را در یک نی لبک چوبین
    می نوازد ارام ارم
    پری کوچک غمگینی
    که شب از یک بوسه می میرد
    و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد امد

  2. #12
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    از دوست داشتن
    امشب از اسمان دیده تو
    روی شعرم ستاره می بارد
    در سکوت سپید کاغذها
    پنجه هایم جرقه می کارد
    شعر دیوانه تب الودم
    شرمگین از شیار خواهش ها
    پیکرش را دوباره می سوزد
    عطش جاودان اتش ها
    اری اغاز دوست داشتن است
    گرچه پایان راه ناپیداست
    من به پایان دگر نیندیشم
    که همین دوست داشتن زیباست
    از سیاهی چرا حذر کردن
    شب پر از قطره های الماس است
    انچه از شب به جای می ماند
    عطر سکراور گل یاس است
    اه بگذار گم شوم در تو
    کس نیابد دگر نشانه من
    روح سوزان و اه مرطوبت
    بوزد بر تن ترانه من
    اه بگذار زین دریچه باز
    خفته در پرنیان رویاها
    با پر روشنی سفر گیرم
    بگذرم از حصار دنیاها
    دانی از زندگی چه میخواهم
    من تو باشم توپای تا سر تو
    زندگی گر هزار باره بود
    بار دیگر تو بار دیگر تو
    انچه در من نهفته دریایی است
    کی توان نهفتنم باشد
    با تو زین سهمگین طوفانی
    کاش یارای گفتنم باشد
    بس که لبریزم از تو می خواهم
    بدوم در میان صحراها
    سر بکوبم به سنگ کوهستان
    تن بکوبم به موج دریاها
    بس که لبریزم از تو می خواهم
    چون غباری ز خود فرو ریزم
    زیر پای تو سر نهم ارام
    به سبک سایه تو اویزم
    اری اغاز دوست داشتن است
    گرچه پایان ره ناپیداست
    من به پایان دگر نیندیشم
    که همین دوست داشتن زیباست

  3. #13
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    هیچ جز حسرت نباشد کار من
    بخت بد بیگانه ای شد یار من
    بی گنه زنجیر بر پایم زدند
    وای از این زندان محنت بار من
    وای از این چشمی که می کاود نهان
    روز و شب در چشم من راز مرا
    گوش بر در می نهد تا بشنود
    شاید آن گمگشته آواز مرا
    گاه می پرسد که اندوهت ز چیست
    فکرت آخر از چه رو آشفته است
    بی سبب پنهان مکن این راز را
    درد گنگی در نگاهت خفته است
    گاه می نالد به نزد دیگران
    کو دگر آن دختر دیروز نیست
    آه آن خندان لب شاداب من
    این زن افسرده مرموز نیست
    گاه میکوشد که با جادوی عشق
    ره به قلبم برده افسونم کند
    گاه می خواهد که با فریاد خشم
    زین حصار راز بیرونم کند
    گاه میگوید که : کو ‚ آخر چه شد
    آن نگاه مست و افسونکار تو ؟
    دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
    نیست پیدا بر لب تبدار تو
    من پریشان دیده می دوزم بر او
    بی صدا نالم که : اینست آنچه هست
    خود نمیدانم که اندوهم ز چیست
    زیر لب گویم : چه خوش رفتم ز دست
    همزبانی نیست تا برگویمش
    راز این اندوه وحشتبار خویش
    بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
    خویشتن را مایه آزار خویش
    از منست این غم که بر جان منست
    دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
    پای در زنجیر می نالم که هیچ
    الفتم با حلقه زنجیر نیست
    آه اینست آنچه می جستی به شوق
    راز من راز نی دیوانه خو
    راز موجودی که در فکرش نبود
    ذره ای سودای نام و آبرو
    راز موجودی که دیگر هیچ نیست
    جز وجودی نفرت آور بهر تو
    آه نیست آنچه رنجم میدهد
    ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو

  4. #14
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    زندگی


    آه اي زندگي منم که هنوز
    با همه پوچي از تو لبريزم
    نه به فکرم که رشته پاره کنم
    نه بر آنم که از تو بگريزم

    همه ذرات جسم خاکي من
    از تو، اي شعر گرم، در سوزند
    آسمانهاي صاف را مانند
    که لبالب ز بادهء روزند

    با هزاران جوانه مي خواند
    بوتهء نسترن سرود ترا
    هر نسيمي که مي وزد در باغ
    مي رساند به او درود ترا

    من ترا در تو جستجو کردم
    نه در آن خوابهاي رويايي
    در دو دست تو سخت کاويدم
    پر شدم، پر شدم، ز زيبائي

    پر شدم از ترانه هاي سياه
    پر شدم از ترانه هاي سپيد
    از هزاران شراره هاي نياز
    از هزاران جرقه هاي اميد

    حيف از آن روزها که من با خشم
    به تو چون دشمني نظر کردم
    پوچ پنداشتم فريب ترا
    ز تو ماندم، ترا هدر کردم

    غافل از آن که تو بجائي و من
    همچو آبي روان که در گذرم
    گمشده در غبار شوم زوال
    ره تاريک مرگ مي سپرم

    آه، اي زندگي من آينه ام
    از تو چشمم پر از نگاه شود
    ورنه گر مرگ من بنگرد در من
    روي آئينه ام سياه شود

    عاشقم، عاشق ستارهء صبح
    عاشق ابرهاي سرگردان
    عاشق روزهاي باراني
    عاشق هر چه نام تست بر آن

    مي مکم با وجود تشنهء خويش
    خون سوزان لحظه هاي ترا
    آنچنان از تو کام مي گيرم
    تا بخشم آورم خداي ترا!

  5. #15
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    بعدها



    مرگ من روزي فرا خواهد رسيد :
    در بهاري روشن از امواج نور
    در زمستاني غبارآلود و دور
    يا خزاني خالي از فرياد و شور

    مرگ من روزي فرا خواهد رسيد:
    روزي از اين تلخ و شيرين روزها
    روز پوچي همچو روزان دگر
    سايه ي زامروزها، ديروزها

    ديدگانم همچو دالانهاي تار
    گونه هايم همچو مرمرهاي سرد
    ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
    من تهي خواهم شد از فرياد درد

    مي خزند آرام روي دفترم
    دستهايم فارغ از افسون شعر
    ياد مي آرم که در دستان من
    روزگاري شعله مي زد خون شعر

    خاک مي خواند مرا هر دم به خويش
    مي رسند از ره که در خاکم نهند
    آه شايد عاشقانم نيمه شب
    گل بروي گور غمناکم نهند

    بعد من ناگه به يکسو مي روند
    پرده هاي تيرهء دنياي من
    چشمهاي ناشناسي مي خزند
    روي کاغذها و دفترهاي من

    در اتاق کوچکم پا مي نهد
    بعد من، با ياد من بيگانه اي
    در بر آئينه مي ماند بجاي
    تارموئي، نقش دستي، شانه اي

    مي رهم از خويش و مي مانم ز خويش
    هر چه بر جا مانده ويران مي شود
    روح من چون بادبان قايقي
    در افقها دور و پيدا مي شود

    مي شتابند از پي هم بي شکيب
    روزها و هفته ها و ماه ها
    چشم تو در انتظار نامه اي
    خيره مي ماند بچشم راهها

    ليک ديگر پيکر سرد مرا
    مي فشارد خاک دامنگير خاک!
    بي تو، دور از ضربه هاي قلب تو
    قلب من مي پوسد آنجا زير خاک

    بعدها نام مرا باران و باد
    نرم مي شويند از رخسار سنگ
    گور من گمنام مي ماند به راه
    فارغ از افسانه هاي نام و ننگ

  6. #16
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    پوچ



    ديدگان تو در قاب اندوه
    سرد و خاموش
    خفته بودند
    زودتر از تو ناگفته ها را
    با زبان نگه گفته بودم

    از من و هرچه در من نهان بود
    ميرميدي
    ميرهيدي
    يادم آمد که روزي در اين راه
    ناشکيبا مرا در پي خويش
    ميکشيدي
    ميکشيدي
    آخرين بار
    آخرين بار
    آخرين لحظهء تلخ ديدار
    سر به سر پوچ ديدم جهان را
    باد ناليد و من گو کردم
    خش خش برگهاي خزان را


    باز خواندي
    باز راندي
    باز بر تخت عاجم نشاندي
    باز در کام موجم کشاندي
    گرچه در پرنيان غمي شوم

  7. #17
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    رهگذر



    يکي مهمان ناخوانده،
    ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
    رسيده نيمه شب از راه، تن خسته، غبارآلود
    نهاده سر بروي سينهء رنگين کوسن هائي
    که من در سالهاي پيش

    همه شب تا سحر مي دوختم با تارهاي نرم ابريشم
    هزاران نقش رويائي بر آنها در خيال خويش
    وچون خاموش مي افتاد بر هم پلک هاي داغ و سنگينم
    گياهي سبز مي روئيد در مرداب روياهاي شيرينم
    ز دشت آسمان گوئي غبار نور برمي خاست
    گل خورشيد مي آويخت بر گيسوي مشکينم
    نسيم گرم دستي ، حلقه اي را نرم مي لغزاند
    در انگشت سيمينم


    لبي سوزنده لبهاي مرا با شوق مي بوسيد
    و مردي مينهاد آرام، با من سر بروي سينهء خاموش
    کوسن هاي رنگينم

    کنون مهمان ناخوانده
    ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
    بر آنها مي فشارد ديدگان گرم خوابش را
    آه، من بايد بخود هموار سازم تلخي زهر عتابش را
    و مست از جامهاي باده مي خواند: که آيا هيچ
    باز در ميخانه لبهاي شيرينت شرابي هست

    يا براي رهروي خسته
    در دل اين کلبهء خاموش عطرآگين زيبا
    جاي خوابي هست؟!

  8. #18
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    دیر

    در چشم روز خسته خزيدست
    رؤياي گنگ و تيرهء خوابي
    اکنون دوباره بايد از اين راه
    تنها به سوي خانه شتابي


    تا سايه سياه تو ، اينسان
    پيوسته در کنار تو باشد
    هرگز گمان مبر که در آنجا
    چشمي به انتظار تو باشد


    بنشسته خانهء تو چو گوري
    د ر ابري از غبار درختان
    تاجي بسر نهاده چو ديروز
    از تارهاي نقره باران


    از گوشه هاي ساکت و تاريک
    چون در گشوده گشت به رويت
    صدها سلام خامش و مرموز
    پر ميکشند خسته بسويت


    گوئي که ميتپد دل ظلمت
    در آن اطاق کوچک غمگين
    شب ميخزد چو مار سياهي
    بر پرده هاي نازک رنگين


    ساعت به روي سينه ديوار
    خالي ز ضربه اي ،ز نوائي
    در جرمي از سکوت و خموشي
    خود نيز تکه اي ز فضائي


    در قابهاي کهنه ، تصاوير
    اين چهره هاي مضحک فاني
    بيرنگ از گذشت زمانها
    شايد که بوده اند زماني


    آئينه همچو چشم بزرگي
    يکسو نشسته گرم تماشا
    بر روي شيشه هاي نگاهش
    بنشانده روح عاصي شب را


    تو ، خسته چون پرندهء پيري
    رو ميکني به گرمي بستر
    با پلک هاي بسته لرزان
    سر مينهي به سينهء دفتر


    گريند در کنار تو گوئي
    ارواح مردگان گذشته
    آنها که خفته اند بر اين تخت
    پيش از تو در زمان گذشته


    ز آنها هزار جنبش خاموش
    ز آنها هزار نالهء بيتاب
    همچون حبابهاي گريزان
    بر چهرهء فشردهء مرداب


    لبريز گشته کاج کهنسال
    از غار غار شوم کلاغان
    رقصد به روي پنجره ها باز
    ابريشم معطر باران


    احساس ميکني که دريغ است
    با درد خود اگر بستيزي
    ميبوئي آن شکوفهء غم را
    تا شعر تازه اي بنويسي

  9. #19
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    گره



    فردا اگر ز راه نميآمد
    من تا ابد کنار تو ميماندم
    من تا ابد ترانهء عشقم را
    در آفتاب عشق تو ميخواندم


    در پشت شيشه هاي اتاق تو
    آن شب نگاه سرد سياهي داشت
    دالان ديدگان تو در ظلمت
    گوئي به عمق روح تو راهي داشت


    لغزيده بود در مه آئينه
    تصوير ما شکسته و بي آهنگ
    موي تو رنگ ساقهء گندم بود
    موهاي من، خميده و قيري رنگ


    رازي درون سينهء من مي سوخت
    مي خواستم که با تو سخن گويد
    اما صدايم از گره کوته بود
    در سايه، بوته هيچ نميرويد


    زآنجا نگاه خستهء من پر زد
    آشفته گرد پيکر من چرخيد
    در چارچوب قاب طلائي رنگ
    چشم مسيح بر غم من خنديد


    ديدم اتاق درهم و مغشوش است
    در پاي من کتاب تو افتاده
    سنجاق هاي گيسوي من آن جا
    بر روي تختخواب تو افتاده


    از خانهء بلوري ماهي ها
    ديگر صداي آب نميآيد
    فکر چه بود گربهء پير تو
    کاو را بدبده خواب نميآمد


    بار دگر نگاه پريشانم
    برگشت لال و خسته به سوي تو
    مي خواستم که با تو سخن گويد
    اما خموش ماند به روي تو


    آنگه ستارگان سپيد اشک
    سوسو زدند در شب مژگانم
    ديدم که دست هاي تو چون ابري
    آمد به سوي صورت حيرانم


    ديدم که بال گرم نفس هايت
    سائيده شد به گردن سرد من
    گوئي نسيم گمشده اي پيچيد
    در بوته هاي وحشي درد من


    دستي درون سينهء من مي ريخت
    سرب سکوت و دانهء خاموشي
    من خسته زين کشاکش دردآلود
    رفتم به سوي شهر فراموشي


    بردم ز ياد اندوه فردا را
    گفتم سفر فسانهء تلخي بود
    ناگه به روي زندگيم گسترد
    آن لحظهء طلائي عطرآلود


    آن شب من از لبان تو نوشيدم
    آوازهاي شاد طبيعت را
    آن شب به کام عشق من افشاندي
    ز آن بوسه قطرهء ابديت را

  10. #20
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    بر او ببخشائيد
    بر او که گاهگاه
    پيوند دردناک وجودش را
    با آب هاي راکد
    و حفره هاي خالي از ياد مي برد
    و ابلهانه مي پندارد
    که حق زيستن دارد
    بر او ببخشائيد
    بر خشم بي تفاوت يک تصوير
    که آرزوي دور دست تحرک
    در ديدگان کاغذيش آب مي شود

    بر او ببخشائيد
    بر او که در سراسر تابوتش
    جريان سرخ ماه گذر دارد
    و عطرهاي منقلب شب
    خواب هزار سالهء اندامش را
    آشفته مي کند

    بر او ببخشائيد
    بر او که از درون متلاشيست
    اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور مي سوزد
    و گيسوان بيهده اش
    نوميدوار از نفوذ نفس هاي عشق مي لرزد

    اي ساکنان سرزمين سادهء خوشبختي
    اي همدمان پنجره هاي گشوده در باران
    بر او ببخشائيد
    بر او ببخشائيد
    زيرا که محسور است
    زيرا که ريشه هاي هستي بارآور شما
    در خاک هاي غربت او نقب مي زنند
    و قلب زودباور او را
    با ضربه هاي موذي حسرت
    در کنج سينه اش متورم مي سازند.


    فروغ فرخزاد

صفحه 2 از 11 اولیناولین 1234 ... آخرینآخرین

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •