بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 2 از 2 اولیناولین 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 18 از مجموع 18

موضوع: راحيل / اعظم نيك سرشت

  1. #11
    رز سرخ آواتار ها
    • 25
    کاربر باشگاه

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    شغل , تخصص
    ][دانشجو][
    رشته تحصیلی
    ][زبان و ادبيات عرب][
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    فصل هفتم ( قسمت اول)


    راحیل و پونه صبح روز بعد کلاس داشتند اما هر دو از خستگی بیدار نشدند. نیما ساعت نه با عجله بیدار شد. ساعت ده کلاس داشت و باید عجله می کرد. می دانست که پونه را دیگر بندرت در دانشکده می بیند. نمی دانست به دنبال راحیل برود یا نه. حاضر که شد وسوسه شد ببیند آیا کامران رفته یا آنجاست پس به دنبال راحیل رفت و دم در با اعتماد به نفس زنگ را فشرد.
    صبح در خانه چنان قشقرقی برپا بود که صدای آن راحیل را بیدار کرد. با عجله لباس پوشید و پائین دوید. سمیرا با چشمان پر اشک کنار پله ها نشسته بود. گوشه چشمی به ساعت انداخت ساعت هشت و نیم بود. از کلاس صبح جامانده بود. نگاهش روی رامین و نادر ثابت ماند. هردو رنگ پریده و عصبانی بودند. پد رهم رنگ به رو نداشت و با دیدن راحیل با صدایی فریاد گونه داد زد:
    راحیل بیا ببینم تو چه قولی به خاله مهوش داده ای که من بی خبرم؟ از کی تا حالا سرخود شده ای؟
    راحیل هاج و واج مانده بود. رامین ادامه داد:
    ببین راحیل! خاله مهوش می گه توی این مدت تو می خواستی بری خونه خاله مهوش سمیرا و پدر اجازه نداده اند. دیشب تو و سمیرا خاله مهوش را مسخره کرده اید و در آخر این که گفته ای من حرفی ندارم با کامران عروسی کنم پدر مخالف است. درسته؟
    راحیل صبورانه گوش کرد اما با حرف آخر رامین برآشفت و فریاد زد:
    نه کی گفته؟ همه اش دروغه! من اصلا نمی خوام ازدواج کنم.
    کامران با قلدری گفت:
    نمی خواه یازدواج کنی یا کس دیگر را زیر نظر داری؟ من احمق نیستم. سرم کلاه هم نمی رود. نمی گذارم دست آن بچه ننه لوس و تیتیش مامانی به تو برسد.
    رامین از کوره در رفت:
    چرا مهمل می گویی و تهدید می کنی؟ برو بیرون.
    پدر ادامه داد:
    مهوش! دختر من به درد تو نمی خورد. خواهش می کنم آرامش خانواده مرا به هم نزن.
    مهوش با غضب نگاهی به سمیرا کرد و گفت:
    هرچه است از گور این زن بلند می شود. او رای شما را زده.
    سمیرا از جا بلند شد و گفت:
    تا حالا هرچه گفتید سکوت کردم اما شما هم گوش کیند. راحیل اگر دختر من بود و اختیارش را داشتم تابوتش را هم روی دوش پسر شما نمی گذاشتم. حالا هم تا جایی که بتوانم با این پیشنهاد شما مخالفت می کنم. حالا ا زخانه من بروید بیرون.
    سکوت همه جا را فرا گرفت، فقط راحیل آرام آرام اشک می ریخت.
    کامران رو به مادر کرد و گفت:
    برویم مادر اما مطمئن باشید من تلافی می کنم.
    و با عصبانیت از در خارج شدند.
    سمیرا به طرف راحیل آمد و او را در آغوش گرفت و دلداری داد. پدر که حال نامساعد راحیل را دید از رفتار خود پشیمان شد و گفت:
    دخترم متاسفم. من عصبانی شدم.
    سمیرا جواب داد:
    راحیل دختر عاقلی است و وضع شما را درک میکند. حالا با هم می رویم کمی هوا می خوریم و بر می گردیم. بعد منتظر شد تا راحیل حاضر شود.
    نیما زنگ را که فشرد کنار در ایستاد. در این هنگام در باز شد و را حیل اشک ریزان از در خارج شد و به دنبالش سمیرا در حالی که بارانی او را در دست داشت پشت در ظاهر شد. نیما با تعجب پرسید:
    چی شده؟
    سمیرا که با دیدن نیما خوشحال شده بود گفت:
    خدا تو را رساند. راحیل حالش خوب نیست. من باید برگردم خانه. راحیل همه چیز را برایت توضیح می دهد. عجله کن. بدون بارانی سرما می خورد.
    نیما نگاهی به آسمان کرد. باران کم کم شروع به باریدن کرده بود و راحیل قدمهای آهسته از او دور می شد. ماشین را روشن کرد و به دنبال راحیل رفت. درست سرکوچه جلویش پیچید و در را باز کرد. راحیل خک شد و گفت:
    حوصله ندارم نیما خواهش می کنم برو.
    نیما با خنده گفت:
    بیا بالا ساعت ده کلاس دارم. دیر می شه. زود باش.
    راحیل با کراهت و بی میلی سوار شد. نیما شیشه را بالا کشید و بخاری را روشن کرد و بارانی راحیل را روی او کشید و گفت:
    به صندلی تکیه بده تا کمی گرم شوی.
    راحیل بی اراده گوش کرد. موزیک ملایمی فضای ماشین را پر کرده بود که به جان راحیل نشست. کم کم آرامتر شد. نزدیک دانشگاه که رسیدند فقط سردرد برایش باقی مانده بود. نیما کنار پله های دانشکده پارک کرد و گفت:
    راحیل منتظر باش تا برگردم. امروز امتحان بچه ها است. برگه ها را می سپارم دست دفتر گروه زود برمی گردم.
    راحیل با بی حالی سرش را تکان داد و نیما پیاده شد. چشمها را روی هم گذاشت و به ماجراهای دیروز و امروز فکر کرد و اشکهایش با شدت بیشتر فرو ریختند. آرام که شد. متوجه حضور کسی در کنار ماشین شد. نیما بود که به کاپوت تکیه داده بود و به اطراف نگاه می کرد. با دست به شیشه ماشین زد. نیما که متوجه شده بود در راننده را باز کرد و پرسید:
    آرام شدی؟
    راحیل گفت:
    از کی بیرون ماشین ایستادی؟ خیس خیس شدی.
    نیما گفت:
    ده دقیقه ای می شه. اومدم دیدم حیفه خلوتت رو به هم بزنم.
    بعد ماشین را روشن کرد و گفت:
    در ضمن می دانی که طاقت دیدن اشکهایت رو هم ندارم.
    راحیل گفت:
    اما موهات خیس شده سرما می خوری.
    نیما گفت:
    مهم نیست من طوریم نمی شه. نگران نباش.
    از در دانشگاه که خارج شدند هردو بلاتکلیف بودند این را می دانستند که مقصد خانه نیست. نیما پیشنهاد دو فنجان قهوه داد و راحیل قبول کرد. پشت میز که نشستند راحیل را که آرامتر شده بود کم کم ماجرا را تعریف کرد. نیما که در فک رفرو رفته بود با خنده گفت:
    این پسر لوس وبچه ننه کیه که کامران گفته؟
    راحیل جواب نداد. نیما نیم نگاهی به راحیل کرد. سرخ سرخ شده بود. به روی خودش نیاورد و ادامه داد:
    این کامران آدم خطرناکیه. این جور آدما هر کاری از دستشون برمیاد می کنن. کمی مواظب خودت باش.
    از دهان راحیل پرید:
    اما اون تو رو تهدید کرده و من نگرانم.
    نیما ناباورانه او را نگریست. چشمانش پر از محبت بود.
    با محبت و آرامش گفت:
    برای من نگران نباش. مشکلی پیش نمی آید.
    راحیل فنجان خالی قهوه را زمین گذاشت و گفت:
    نیما من گرسنه ام. صبح فرصت نکردم چیزی بخورم. یعنی اشتها نداشتم.
    نیما پرسید:
    کیک می خوری؟
    راحیل با لحنی کودکانه گفت:
    نه. چیپس می خوام. یه دونه بزرگ.
    نیما بلند شد و گفت:
    پس پاشو بریم. اینجا چیپس ندارند.
    و هردو با خنده از در خارج شدند.
    راحیل حسابی مشغول درس خواندن شده بود. این چند ورز که رامین ایران بود تمام وقت پونه با رامین می گذشت و راحیل تنها بود. سمیرا او را تشویق کرده بود که حسابی درس بخواند و به نیما ثابت کند که می تواند نه تنها در درس فیزیک بلکه در درسهای دیگر هم نمرات خوبی بگیرد. راحیل اغلب اوقاتش را در خانه و کتابخانه می گذراند و از نیما هم بی خبر مانده بود. فقط سر کلاس او را می دید و گاهی برای رفع اشکال پیش او می رفت. نیما از بحث با او لذت می برد و مسائلی را سر کلاس مطرح می کرد که سوال ایجاد کند. و بی اختیار منتظر راحیل می ماند که با چند کتاب مرجع سر برسد و سوال پیچش کند.
    برعکس پونه سراکثر کلاسها غایب بود یا اگر هم بود تمام حواسش به رامین بود که پشت در کلاس منتظر می ماند. نیما بسیار از این مسئله عصبانی بود اما وقتی پیش پدر گله می کرد پدر با نهایت آرامش موقعیت آنها را برایش توضیح داد و نیما تا حدودی قانع شد. رامین که رفت پونه سرگرم کتاب و دفتر شد و راحیل به او کمک کرد تا عقب ماندگیها را جبران کند. شبها تا دیر وقت با هم درس می خواندند و پونه کم کم به کلاس رسید.
    روزهای سخت آخر ترم نزدیک می شد و همه مشغول کار و فعالیت بودند. امتحانها که تمام شدند همه نفس راحتی کشیدند. فیزیک امتحان آخر بود و راحیل آخرین نفری بود که برگه را به دست نیما سپرد و از در کلاس خارج شد. آن روز ناهار پونه و راحیل و نیما میهمان آقای جهانگیری بودند. هردو بیرون روی پله های دانشکده به انتظار نیما ماندند. نیما که آمد پرسید:
    چرا اینجا نشسته اید؟ می بخشید معطل شدید.
    آن دو با خنده از جا بلند شدند و راه افتادند. ناهار را در رستورانی صرف کردند که بسیار با صفا بود. راحیل نفس عمیقی کشید و گفت:
    بوی بهار داره میاد. احساسش می کنم. واقعا بهار را دوست دارم.
    آقای جهانگیری گفت:
    دخترم! معلومه تو جوانی و در بهار زندگی هستی . این روحیه مختص جوانهاست.
    بقیه وقت ناهار به صحبتهای معمولی گذشت و بعدازظهر همه به خانه برگشتند تا کارهای عقب افتاده را که به خاطر درس خواندن مانده بود تمام کنند. نیما قول داد نمره ها را تا آخر هفته بدهد. به شروع ترم جدید دو روز مانده بود که نمره ها اعلام شدند و در کمال ناباوری همه دیدند که راحیل نفیسی شاگرد اول ورودی خودشان شده و در تمام درسها نمره الف آورده است. حتی فیزیک او بهترین نمره کلاس بود.راحیل به قدری خوب درس خوانده بود که باعث حیرت نیما شد. وقتی سمیرا گفت که راحیل برای خواند فیزیک انگیزه کافی دارد نیما توانست آن را رد کند. نمرات پونه هم بد نبود و هردو از تله نیما جستند. نیما خوشحال بود که ترم بعد هم با آنها درس فیزیک 2 دارد.
    ترم جدید هنوز تق و لق بود که چهرشنبه سوری طبق سنت سمیرا و راحیل هدایای پونه را حاضر کردند و همگی به منزل آقای جهانگیری رفتند. انجا هم همه چیز برای یک شب هیجان انگیز آماده بود.
    بوته ها آماده آتش زدن، فشفشه، ترقه، آجیل و شیرینی خلاصه همه چیز آمائه بود. فقط جای رامین و نادر خالی بود که هرچه سعی کرده بودند برنامه آمدنشان جور نشده بود و حتی برای عید هم قول قطعی نداده بودند. مطرح کردن این مساله پونه را کسل کرد.
    راحیل با پلیور سفید و شلوار جین آبی مرتب این طرف و آن طرف می رفت. نور آتش زیبایی خاصی به صورتش داده بود. سمیرا کناری ایستاده بود و او را تماشا می کرد. او خوب می دنست که راحیل کم کم خاطرات دخترش لادن را کمرنگ می کند و جای او را می گیرد. از یان جابه جایی دلش گرفت اما به روی خودش نیاورد. آقای نفیسی که کنارش ایستاده بود گفت:
    طوری شده؟
    سمیرا آهی کشید و افکارش را برای همسرش بیان کرد. جنجالی را که راحیل به راه انداخته بود نمی گذاشت آنها درست حرفهای یکدیگر را بشنوند. بنابراین صحبت را به بعد موکول کردند و به جمع پیوستند. راحیل به اصرار همه را از روی آتش پراند حتی پدرش را پونه بعد از پریدن از روی آتش فشفشه ای برای پگاه روشن کرد و کنار نیما ایستاد. نیما رو به او کرد و گفت:
    چطوری پونه خانم و چه می کنی با فراق؟
    پونه با لحن محزونی گفت:
    راستی دلم برای رامین تنگ شده اما انتظار هم در نوع خود شیرین است.
    بعد بی مقدمه پرسید:
    نیما تو تا به حال عاشق شده ای؟
    نیما جواب نداد. پونه در نور آتش برادر را نگریست. لرزش لبها و هیجان صورتش آنچه را می خواست پنهان کند آشکار می کرد.
    پونه سکوت او را نشکست و به آتش خیره شد. در همان لحظه راحیل با عجله به طرف آنها می آمد پایش به پله ها گرفت و کنار آتش زمین خورد. پونهه صدای ریختن قلب نیما را با تمام وجود شنید. وقتی نیما با عجله به طرف راحیل رفت و پرخاش کرد که چرا مواظب نیست برای پونه مسلم شد که برادرش دل در گرو عشق این دختر شیطان و بی آرام و قرار دارد. اما نمی دانست چرا کتمان می کند. اوضاع که کمی آرام شد راحیل برای پونه آجیل آورد. پونه به چشم خریدار نگاهش کرد و او را در لباس عروسی کنار نیما تجسم کرد و دلش ضعف رفت و از شدت هیجان چند بار صورتش را بوسید.

    *********
    سال تحویل برای راحیل پر از هیجان و دلهره بود. سمیرا و راحیل آخرین جزئیات سفره هفت سین را مرور کردند. همه چیز مرتب بود. راحیل شمعها را روشن کرد و گفت:
    هر شمع به نیت یک نفر.
    سمیرا پرسید:
    مگر ما چند نفریم؟
    راحیل جواب داد:
    مادر و لادن و پدرش هم شمع دارند. امسال دومین سال یاست که تو در کنار مائی و می خواهم همه در شادی ما سهیم باشند.
    سمیرا به لبخند مهرآمیزی اکتفا کرد و جوابی نداد. می دانست اگر لب بگشاید اشکهایش سرازیر می شوند. راحیل همه چیز را مرتب کرد و گفت:
    لباس های نو را هم پوشیدیم. پدر چرا نمی آید؟
    پدر از پشت سر جواب داد:
    آمدم دخترجان! چقدر عجله می کنی.
    وقتی همگی دور هفت سین نشستند پنج دقیقه به سال تحویل مانده بود. راحیل پرسید:
    کی می رویم شمال؟
    سمیرا جواب داد:
    دقیقا هماهنگ نکردیم. دو سه روز دیگه انشاا... و مشغول قرائت قرآن شد. پدر هم در سکوت قرآن می خواند. راجحیل دست به دعا برداشته بود. او آرزوهای فراوانی داشت. برای سلامتی همه دعا کرد برای خوشبختی رامین و پونه که بزودی زندگیشان را شروع می کردند و برای نیما. به یاد نیما که افتاد دلش گرفت. با دلی گرفته برایش آرزوی سلامت و خوشبختی کرد و ا زهیجان چشمانش به اشک نشست.
    توپ سال تحویل که به صدا درآمد راحیل پدر و سمیرا را بوسید و بسته کوچکی را به طرف سمیرا گرفت وگفت:
    از طرف من ورامین ونادر برای شما.
    سمیرا با حیرت بسته را گرفت و کادو را باز کرد. گردنبند بود. یک گل سرخ و یک زنجیر بلند اما به نظر نو نبود. پد رکه گویی سوال ذهن او را خوانده بود توضیح داد:
    گردنبند متعلق به مریم است.
    سمیرا آهسته گفت:
    متشکرم. نمی دانم چه بگویم؟
    راحیل برای پدر هم یک ساعت زنجیر دار خریده بود اما کادوی راحیل یک تار بسیار زیبا ونفیس بود که او را به وجد آورد. راحیل بریده بریده تشکر کرد و گفت:
    ممنونم. مدتهاست دست به تار نزده ام. ممنونم.
    و شروع به نواختن کرد. دستهایش هنرمندانه بر سیمهای تا رمی لغزیدند. کادوهایی که رد و بدل شدند راحیل یک سینی چای آورد و شنید که سمیرا پرسید:
    مسافرت را هماهنگ کردید؟
    پدر جواب داد:
    بله همه آماده اند. فقط شاید نیما به خاطر کارهای تحقیقاتی که دارد نتواند بیاید.
    راحیل سینی چای را با بی حالی روی میز گذاشت و بقیه حرفهای پدر را نشنید. نمی دانست چرا اشتیاق به مسافرت را یکباره از دست داد. نگاهی به تارش انداخت. سمیرا که متوجه پریشانی راحیل شده بود با لحن اطمینان بخشی گفت:
    البته ممکن هم هست بیاید. کارش معلوم نیست.
    یک ساعت بعد از سال تحویل اقای صداقتیان به همراه خانواده خاله مهوش به دیدنشان آمدند و بعد از رفتن آنها که زیاد طول نکشید همگی آماده شدند به دیدن خانواده جهانگیری بروند.
    کم کم ظهر شده بود. همه بعد از صرف چای و شیرینی و میوه منتظر ناهار بودند. خانم جهانگریری آهسته بلند شد و به پونه اشاره کرد و گفت:
    من می روم ناهار رو بکشم. میزرو بچینید.
    سرمیز ناهار همه ساکت بودند. پوران سکوت را شکست وگفت:
    سمیرا چه گردنبند قشنگی. تازه خریده ای؟ قبلا ندیده بودم.
    سمیرا جواب داد:
    هدیه است از طرف بچه ها.
    آقای نفیسی کامل کرد:
    متعلق به مریم بوده. بچه ها به رسم یادگاری به سمیرا کادو داده اند.
    همه با نگاه های پر از تحسین به راحیل چشم دوختند. راحیل خندید و گفت:
    این فکر نادر بود و من و رامین فقط موافقت کردیم.
    پروین خندید و گفت:
    ناقلا تو چه عیدی گرفتی که این قدر خوشحالی؟
    راحیل با شیطنت گفت:
    هر سال رامین در جواب کسانی که این سوال را از من می کردند می گفت برای یک دختر ترشیده چی بهتر از یک شوهر خوب؟ اما خوب من یک تار هدیه گرفته و امسال هم بیخ ریش بابا مانده ام.
    در میان خنده همه آقای جهانگیری پرسید:
    راحیل جان پس تو اهل موسیقی هم هستی و ما نمی دانستیم؟
    راحیل گفت:
    من حدود هشت سال بود که تحت نظر استادم تار می زدم. درست روزی که مادر در بیمارستان فوت کرد من تارم را شکستم. دیگر تصمیم نداشتم دست به تار بزنم تا امروز که دوباره وسوسه شدم.
    پوران گفت:
    خوب کمی برایمان بزن.
    راحیل خندید و گفت:
    احتمالا کمی فراموش کرده ام. اما چشم میارم شمال و هر چقدر که بخواهید برایتان می زنم.
    بعد از ناهار نیما که از صبح تا آن موقع چند کلمه بیشتر صحبت نکرده بود با عذرخواهی کوتاهی جمع را ترک کرد و بقیه مشغول صحبت در مورد مسافرت شدند. راحیل برای کمک به پونه به اشپزخانه رفت و مشغول ریختن چای شد. سمیرا که در کنار پروین میوه ها را م یچید پرسید:
    امسال از اصفهان مهمان نمی آید؟
    پروین جواب داد:
    نه برای عروسی پونه می ایند. مامان و بابا دو سه روز به دیدن عمه ها می روند.
    سمیرا پرسید:
    نیما تکلیفش روشن شد یا نه؟
    راستش هنوز معلوم نیست. پروژه جدیدی دارد که باید بعد از عید تحویل بدهد. از کارش مقداری مانده. به احتمال ضعیف تا فردا تمام می شود وگرنه که نمی آید.
    سمیرا گفت:
    خوب دو سه روز صبر می کنیم.
    پونه گفت:
    ما گفتیم اما قبول نکرد.
    بعد به طرف راحیل رفت و گفت:
    چه می کنی؟ راحیل تمام چای را ریختی.
    هردو با خنده سینی چای را تمیز کردند و پونه گفت:
    من باید حواسم پرت باشد که رامین را چند ماه است ندیده ام. تو چرا این قدر دلمشغولی؟ در ظاهر چای می ریختی اما اصلا حواست نبود.
    از دهان راحیل پرید:
    حواسم به حرفهای شما بود.
    پون با خنده گفت:
    پس برای من دلمشغولی.
    سمیرا با سبد میوه از آشپزخانه خارج شد وگفت:

    سر که نه در راه عزیزان بود بارگرانی است کشیدن به دوش.

    راحیل چای را که تعارف کرد به طرف اتاق نیما رفت. پاهایش می لرزیدند. قبلا فقط یک بار به اتاق نیما رفته بود که خودش حضور نداشت. حالا دچار اضطراب شده بود. چند بار تصمیم گرفت سینی چای را به پونه یا پریسا بدهد اما منصرف شد. میخواست از آمدن نیما مطمئن بشود. بلاتکلیفی رنجش می داد و بر خلاف قبل انگیزه اش را برای مسافرت از دست داده بود. در اتاق را که زد نفسش به شماره افتاده بود. صدای نیما از پشت در اعتماد به نفسش را بیشتر کرد. آهسته در را باز کرد وگفت:
    چای می خوری؟
    و وارد شد. نیما پشت انبوهی از کاغذ که روی میزش تلنبار شده بودند پنهان شده بود. راحیل ناباورانه دور و برش را نگاه کرد. تمام اتاق پر از پوشه و کاغذ بود پرسید:
    اینجا چرا این قدر به هم ریخته است؟
    نیما موهایش را مرتب کرد و خود دا از پشت کاغذها بیرون کشید و با خنده گفت:
    ببخشید جا نیست. سرم خیلی شلوغه.
    راحیل سینی چای را به طرفش گرفت. نیما یک فنجان چای برداشت و گفت:
    ممنون.
    راحیل به خود جرات داد و پرسید:
    شنیده ام همراه ما نمی آیید.
    راستش کار تحقیقات پروژه تمام شده و حالا کارهای صفحه بندی و تایپ و ترجمه قسمتهایی از آن باقی مانده است که چند روز کار دارد. متاسفانه قول هم داده ام.
    راحیل بی اختیار گفت:
    من وپونه می توانیم کمی کمک کنیم.
    و بدون هیچسوال دیگری بقیه را صدا زد. در یک شور دوستانه تصمیماتی گرفته شد که اگر دقیق انجام می شدند بیش از نیمی از کارهای نیما انجام می شدند. پونه و راحیل به سرعت اتاق را مرتب کردند. سمیرا و پریسا رفتند تا کمی برای سفر خرید کنند. پروین و امیر آقا هم شروع به صفحه بندی مطالبی کردند که نیما در نهایت بی دقتی در اطراف پراکنده بود و آقای نفیسی به ویلا تلفن کرد و خبر داد که فردا می رسند و همه به دنبال کارشان رفتند. کاغذها که دسته بندی شدند پونه مشغول تایپ شد. امیر آقا مطالب را می خواند و پونه تایپ می کرد. پروین هم متالب تایپ شده را مرتب می کرد. راحیل هم با کمک نیما مطالب را ترجمه می کرد. آشنایی او به زبان انگلیسی کار نیما را راحت کرده بود. او که با تحسین به راحیل نگاه می کرد با هیجان گفت:
    عالیه راحیل! تو کاملا به زبان انگلیسی واردی.
    راحیل با خنده گفت:
    خوب معلومه چون در مدرسه هم فرانسه خوانده ام هم انگلیسی.
    این هم یکی از محاسن راحیل بود که تا به حال برای نیما پوشیده مانده بود. همه سخت مشغول کار بودند. نوبت تایپ قسمتهای لاتین که شد پونه کند شد و راحیل جای او را گرفت.
    ساعت نه شب بود که پروین و امیر آقا با تذکر مادر دست از کار کشیدند و برای جمع آوری وسایل شان رفتند. پونه هم گیج خواب بود.اما صبورانه تحمل کرد تا ساعت دوازده شب ادامه داد و در حالی که تقریبا در خواب راه می رفت شب بخیر گفت و رفت تا کمی بخوابد.
    کار از نیمه گذشته بود و راحیل اصلا خسته نبود. او انگیزه کافی داشت و نمی خواست به هیچ قیمتی همراهی نیما را در این سفر از دست بدهد. با عجله تایپ می کرد. نیما مطالب را دسته بندی و روی هم جمع می کرد. با صدای تقه ای که به در خورد هر دو دست از کار کشیدند. مادر با دو فنجان قهوه به طرفشان آمد و هشدار داد که ساعت از سه نیمه شب گذشته است و ادامه داد:
    شما که خودتان را کشتید. پونه بیهوش شد. از شما تعجب می کنم که هنوز سرپائید.
    نیما کمی از قهوه نوشید و گفت:
    مادر باور نمی کنی. کارمان تقریبا تمام شده.
    مادر گفت:
    دیگر کافی است. سمیرای بیچاره پشت میز آشپزخانه خوابش برده. راحیل هم نیاز به استراحت دارد. سمیرا منتظر اوست.
    نیما به شوخی گفت:
    چرا منتظر؟ می ترسد راحیل را بخوریم؟ خودم او را می رسانم.
    مادر با دلخوری گفت:
    این چه حرفی است؟ فکر نمی کنی این نهایت اعتماد آنهاست که تا این ساعت از شب راحیل اینجاست. تا پدر مادر نشوید متوجه این نگرانیها نمی شوید.
    بعد با دست به راحیل اشاره کرد و با مهربانی گفت:
    پاشو عزیزم. خسته شدی. این پشت کار تو باعث شد که همه از مسافرات لذت ببریم. بخصوص من که باید دائما دل نگران نیما می ماندم.
    راحیل با سر تشکر کرد و گفت:
    اما کاری نمانده. شاید دوساعت. حیف است تمام نشود. من هم خیلی خسته نیستم . اگر اجازه بدهید تمامش می کنیم. سمیرا هم حتما درک می کند.
    نیما مشغول کار شد و گفت:
    مادر! من که حریف این شاگرد پر انرژی نمی شوم. به سمیرا بگویید همین جا بخوابد تا کارمان تمام شود.
    مادر هم وقتی دید اصرارش فایده ندارد. آنها را تنها گذاشت تا کارشان زودتر تمام شود و هردو خستگی ناپذیر مشغول کار شدند.
    سمیرا با ورود پوران سرش را از روی میز باند کرد و گفت:
    تمام نشد؟
    پوران آرام گفت:
    ظاهرا راحیل و نیما به هیچ قیمتی حاضر نیستند این مسافرت را از دست بدهند. تو هم بهتر است بخوابی که صبح کار داریم.
    سمیرا بعد از تشکر از پوران راهی خانه شد تا ساک راحیل را آمده کند. در حال یکه در دل به این همه اراده و عشق آفرین گفت و افسوس می خورد که چرا نمی تواند این موضوع را با کسی در میان بگذارد.
    ساعت پنج و نیم بود که کار تمام شد و آخرین برگ تایپ و کنار بقیه برگه ها آماده صحافی شد. نیما با رضایت به نتیجه کار نگاهی انداخت و به راحیل گفت:
    خسته نباشی. بالاخره تمام شد.
    راحیل در حال یکه از اتاق خارج می شد گفت:
    ساعت هفت حرکت می کنیم . می توانی کمی استراحت کنی. صبح بخیر.
    و به طرف آشپزخانه رفت. نیما احساس کوفتگی میکرد اما خستگی رازیاد به خودش راه نداد و مشغول کار شد. ساعت یک ربع به هفت از اتاقش خارج شد. چمدانش را بسته و با یک دوش آب گرم کمی سرحال آمده بود. در خانه جهانگیری وقتی همه برای صرف صبحانه کنار هم جمع شدند متوجه راحیل شدند که پشت میز آشپزخانه خوابش برده بود اما وسائل صبحانه مهیا بود.
    راحیل از سر و صدا از خواب پرید و با عجله گفت:
    خدای من! خوابم برد. هنوز وسایلم را آماده نکرده ام.
    پوران جواب داد:
    عزیزم صبحانه ات را بخور سمیرا وقتی رفت گفت ساکت را می بندد.
    با این حرف کمی خیال راحیل آسوده شد.
    موقع حرکت خانم جهانگیری رو به شوهر کرد و گفت:
    راحیل دختر پر انرژی و با اراده ای است. روحیه شاد او تاثیر زیادی روی نیما گذاشته. این طور نیست؟
    اقای جهانگیری سری به علامت موافقت تکان داد و گفت:
    درسته خانم. حق با شماست.
    و با خنده به سوی دیگران رفت.
    ماشینها ساعت هفت حرکت کردند. در همان شروع حرکت خواب نیما و راحیل را از جمع جدا کرد. امیر آقا کنار نیما پشت فرمان نشسته بود نگاهی به او کرد و بعد در آئینه نگاهی به راحیل انداخت که کنار پونه و پروین به خواب رفته بود و گفت:
    چه همسفران خواب آلودی نصیب ما شده.
    پروین جواب داد:
    تا صبح بیدار بودند بگذار کمی استراحت کنند.
    نزدیک ظهر بود که نمیا بیدار شد. همه با خنده گفتند.
    ساعت خواب.
    نیما نگاهی به عقب کرد و پرسید:
    راحیل تو نخوابیدی؟
    راحیل خندید و گفت:
    تازه بیدار شده ام.
    با صدای بوق ماشین آقای جهانگیری صحبتها قطع شد و قرار بر این شد که ناهار را همانجا کنار جاده که بسیار سرسبز بود صرف کنند. زیراندازی کنار جوی آب پهن شد. درختان چنار سربهفلک کشیده زیبایی خاصی به محیط داده بودند که سخت بردل راحیل تاثیر گذاشت. پگاه در آغوش او به خواب رفته بود و او هنوز فرصت نکرده بود پیاده شود. نیما وقتی قسمتی از وسائل را به کنار جاده برد دوان دوان به سوی راحیل آمد. بعد از باز کردن در پگاه را با احتیاط از بغل راحیل گرفت و گفت:
    پگاه را من می برم. تو هم بقیه وسایل را بیار.

  2. #12
    رز سرخ آواتار ها
    • 25
    کاربر باشگاه

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    شغل , تخصص
    ][دانشجو][
    رشته تحصیلی
    ][زبان و ادبيات عرب][
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    فصل هفتم (قسمت دوم)


    بعد کنار راحیل کمی تامل کرد تا وسایل را بردارد و گفت:
    فرصت نکردم از تو تشکر کنم. من این مسافرت رو مدیون توام.
    راحیل لبخندی زد و گاز پیک نیکی را به دست دیگرش داد و به رد دسته گاز پیک نیکی که روی دستش مانده بود نگاهی کرد و گفت:
    کاری نکردم. ما همه دوست داشتیم تو همراهمان باشی.
    نیما پاسخ داد:
    بخصوص مامان که نگران بود پسرش تنها بماند.
    راحیل با شیطنت گفت:
    بچه را مادرش می شناسد. شاید نگرانیش خیلی پر بیراه نباشد. بخصوص که ثریا.
    ناگهان حرفش را خورد. نیما پرسید:
    ثریا چی؟ چند وقت می شه ازش بی خبرم.
    راحیل گفت:
    هیچی راستش دو سه روز پیش یعنی دو سه روز پیش که نه شب چهارشنبه سوری زنگ زد. خانه نبودی. البته به مامانت گفتم.
    نیما نگاهش را به دور دست دوخت و گفت:
    نخیر. این دختر ول کن نیست. بهتره حرفش رو نزنیم. زودتر بریم که همه منتظر گاز پیک نیکی هستند.
    با این که بعد از ناهار بسرعت حرکت کردند اما به تاریکی خوردند. جاده باریک بود و حرکت کند شده بود. راحیل که کم کم خوابش می گرفت با خستگی گفت:
    خدا کند زودتر برسیم.
    امیر آقا جواب داد:
    اگر با این سرعت بریم صبح می رسیم.
    و راهنما زد که ماشین پشت سری نگه دارد. بعد نیما پشت فرمان آمیر آقا نشست و امیر آقا پشت فرمان آقای جهانگیری و سرعت کمی بیشتر شد.
    ساعت حدود ده شب بود که رسیدند. مباشر پدر منتظرشان بود و با غذای مختصری از آنها پذیرایی کرد. وقتی همه برای استراحت رفتند. در نهایت ناباوری متوجه شدند که رامین و نادر در اتاقشان هستند. این خبر را راحیل آورد. او دوان دوان از پله ها پایین آمد و اعلام کرد که رامین و نادر در اتاق او خوابیده اند. این خبر برای همه خوشایند بود. بخصوص پونه که از تنهایی در می آمد.
    نیما زا خستگی همان جا روی کاناپه خوابش برده بود. بیخوابی دیشب و نداشتن استراحت کافی و چند ساعت رانندگی تمام انرژی او را گرفته بود. سمیرا با یک پتو او را پوشاند و کسی مزاحمش نشد تا استراحت کند.
    هوا کاملا روشن شده بود که نیما چشمش را باز کرد. هنوز کمی احساس خستگی می کرد. بزحمت نگاهی به ساعت دیواری انداخت. ساعت هشت صبح بود اما همه جا آرام بود. از جا بلند شد. یادداشتی از گوشه بالش زیر سرش به زمین افتادو خم شد و یادداشت را برداشت. خط راحیل را شناخت. پیغام کوتاهی بود به زبان انگلیسی.
    (( سلام استاد! صبح آمدم بیدارت کنم این قدر راحت خوابیده بودی که دلم نیامد. می روم کمی قدم بزنم. ساعت 6 صبح.))
    نیم نگاهی به ساعت کرد. حتما تا به حال برگشته بودند. از جا بلند شد و نگاهی به دوروبر کرد. متوجه شدن که اتاقش کنار نادر است. به سراغ وسایلش رفت و نیم ساعت بعد سرحال از اتاقش خارج شد. از ساختمان که خارج شد نسیم خنکی که از سمت دریا می وزید حالش را حسابی جاآورد. نگاهی به اطراف کرد. همه روی تراس مشغول صرف چای بودند که نیما رسید و سلام کرد. سمیرا با یک فنجان قهوه مطبوع به او صبح بخیر گفت. هنوز کمی از قهوه را ننوشیده بود که مقدار زیادی آب روی سرش ریختند و مثل موش اب کشیده شد. او که هنوز از چیزی سر در نیاورده بود و با بهت و حیرت به اطراف نگاه میکرد متوجه فریادی از داخل ساختمان شد و صدای راحیل به گوشش خورد:
    نادر! تو کی جاتو عوض کردی.
    ظاهر امر این طور نشان می داد که نادر متوجه توطئه پونه و راحیل شده و بموقع جایش را به نیما سپرده بود و سطل آبی که طبق شرط بندی باید او را خیس می کرد قسمت نیما شده بود و او با تعجب و بی خبر از همه جا به پونه و راحیل نگاه می کرد که نادم و پشیمان از او عذرخواهی می کردند. آقای نفیسی بسیار عصبانی شده بود و راحیل را حسابی توبیخ کرد. راحیل که از این تنبیه شوکه شده بود با بغض و ناراحتی جمع را ترک رکد و به اتاقش پناه برد. پونه در حال یکه اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:
    من هم باید تنبیه می شدم. هردو مقصر بودیم.
    آقای نفیسی لبخندی زد و گفت:
    نه عروس گلم. من راحیل را می شناسم و می دانم این کارها زیر سر اوست. تو همخودت را ناراحت نکن. راحیل باید بداند که با چه کسی و کجا شوخی کند.
    پونه گفت:
    اما قرار بود نادر خیس شود چون او امروز صبح زود با یک پارچ آب من و راحیل را بیدار کرد.
    نادر لبخندی زد و پیروزمندانه گفت:
    این مشکل شما بود که اول پائین را نگاه نکردید.
    همه آهسته خندیدند. نیما در حالی که برای تعویض لباس به اتاقش می رفت گفت:
    به ره حال خیس شدن من خیلی مهم نبود. این تنبیه شروع خوبی برای راحیل نیست.
    نیما لباسهایش را عوض کرد و متوجه صدای ارام گریه شد. می دانست صدای راحیل است. بالکن دو اتاق کنار هم بود. نیما وقتی داخل بالکن شد متوجه شد راحیل کنار نرده های بالکن نشسته و به دور دست خیره شده است. لحظاتی نگاهش کرد. راحیل که متوجه حضور کسی شده بود به طرف او برگشت و آرام گفت:
    نیما من واقعا کتاسفم.
    نیما خندید و گفت:
    مهم نیست. می خواهی چه کنی؟
    امروز را در اتاقم می مانم. شاید کمی کتاب خواندم. راستی تو کتاب همراهت اوردی؟
    نیما به داخل اتاق برگشت و یک کتاب همراهش اورد. راحیل اشکهایش را پاک کرد و بعد از تشکر فراوان به اتاقش بازگشت. نیما بلاتکلیف و کلافه بود. حس می کرد که در مورد تنبیه راحیل مقصر است. به یاد زحمات راحیل افتاد و بیشتر شرمنده شد.
    هرکسی مشغول کاری بود. پونه و رامین کنار ساحل بودند. نیما خوب می دانست که نباید مزاحم آنها بشود. امی آقا و پروین با پگاه به پارک بازی داخل مجتمع رفته بودند. پدر و آقای نفیسی روی تراس شطرنج بازی می کردند. نادر و سمیرا به همراه مادر برای خرید مایحتاج ضروری راهی بازار بودند و نیما به علت بیکاری همراه آنها راه افتاد تا فکر جدیدی را که به تازگی به سرش زده بود عملیکند. نیما تصمیم گرفته بود برای قدر دانی از راحیل هدیه ای برایش بخرد اما این ظاهر امر بود. واقعیت این بود که نیما بی قرار بود.
    در آخرین لحظه که ماشین به طرف ویلا پیچید نگاهش به پنجره اتاق راحیل افتاد. راحیل کنار در اتاق ایستاده بود. چند ماه اخیر در نظر نیما جان گرفت. این دختر پر نشاط در بسیاری از مسائلی که در این چند ماه شکل گرفته بودند در کنار نیما بود. یادش آمد که شب قبل از مسافرت چطور تا صبح بیدار ماند. و به او کمک کرد. نگاهش را به دور دست و به دریا دوخت و متاثر شد. و حالا راحیل به خاطر او تنبیه شده بود آن هم روز اول مسافرت. صدای نادر او را به خود اورد:
    نیما! نیما! کجایی پسر؟
    نیما به طرف او برگشت و گفت:
    طبیعت گیلان همیشه مرا مجذوب خود می کند بخصوص ساحل زیبای چمخاله.
    سمیرا گفت:
    تمام ایران این خاصیت را دارد و مجذوب کننده است.
    سرگرم صحبت بودن که به بازار رسیدند. نیما یک دور بازار را گشت و آخر سر در حالی که فروشنده مغازه طلا فروشی را کلافه کرده بود یک گردنبند ظریف و زیبا خرید و در جعبه حصیری زیبایی جای داد و کادوپیچی کرد و به بقیه پیوست.
    سر میز ناهار جای راحیل خالی بود. پونه با یاد آوری این موضوع دوباره از پدر خواهش کرد که راحیل را ببخشد. امروز این چهارمین باری بود که پونه از پدر تقاضا می کرد و تقریبا به التماس افتاده بود. آقای نفیسی خندید و گفت:
    پونه جان! بابا چقدر اصرار می کنی. من عادت دارم که هیچ وقت از حرفم برنگردم. پس درخواستهای تو بی فایده است. چیزی هم به شب نمانده. سه بعدازظهر است. فردا همه چیز عادی می شود. سمیرا هم از این موضوع ناراحت بود اما چیزی نمی گفت. وقتی ناهار راحیل را برد. آرام چند ضربه به در کوفت. راحیل خسته جواب داد:
    بفرمائید.
    و سمیرا با سینی غذا وارد شد و گفت:
    چطوری عزیزم؟
    راحیل جواب داد:
    خوبم فقط حوصله ام سر رفته. پس کی شب می شود؟
    سمیرا جواب داد:
    غیر از تو دیگران هم منتظر تمام شدن مدت تنبیه تو هستند بخصوص نیما که خودش را مقصر می داند و از صبح به اندازه ده کلمه هم با دیگران صحبت نکرده است.
    راحیل لبخندی به لب آورد و گفت:
    تقصیر من بود که امروز خراب شد. گرسنه ام ناهار چه داریم؟
    بدون این که منتظر پاسخ سمیرا بماند شروع به خوردن کرد. سمیرا از اتاق خارج شد. او مصمم بود بقیه دوره تنبیه را هر طور شده لغو کند اما نمی دانست که هرگز موفق نمی شود.
    شب ساعت هشت بود که هوا تاریک شد. میز شام را چیدند. پدر راحیل را صدا زد و او به جمع پیوست و دوباره از نیما معذرت خواست و اوضاع کاملا عادی شد. نیما در تمام طول شب فرصت نکرد هدیه او را بدهد. بعد از شام قرار شد که صبح روز بعد برای قایقرانی کنار ساحل بروند.
    صبح روز بعد همه دور میز صبحانه جمع بودند که رامین دو قایق از اطراف پیدا کرد و به همه اخطار کرد که عجله کنند. میز صبحانه با عجله برچیده شد و همه سریعا حاضر شدند. دریا بسیار آرام و افق آبی آبی بود. همه سوار قایق شده بودند بجز خانم جهانگیری که به علت ترس از آب سوار نشد و کنار ساحل ماند. نیما هم به رغم میل باطنی برای این که مادر تنها نباشد کنارش ماند. قایق که حرکت کرد، راحیل فریاد زد:
    مطمئن باشید روی آب به یاد شما هستیم.
    با دور شدن قایق نگاه نیما به دنبال راحیل کشیده شد. مادر دست او را فشرد وگفت:
    ممنون که پیشم ماندی.
    نیما با تعجب گفت:
    این چه حرفی است مادر؟
    خانم جهانگیری جواب داد:
    تو ماندن کنار مادرت را به رفتن روی دریا همراه عزیزی که هنوز چشمت به دنبال اوست ترجیح دادی. این خصایل خوب توست که همه را شیفته تو کرده و ثریای از خود راضی را واداشته تا اینجا به دنبالت بیاید.
    نیما گفت:
    مادر متوجه منظورت نمی شوم.
    مادر گفت:
    کدام قسمت را دوباره باید توضیح بدهم؟
    نیما گفت :
    همه را.
    مادر خندید و گفت:
    بسیار خوب ببین عزیز دل مادر! قدیمیها گفته اند رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون.انچه تو در این یک سال گذشته به زبان نیاوردی صورت رنگ پریده و نگاه های مشتاقت هویدا کرده است. عزیز مادر! عشق که گناه نیست. مادر این تغییرات را خوب احساس می کند. همان طور که در پونه احساس کردم و در پروین. من مدتهاست منظرم تا تو لب باز کنی و برایم از دلمشغولی هایت بگویی اما تو همیشه سکوت کردده ای.
    نیما دست مادر را با حرارت بیشتری فشرد و گفت:
    این سخنان آرام بخش شما همیشه به من قوت قلب داده است. حق با شماست مادر. حدس شما درست است. راحیل برای من عزیز است. من درکنار او گویی نیمه گمشده وجودم را یافته ام. یاد صورت مهربانش شبها خواب را از چشمان می گیرد. به عبارت بهتر خلا زندگی من پر شده است. اما هنوز نمی دانم که عقل و منطق هم با این احساس سازگاز است یا نه.
    دیگر نتوانست ادامه بدهد. خانم جهانگیری با محبت نگاهی به او انداخت و گفت:
    نیما جان! کار دل که کار حساب و کتاب نیست. کمی هم خودت را به دست سرنوشت بسپار. نیما زیر لب گفت:
    مادر! این که می بینی من تا اینجا پیش رفته ام به دلیل این است که خودم را به دست سرنوشت سپرده ام.
    مادر خندید و گفت:
    خوب حالا فقط مانده خواستگاری. خودمانیم کم کم دارد دیر هم می شود.
    نیما جواب داد:
    بسیار خوب. من تسلیمم اما فقط به یک شرط.
    مادر گفت:
    چه شرطی؟
    نیما جواب داد:
    الان نه بگذار برای بعد از عروسی پونه. به من قول می دهید تا آن موقع صبر کنید؟
    مادر خندید و قول داد.
    بار بزرگی از روی شانه های نیما برداشته شد. او خوب می دانست که مادر آن قدر دوستش دارد که به خواسته اش اهمیت بدهد. از علاقه خانواده اش به راحیل هم خبر داشت. حالا کسی را داشت که برایش درد و دل کند. از نظر نیما عشق موضوع محرمانه ای بود که فقط گوشهای محرم آن را می شنید و مادر این امکان را به نیما داد تا از این امتیاز برخوردار باشد.
    نیما سبک شده بود. او موضوع گردنبند را با مادر مطرح کرد و از او خواست گردنبند را به راحیل بدهد اما مادر قبول نکرد و گفت:
    باید خودت این کار را بکنی.
    نیما که هنوز نگاهش به قایق بود رو به مادر کرد و گفت:
    پس قسمت دوم قضیه هم روشن شد. منظورم ثریاست. گفتی او به اینجا یم آید؟
    مادر گفت:
    بله با موبایل پدرت تماس گرفت و گفت که فردا به اینجا می آید. سمیرا و آقای نفیسی هم برای شام همه آنها را دعوت کردند.
    نیما گفت:
    مهم نیست. تحمل می کنم. حضور ثریا باعث می شود قدر راحیل را بیشتر بدانم.
    قایق کم کم به ساحل نزدیک می شد. نیما به سمت آنها دوید و پگاه را در آغوش کشید و کمک کرد تا بقیه پیاده شدند. سمیرا و پونه و پروین به کمک نیما پیاده شدند و نیما د رگوشه قایق چشمش به موش آب کشیده ای افتاد که آب از سر و رویش می چکید اما چشمانش مثل همیشه می خندیدند. راحیل از قایق بیرون آمد. نیما پگاه را به مادر سپرد و کاپشن سبکی را که روی دوشش بود روی دوش راحیل انداخت و پرسید:
    چه بلایی به سرت آمده؟ چرا این طور خیس شده ای؟
    رامین به جای او جواب داد:
    خدا رحم کرد. قایق که دور زد یکهو بلند شد و گفت،(( چه ماهی های قشنگی!)) نزدیک بود از قایق پرت شود بیرون و کلی هم اب رویش پاشید. بابا بموقع او را گرفت وگرنه الان خوراک آن ماهیها شده بود.
    نادر جواب داد:
    بیچاره ماهیها! خدا بهشان رحم کرد وگرنه دل درد می گرفتند.
    همه خندیدند بجز نیما که نگرانی سراسر وجودش را گرفته بود. اگر راحیل غرق می شد چه می کرد؟ از یادآوری این موضوع تنش یخ کرد. چقدر این دختر کم تجربه بود. با خشم نگاهش کرد این بی مهری آنا در فلب راحیل نفوذ کرد و دلش گرفت.
    موقع بازگشت از دریا از کنار سمیرا تکان خورد و در ماشین پدر نشست. نیما هم نیم نگاهی به او انداخت و سوار ماشین امیر آقا شد. او هر لحظه از یاد آوری بلایی که ممکن بود سر راحیل بیاید تنش مورمور می شد. اخر خسته شد و برای فرار از افکار مزاحم به جمع پناه برد.
    راحیل غمگین بود. سمیرا کمی با او صحبت کرد و وقتی دید حوصله ندارد صاف رفت سر اصل مطلب و برایش توضیح داد که کارش بچه گانه بوده و نگرانی نیما به حق است. راحیل پذیرفت که واقعا مقصر است و نیما را عصبانی کرده است. به ویلا که رسیدند راحیل دوان دوان داخل شد و لباسهایش را عوض کرد و وارد آشپزخانه شد. سمیرا کنارش نشست و گفت:
    یک سینی چای ببر. آنچه را که گفتم فراموش نکری؟
    راحیل گفت:
    نه.
    سمیرا گفت:
    پس چای رابب و با نیما صحبت کن.
    راحیل با تردید راه افتاد. همه در حال جمع بودند و از چای استقبال کردند فقط نیما نبود. راحیل داخل ویلا را گشت. خبری از نیما نبود. نظری به بیرون انداخت. نیما کنار ماشین اقای جهانگیری مشغول انجام کاری بود. راحیل سینی چای را روی میز گذاشت. کاپشن نیما را که روی شوفاژ بود برداشت و از ویلا بیرون رفت.
    روی سنگفرش اهسته جلو می رفت که باران شروع به باریدن کرد. سرعتش را زیاد کرد و به کنار نیما رسید. نیما که متوجه حضور شخصی در کنارش شده بود به طرف او برگشت و از دیدن راحیل یکه خورد. راحیل کاپشن را به طرفش گرفت و گفت:
    باران می آید. کارت را زودتر تمام کن تا به ویلا برگردیم. سرما می خوری.
    نیما کاپشن را گرفت و با تعجب گفت:
    فکر می کردم با من قهری. تو سرما یم خوری که حسابی خیس شده بودی.
    و کاپشن را روی دوش راحیل انداخت و گفت:
    کارم تقریبا تمام شد. برویم داخل. ماشین پر از شن بود. تمیزش کردم.
    راحیل صورتش را رو به اسمان گرفت و گفت:
    آمده ام با تو آشتی کنم چون تو با من قهر کردی.
    نیما رو به او کرد و نگاهی به صورتش انداخت. راحیل سرش را پائین آورد و نگاهش به نگاه نیما گره خورد. گرمای نگاه نیما دوباره سراپای وجودش را سوزاند. بسرعت سرش را برگرداند. نیما اهسته گفت:
    راحیل تو مرا ترساندی. اگر غرق می شدی یا بلایی به سرت می امد می دانی چه بلایی سر همه می آمد؟
    راحیل با حاضر جوابی گفت:
    خوب اگر در آب می افتادی فریاد می زدم و تو نجاتم می دادی. شنیده ام تو نجات غریقی.
    نیما نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت:
    از آن فاصله من حتی صدای تو را نمی شنیدم. دختر این چه حرفی است که می زنی؟ برویم. الان دوباره خیس می شوی؟
    و هردو دوان دوان خود را به ویلا رساندند.
    نیما گفت:
    راستی راحیل اصلا برایمان تار نزدی.
    راحیل نگاهی به سراپایش کرد و گفت:
    فعلا که خیس و گلی شده ایم. اگر سمیرا راهمان داد حتما برایت می زنم اما امیدوارم پشیمان نشوی. مدتی طولانی است که دست به تار نزده ام.
    نیما خندید و گفت:
    نه مطمئن باش.
    ساعتی بعد همه دور هم جمع شدند و گوش به نغمهای اشنایی سپردند که از سرانگشتان هنرمند راحیل به سوی گوشهایشان جاری بود و به دلشان می نشست. نیما که در سکوت کامل گوش می کرد در یک لحظه چشمش به مادر افتاد که با لبخندی حاکی از رضایت او را مینگریست.
    بعد از گوش دادن به موسیقی مشغول صرف چای و اظهار نظر در مورد موسیقی شدند و تصمیم گرفتند که فردا به جنگل بروند و عصر برگردند. تا شب از میهمانانشان پذیرایی کنند.
    صبح زود جنب و جوش آغاز و وسایل بسرعت فراهم شد. ساعت هنوز نه نشده بود که چادر در جنگل برافراشته شد و همه به دنبال کار خود رفتند. رامین شکار را ترجیح می داد پونه هم بناچار همراهش رفت در حال یکه از خدا می خواست حیوانات بی گناه را از سرراهشان دور کند. پدر و آقا یجهانگیری تهیه ناهار را به عهده گرفتند. سمیرا و پوران برای چیدن سبزی راهی شدند. نادر و نیما هم اجاق کوچکی فراهم کردند تا چای را آماده کنند و راحیل پگاه را برد تا خرگوشها را نشانش بدهد. پروین و امیر آقا هم در انتظار یک لیوان چای نشستند و به صحبت پرداختند.
    گردش در جنگل ناهاری که با هیزم پخته شده بود چای گرم و دیدن حیوانات کوچک جنگلی به همراه جمعی صمیمی روزی را برای همه فراهم کرد که هرگز خاطره اش از ذهنشان نرفت. عصر که برمی گشتند نیما بسیار سرحال بود. رو به مادر کرد و گفت:
    واقعا روز خوبی بود. من واقعا لذت بردم. حیف که شب حتما خراب می شود.
    مادر با لحن مخصوصی گفت:
    بیا کاری کن شادیمان ادامه پیدا کند.
    نیما گفت:
    چطور مادر؟
    ماد رگفت:
    با خریدن یک حلقه.
    نیما جواب داد:
    مادر مگر قول ندادی عجله نکنی؟ صبر کن.
    راحیل میخهای چادر را در صندوق عقب گذاشت و با خنده رو به نیما کرد و گفت:
    استاد عزیز! امروز خیلی خوشحالید. گویا این شاگرد شیطان امروز آزارتان نداده.
    خانم جهانگیری راحیل را به داخل ماشین کشید و گفت:
    دختر گلم! مگر ممکن است کسی از دست تو ناراحت شود؟
    نیما رو به راحیل کرد و گفت:
    با این طرفدار پروپاقرصی که تو داری من چه می توانم بگویم؟ اما از حق نگذریم روز بسیار خوبی بود و به من خیلی خوش گذشت.
    راحیل گفت:
    عالی بود. امیدوارم عکسهایی که انداختیم خوب شوند.
    و به دنبال صدای پدر که او را صدا می کرد از ماشین پیاده شد. نیما رو به مادر کرد و با خنده گفت:
    مادر قرار نشد این قدر از راحیل طرفداری کنی. من حسودیم می شود.
    مادر که گویی در آرزویش غرق شده بود گفت:
    باید برای شما یک عروسی با شکوه بگیریم.
    نیما که نادر او را صدا می زد با خنده پیاده شد.
    نزدیک ویلا که رسیدند چراغهای ویلا روشن بود و چشم انداز با شکوهی داشت. آقای قهرمانی به استقبالشان آمد و خبر داد که میهمانان منتظرشان هستند. نیما رو به مادر کرد و خندید و گفت:
    چه با عجله آمده اند! وقتی وارد ویلا شدند ثریا منتظرشان بود.
    سر میز شام هرکسی به نوبه خود سعی می کرد برودت حاکم بر میهمانی را از بین ببرد اما ممکن نمی شد زیرا این جمع هیچ سنخیتی با هم نداشتند. پدر و مادر ثریا بعد از شام بسرعت خداحافظی کردند و رفتند و قرار شد ثریا چند روز باقی مانده را کنار آنها بماند.
    موقع صرف چای بعد از شام ثریا رو به پروین کرد و گفت:
    این ویلا به نظر شما کمی کوچک نیست؟
    نیما با تسمخر جواب داد:
    چرا این قدر کوچک است که فقط اندازه ماست.
    رنگ از روی اقای نفیسی پرید و مِن و مِن کنان گفت:
    دخترم! نیما شوخی می کند.
    ثریا بلند شد و گفت:
    اتفاقا من هم در این محیط دلم می گیرد و نمی توانم اینجا بمانم. با این که اکثریت این جمع جوان است اما انگار خاک مرده اینجا پاشیده اند. همه خموده اند.
    خانم جهانگیری جواب داد:
    اتفاقا این طور نیست فقط همگی کمی خسته ایم.
    ثریا گفت:
    به ره حال من می روم. خانواده نفیسی هم کسل کننده هستند. درست مثل شما.
    چشمان سمیرا از حیرت گشاد شدند. ثریا رو به نیما کرد و با عشوه گفت:
    لطفا مرا برسان. جای غریبه خوابم نمی برد. پشیمان شدم.
    اقای نفیسی با تعجب گفت:
    اما شما گفتید پیش ما می مانید. چه زود تصمیمتان عوض شد.
    نیما گفت:
    شما عادت نداری.
    ثریا خانم بار اولش نیست. او بقدری تنوع طلب است که اگر می توانست پدر و مادرش را هم عوض می کرد.
    بعد بسرعت حاضر شد. پروین پرسید:
    تنها می روی؟ موقع برگشتن خطرناک است.
    آقای نفیسی که هنوز از این برخورد حیرت زده بود گفت:
    با ماشین من برو. نور چراغهایش بهتر است. یکی را هم همراهت ببر.
    نیما نگاهی به اطراف کرد. همه خسته بودند. نگاهش روی راحیل متوقف شد. این یهترین فرصت بود و می توانست هدیه راحیل را بدهد. رو به سمیرا کرد و گفت:
    با اجازه شما با راحیل می روم.
    راحیل بلند شد و گفت:
    خوب برویم.
    و هر سه به اتفاق به راه افتادند. ثریا که از همراهی راحیل اصلا خوشحال نشده بود با اوقات تلخی جلو نشست و راحیل با بی خیالی روی صندلی عقب جای گرفت و نیما به راه افتاد. در طول مسیر راحیل غرق در تاریکی اطرافش بود که صدای ثریا او را به خود اورد. او با انگلیسی روانی به نیما گفت:
    من آمده بودم با تو صحبت کنم اما اصلا فرصت نکردم تنها ببینمت. ببین نیما! من برخورد بد تو را در میهمانی آن روز فراموش می کنم و به حساب اعصاب خردت می گذارم اما تو هم دست از لجاجت بردار. ما می توانیم برگردیم امریکا و با استفاده از امکانات پدر یک زندگی افسانه ای داشته باشیم.
    نیما به سردی گفت:
    اما من اینجا رو بیشتر دوست دارم.
    ثریا عصبانی شد:
    نیما دانشگاه میشیگان از تو برای تدریس دعوت کرده. تو که نمی خواهی این فرصت طلایی را از دست بدهی. تو اینجا شانس پیشرفت نداری.
    نیما آرام گفت:
    من در دانشگاه تهران کار می کنم و تعهداتی نسبت به خانواده و مملکتم دارم که نمی توانم به سادگی از آنها بگذرم. در ثانی من که قبلا گفتم من و تو به درد هم نمی خوریم.
    ثریا با عصبانیت گفت:
    من که نگفتم ازدواج کنیم. حالا می رویم تا ببینیم بعد چه می شود.
    نیما با تغیر جواب داد:
    خانم عزیز! من اسباب بازی دست شما نیستم! من بازیچه نیستم و نمی خواهم بازیچه داشته باشم. من می خواهم با کسی زندگی کنم که به من علاقه داشته باشد و حاضر باشد تحت هر شرایطی با من زندگی کند. به عبارت بهتر من می خواهم شریک داشته باشم نه سرگرمی و عروسک.
    ثریا بتلخی گفت:
    ایده آلهای تو حال مرا به هم می زند. تو فکر می کنی یک دختر بچه دانشجو که معلوم نیست اصل و نسبش چیست و اصلا بویی اززندگی مدرن نبرده می تواند شریک زندگیت باشد؟ آدم های احمقی که فرانسه را ترک کردند و به تهران برگشتند نمی توانند عقل سالمی داشته باشند. او تربیت صحیحی ندارد.
    نیما با نگرانی به عقب نگاه کرد. صورت راحیل در تاریکی درست دیده نمی شد اما می توانست حال و روز او را حدس بزند. نمی دانست چه کند. ناگهان ترمز کرد و رو به ثریا گفت:
    اگر یک کلمه دیگر حرف بزنی باید همین جا پیاده شوی. فهمیدی؟
    لحن نیما بقدری قاطع و غضبناک بود که در بقیه مسیر ثریا حتی کلمه ای صحبت نکرد. راحیل در افکار خود فرو رفته بود. بهت و حیرت سراسر وجودش را فراگرفته بود. آیا علاقه نیما به اواین قدر بود که حتی ثریا در چند برخورد متوجه شده بود؟ پس حتما دیگران هم متوجه شده بودند.
    با ترمز ناگهانی نیما افکارش از هم گسست. ثریا بی خداحافظی پیاده شد و نیما حتی صبر نکرد او داخل ویلا شود. بسرعت دور زد و برگشت. کمی که دور شد نگه داشت و رو به راحیل گفت:
    لطفا تو رانندگی کن. اعصاب من کاملا به هم ریخته.
    و بسرعت خودش را روی صندلی کنار راننده کشاند. راحیل با تردید پیاده شد و جای او را گرفت. ارام نگاهش کرد. نیما به صندلی تکیه داده و چشمانش بسته بودند. راحیل صندلی او را کمی عقب داد و کاپشنش را که روی صندلی عقب بود ارام رویش کشید. صدای موسیقی ملایمی در ماشین پیچید. راحیل حرکت کرد. نیما سکوت را شکست وگرنه گفت:
    متاسفم. ثریا نمی دانست تو انگلیسی می دانی وگرنه هرگز این ارجیف را به هم نمی بافت. این دومین باری است که او به نزدیکان من توهین می کند. این دختر عقل درست و حسابی ندارد.
    بعد از این جملات در خود فرو رفت. راحیل جواب ینداد و سکوت را نشکست. او بقدری در افکار خود غرق بود که خود بیش از هرکسی نیاز به سکوت داشت. کم کم نزدیک ویلا شدند. نیما ناگهان کاپشن را کنار زد و ضبط را خاموش کرد. راحیل که پشت در پارکینگ نگه داشته بود تا در را باز کند با تعجب او را نگریست. نیما در مقابل نگاه کنجکاو راحیل بسته کوچکی را رو به صورت او گرفت و گفت:
    راحیل هدیه کوچکی است برای تو. مناسبت بخصوصی هم ندارد.
    راحیل با دست لرزان جعبه را گرفت. نیما ادامه داد:
    فضای ماشین شاعرانه بود. اگر ضبط را خاموش نمی کردم حتما عقل و منطق مغلوب احساس می شد.
    و سکوت ادامه صحبتهای او بود. راحیل با عصبانیت پرخاش کرد:
    می ترسیدی که قفل زبانت بشکند و از چیزهایی برایم بگویی که همه در مورد ان فکر می کنند و حرف می زنند؟
    اشک در چشمانش حلقه زد. نیما حیرت کرد. فکر نمی کرد اتفاقات اخیر تاثیر زیادی روی راحیل گذاشته باشد.
    راحیل پیاده شد و دوان دوان به داخل رفت. نیما بعد از پارک ماشین پا به داخل ساختمان گذاشت و سمیرا را حیرت زده مقابل خود دید اما جواب قانع کننده ای برای سوالات بیشمار اونداشت. به اتاقش رفت و دراز کشید. صدای محزونی از تار راحیل بلند شد و تمام وجود نیما را لرزاند و باعث شد تا وقتی انگشتان راحیل روی سیمهای تار زخمه می زند خواب از چشمانش برود.
    راحیل هنوز خواب بود که سمیرا به سراغش آمد و بیدارش کرد. چشمان پف کرده او نشان از شب بسیار بدی داشت. کمی که صحبت کردند راحیل جعبه را جلوی چشم سمیرا باز کرد و از دیدن گردنبند دلش لرزید. سمیرا کمکش کرد تا گردنبند را ببندد و او را با افکارش تنها گذاشت.
    نیما صبح زود از ویلا بیرون رفت. نیاز به هوای آزاد او را به کنار ساحل کشید و همراه نادر که موقع خروج به او پیوسته بود ساعتی دوید. وقتی هردو خسته برگشتند همه دور میز صبحانه بودند. ان دو خسته و عرق ریزان روی پله های تراس نشستند. راحیل که متوجه ورود آنها نشده بود با یک سینی آب پرتغال وارد شد و گفت:
    اب میوه آمد. برای نیما و نادر هم کنار گذاشته ام.
    نادر با خنده گفت:
    ما اینجائیم.
    راحیل بسرعت برگشت و نگاهش روی نیما ثابت ماند. زیر نگاه های نیما داشت از پا در می آمد. بزحمت اب میوه را تعارف کرد و به آشپزخانه رفت و با دولیوان دیگر برگشت.
    همه با خنده و شوخی جمع کردن میز را به نیما سپردند و رفتند. نیما بسرعت میز را جمع کرد و ظرفها را به اشپزخانه برد چون نمی خواست دیدار از باغ کندلوس را از دست بدهد یا بقیه را در انتظار بگذارد. راحیل که بعد از تعویض لباس آماده رفتن بود به کمک نیما آمد و مشغول شستن ظرفها شد. نیما میز را پاک کرد و برای شستن ظرفها امد که متوجه راحیل شد و گفت:
    زحمت کشیدی. خودم می شستم.
    راحیل خندید و گفت:
    چه زحمتی آقای منطقی؟
    نیما که متوجه کنایه راحیل شده بود با دلخوری گفت:
    منظوری نداشتم.
    راحیل گفت:
    حالا بهتره بری حاضر بشی. اینجا نمون چون ظاهرا فضا خیلی شاعرانه است.
    نیما با مظلومیت گفت:
    ممنون از همکاریت پس من رفتم.
    و با عجله رفت تا حاضر شود. از شادی در پوست خود نمی گنجید. او حالا به احساسات راحیل واقف شده بود.
    باغ کندلوس بسیار زیبا بود. گل آرایی عالی به همراه فضا سازی مناسب و بوی انواع گل وگیاه نشاط و سرور فراوانی در آنها ایجاد کرد. همه محو تماشا بودند. نیما که متوجه راحیل شده بود که با چه دقتی به یک شاخه گل نگاه می کرد آرام به او نزدیک شد و گفت:
    چه می کنی؟
    راحیل جواب داد:
    داشتم دعا می کردم این گلا پزمرده بشن.
    نیما ابروهایش را با تعجب بالا برد و گفت:
    چرا؟
    راحیل به مسخره جواب داد:
    آخه شاعرانه اند.
    نیما زد زیر خنده و گفت:
    ای بدجنس! تا کی می خوای اذیتم کنی بی انصاف؟ حالا من یه چیزی گفتم. راستی چه گردنبند قشنگی مبارکه.
    راحیل چشم به او دوخت و گفت:
    هدیه است و برایم عزیز وگرنه می گفتم قابلی نداره.
    نیما آرام گفت:
    برازنده شماست.
    و ناگهان حرفش را خورد و بسرعت از راحیل دور شد. بقیه روز راحیل به جای استفاده از طبیعت به فکر صحبتهای نیما بود.
    روز آخر سفر نمک ابرود بود و تله کابین مناظری را جلوی چشم آنها آورد. طبیعت بکر دست نخورده و هوای مه آلود برای همه جالب و هیجان انگیز بود و خاطرات این مسافرت عالی را کامل کرد بطوری که موقع برگشت هیچ کس دلش نمی خواست مسافرت تمام شود اما همه باید باز می گشتند. چون خانواده جهانگیری قرار بود دو سه روزی برای دیدن اقوام به اصفهان بروند. نیما همراهشان می رفت و پونه و رامین داوطلبانه همراهیشان می کردند. اما هرچه آقای جهانگیری اصرار کرد اقای نفیسی همراه آنها باقی مانده تعطیلات را در تهران به گشت و گذار پرداختند تا با انرژی مشغول کار در سال جدید شوند.
    نیما قبلا مایل به مسافرت نبود اما بهانه ای برای ماندن نداشت بنابرای راهی سفر شد. سوغات این سفر جعبه قلمکار زیبایی بود که زینت بخش میز مطالعه راحیل شد و اوتنها گردنبندش را در ان می گذاشت. آخرین روز تعطیلات هم آرام گذشت و همه آماده کار و تلاش مجدد در جدید شدند.
    راحیل سال جدید را با نشاط بیشتری آغاز کرد. یک مسافرت عالی و استفاده مفید از تعطیلات روحیه ای بی نظیر به او بخشیده بود و با عشق و علاقه فراوان شروع به درس خواندن کرد.
    نادر مجبور شد تنها برگردد و جور کارهای برادر را بکشد چون پدر به رامین نیاز فراوان داشت. کارهای شرکت امانش را بریده بود و رامین بموقع به دادش رسیده و اولین کارش را با وکالت تام الاختیار از پدر آغاز کرده بود.
    پونه و راحیل سخت مشغول درس خواندن بودند. آقا یجهانگیری که در آستانه بازنشستگی بود هنوز هم با علاقه فراوان خود را وقف دانشجویانش می کرد. خانم جهانگیری پروین و سمیرا هم سرگرم اماده کردن جهیزیه پونه بودند. در این میان تنها نیما بود که کارهایش به دلخواه پیشرفت نمی کرد. فشار مادر در مورد تصمیم گیری او در مورد راحیل روز به روز بیشتر می شد. مادر که دید حریف او نمی شود پروین را به جانش انداخت اما تلاشهایشان بی ثمر بودند و تنها بودند و تنها نیما را کلافه می کردند تا این که پدر وساطت کرد و از طرفین خواست تا تابستان موضوع را مسکوت بگذارند. این مساله نیما را آسوده کرد و بقیه هم منتظر ماندند.
    روزها بود که نیما راحیل را ندیده بود. فصل امتحانات بود و راحیل حسابی سرگرم درس خواندن بود اما نیما احساس می کرد در این مساله عمدی هم وجود دارد. مثلا رفت و آمد دو خانواده درست وقتی انجام می شد که یا نیما نبود یا راحیل. نیما دلش حسابی برای راحیل تنگ شده بود اما جرات نمی کرد ابراز کند. می دانست که این بهترین بهانه است که می تواند به دست مادر بدهد. در دانشکده هم راحیل اکثرا در محاصره بچه ها بود و اشکالات آنها را رفع می کرد. صبح روز امتحان فیزیک پونه و نیما ساعت هفت از خانه خارج شدند. وقتی داخل ماشین نشستند. نیما رو به پونه کرد و گفت:
    موافقی بریم دنبال راحیل؟
    پونه خندید و گفت:
    بالاخره طاقتت تمام شد؟
    نیما با تعجب جواب داد:
    چرا؟ منظورت چیه؟
    پونه گفت:
    هیچی. منظوری نداشتم بریم. اما فکر نمی کنم خونه باشه. چون ساعت شش و نیم با بچه ها قرار داشت.
    نیما پرسید:
    برای چی؟
    پونه جواب داد:
    راحیل برای خودش یک پا معلم و استاد شده. قرار شد تا ساعت ده که امتحان شروع می شود کلاس رفع اشکال بگذارد.
    نیما لبخندی زد و گفت:
    پس بریم که تو از کلاس جا نمونی.
    ماشین نیما وقت یکوچه را طی کرد در داخل خیابان پیچید متوجه ماشین زرد رنگی که درست سرکوچه پارک شده و سه جوان ظاهرا در آن مشغول گفتگو بودند شد. آنها به نظرش ظاهر عادی نداشتند اما اهمیتی نداد و رد شد.
    بچه ها بقدری سرگرم پرسیدن اشکال بودند که اصلا متوجه ورود نیما نشدند و او آهسته همانجا کنار در روی صندلی نشست و محو تماشای راحیل شد. راحیل بسرعت مشغول نوشتن مسائل روی تخته سیاه بود دستهایش و یک قسمت از صورتش که معلوم بود دستش را روی آن کشیده شده است گچی شده بودند. مساله که تمام شد با عجله گفت:
    خوب حالا یک مساله مهم رو براتون حل می کنم.
    یکی از بچه ها گفت:
    سواله؟
    همه زدند زیر خنده اما خنده بسیار کوتاه بود چون ناگهان متوجه حضور نیما شدند. نیما یا اشاره دست آنها را وادار به سکوت کرد و راحیل که از قضایا چیزی سردرنیاورده بود با عصبانیت گفت:
    سوال امتحان دست من چه می کند؟ من اصلاچند هفته است استاد را ندیده ام. اگر این حرفهای شما را بشنود چی فکر می کند؟ می دانید که اصلا اهل شوخی نیست.
    شخنرانی راحیل که تمام شد حل مساله را کامل روی تخته نوشته بود. از این که صدایی از بچه ها بلند نمی شد تعجب کرد به طرف آنها برگشت و با خنده گفت:
    ابهت من کلاس رو گرفته یا خوابتون برده؟ چرا اینقدر ساکتید؟
    و کلمه ساکت توی دهانش ماسید. مغناطیس نگاه نیما او را چون خرگوشی افسون و حسابی دست و پایش زا گم کرد. نیما که حال و روز او را دید آهسته به طرفش آمد و گفت:
    خسته نباشید خانم نفیسی. حسابی گچی شدید. بروید دست و رویتان را بشوئید. من بقیه اشکالها را رفع می کنم.
    راحیل که به خود آمده بود با لکنت معذرت خواست و بسرعت از کلاس خارج شد.
    آبی که به صورتش زد کمی حالش را جا آورد. در آینه دستشویی نگاهی به خودش انداخت. اضطراب داشت. بعد از حدود بیست روز با نیما روبرو شده بود آن هم در آن وضعیت. نمی دانست چه کند. قدرت بازگشت به کلاس را نداشت اما به خود نهیب زد و بزحمت تا دم در کلاس امد. در همان موقع نیما از کلاس خارج شد و لبخندی به رویش زد و گفت:
    خسته نباشی. اشکال دیگری نمانده. کمی استراحت کن تا شروع امتحان.
    بعد در حالی که حتی نیم نگاهی هم به راحیل نینداخت بسرعت وارد دفتر کارش شد. در را بست و نفس عمیقی کشید. نمی دانست چه کند. کاش به حرف مادر گوش و موضوع را مطرح کرده بود. ان وقت الان می توانست یک فنجان قهوه برای راحیل ببرد و با دستمال کاغذی صورت خیسش را پاک کند و شریک خستگیهایش باشد اما الان برای جلوگیری از هرگونه شایعه باید مهر سکوت بر لب می زد و با تمام توان احساسش را مهار م یکرد. این تضاد و سردرگمی اعصابش را به هم ریخته بود. با خستگی دستی به موهایش کشید و پشت میزش نشست.
    راحیل خودکار را بی هدف در دستش می چرخاند. وحشت همه وجودش را فرا گرفته بود. برگه سفید جلوی رویش دهن کجی می کرد اما تمام مطالب از ذهنش پاک شده بودند. نگاهی به نیما انداخت کهبا نگرانی براندازش می کرد اما وضع بدتر شد. سردردی بی سابقه از سمت چپ سرش شروع شد و به فاصله پنج دقیقه تمام سرش را گرفت. سرش سنگین شده بود. آهسته سرش را روی دستها گذاشت.
    صدای گرم نیما در گوشش پیچید.


  3. #13
    رز سرخ آواتار ها
    • 25
    کاربر باشگاه

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    شغل , تخصص
    ][دانشجو][
    رشته تحصیلی
    ][زبان و ادبيات عرب][
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    فصل هفتم (قسمت سوم)


    راحیل! راحیل!
    چشمها را باز کرد اما سرش گیج رفت و هیچ نفهمید. خدایا کجا بود؟ روی تختی دراز کشیده ونیما بالای سرش ایستاده و با نگاهی غمگین به او چشم دوخته بود.
    راحیل صدای مرا می شنوی؟
    حالا او را واضح می دید. لبخندی زد و گفت:
    خوبم اما امتحان.
    نیما گفت:
    نگران نباش. سرجلسه حالت به هم خورد. احتمالا از ضعف است. الان هم روی تخت بهداری هستی. بچه ها هم به خاطر این که تو از امتحان عقب نمانی جلسه را ترک نکرده اند. آماده ای برویم؟
    راحیل بلند شد وگفت:
    ساعت چند است؟
    نیما گفت:
    دوازده ظهر.
    راحیل با تعجب گفت:
    خدایا همه چقدر معطل شده اند. اما من چیزی به خاطر ندارم. تمام مسائل فیزیک را انگار بار اول است که می بینم. الان هم شانسی ندارم.
    نیما با مهربانی او را به طرف در بهداری هدایت کرد و گفت:
    به خودت فشار نیار. این فراموشی ناشی از خستگی است و برطرف می شود. مطمئن باش.
    با این اطمینان نیما وقتی راحیل دوباره به کلاس برگشت و به ورقه نگاه کرد متوجه شد که کم کم مطالب را به خاطر می آورد. بعد از ساعتی برگه را به دست نیما سپرد که تنها کنارش نشسته بود.
    سرمیز شام سمیرا با نگرانی موضوع را شنید. پونه اعتقاد داشت راحیل را چشم زده اند اما سمیرا می دانست که هیجان ناشی از دیدار نیما آن هم در آن وضعیت ناگهانی باعث بروز این مساله شده است. وقتی به راحیل نگاه کرد متوجه شد که بحران گذشته است و خیالش کمی راحت شد. صبح روز بعد نیما باز هنگام عبور از کوچه متوجه ماشین زرد رنگ شد که در جای قبلی پارک شده بود. این بار پروین و مادر همراهش بودند. پروین ناگهان گفت:
    این ماشین چقدر به نظرم آشناست.
    مادر به علامت نفی سری تکان داد و گفت:
    من که آن را ندیده بودم. پروین جواب داد:
    آشناست امانمی دانم چرا اینجا پارک می کند؟ انگار منتظر کسی است. همسایه ها همچند بار اعتراض کرده اند اما گوشش بدهکار نیست.
    نیما بی تفاوت گفت:
    حتما کاری دارد و تا چند روز دیگر می رود. این که مشکلی نیست.
    پروین گفت:
    نیما تابستان را بیکاری؟
    نیما پرسید:
    چطور؟
    پروین گفت:
    همین طوری پرسیدم.
    نیما که تا حدودی پی به منظورش برده بود گفت:
    امروز که برگه ها را تحویل بدهم کارم تمام می شود تا مهر. بعد از بیست و چند سال می خواهیم تابستان امسال را استراحت کنم.
    بعد رو به مادر کرد و گفت:
    مادر می دانی بالاترین نمره کلاسم مال کیست؟
    مادر گفت:
    پونه؟
    نیما لبخندی زد و گفت:
    پونه فقط شانس آورد که فیزیکش پاس شد. نباید حالا شوهرش می دادید.
    پروین با نارضایتی گفت:
    یعنی می گفتیم صبر کن دو سال دیگر عاشق شو.
    نیما که از لحن خصمانه پروین خنده اش گرفته بود گفت:
    نخیر خانم. من کی جسارت کردم؟ فقط یک سوال کردم که کار به اینجا کشید.
    مادر در میان خنده نیما پرسید:
    بالاخره نگفتی؟
    نیما نگاهی از آینه به صورت پر مهر مادر کرد و گفت:
    راحیل مادر! و بهترین نمره فیزیک را گرفت. بیست.
    پروین رو به مادر کرد و گفت:
    راحیل دختر باهوش و درسخوانی است.
    مادر جواب داد:
    خوش به حال کسی که راحیل عروسش می شود. پژمان پسر با سلیقه ای است که چنین انتخاب شایسته ای کرده.
    پروین با نارضایتی گفت:
    از بی عرضگی ما.
    نیما که از بحث سر درنیاورده بود پرسید:
    موضوع چیه؟ نکند منظورتان پژمان عمع شوکت است؟
    ماد رگفت:
    درسته. عمه چند روز پیش به پدرت زنگ زده و خواهش کرده که راحیل را از آقای نفیسی برای پژمان خواستگاری کند. اگر قبول کردند بیایند تهران. آقای نفیسی هم جواب نداده و شوکت نتیجه گرفته که حتما راضیه. امشب هم می ایند تا فردا شب برویم صحبت کنیم. انها عید پارسال در نامزدی پونه راحیل را دیده بودند. از ما پرس و جو کردند. من چیزی سردرنیاوردم. اما ظاهرا تصمیم داشتند به خواستگاری بیایند.
    نیما دیگر چیزی نمی شنید. لرزشی در دستهایش شروع شد که کنترل فرمان را دشوار می کرد. پروین متوجه حال او شد و پرسید:
    نیما طوری شده؟
    نیما با آخرین توان ترمز کرد و مظلومانه به طرف مادر برگشت و گفت:
    مادر شما با من چه گرده اید؟
    و بسرعت از ماشین پیاده شد. پروین که از بوق ماشینهای پشت سر کلافه شده بود خود به جای نیما نشست و ماشین را به کنار خیابا برد. نیما در کنار پیاده رو سرگردان بود و بعد از چند بوق پیاپی پروین با بی میلی سوار شد و حرکت کردند. پروین در میانه راه توضیح داد:
    البته قطعی نیست. عمه شوکت را که می شناسی.
    نیما عصبانی شد و پرخاش کرد:
    عجله نکن قطعی هم می شود. همه خبر دارند جز من. من که به شما گفتم. صبر کنید. نگفتم فقط تا عروسی پونه؟ شما حق ندارید این کار را بکنید. پدر باید زنگ بزند و آنها را منصرف کند.
    مادر گفت:
    نیما عاقل باش. همه دخترها خواستگار دارند. مردم که نمی توانند به خاطر این که حدس می زنند تو دخترشان را می خواهی در را ببندند. تازه تو هم که تصمیم قطعی نگرفته ای.
    نیما جواب نداد و سکوت تا مقصد ادامه پیدا کرد.
    تلفن عمه شوکت نیما را کمی امیدوار کرد. او به علت مسافرت پژمان موضوع را به بعد موکول کرد و نیما بر آن شد تا تکلیف این قضیه را هرچه زودتر روشن کند. بعد از مشورت با مادر و پروین تصمیم گرفت اول شخصا را راحیل صحبت کند و برای این منظور با راحیل قرار گذاشت که به بهانه خریدن چند کتاب فردا ساعت یازده صبح در دانشکده به او ملحق شود. شب تا صبح نقشه کشیده بود که موضوع را چطور و ا زکجا شروع کند اما به نتیجه نرسید و کم کم خوابش برد.
    صبح فردا راحیل آماده شد تا از در خارج شود. سمیرا خندید و گفت:
    ناهار میای؟
    راحیل شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
    کتاب خریدن نیما حساب و کتاب ندارد. شاید تا عصر طول کشید. فعلا که دارم می روم.
    آقای نفیسی که راهی شرکت بود گفت:
    بابا بیا تو را می رسانم.
    راحیل سر باز زد و گفت:
    هوا خوب است خودم می روم.در تمام این مدت زحمتم گردن شما و نیما بوده. در ضمن راهتان دور می شود.
    و برای فرار از اصرار پدر از در خارج شد. سرزنده و سرحال قدم بر می داشت. در فکر روزی بود که برایش مهیا شده بود. تمام امروز را به بهانه خریر کتاب همراه نیما بود.
    کوچه خلوت بود. از پیچ کوچه که گذشت متوجه ماشینی شد که آهسته به طرفش حرکت کرد. با بدبینی نگاهش کرد. احساس خطر می کرد. در یک لحظه تصمیم گرفت تا خیابان بدود. همین که قدمها را تند کرد یک باره ماشین جلویش پیچید و بدون آن که فرصت فکر کردن یا کمترین حرکتی داشته باشد با سر به داخل ماشین کشیده شد. در آخرین لحظه گردنبندش بدون آن که متوجه شود بر اثر فشار از گردن باز شد و در باغچه کنار پیاده رو افتاد. راحیل می خواست فریاد بکشد اما دهانش را محکم گرفته بودند. احساس خفگی می کرد. فشار شدیدی روی سر و گردنش وارد می شد که او را بزور کف مشین نگه داشته بود. در آخرین کشمکش توانست دستی را که روی دهانش بود گاز بگیرد اما با ضربه ای که به سرش خورد از هوش رفت و دیگر هیچ نفهمید.
    نیما یا هیجان منتظر راحیل بود. نگاهی به ساعت کرد. ساعت یازده بود. بسرعت آماده شد و در انتظار نشست اما از راحیل خبری نشد. دوبار تا بیرون دانشکده آمد و برگشت اما راحیل نیامد. دلزده شد. مدتها منتظر چنین روزی بود اما راحیل با بدقولی همه چیز را خراب کرده بود. از دست خودش عصبانی بود. نباید به دخترها اعتماد می کرد. ساعت حدود یک بعدازظهر بود که با عصبانیت دانشکده را ترک کرد و به خانه برگشت. در راه مرتب به علت غیبت راحیل فکر می کرد اما ذره ای هم شک نکرد که ممکن است اتفاقی برای او افتاده باشد. وارد کوچه که شد هنوز امیدوار بود راحیل را ببیند. به بهانه دیدن همسایه اندکی توقف کرد. موقع خداحافظی با همسایه کنار پیاده رو چشمش به جسم براقی افتاد اما اعتنا نکرد و رد شد. بسیار خسته بود. با تمام کسالت نبود ماشین زرد رنگ به نظرش مشکوک آمد اما ذهنش مشغولتر از آن بود که میان موضوعاتی که دیده بود ارتباط برقرار کند. به اتاقش پناه برد و سعی کرد بخوابد اما گویی خواب از چشمانش فرار می کرد. آن قدر غلت زد که مادر برای ناهارصدایش زد. میلی به غذا نداشت. بعد از ناهار دوش گرفت و برای رهایی از افکار مزاحم به تماشای تلویزیون نشست. ساعت هفت بود که طاقتش تمام شد و به مادر پناه برد. مادر و پدر هردو در آشپزخانه موضوع را شنیدند. پدر بعد از این که به دقت گوش داد گفت:
    پسرم تو کار عاقلانه ای نکردی. باید به سراغش می رفتی و علتش را می پرسیدی.
    ماد رهم تایید کرد و ادامه داد:
    شاید بیمار باشد. شاید برایش اتفاقی افتاده باشد. تو از تمام این احتمالات می گذری.
    نیما کمی نگران شد و تردید به جانش افتاد اما با زهم مقاومت کرد.( این قدر یعنی این پسرها بی فکر هستند. اگر اینطوره خدا داند با آنها...) نه او باید تحت هر شرایطی تماس می گرفت. ( اگر هم مرد از اون دنیا باید زنگ بزند و خبر بدهد.) مادر خندید و گفت:
    به هر حال بعد از شام به دیدنشان می رویم و با اجازه پدر این مجلس می تواند مجلس خواستگاری باشد. تا عروسی پونه چیزی نمانده.
    پدر خندید و گفت:
    پس بالاخره نوبت تو هم شد.
    نیما خندید گفت:
    مادر عجله می کنید. صبر کنید راحیل را ببینم بعد. ( اگر تونستی ببینی باشه)
    مادر گفت:
    نه که تا به حال ندیدی.
    پدر در حالی که از آشپزخانه خارج می شد گفت:
    هروقت شما بگوئید من آماده ام. راحیل دختر برازنده ای است. حتی شوکت هم او را پسندیده.
    ساعت تازه هشت شده بود که میز شام چیده شد. نیما عجله داشت تا زودتر به دیدن راحیل برود و علت نیامدنش را بداند که زنگ زدند. مثل فنر از جا پرید و در را باز کرد. مادر پرسید:
    کی بود؟
    نیما گفت: ( نه واقعا این پسره یه چیزیش می شه)
    نپرسیدم. شاید پونه باشد.
    مادر خندید گفت:
    شاید هم راحیل باشد.
    نیما با لیوان آب به طرف یخچال رفت و گفت:
    البته با یک دلیل قانع کننده.
    نمیا هنوز لیوان آب را سر نکشیده بود که پونه با سلام وارد شد و با دیدن نیما با تعجب گفت:
    تو خانه ای؟ راحیل کو؟
    صدای افتادن لیوان نگاه مادر را به طرف نیما کشاند. نیما بی توجه به خرده شیشه ها انگشتش را به نشانه تهدید به طرف پونه گرفت وگفت:
    چطور مگه؟ توکجا بودی؟
    پونه گفت:
    پیش سمیرا. راحیل کو؟
    نیما نالید:
    پونه شوخی نکن. راحیل مگه خانه نبود؟
    پونه گفت:
    کدام شوخی؟ کاملا هم جدی می گویم.
    همه کم کم داشتند نگران شما می شدند:
    مگه راحیل با تو نبود؟
    دهان نیما خشک شد و دلشوره ای که از حرفهای مادر به دلش افتاده بود شدت گرفت. احساس خطر می کرد.( می ذاشتی سال دیگه نگران می شدی.) نتوانست جواب پونه را بدهد. مادر به جای او گفت:
    مادر جون! نیما ظهر برگشت.
    چشمان پونه از وحشت گشاد شدند و با تغیر گفت:
    تو راحیل را دیدی یا نه؟
    نیما بزحمت گغت:
    نه هرچه منتظر شدم نیامد.
    پونه گفت:
    منظورت چیه؟ حتی تلفن همنکرید ببینی چه بلایی سر راحیل بیچاره اومده؟ آخر شما مردها چرا اینطورید؟
    بعد با عجله از در خارج شد و گفت:
    من باید برم مادر.
    نیما به دنبالش دوید. باور نمی کرد. پونه حتما شوخی کرده بود و راحیل الان با چشمان پرخنده در خانه منتظرش بود. با این افکار به کوچه رسید. جلوی در خانه آقای نفیسی به پونه رسید و با هم وارد شدند. رامین اولین کسی بود که او را روی تراس دید و با خنده پرسید:
    نیما کفشهایت کو؟ چرا پایت خون آلود است؟
    نیما که تازه متوجه شده بود گفت:
    فک رکنم با خرده شیشه های لیوان برید. راحیل کو؟
    رامین که داخل سالن شده بود با تعجب برگشت و گفت:
    از من می پرسی؟ مگه با تو نبود؟
    سمیرا و آقای نفیسی با دیدن حال آشفته نیما از جا برخاستند. نگاه آنها همه چیز را برای نیما گفت. با بی حالی روی کاناپه نشست. از خودش بدش می آمد و روی نگاه کردن به دیگران را نداشت. زیر سنگینی نگاه آنها داشت از پا درمی آمد. هیچ عذری پذیرفته نبود. اقای نفیسی کنارش نشست و گفت:
    نیما! کجا رفته بودید؟ پس راحیل کو؟
    نیما سرش را بلند کرد و در چشمان اقای نفیسی خیره شد. سمیرا نزدیک امد و گفت:
    بگذار پایت را ببندم. چه زخمی! چرا این طور شدی؟
    و برای آوردن وسایل پانسمان رفت. نیما سرگردان بود بالاخره با کلی مِن و مِن موضوع را تعریف کرد. رامین برآشفت.
    پسر تو دیگه کی هستی!
    آقای نفیسی چشم غره ای به او رفت و گفت:
    مشکلی پیش اومده که حل می شه. تنها نیما مقصر نیست. من خودم باید راحیل را می رسوندم. به ره حال گذشته. کمی صبر می کنیم. اگر خبری نشد دنبالش می گردیم.
    هنوز کسی جواب نداده بود که بقیه هم از راه رسیدند و پروین نگرانتر از همه گفت:
    به خونه دوستانش زنگ بزنید.
    سمیرا که از پانسمان پای نیما فارغ شده بود گفت:
    زنگ زدیم. کسی خبر نداره.
    رامین گوشی را برداشت و با کلانتری تماس گرفت و بعد از دادن مشخصات راحیل گوشی را گذاشت. سمیرا کنار پوران نشست و گفت:
    چند تکه شیشه خرده از پای پسرت درآوردم. اصلا متوجه نشد. خیلی دلش مشغوله.
    پوران با بغض گفت:
    خدا رحم کند. اگر طوری شده باشد نیما هرگز خودش را نمی بخشه. امروز مثلا می خواستیم بیائیم خواستگاری .
    سمیرا آرام گفت:
    درست می شه. من فکر می کردم آقای نفیسی نیما رو سرزنش کند اما هیچی نگفت. حتما متوجه اوضاع وخیم روحی او شده.
    سمیرا نگاهی به نیما کرد. صورتش چنان ملتهب بود که بی اختیار دلش سوخت. فکرکرد بهتر است برای همه چای بیاورد. هنوز با سینی چای از آشپزخانه خارج نشده بود که تلفن زنگ زد. رامین از همه نزدیکتر بود و با یک خیز گوشی را برداشت. سکوت او همه را آزار می داد. سمیرا چشمش به دهان او بود و تکان نمی خورد که رامین گوشی را گذاشت و گفت:
    از کلانتری بود. گویا صبح سر خیابان تصادف شده و یک دختر جوان مجروح شده که او را بیمارستان برده اند منتها بیهوش است.
    صدای ریختن استکانهای چای همه را به طرف سمیرا برگرداند. او دو دستی توی سرش زد و فریاد کشید:
    خدایا! دیگه نمی تونم تحمل کنم. لادن، راحیل، خدایا چه کنم؟
    های های گریه صدایش را قطع کرد. پونه و چروین به طرفش دویدند و درست در لحظه افتادنش زیر بغل او را گرفتند اما سمیرا آرام نمی شد. قرار شد همه به بیمارستان بروند. هیچ کس طاقت ماندن نداشت. امیر آقا و رامین و آقا یجهانگیری پشت فرمان نشستند. اقای نفیسی و سمیرا همراه آقای جهانگیری و پوران راه افتادند. آقا ینفیسی که خودش حال و روز درست و حسابی نداشت سعی می کرد بقیه را دلداری دهد بخصوص سمیرا را که هنوز گریه می کرد. پوران نگران نیما بود. صورت ملتهب او صدایش که گلو را می شکست و لبهای بیرنگ و لرزانش برای هر مادری زنگ خطر بود. او حال و روز نیما را درک نمی کرد و عاجزانه از خدا می خواست که راحیل صحیح و سالم باشد.
    در ماشین رامین هم اوضاع مساعد نبود. پونه می گریست و پریسا گوشه ای کز کرده بود. علی آقا و پروین و پگاه هم در سکوت به دنبال بیقه می آمدند. جلوی در بیمارستان که رسیدند همه بسرعت پیاده شدند. ازدحام آنها جلوی قسمت پذیرش نظم بیمارستان را به هم زد. در اتاق دختر مجروح را که گشودند چشمان همه با دیدن تخت خالی گرد شد. نیما ناباورانه به دیگران نگاه کرد. پرستاری که به دنبالش می دوید ناگهان بدون هیچ ملاحظه ای گفت:
    متاسفم. آن دختر جوان فوت شد. شما فرصت ندادید بگویم. یک نفر برای شناسایی بیاید.
    همه به هم نگاه کردند. آقای نفیسی پاهایش سست شد و روی زمین نشست. رامین که همه نگاهها را متوجه خود می دید فریاد زد:
    نه، نه، من طاقت ندارم.
    و های های گریست. نیما قدمی جلو گذاشت و بی هیچ حرفی به دنبال پرستار به راه افتاد. پوران که متوجه وخامت حال او بود بسرعت دنبالش رفت و دستش را به نشانه همدردی فشرد و گفت:
    نیما مطمئنم که راحیل نیست. من دلم روشنه.
    اما نیما چنان نگاهش کرد که از گفتن پشیمان شد. وقتی بالای سر جسد رسیدند زانوان نیما لرزیدند و تمام وقایع یک سال گذشته یک لحظه جلوی چشمش آمد. اگر جسد زیر ملافه راحیل باشد؟ خدایا خودت رحمکن. نیما یک مرتبه ملافه را کنار زد و چشمان بسته اش را گشود. راحیل نبود. زبانش بند آمد. مادر او را در آغوش گرفت و از ته دل آن طور که دلش می خواست گریست و همراه نیما بسرعت به طرف بقیه رفت. همه با شنیدن خبر نفس راحتی کشیدند و برای لحظاتی آرام شدند.
    بعد از ترک بیمارستان سه گروه شدند. آقای جهانگیری و پوران و پدر و سمیرا به خانه برگشتند تا پای تلفن باشند. پونه و رامین و پروین رفتند تا سری به بیمارستانها بزنند. امیر آقا و نیما هم به تمام جاهایی که حدس می زدند راحیل رفته باشد سرزدند و آخر که نا امید شدند به کلانتریها رفتند. حال نیما برای رانندگی مساعد نبود و کنار امیرآقا کز کرده بود. آنها تا صبح همه جا را گشتند اما خبری از راحیل نشد. انگار قطره ای اب بود که در زمین فرو رفته بود. نیما بسیار عصبی بود طوری که وقتی یک افسر نگهبان گفت که آمار دختران فراری بالا رفته و ممکن است مورد آنها هم فراری باشد نزدیک بود با او گلاویز شود که امیرآقا مانع شد.
    نزدیک صبح بود که به خانه برگشتند. آنها هم مانند بقیه دست خالی بودند.نیما روی زمین نشست و سرش را روی زانوها گذاشت. در یک لحظه چشمش به عکس راحیل افتاد که با خنده او را نگاه می کرد. دیدن این عکس خاطرات را برایش زنده کرد. عکسی که نادر در شمال درست روز بعد از تنبیه راحیل گرفته بود. آهی کشید و رو به عکس گفت،(( راحیل تو به خاطر این کوتاهی منو می بخشی؟)) و بغض کرد. سمیرا به اصرار قرص آرامبخشی به او داد. با تاثیر آن ساعتی از نگرانیها رها شد و خوابید.


  4. #14
    رز سرخ آواتار ها
    • 25
    کاربر باشگاه

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    شغل , تخصص
    ][دانشجو][
    رشته تحصیلی
    ][زبان و ادبيات عرب][
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    فصل هشتم(قسمت اول)


    راحیل وقتی به هوش امد بسیار خسته بود. به نظرش آمد در یک زیر زمین زندانی است. جای تاریک و نموری بود که دوروبر ان را ابزار باغبانی پر کرده بود. دست و پایش را حرکتی داد و متوجه شد بسته است. با تقلای فراوان دستهایش را گشود. گره زیاد محکم نبود. مچ دستهایش کرخت شده بود. پاهایش هم باز شدند و دوروبرش را بررسی کرد. چشمانش که به تاریکی عادت کرد متوجه شد در یک انباری زندانی است ذرات نور از لابلای درز چوبها به داخل می تابید و نشان می داد هوا هنوز تاریک نشده است. دستی به موهایش کشید. موهایش به هم چسبیده بودند و سرش بشدت درد می کرد و این نشان می داد سرش شکسته است. بشدت گرسنه بود.
    ناگهان در باز شد و مردی بلند قد وارد شد. چهره او ناشناس بود. بدون یک کلمه حرف یک ظرف غذا پیش رویش گذاشت. راحیل حتی فرصت نکرد یک کلمه حرف بزند. نگاهی به ظرف غذا کرد و بی اختیار گویی به یاد چیزی افتاده باشد دستش را به طرف گردنش برد و با دیدن چای خالی گردنبند آهی از حسرت کشید. به یاد نیما افتاد. نمی دانست ساعت چند است. از فکر نگرانیهایی که امروز به سراغ نیما و خانواده اش می آمد اشک به چشم آورد و اشتهایش را از دست داد. گوشه انبار نشست. سرما آزارش می داد. چهره نیما در نظرش جان گرفت می دانست که به دنبالش می گردد. دلش شور می زد و از آینده بیمناک بود.
    هوا کاملا تاریک شده بود. سوز و سرما در جانش نفوذ کرد. دست و پایش کرخت شده بود. صدای سگها بر وحشتش می افزود. نگاهی به ساعتش انداخت. حدود دوازده شب بود. از کسی خبری نبود. می دانست که باید منتظر حوادث آینده باشد. شروع به قدم زدن کرد. کم کم به فکر افتاد راه خلاصی برای خودش پیدا کند اما هرچه تلاش می کرد کمتر موفق می شد. هیچ راه خروجی نبود. سرما کم کم بر او غلبه کرد و از خستگی خوابش برد.
    لگد محکمی به پهلویش خورد و درد در سراسر تنش منتشر شد. مثل فنر از جا پرید. چشمانش درست نمی دیدند اما به نظرش رسید که صبح زود است. باد خنکی که می وزید به صورتش خورد. هنوز از جایش تکان نخورده بود که به طرف بیرون هل داده شد. با سر پرت شد و روی زمین بیرون کلبه افتاد. آرام سرش را بالا گرفت و نگاهش روی اولین نفر ثابت ماند. همان مرد دیشبی بود که او را نمی شناخت. نفر دوم به نظرش آشنا می آمد اما نفر سوم... خدایا! باور نمی کرد! نه این امکان نداشت. بدنش به لرزه افتاد و زیر لب غرید،(( کامران؟ باید حدس می زدم.)) به نفر پهلویی خیره شد. ماندانا با همان نگاه مغرور و خشن همیشگی بی خیال آدامس می جوید. به طرف او هجوم برد و فریاد زد:
    پست فطرت رذل. باید حدس می زدم.
    کامران او را از پشت محکم گرفت. راحیل فریاد کشید. کامران او را به درون کلبه هل داد. خودش هم آمد و در را محکم بست و رو به او کرد و گفت:
    خفه شو زبان نفهم! داد می زنی؟ تو اسیر دست منی. هیچ کس نمی داند تو اینجایی. می توانم تو را مثل سگ بکشم.
    راحیل گفت:
    اگر یک قدم جلوتر بیایی مطمئن باش خودم را می کشم. برو بیرون.
    کامران به طرف او یک خیز برداشت و موهایش را گرفت. کف سر راحیل بشدت می سوخت. از نفرت آب دهان به صورتش انداخت که جوابش سیلی محکمی بود که او را به یک سو پرت کرد. کامران در حالی که از در خارج می شد گفت:
    به خاطر این توهین حسابت را می رسم. حالا می بینی.
    راحیل به طرف در هجوم برد و در آخرین لحظه با لگد محکم کامران زمین خورد. تنها جمله ای که شنید این بود،(( کامران تو که او را کشتی)) و از شوک درد از هوش رفت.

    *********
    نیما کابوس وحشتناک می دید و در خواب دست وپا می زد که بیدار شد. در ابتدا چیزی به خاطر نمی آورد. کمی که حواسش جمع شد متوجه شد که روی کاناپه خوابیده است اما چرا از آشپزخانه صدای همهمه می آمد؟ یکهو به خاطرش آمد چه اتفاقی افتاده است. از جا پرید و به آشپزخانه رفت. صورت همه را خستگی و نگرانی پوشانده بود. میز صبحانه تقریبا دست نخورده باقی مانده بود. نگاهی به ساعت کرد. دو ساعتی خوابیده بود. از خودش بدش آمد چطور توانسته بود بخوابد؟ پرسید:
    خبری نشد؟
    هیچ کس جواب نداد. پروین لیوان چای را به طرفش گرفت و گفت:
    چای می خوری؟
    نیما با شماتت نگاهش کرد و گفت:
    نه میل ندارم.
    بعد کاپشنش را دستش گرفت و گفت:
    رامین بلند شو بریم.
    رامین گفت:
    آخه کجا؟ همه جارو گشتیم!
    نیما نالید:
    هرجا که لازم باشد.
    و غرید:
    اگر کسی نمی آید خودم یم روم. می دانم مرا مقصر می دانید.
    و با مشت به دیوار کوبید. آقای جهانگیری که از همه به او نزدیکتر بود آرام دستی به سرش کشید و او را به طرف خود برگرداندو نیما که بشدت احساس خستگی و ضعف میکرد بغضش ترکید و در آغوش پدر های های گریست. کمی که آرامتر شد بزور یک لیوان چای خورد. آقای نفیسی آرام گفت:
    نیما جان! لازم نیست این قدر خودت را ملامت کنی. مطمئن باش پیدا می شود.
    نیما از جا برخاست:
    می روم تا کلانتری و برمی گردم.
    ماشین را روشن کرد و از در خارج شد. سر کوچه که رسید چشمش به باغچه افتاد و به یاد آن جسم براق. هراسان پیاده شد و خاکها را به هم زد و از لای خار و خاشاک گردنبند راحیل را بیرون کشید. ماشین را رها کرد و با گردنبند یکنفس تا خانه دوید. در سالن همه با تعجب او را نگاه می کردند. نیما بریده بریده گفت:
    گردنبند راحیل کنار جوی آب پیدا کردم.
    این تنها سرنخ آنها بود. همه دور همجمع شدند تا راه چاره ای بیندیشند که زنگ به صدا درآمد. رامین اف اف را برداشت بعد لبخند کمرنگی زد و گفت:
    نیما ماشین را سرکوچه رها کردی و آمدی؟
    پروین بی توجه جواب داد:
    این کوچه همیشه مزاحم دارد. خیلی باریک است. دو روز پیش که یادت می اید؟ نیما! آن ماشین زرد رنگ را می گویم. درست رو به روی در پارکینگ پارک رکده بود و کلی مایه دردسر شد.
    فکری مثل برق از خاطر نیما گذشت. حس می کرد بین گم شدن راحیل و آن ماشین ارتباطی وجود دارد اما سرنخ قضیه را به دست نمی آورد. امیر آقا از جا بلند شد و گفت:
    باید به عمو زنگ بزنم، شاید کمکمان کند.
    سرگرد ریاحی افسر تجسس اداره آگاهی عموی امیر آقا بود و بعد از آگاهی از قضیه سرعت خود را به آنجا رساند. دلایل از نظر او خیلی دور از هم و نامعقول بودند بنابراین از آقای نفیسی پرسید:
    آیا دشمن خاصی ندارید؟
    آقای نفیسی سرتکان داد و گفت:
    خیر.
    سرگرد دوباره پرسید:
    آقا فکر نمی کنید انگیزه مالی وجود دارد؟
    آقای نفیسی باز سر تکان داد. سمیرا چای را جلوی سرگرد گذاشت و گفت:
    البته احتمال ربوده شدن ضعیف است. این طور نیست؟
    هنوز جوابی نشنیده بود که تلفن زنگ زد. همه نیم خیز شدند. سمیرا گوشی را برداشت و طبق خواست سرگرد روی آیفون زد. همه صحبتهای شخصی را که پشت گوشی بود شنیدند. حیرت سراپای وجود همه را گرفت. حدس سرگرد درست بود. راحیل را دزدیده بودند. اما به چه انگیزه ای؟ انها چیز زیادی نگفتند فقط برای دو ساعت بعد قرار گذاشتند و مکالمه زود قطع شد. سرگرد دست به کار شد و تلفن تحت کنترل قرار گرفت. به توصیه سرگرد آقای نفیسی خودش باید صحبت می کرد و حتی الامکان مکالمه را کش می داد. در ضمن باید می فهمید قصد آنها چیست.
    دو ساعت برای آنها به اندازه یک قرن گذشت. ساعت ده صبح بود که تلفن زنگ زد. اقای نفیسی با اعتماد به نفس گوشی را برداشت. او به خواسته سرگرد خواهش کرد با راحیل صحبت کند و همه صدای راحیل را شنیدند که نالان به پدر التماس می کرد که به خواسته آنها اعتنایی نکند. یکی از آدم رباها با خشونت فریاد زد،(( کافیه)) و صدای فریاد راحیل در گوشی پیچید. عرق سردی روی پیشانی آقای نفیسی نشست فریاد زد:
    اگر یک مو از سر دخترم کم شود من می دانم و شما.
    صدای خنده هرزه ای درگوشی پیچید و از آیفون گذشت و به عمق روح نیما نفوذ کرد. باور نمی کرد. خدایا این صدا چقدر آشنا بود. تلفن که قطع شد همه از شرایط عجیب مطرح شده غرق تعجب شدند. بیست میلیون تومان پول نقد که باید توسط نیما برده می شد. این شرط حدس نیما را بیشتر تقویت کرد. سرانجام دل به دریا زد و موضوع را مطرح کرد. پروین که گویی موضوعی به خاطرش آمده بود گفت:
    راستی این ماشین زرد رنگ ماشین کامران بود. یکدفعه عید دیدم. درست همان بود.
    سرگرد کمی فکر کرد و گفت:
    خوب حلقه های گم شده کم کم پیدا شدند. این کامران کیست؟
    موضوع را که شنید لبخندی زد و گفت:
    آقا نیما پس موضوع تسویه حساب شخصی است. اما چرا این قدر پول؟
    رامین گفت:
    انگیزه آنها پول نیست.
    آقای نفیسی فکری کرد وگفت:
    چرا آنها پول می خواهند. بله پول.
    بعد رد حالی که با خودش حرف می زد گفت:
    اما از کجا فهمیده اند؟
    و به طرف تلفن رفت. بعد از اتمام مکالمه به جمع بازگشت و رو به سرگرد کرد و گفت:
    به هر حال من پول را پرداخت می کنم. چاره ای ندارم. نمی خواهم دخترم آزار ببیند. اما صلاح نمی دانم نیما برود. کامران عصبی و بسیار کینه توز است. از جان نیما می ترسم.
    نیما یان موضوع را رد کرد و گفت:
    نه خودم یم برم.
    همه مشغول بحث بودند که از آگاهی خبر دادند تلفن از کرج بوده است. پدر حدس زد که راحیل را به باغ خودشان برده اند و آدرسش را به سرگرد داد. آدم ربایان دوباره زنگ زدند و خواستند با نیما صحبت کنند. نیما با حالتی متشنج گوشی را گرفت و با بی حالی نشست. ایفون صدای کامران را واضح پخش می کرد که سعی می کرد با تهدید صحبت کند. صدا نیما را مخاطب قرار داد و گفت:
    خوب دکتر! حالا وقت تسویه حسابه. با یک چمدان پول اینجا می ایی. راحیل اینجاست پیش من. می خوای صداشو بشنوی؟
    بعد فریاد راحیل در گوشی پیچید:
    به من دست نزن شگ کثیف.
    نیما دیوانه شد. با عصبانیت گفت:
    وای به حالت اگه بلایی به سرش بیاید. کامران فقط خدا بهت رحم کند.
    تلفن قطع شد. رامین نگاهی به نیما کرد و گفت:
    نیما تو نباید بری. جون هردوتون در خطره. خودم می روم. اون با من کاری نداره.
    اما نیما تصمیم خود را گرفته بود. پولها که آماده شدند نیما به طرف محل قرار رفت. بدون این که توجهی به التماس دیگران بکند. او فقط به راحیل فکر می کرد و بس. می خواست هرچه زودتر به رنجهای راحیل پایان بدهد. اما نمی دانست که آنها قصد ندارند به قولشان عمل کنند.
    سرهنگ و رامین با راهنمایی او راهی کرج شدند و رفت و آمدهای باغ را تحت نظر گرفتند. ساعتی نگذشته بود که پژوئی جلوی در باغ ترمز کرد و سرهنگ و رامین نیما را دیدند که در حالی که چشمانش بسته بود روی صندلی عقب بین دونفر نشسته بود. آنها آهسته از دیوار باغ رد شدند و به طرف ساختمان رفتند. کامران و چند نفر نیما را دوره کرده بودند. راحیل با چشمان بسته درست روبروی نیما بود.هیچ کدام نمی دانستند کامران چه نقشه ای دارد. سرگرد با بی سیم تماس گرفت و بعد از شرح ماوقع از پلیس منطقه کمک خواست. ساعتی بعد باغ تحت محاصره قرار گرفت. همه منتظر دستور سرگرد بودند. رامین شدیدا نگان بود و اگر دستورات اکید و پشت سرهم سرگرد نبود به تنهایی به کمک آنها رفته بود.
    دو ساعتی می شد که هردو را به داخل ساختمان برده بودند. طبق گزارشات ساختمان در دیگری هم نداشت. رامین می دانست کامران مرد خشنی است و ممکن است هرکاری بکند. به فکر نیما افتاد و خودش را به جای او گذاشت. دشمن خطرناکی مثل کامران موذیانه آخرین برگ برنده را در اختیار گرفته بود. او نیما را دوست داشت و از علاقه متقابل او و راحیل هم باخبر بود. از خدا خواست تا هر دو را نجات دهد. به طرف سرهنگ رفت و در انتظار دستور او تصمیم گرفت با خانه تماس بگیرد.
    چشمان نیما را بسته بودند و جایی را نمی دید فقط به یاد می آورد که بمحض رسیدن به محل قرار چند نفر به سرش ریخته و بعد از زدن کتک مفصلی او را به داخل ماشین انداخته بودند و به محل نامعلومی بردند. ماشین که متوقف شد نیما را پیاده کردند. صدای خنده کامران گوشش را آزرد.
    بالاخره اومدی آقای دکتر؟ خوش آمدی. راحیل اومده استقبالت منتها با چشم بسته. گفتم شاید طاقت دیدن زخمهای صورتت رو نداشته باشه.
    راحیل دلش آشوب شد. آرام گفت:
    نیما! تو اینجایی نیما؟
    کامران با خشونت گفت:
    خفه شو! ببریدشون توی پذیرایی تا بیام. زود باشید یا الله.
    هردو صدای بستن در و قفل را شنیدند. نیما صدا زد.
    راحیل کجایی؟
    راحیل با تشخیص صدا به او نزدیک شد. با کمک هم دستهایشان را باز کردند. چشم نیما که ره راحیل افتاد از شادی دیدن او اشکش درآمد. راحیل در حالی که در نگاه او خیره شده بود گفت:
    نمیا چرا اومدی؟ چه بلایی به سرت آوردن؟ چرا صورتت زخمه؟ لبت خون اومده.
    نیما خندید وگفت:
    چیزی نیست ادبم کردند که دفعه دیگه این قدر سهل انگار نباشم. تو که طوری نشدی؟
    راحیل معصومانه خندید و گفت:
    نه فقط یک سیلی خوردم.
    و صورتش را به طرف نیما گرفت. نیما با لحن مهربانی گفت:
    کبود شده. درد هم داره؟
    راحیل آرام سرش را تکان داد و اشکهایش سرازی شدند. نیما گفت:
    دستش بشکنه. به خاطر این کار تاوان سختی می ده. خیلی سخت.
    بعد به فکر راه چاره افتاد. هیچ راه نجاتی نبود. درها کاملا بسته شده بودند و پنجره قفل محکمی داشت. نیما به طرف راحیل برگشت و گفت:
    سرگرد اینجا را شناسایی کرده. مطمئن باش کمکمون می کنند.
    هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که در باز شد وکامران و به دنبالش دو نفر دیگر وارد شدند. نیما را بزور با خودشان بردند. نیما در اتاق بغلی خون خونش رامی خورد. صدای کامران را واضح می شنید:
    خوب راحیل. حالا چه می گویی؟ نیما توی چنگ منه. نجات اون فقط به تصمیم تو بستگی داره.
    نیما به خود می پیچید که کامران به سراغش آمد. چاقوی ظزیفی همراهش بود. آن را جلوی صورت نیما گرفت و گفت:
    این چاقو را می بینی؟ تا چند دقیقه دیگه از راحیل عزیزت عجوزه ای می شازه که نتونی نگاهش کنی فهمیدی؟ من روی قولم هستم. اونو تحویل پدرش می دم. اما نه سالم. در این مورد قولی نداده ام.
    بعد با خنده هیستریکی کنار نیما ایستاد و گفت:
    یادته چطور توی ماشین کنارت نشسته بود؟ دوستش داری؟ درسته؟ خوب حالا هم طوری نشده فقط صورتش کمی عوض می شه، البته اگه لجبازی کنه. من به حق خودم قانعم. اون تو رو می خواد حرفی نیست. اما خوب من هم سهمی دارم.
    نیما حال خودش را نمی فهمید. با مشت به دهان کامران کوبید و سخت با هم گلاویز شدند. کامران غافلگیر شده بود چاقو از دستش افتاد و زیر مشت و لگدهای نیما از پا در آمد امکا نیما بقدری عصبانی شده بود که هنوز هم اورا می زد. وقتی به خود امد او را کناری کشید. کامران کاملا بیهوش روی زمین افتاده بود. آهسته از اتاق خارج شد. مشت محکم او مراقب اتاق راحیل را از پا درآورد و آهسته وارد اتاق راحیل شد. راحیل که رویش به پنجره بود اول او را ندید و وقتی دست نیما روی شانه اش قرار گرفت لرزید. صدای گرم نیما او را به خود آورد:
    منم راحیل نیما.
    و راحیل آرام به طرفش برگشت. بعد در حالی که جیغ کوتاهی می کشید کمی از او فاصله گرفت و گفت:
    دست به من نزن برو کنار. نیما! نیما! بیا منو از دست این نجات بده.
    نیما بهت زده شد. دست راحیل ا گرفت. از گرما می سوخت. چشمانش تب دار بودند. توقف را جایز ندید. بسرعت دست او را کشید و از ساختمان خارج شد. درست بیرون ساختمان با سرگرد روبرو شد که آرام وارد ساختمان می شد و وقتی از سلامت راحیل مطمئن شد دستور حمله داد و همه مثل مور و ملخ وارد ساختمان شدند. نیما هم راحیل را که تقریبا نیمه بیهوش بود به دست رامین سپرد و او بسرعت با ماشین سرگرد از محل دور شد.



  5. #15
    رز سرخ آواتار ها
    • 25
    کاربر باشگاه

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    شغل , تخصص
    ][دانشجو][
    رشته تحصیلی
    ][زبان و ادبيات عرب][
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    فصل هشتم (قسمت دوم)


    راحیل در تب می سوخت و هیچ کس را به خاطر نمی آورد. سه شبانه روز از آن حادثه می گذشت و همه نگران حال اوبودند. شب و روز سمیرا شده بود پذیرایی و پرستاری از راحیل. او مرتب هذیان م یگفت و نام نیما را تکرار می کرد اما کلمات دیگرش نامفهوم بودند. دکتر که هیچ علائم بالینی نمی یافت از این که تب اوقطع نمی شد تعجب می کرد. از نظر دکتر جسم راحیل بیمار نبود و موضوعی روحی او را آزرده می کرد که بهبود آن به مرور زمان احتیاج داشت.
    پنج شنبه شب بود. شش روز بود که راحیل بدحال بود. از سمیرا جز پوست و استخوان نمانده بود اما او امیدش را از دست نمی داد و می دانست که راحیل از این گرداب نجات پیدا می کند.
    ساعت حدود ده شب بود که صدای جیغ راحیل در ساختمان پیچید. همه هراسان به طرف اتاقش رفتند. رامین اولین کسی بود که در را باز کرد و متوجه شد که باد پنجره را باز کرده و یک گربه روی تخت او پریده است. راحیل در حالی که می گریست فریاد زد:
    رامین! گربه، گربه، خدایا چقدر ترسیدم.
    اشک خوشحالی از چشمان سمیرا سرازیر شد. او در حالی که راحیل را بغل کرده بود و گریه می کرد پی در پی خدا را شکر می کرد. پونه درنگ را جایز نداست و تلفنی بقیه را خبر کرد. دقایقی بعد همه در اتاق راحیل جمع شدند. راحیل در حالی که نگرانی از صورتش می بارید سراغ نیما را گرفت. وقتی نیما را دید کمی آسوده شد بعد پرسید:
    نیما تو طوری نشدی؟ کامران چه بلایی سرت آورد؟
    رامین آرام کنار تختش نشست و گفت:
    دست شما درد نکند. کامران چه بلایی سرش آورده. این آقا زده اون بیچاره رو لت و پار کرده چهر دندان شکسته، ترقوه شکسته و چند جای ضرب دیده. بدبخت کامران کلی طول می کشد تا به حال اول برگردد.
    بعد با خنده ادامه داد:
    اما خودمونیم چه ضرب دستی داری نیما. امیرجان! تو هنوز سالمی؟ باید هوای خودمون رو داشته باشیم.
    همه زدند زیر خنده. نیما با لبخندی کنار رامین نشست و گفت:
    تمام این کتکهایی که خورد به جای اون یک سیلی که به صورت راحیل زده بود نشد. من هنوز حسابم رو با اون نامرد تسویه نکرده ام.
    راحیل آهسته گفت:
    خدا رو شکر که خوبی. چقدر کابوس دیدم.
    بعد روی تخت دراز کشید و در میان بهت همگان به خواب رفت. خواب بی موقع راحیل همه را نگران کرد اما حضور دکتر و اطمینان او از این خواب کاملا طبیعی است خیال همه را راحت کرد.
    صبح روز بعد راحیل با بی حالی بلند شد. متوجه سمیرا شد که روی صندلی خوابش برده بود. نگاهش کرد. سمیرا سرش را بلند کرد و با لبخندی گفت:
    خوبی دخترم؟
    راحیل با مهربانی تشکر کرد و گفت:
    سمیرا جون! چرا اینجا خوابیدی؟ من که خوبم.
    سمیرا از جا بلند شد و گفت:
    گفتم شاید دوباره حالت بد بشه. اما خوب دیگه خیالم راحت شد. تو که ما رو کشتی. پاشو بریم صبحانه بخوریم.
    راحیل بلند شد و یک دوش آب گرم تمام کرختی وجودش را شست. سرمیز صبحانه بودند که نادر زنگ زد و مژده داد که تا دو روز دیگر برای عروسی رامین می اید. راحیل با خنده این مژده را داد و گفت:
    رامین بالاخره کی می خوای عروسی بگیری؟ کم کم دارید نامزدهای جاودانه می شوید.
    رامین با لبخندی گفت:
    به همنی زودی. اگر شما قول بدید دیگه بلای جدیدی سرمون نیاری خانم محترم. بدون شما هم که نمی شه عروسی گرفت. می شه خواهر شوهر عزیز؟
    راحیل نگاهی به پدر کرد و گفت:
    این رامین که حرف حسابی نمی زنه شما بگید کی؟
    پدر گفت:
    انشا ا... ده روز دیگه. امروز هم کارتها رو سفارش بدید. نادر هم که اومد کمک می کنه بقیه کارها راه بیفته.
    رامین از پشت میز صبحانه بلند شد و پونه را خبر کرد. ساعتی بعد هر سه برای تهیه کارت در راه بازار بودند. راحیل وقتی سراغ نیما را گرفت، پونه خندید و گفت:
    باورت می شه هنوز خوابه؟ طفلک داداشم. یک هفته بود درست نخوابیده بود.
    رامین جواب داد:
    خوبه حالا داداشم. چه کار کنیم می خواست حواسش رو جمع کند.
    پونه با مهربانی نگاهی به راحیل کرد وگفت:
    اون بیچاره به اندازه کافی تنبیه شد. خدا رو شکر که بخیر گذشت.
    هرسه حیران و سرگردان برگشتند. کارت دلخواه را پیدا نکرده بودند. آقای جهانگیری وقتی موضوع را شنید با خنده به طرف کتابخانه رفت و با یک پاکت برگشت و گفت:
    فکر میکنم این مشکلتون را حل کند.
    رامین با تعجب پاکت را باز کرد. کارتی قدیمی بود که روی صفحه اول آن یک نقاشی از منظره زیبای صبح کوهستانی بود با انبوه گلهای ضقایق. رامین مبهوت سر بلند کرد و گفت:
    پدر کارت عروسی شماست؟
    پوران با خنده جواب داد:
    بله اگه دوست داشته باشید شما هم می توانید از این ابتکار استفاده کنید و تمام کارتها رو خودتون تهیه کنید.
    نیما که تازه بیدار شده بود آرام پائین آمد. گفت:
    ابتکار؟
    و با دیدن کارت لبخندی از سر رضایت زد و گفت:
    عالیه.
    پدر رو به نیما کرد و گفت:
    دوست داشتم این ابتکار توی عروسی تو باشه. اما حالا می بینیم فرقی نداره. واقعا رامین با تو فرقی نداره.
    پونه بعد از تشکر فراوان گفت:
    اما پدر این نقاشی رو کی کشیده.
    پدر پاسخ داد:
    بابای امیر کشیده. اون موقع از دوستانم بود.
    آه از نهاد همه برآمد چون پدر امیرآقا ایران نبود و برای معالجه به اروپا رفته بود. پروین با یک جعبه شیرینی آمد و گفت:
    خوب پدر نیست. امیر که هست.
    با یک تلفن مشکل حل شد و نقاشی روی کارتها به عهده امیرآقا گذاشته شد. حالا می ماند داخل کارت. آقای نفیسی پیشنهاد کرد از جملات ساده و صمیمی استفاده کنند اما رامین ترجیح داد شعر سهراب را بنویسد،(( تا شقایق هست زندگی باید کرد))
    بحث نوشتن کارتها بود که سمیرا اعلام آمادگی کرد. دهان همه از تعجب باز ماند. پوران با خنده گفت:
    تمام خطاطیهای مدرسه را سمیرا انجام می داد و خطاط خوبی است.
    مشکل حل شد. نیما پیشنهاد کرد برای زیبایی داخل کارتها آن را کادربندی کنند و یک حاشیه ساده روی آن بکشند که صدای پروین و پونه با هم بلند شد:
    تو اگه باغبونی باغچه خودت رو بیل بزن.
    نیما با تعجب گفت:
    بابا من باز یه کلمه حرف زدم؟ چشم فعلا دخترتون رو شوهر بدین بعد نوبت منه. باباجان آسیا به نوبت.
    راحیل که از خجالت رنگ به رنگ شده و زیر سنگینی نگاه خریدارانه پوران معذب بود بسرعت به طرف آشپزخانه رفت و با حالتی عصبی پرسید:
    چای بیارم؟
    همه یکصدا موافقت کردند. راحیل که بزحمت بر هیجانش غلبه کرده بود با سینی چای به اتاق برگشت و اولین فنجان را جلوی نیما گرفت. شلیک خنده باعث شد علاوه بر یک فنجان چای بقیه سینی هم روی نیما ریخته شود.
    چند روز مانده بود به عروسی. همه گرفتار بودند. موضوع راحیل و نیما تقریبا فراموش شده بود اما نیما خود منتظر فرصت مناسبی بود تا موضوع را مطرح کند. او می دانست که برای عروسی پونه حتما عمه شوکت هم می آید وموضوع مطرح می شود. دلش شور می زد اما مامان بقدری گرفتار بود که دلش نیامد به او چیزی بگوید. تا این که روز قبل از عروسی میهمانها از راه رسیدند و خانه شلوغ شد. پونه به آرایشگاه رفته بود و مادر و پروین دست تنها بودند. سمیرا و راحیل برای کمک آمدند. نیما اصلا از این بابت راضی نبود. میز ناهار که چیده شد نیما به آشپزخانه آمد و گفت:
    خوب خسته نباشید.
    همگی تشکر کردند و به جمع میهمانان پیوستند. عصر همان روز آقای نفیسی برای خوشامد گویی به همراه رامین به جمع میهمانان وارد شد. لبخندی معنی دار عمه شوکت دلشوره نیما را بیشتر کرد. با ورود پدر راحیل به درخواست بقیه برای آوردن چای به آشپزخانه رفت. عمه شوکت سر صحبت را باز کرد و در دو سه جمله غیر مستقیم حرف راحیل را پیش کشید. آقای نفیسی آرام گوش می داد و هیچ تغییری در صورتش دیده نمی شد. بعد از اتمام صحبتهای عمه شوکت نگاهی به او کرد و فقط گفت:
    چه عرض کنم؟ حالا تا بعد.
    تپش قلب نیما بقدری شدید بود که حس میکرد قلبش می خواهد از سینه خارج شود. دلشوره امانش را بریده بود. دختر عمه شوکت با خنده گفت:
    حالا عروس خانم برامون چای می آره. می دونید اقای نفیسی ما رسممونه که چای رو عروس خانم اول به آقا داماد تعارف کند.
    در این لحظه راحیل بی خبر از همه جا با سینی چای وارد شد و به طرف نیما رفت که از همه به در آشپزخانه نزدیکتر بود. شلیک خنده تعجب او برانگیخت. نیما که دستپاچه شده بود تشکر کوتاهی کرد. عمه شوکت با خنده مخصوصی گفت:
    راحیل جان! داماد اون طرف نشسته کنار رامین.
    راحیل سرش را برگرداند و پرسید:
    ببخشید. متوجه منظورتون نشدم؟
    دختر عمه شوکت پوزخندی زد و گفت:
    یعنی می خوای بگی پشت در آشپزخانه چیزی نشنیدی یا ترجیح دادی خودت رو به نشنیدن بزنی؟
    راحیل با بهت و ناراحتی به سمیرا نگاه کرد. سینی چای را آرام زمین گذاشت. کم کم متوجه موضوع شده بود. از این که سوتفاهم پیش آمده بود دلخور بود. از دست نیما هم دلخور بود. آیا در تمام این مدت در مورد احساس نیما اشتباه کرده بود؟ بغض گلویش را می فشرد و نگاههای سنگین دیگران را نمی توانست تحمل کند. نگاهی به نیما انداخت که سرش پائین بود و با انگشتانش بازی می کرد. دلش می خواست جلوی همه ا زاو دفاع کند. اما نیما به سکوت دردناکش ادامه داد. راحیل طاقت نیاورد و با عذرخواهی کوتاهی به طرف در ورودی رفت و بسرعت خانه را ترک کرد. تمام این اتفاقات شاید به اندازه پنج دقیقه هم طول نکشید. اما برای نیما به اندازه قرنی گذشت. درست زمانی به خود آمد که راحیل در را به هم کوفت. عمه شوکت با نارضایتی رو به پوران کرد و گفت:
    پوران جون! چرا راحیل ناراحت شد؟ ما شوخی کردیم. مگه باهاش صحبت نکرده بودید؟
    پوران سرش را به علامت نفی تکان داد و با نگرانی چشم به نیما دوخت. آقای نفیسی وقتی اوضاع کمی آرامتر شد از بقیه عذرخواهی کرد و سعی کرد جو را عوض کند. نیما آرام از جا برخاست و از در خارج شد. نمی دانست راحیل کجا رفته است. نگران بود. نگاهی به انتهای کوچه انداخت و به درخت کنار خیابان تکیه داد. آقای نفیسی که متوجه خروج نیما شده بود با عذرخواهی از میهمانان برخاست تا راحیل را بیاورد. بیرون در چشمش به نیما افتاد و هردو بی هیچ حرفی کنار هم حرکت کردند. نیما هیچ حرفی برای گفتن نداشت. آقای نفیسی رو به روی در ایستاد و آرام گفت:
    رفته خونه. من دخترم رو می شناسم. اون الان توی اتاق مادرشه. تو رو نیم دونم اما من مطمئنم که ناراحتی راحیل از شوخی دیگران نبود.
    نیما بغض کرده بود. می دانست اگر دهان باز کند اشکهایش سرازیر می شوند بنابراین فقط به آقای نفیسی نگاه کرد.در که باز شد هر دو داخل شدند. کفشهای راحیل روی تراس نشان می داد که در خانه است. هردو وارد شدند صدای گریه راحیل در فضای ساکت خانه پیچیده بود. نیما به خواهش پدر روی مبل داخل سالن نشست و پدر نزد راحیل رفت. اما در اتاق را نبست طوری که تمام حرفهایشان به گوش نیما می رسید.
    چند لحظه بعد از ورود آقای نفیسی گریه راحیل قطع شد. صدای آقای نفیسی به گوش می رسید.
    چیه دخترم؟ راحیل؟
    راحیل آرام گفت:
    آخ پدر چی بگم؟ تو نمی دونی چطور دلم شکسته. آخر من.
    و باز صدای گریه امد و ادامه داد:
    من یعنی این قدر احمق بودم؟ یعنی توی تمام این مدت اشتباه کردم؟ من سردر نمی یارم. پدر اونا در مورد من چی فکر کردند؟ خدایا اون پسر لعنتی با پولهای نفرت انگیزش.
    پدر آرام گفت:
    حالا که چیزی نشده. اونها یه چیزایی گفتن. من هنوز جوابشون رو نداده ام. اگه تو نخواهی هرگز جوابشونو نمی دم می فهمی؟ هرچی تو بخوای دخترم. این زندگی توئه. فقط تو اما در مورد نیما اون اخلاق مخصوص به خودش رو داره. آرام و صبوره. احساس مردی مثل نیما رو به سختی می تونی از کلامش بفهمی اما نگاهش همه چیز رو برات بگه باید سراغ یکی دیگه.
    پدر حرفهایش را قطع کرد و نگاهی به بیرون اتاق انداخت. از نیما خبری نبود. لبخندی زد. می دانست که نیما طاقت شنیدن ندارد. صدای در حیاط به او فهماند که نیما از در خارج شده است. ساعتی بعد پدر بدون راحیل به دیدن میهمانان رفت.
    از نیما خبری نبود. شب از نیمه گذشته بود. دل توی دل پوران نبود و نمی دانست با این پسر حساس چه کند. از بچگی همیشه مواظب روحیات نیما بود که این شیشه حساس نشکند. اما حالا نمی دانست چه کند همه خواب بودند اما به رغم اطمینان آقای جهانگیری او شدیدا نگران بود.
    نزدیک صبح بود که کمی خوابش برد. ولی با صدای در از جا پرید. پروین بود که سراغ نیما را می گرفت. چشمان پروین هم حکایت از بی خوابی داشت. کم کم همه بیدار شدند. این اولین بار بود که نیما شب خانه نبود. آثار نگرانی کم کم در چهره پدر نمایان می شد. ساعت هشت بود که راحیل از راه رسید. مادر به گرمی او را در آغوش گرفت و چند بار بوسید. راحیل داخل آشپزخانه که شد و شنید نیما شب خانه نیامده است. رنگ از رویش پرید. صبحانه را آماده کردند. هنوز میز صبحانه دست نخورده بود که نیما از در وارد شد. رنگ و رویش حسابی پریده بود و چشمانش مثل دو کاسه خون بودند. سلام کوتاهی کرد و به اتاقش رفت. راحیل یک لیوان شیر گرم کرد که برای نیما ببرد. ولی با صدای پوران میخکوب شد:
    راحیل! مادر یک قاشق عسل بریز توش.
    راحیل از خجالت سرخ شد. عسل را داخل شیر ریخت و از اشپزخانه بیرون رفت. پوران که خیالش راحت شده بود بدون این که احساس خستگی کند به جمع میهمانان بازگشت و همه چیز به حالت طبیعی برگشت. پروین نگاهی به ساعت کرد و گفت:
    یک ربع دیگه باید بریم ارایشگاه. عجله کنید.
    راحیل پشت در اتاق نیما که رسید نفسی تازه کرد و بعد رد زد و در را اهسته باز کرد. نیما پشت میز نشسته بود و سرش روی میز بود. با صدای در سرش را برگرداند و نگاهش در نگاه راحیل گره خورد. سرگشتگیو بلاتکلیفی را زا نگاه راحیل خواند. با صدای آرامی سلام کرد. راحیل آرام جلو رفت و لیوان شیر را کنار دست نیما روی میز گذاشت و پرسید:
    کجا بودی؟ می دونی مامانت چقدر نگران شده بود؟ من صبح باخبر شدم. اگه از دست من ناراحت شدی واقعا متاسفم.
    صدای پروین در گوشش پیچید،(( راحیل بدو دیر شد)) نیما لیوان شیر را سر کشید و روی تخت نشست و گفت:
    تو چی؟ نگرانم نشدی؟
    راحیل جواب داد:
    من خبر نداشتم.
    نیما خندید و گفت:
    حالا برو. عروس خانم منتظره. ظهر میام آرایشگاه دنبالت. خوبه؟
    راحیل به طرف در رفت و گفت:
    لباسهایت مرتبه؟
    نیما روی تخت دراز کشید و گفت:
    بله دست شما درد نکند. همه چیز مرتبه. انشا ا... عروسیتون جبران کنم. اصلا میام دنبالت خوبه؟
    راحیل کنار در برگشت و گفت:
    زحمت نکشید داماد خودش میاد دنبالم.
    نیما چشمانش را بست و آرام گفت:
    خوب منم همینو گفتم دیگه.
    راحیل لرزید دستش روی دستگیره خشک شده و هیجان سراپای وجودش را گرفته بود. بسختی در را باز کرد و خارج شد. در آخرین لحظه نگاهش به نیما افتاد که با لبخند فرو خورده ای زیر چشمی نگاهش می کرد.
    نگاهی به اطراف انداخت. از سروصداها تقریبا هیچ چیز نمی شنید. صدای سشوار بالای سرش امکان شنیدن را سلب کرده بود. چشمش به پونه افتاد و لبخندی به رویش زد. یاد مادر دوباره بر دلش پنجه کشید. دو سه روز بود که این احساس همراهش بود و حضور مادر را حس می کرد. اما از این موضوع کسی صحبت نکرد. نمی خواست در این روزهای شادی همه چیز را خراب کند. به یاد سمیرا افتاد که با صمیمیت و مهربانی تلاش می کرد تا همه چیز خوب انجام بگیرد. محبت های او بیشتر آزارش می داد. دیشب ساعتها در اتاق مادر گریسته بود. در غم نبودش در حسرت مادری که ارزوی عروسی فرزندانش را به گور برده بود. چشمانش پر از اشک شدند. با خاموش شدن صدای سشوار به خود آمد و از جا بلند شد.
    همه اماده بودند و منتظر پونه. از پنجره سرک کشید. با دیدن نیما به یاد صبح افتاد. او به قولش وفا کرده بود. با صدای سلام کوتاهی به عقب برگشت و با دیدن ثریا شگفت زده شد.
    سلام ثریا جون! از این طرفها؟
    ثریا خندید و گفت:
    می دونستم اومدید اینجا.
    راحیل خندید و گفت:
    خوش آمدی. مثل این که پونه حاضر شد. بفرمائید.
    نیما و رامین با دیدن پونه به استقبالش آمدند. پشت سر پونه پروین بود. نیما با نگاهش به دنبال راحیل گشت. انتظارش زیاد طول نکشید. راحیل و ثریا دوش به دوش هم ازپله ها پائین آمدند. پیراهن سرخ ثریا که پر از پولکهای رنگین بود چشمانش را می زد. فقط یک نظر راحیل را دید. پونه که سوار شد همه آماده حرکت شدند اما هنوز از راحیل خبری نبود. ثریا کنار نیما جا خوش کرده بود. نیما با تعجب از پروین پرسید:
    پس راحیل کو؟
    ثریا با خونسردی گفت:
    مجبور شد بمونه. ظاهرا حساب آرایشگاه بیش از انتظار آنها بود.
    پروین با دلخوری گفت:
    ثریا جون ما فکر نمی کردیم تو بیایی عزیزم.
    نیما با عصبانیت گفت:
    من دسته چک همراهمه می تونی بدی بهش.
    پروین دست چک را گرفت و پیاده شد اما دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید که برگشت و گفت:
    اذیت می کنند. پول نقد می خواهند. عجله کن بریم از خونه پول بیاریم.
    نیما پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین را از جا کنده شد. با این که رامین زودتر حرکت کرده بود. دو ماشین با هم رسیدند. پروین با عجله پیاده شد و گفت:
    تو که مارو کشتی. چه سرعت سرسام آوری. سردرد گرفتم. بابا خوب می ری میاریش. می ترسی بخورنش؟
    ثریا که گویی خیال پیاده شدن نداشت گفت:
    من پول همراهم بود.
    نیما با تغیر گفت:
    تو پولت را برای خودت نگه دار.
    و زیر لب ادامه داد،(( از خود راضی.))
    و از ماشین پیاده شد. موقع پیاده شدن رو به ثریا کرد و گفت:
    پیاده نیم شی؟
    ثریا نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
    با هم می ریم.
    نیما در ماشین را به هم کوبید و به طرف نادر رفت. نادر پول ار به طرف نیما دراز کرد و گفت:
    نیما جان ممنون. زحمتش افتاد گردن خودت.
    نیما خندید و گفت:
    چه زحمتی؟ اما ماشینم ایراد پیدا کرده اگه ممکنه به یه ماشین دیگه برم.
    نادر دوروبرش را نگاه کرد و گفت:
    بیا فعلا ماشین رامین آماده است. این هم سوئیچ.
    نیما نیم نگاهی به ثریا کرد و به طرف ماشین رامین رفت. نادر با کنجکاوی به طرف ماشین نیما رفت و با دیدن ثریا متوجه اشکال ماشین شد و خندید.
    راحیل منتظر بود که دربان خبر داد صدایش می کنند. با عجله از پله ها پائین آمد و با تشکر کوتاهی پول را گرفت و برد. لحظاتی بعد برگشت و گفت:
    بریم. دستت درد نکند. به زحمت افتادی.
    نیما با تحسین نگاهش را به براحیل دوخت در را باز کرد و گفت:
    بفرمائید.
    با این ماشین اومدی؟
    و با خنده سوار شد. راحیل که آماده حرکت می شد گفت:
    دیدی به قولم عمل کردم و اومدم دنبالت؟ اون هم با ماشین عروس؟
    راحیل آرام پرسید:
    ثریا را چه کارش کردی؟ بیچاره به خاطر تو از صبح زود آمده بود آرایشگاه اما مثل اینکه مقبول نیفتاد دکتر جهانگیری.
    نیما زهر خندی زد وگفت:
    از بس که پرو تشریف داره. واقعا نمی دونم از جون من چی می خواد.
    و به راه افتاد. یک لحظه به یاد حرف پروین افتاد،(( همان چیزی که راحیل به دست آورده)) و بی اختیار خندید.
    سالن مملو از جمعیت بود. اکثر دوستان و فامیل جمع بودند و مجلس گرم بود. د رراس همه نادر بود که با شلوغی ذاتی خود لحظه ای ارام نداشت. نیما کنار سمیرا نشسته و با او مشغول گفتگو بود که چشمش به راحیل خورد. سمیرا هم متوجه او شد و با لبخندی از جا بلند شد و گفت:
    راحیل جان! خسته نباشی.
    راحیل کنار نیما ایستاد و گفت:
    سمیرا جون! بنشین من کار دارم.
    به عقیده سمیرا راحیل و نیما بسیار برای هم مناسب بودند. حالا که آنها را کنار هم می دید بیشتر متوجه این مساله شده بود. با صدای آقای نفیسی به خودش آمد و به طرف او رفت.
    راحیل رو به نیما کرد و گفت:
    نمی رقصی؟
    نیما سرش را نزدیک راحیل کرد و گفت:
    دختر دست از سرم بردار. اینها همه دانشجویان من هستند. دیگه ولم نمی کنند.
    راحیل جواب داد:
    خودم خدمت همه شان را می رسم. خاطر جمع باش. تنهات نمی گذارم.
    بغض گلویش را گرفت سرش را بلند کرد و گفت:
    برعکس تو که دیروز جلوی همه مرا تنها گذاشتی و اجازه دادی هر چی خواستند بگویند.
    نیما با تعجب نگاهش کرد و گفت:
    راحیل چرا صورتت سرخ شد؟ چرا اینقدر ناراحتی؟
    راحیل بسرعت جمع را ترک کرد و به طرف بالکن رفت. نسیم خنک حالش را جا آورد. به یاد آخرین کلماتش افتاد که گفته بود،(( نیما تنهایت نمی گذارم))، اما برخلاف میل باطنی باید می رفت. به فرمان پدر فردا همراه عروس و داماد عازم فرانسه بود. به گفته آقای صداقتیان باید تکلیف خانه ای که در فرانسه داشتند هرچه زودتر روشن می شد. آن خانه به اسم مادر بود و نادر و راحیل به همراه رامین می رفتند تا تکلیفش را روشن کنند. راحیل اصلا نمی خواست مزاحم رامین باشد اما پدر احساس خطر می کرد و از تنها مسافرت کردن راحیل می ترسید. از این مسافرت به سفارش آقای نفیسی کسی خبر نداشت و قرار بود راحیل در مدت اقامت در فرانسه در منزل یکی از دوستان قدیمی پدرش ژنرال شمس اقامت کند. عروس و داماد هم میهمانان زنرال بودند برای ماه عسل. طبق قرار قبلی عماد پسر بزرگ زنرال در فرودگاه در انتظارشان بود و همین مساله نگرانی راحیل را بیشتر می کرد. از این می رتسید که عماد دوباره پیشنهاد گذشته را مطرح کند. عماد از سه سال پیش درخواست ازدواج با راحیل را عنوان کرده بود که راحیل هر بار نپذیرفته بود.
    راحیا در افکارش غرق بود که سمیرا به کنارش آمده بود و پرسید:
    راحیل شوری شده؟
    راحیل آهی کشید وگفت:
    نه سمیرا جون. یکهو دلم گرفت. داشتم به این مسافرت اجباری فکر می کردم. حال غریبی دارم. اگه برنگردم.
    سمیرا عصبانی شد وگفت:
    خیالاتی شدی؟ این حرفها چیه؟ نیما رو کاشتی بین جوونها اومدی اینجا که چی بشه؟
    بعد با خنده گفت:
    راستی نیما می دونه؟
    راحیل جواب داد:
    فکر نمی کنم. هردو به طرف سالن راه افتادند. در آستانه در چشم راحیل به نیما افتاد که با نگرانی کنار در ایستاده بود. نگاهش در نگاه او گره خورد و دلش فرو ریخت. نیما آرام نگاهش را برگفت و به طرف جمعت رفت. سمیرا با خنده گفت:
    راحیل اگه پدرت عجله نمی کردم با نیما می رفتی.
    راحیل به طرف سمیرا برگشت و گفت:
    خیلی خوش خیالی. نگاه کن! دکتر جهانگیری خیلی طرفدار داره.
    سمیرا نگاهی به نیما کرد. ثریا کنارش ایستاده بود و بزور لیوان نوشابه را به دستش می داد. خندید و گفت:
    ای حسود! پس نیما چی بگه اگه بفهمه رقیب خطرناکی مثل عماد برای دیدن تو لحظه شماری می کند؟
    راحیل آرام لبخندی زد و گفت:
    عماد برای من مثل رامینه. ما با هم بزرگ شده ایم. باور کن.
    سمیرا پرسید:
    و نیما چطور؟
    خون به صورت راحیل دوید و با مِن و مِن گفت:
    نه نیما با همه فرق داره. خیلی هم فرق داره.
    و با عجله از سمیرا دور شد. سمیرا آرام به طرف نیما رفت. باید امشب کار را یکسره می کرد. این بلاتکلیفی هم راحیل و هم نیما را زا پا در می آورد. به نیما که رسید هرطوری بود ثریا را دست به سر کرد و به سراغ نادر فرستاد. نیما نفس آسوده ای کشید و گفت:
    ممنون. از دستش کلافه شدم.
    سمیرا خندید و گفت:
    تقصیر خودته. توی نوبت ازدواج فعلا تو اول صفی. باید یکی رو انتخاب کنی.
    نیما بی توجه به سمیرا پرسید:
    راستی راحیل کو؟
    سمیرا گفت:
    اونجاست. کنار دوستش. خوب تو هم برو پیشش.
    نیما لبخند محزونی زد و گفت:
    از دستم دلخوره. ندیدی چطوری یکهو گذاشت رفت؟
    سمیرا جواب داد:
    نه دلخور نیست. کمی کسله. خوب بالاخره که چی؟ انتخاب می کنی یا نه؟
    نیما بی توجه پرسید:
    چی رو؟
    سمیرا عصبانی شد و به تندی گفت:
    اصلا معلومه حواست کجاست؟ بهت بگم غفلت کنی راحیل از دستت رفته.
    نیما با تعجب نگاهش کرد و گفت:
    از دستم رفته؟ منظورت چیه؟
    سمیرا گفت:
    همین که گفتم. چرا دست دست می کنی؟
    نیما جواب داد:
    آخر من که نباید بگم. اصلا روم نمی شه. بهتره بابا این کارو بککند.
    سمیرا نگاهی به او انداخت و گفت:
    منظورت چیه؟ پدرت به راحیل بگه؟
    نیما جواب داد:
    نه آقای نفیسی بگه بعد خودم به راحیل می گم خوبه؟
    سمیرا با رضایت لبخندی زد و گفت:
    عالیه بهتر از این نمی شه. همین الان ترتیب همه کارها رو می دم. همینجا منتظر باش.
    و به طرف پوران رفت.
    نیما آسوده شد و روی مبلی نشست و با چشم به دنبال راحیل گشت. سرانجام او را کنار پونه یافت. می دانست که راحیل هنوز دلخور است منتظر فرصتی بود تا مفصلا با او صحبت کند.
    هوا کم کم تاریک می شد. موقع شام نیما بسیار گرسنه بود بخصوص وقتی که متوجه شد پدر موضوع راحیل را مطرح کرده و آقای نفیسی به طور ضمنی موافقت کرده و جواب نهایی را به خود راحیل سپرده است. اشتهایش بیشتر شد. مترصد بود سرمیز شام سر صحبت را باز و با راحیل صحبت کند.
    سر میز شام نیما اشتهایش را از دست داد. ثریا مثل کنه به او چسبیده بود و رهایش نمی کرد. حتی نتوانست راحیل را بین جمعیت پیدا کند.
    بعد از شام پدر آهسته راحیل را صدا زد و موضوع خواستگاری را برایش گفت و به او سپرد که در تمام مدت در سفر روی این موضوع فکر کند. حالا انتخاب با راحیل بود. در حالی که پدر از قبل می دانست که عماد در مقابل نیما شانسی ندارد و بعد از گفتن این موضوع از راحیل خواهش کرد که تا سرویس جواهراتی هدیه مادربزرگ آقای نفیسی بود که طبق وصیت او به اولین عروس خانواده می رسید و پونه سومین عروسی بود که آن را دریافت می کرد. وقتی آقای نفیسی این مطلب را عنوان می کرد مجلس در سکوت فرو رفته بود و همه منتظر دیدن این جواهرات بودند. راحیل به طرف پارکینگ رفت تا جواهرات را زا داخل کیف سمیرا که در صندوق عقب ماشین درآورد. از تنهایی وحشت کرد. ای کاش به حرف سمیرا گوش کرده بود و تنها نمی آمد. سرعتش را زیاد کرد. احساس کرد کسی به دنبالش می آید. قلبش به شماره افتاد و لرزشی در دستانش پدیدار شد بطوری که صندوق عقب را بزحمت باز کرد. حالا مطمئن بود که کسی نزدیک است. تمام نیرویش را جمع کرد و پرسید:
    کیه؟ کی اونجاست؟
    که صدای آشنایی آرامش را به جانش ریخت.
    منم راحیل، نیما ، ترسیدی؟ متاسفم.
    راحیل احساس امنیت کرد. خندید و گفت:
    کی اومدی؟
    نیما گفت:
    الان اومدم گنجینه خانواده نفیسی را به طور اختصاصی ببینم. اشکالی داره؟
    راحیل جعبه را از داخل کیف بیرون کشید و گفت:
    نه اشکالی نداره.
    قفل جعبه را باز کرد و به طرف نیما چرخید. نیما بی اعتنا در جعبه را بست. راحیل تعجب کرد و سرش را بلند کرد و گفت:
    مگه نمی خواستی ببینی؟
    نیما گفت:
    چی رو؟
    راحیل جواب داد:
    خوب جواهرات رو به قول خودت گنجینه رو.
    نیما آرام گفت:
    من توی این تاریکی نیومدم دنبالت که چند تا تیکه شیشه قیمتی رو ببینم. من دنبال گنجینه واقعی خانواده نفیسی اومدم که برق نگاهش نفسم را بریده. اومدم بهش بگم که چه بلایی به سر من بیچاره آورده تا بلکه یه خرده دلش نرم بشه و منو ببخشه و دیگه یکهو ولم نکنه بره. مگه نگفتی تنهات نمی گذارم؟ چرا یکهو رفتی؟ هنوز از دستم دلگیری؟
    پاهای راحیل سست شدند. مدتها منتظر نیما بود و نمی دانست چه کند. پاهایش انگار به زمین چسبیده بودند. هم جریان خواستگاری هم صحبتهای او برایش غیر مترقبه بودند. بی اختیار جعبه را به طرف صورتش آورد و بوی مادر غم ته نشین شده ته دلش را دوباره برهم زد و اشکهایش سرازیر شدند. نیما با نگرانی پرسید:
    راحیل؟ راحیل؟ چی شده؟ به خاطر خدا بگو چیه؟ داری گریه می کنی؟
    راحیل آرام گفت:
    یکهو یاد ماد رافتادم. می دونی نیما؟ آرزو داشت اینها رو خودش به عروسش بده اما حالا نیست. چند روزه دارم کلافه می شم. انگار کنارمه. همراهمه. داره رامین و پونه رو با رضایت نگاه می کنه. دیشب تا صبح توی اتاقش اشک ریختم. دارم دق می کنم بخدا.
    ببین راحیل. دلم می خواد یه قولی به من بدی. دوست دارم خوب به حرفهایم گوش بدی. سعی کن خویشتندار باشی و خودت را کنترل کنی. من هم قول می دم که بعد از پایان مراسم هرجا که دلت خواست ببرمت تا راحت گریه کنی. تو که دوست نداری همه از دیدن اشکهایت ناراحت بشن. دوست داری؟
    راحیل گفت:
    یعنی همه از دیدن اشکای من ناراحت می شن؟
    نیما از دیدن آن همه درد در چشمان راحیل بغضش گرفت. با صدایی لرزان گفت:
    همه نه، اما تو که می دونی من طاقت دیدن اشکهای تو رو ندارم، پس به من رحم کن و صبور باش. این قلب بیچاره من دیگه داره از جا کنده می شه. یه خرده بهش فرصت بده استراحت کنه خیالش راحت بشه. من هم تا آخر شب کنارت می مونم تا صبح اگر دوست داشتی گریه کنی جلوتو نمی گیرم باشه؟ خوب دیگه بریم. همه منتظرند.
    و هردو با عجله به طرف سالن رفتند.
    گردنبند که به گردن پونه بسته شد چیزی در درون رامین شکست. انگار دستهای مادر بود که با مهربانی روی شانه های پونه حرکت می کرد. پدر هم بغض کرده بود و بعد ا زبوسیدن پونه طاقتنیاورد و گریست. چشمان رامین و نادر هم به اشک نشسته بودند. اما راحیل مقاومت کرد. نگاه نیما که از آن طرف سالن به او دوخته شده بود قوت قلبش را بیشتر کرد. این نگاه حمایتگر بطرز بی سابقه آرامش کرده بود. قوت قلبش را بیشتر کرد. این نگاه حمایتگر بطرز بی سابقه آرامش کرده بود. آرام به طرف پونه رفت و صورتش را بوسید و با ملایمت بقیه جواهرات را به او آویخت و با صدایی نسبتا بلند که رگه های بغض در آن پیدا بود گفت:
    عزیزم. دعای خیر مادر همیشه دنبال توست. ماد راینجا کنار ماست. من نگاه مهربانش را به تو و رامین حس می کنم. از طرف او برایت آرزوی خوشبختی می کنم.
    صورت رامین را بوسید و اشکهایش را با مهربانی پاک رکد. بعد چنان نگاه دلخراش به نیما انداخت که او در دل صد دفعه خودش را لعنت کرد که چرا چنین چیزی از راحیل خواسته و از خدا خواست که زودتر میهمانی تمام شود. سرانجام با دعای خیر بزرگترها و اسپند و عود و قرآن عروس و داماد عازم خانه جدیدشان شدند. خانه ای پر از محبت و عشق در مجتمعی که پروین در آن زندگی می کرد. دو خواهر با همکاری آقای نفیسی که یک واحد از آپارتمانها را برای رامین خریده بود با هم همسایه شدند. البته دو طبقه باقیمانده هم یک یمتعلق به نادر بود و یکی هم احتمالا متعلق به نیما اما هنوز کسی چیزی نمی دانست.
    میهمانها که رفتند ویلا خلوت شد. به خواهش نیما سمیرا موافقت کرد که راحیل را او برساند و کلی سفارش کرد که احتیاط کند و مواظب باشد. نیما به داخل ویلا برگشت و چشمش به راحیل خورد که پشت یک میز بلاتکلیف نشسته بود. کنارش رفت و پرسید:
    شام خوردی؟
    راحیل با سر جواب داد:
    نه.
    نیما کمی شیرینی برایش آورد و کنارش گذاشت. راحیل نگاهی به نیما کرد و گفت:
    ننیما نمی دونی درد بی مادری چه دردیه . به نظر من اگه قراره بچه ای بی مادر بمونه اصلا به دنیا نیاد بهتره. امروز واقعا درد یتیمی رو احساس کردم. آخر مامان بیچاره من چقدر آرزو داشت و به هیچ کدوم از آرزوهایش نرسید.
    و بغضش ترکید. های های گریه های راحیل در فضای ویلا پیچید و به فضای باغ رسید. پدر که هنوز به ماندن راحیل کنار نیما تردید داشت و حرکت نکرده بود با شنیدن صدای گریه او رو به سمیرا کرد و گفت:
    چه کنم؟ دلم داره تیکه تیکه می شه. این بچه از سر شب آروم و قرار نداشت.
    سمیرا جواب داد:
    اون تحت فشاره. به هرحال نبودن مادرش عذابش می ده. شما هم که بزور دارید از بقیه علاقه هایش جدایش می کنید که مسافرت بره. مگه یک دختر جوون چقدر طاقت داره؟
    آقای نفیسی پرسید:
    من کار بدی کردم؟ خوب من هم می ترسم. این کامران پسر خطرناکیه. تنهایی نم یتونم بگذارم بره.
    سمیرا خندید و گفت:
    چرا تنهایی؟ صبر می کردید انشا ا... با شوهرش می رفت.
    آقای نفیسی گفت:
    من چه می دونستم. دکتر تازه امشب موضوع رو مطرح کرد من هم که مخالفتی نکردم. از طرفی من نمی تونستم دوباره به عماد جواب رد بدم. بهانه نداشتم. گفتم بگذاره بره هم مشکلات اون خونه حل بشه. هم عماد حرف آخرش رو بزنه که بعدا طلبکار نشه که شما سنگ اندازی کردید.
    سمیرا گفت:
    اما راحیل خودش مخالفه.
    آقای نفیسی خودش جواب داد:
    می دونم بخصوص با بودن نیما شانس عماد تقریبا در حد صفره پس این موضوع بهتره همین جا تموم بشه.
    بعد آرام حرکت کرد و گفت:
    بریم خونه. به نظر تو نیما می تونه از راحیل مواظبت کنه و اونو بیاره خونه؟
    سمیرا خندید و گفت:
    اگر منو قبول داری باید بگم به نیما اعتماد کن. اون شایسته اعتماد شماست.
    آقای نفیسی گفت:
    این چه حرفیه؟ معلومه که مشا رو قبول دارم. به نیما هم اعتماد دارم که دخترم رو این موقع شب می گذارم پیشش و می رم خونه. اما خوب قسمت هرچی باشه همونه.
    آخرین ماشین از باغ خارج شد. فقط ماشین نیما منتظر حرکت بود. نیما حال غریبی داشت. شانه های راحیل از شدت گریه تکان می خوردند. مدتی صبر کرد تا راحیل آرامتر شد. بعد با دستمال کاغذی با مهربانی اشکهایش را پاک کرد. راحیل از پشت پرده اشک نگاه حق شناسانه ای به او انداخت. نیما لیوان آب راآرام به خوردش داد و پیشنهاد کرد کمی در باغ قدم بزنند.
    نسیم خنک شبانه حال راحیل را کمی جا آورد و موضوع مسافرت را برای نیما تعریف کرد. نیما یا کنجکاوی پرسید:
    حالا این خونه این قدر مهمه؟
    راحیل جواب داد:
    پدر اصرار میکنه. نمی دونم چرا.
    نیما روبه روی راحیل ایستاد و گفت:
    حالا چند وقت می ری؟
    راحیل جواب داد:
    نمی دونم شاید بیست روز.
    بعد با شرمندگی گفت:
    بخدا نمی خواستم مزاحم پونه بشم. ازش خجالت می کشم. البته ترتیب اقامت من داده شده و می رم منزل یکی از دوستان پدرم و سعی می کنم مزاحم اونا نباشم. خودم روم نشد اما تو این موضوع رو به پونه بگو.
    بعد در حالی که در رویا حرف می زد ادامه داد:
    از فرودگاه ازشون جدا می شم. قراره عماد بیاد دنبالم.
    نیما پرسید:
    عماد؟ منظورت دوست پدرته؟
    راحیل خندید و گفت:
    نه عماد پسر ژنراله. تقریبا همسن و سال تو و رامینه. البته فکر می کنم کمی بزرگتر باشه. شاید یک سال. اون هم مثل تو اهل علمه و درس و کتاب.
    نیما کنجکاو پرسید:
    مجرده؟



  6. #16
    رز سرخ آواتار ها
    • 25
    کاربر باشگاه

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    شغل , تخصص
    ][دانشجو][
    رشته تحصیلی
    ][زبان و ادبيات عرب][
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    فصل هشتم (قسمت سوم)


    راحیل با صداقت موضوع خواستگاری عماد را در گذشته برای نیما تعریف کرد و در آخر اضافه کرد:
    اما رفتن من برای عماد هیچ مزیتی نداره. من قلب و روحم رو اینجا می گذارم و می رم.
    در حین گفتن این حرف از خجالت سرخ شد. نیما خم شد و از بوته گل سرخ یک شاخه چید و رو به راحیل کرد و گفت:
    می تونی به جای چیزهایی که اینجا جا می گذاری یه قلب عاشق با خودت ببری. فک رنمی کنم یه قلب مردونه به درد عماد بخوره. این جوری تو هم بی قلب نمی مونی.
    بعد گل را به طرف راحیل گرفت:
    می دونی گل سرخ نشانه چیه راحیل؟
    راحیل دیگر طاقت نیاورد. گل را از دست نیما گرفت و به طرف ماشین دوید. نیما دوان دوان دنبالش رفت و گفت:
    خوب دیگه بریم.
    و بدون اینکه نگاهش کند در ماشین را باز کرد. از در باغ که خارج شدند نیما رو به راحیل کرد و بی مقدمه گفت:
    منتظرت می مونم. تو هم قول بده زود برگردی.
    و پایش را روی گاز فشرد. تا خانه که تقریبا مسافت زیادی هم بود سکوت بر ماشین حاکم بود سکوتی که برای هردو نفر لازم بود. هم راحیل و هم نیما احساس آرامش و سبکی می کردند.
    نزدیک خانه که رسیدند نیما با یک ترمز ناگهانی نگه داشت و گفت:
    بقدری سرم شلوغ بود که توی این مدت فراموش کردم امانتی تورو بدم. بفرمائید راحیل خانم.
    و گردنبند راحیل را به طرفش دراز کرد. راحیل با ناباوری گردنبند را گرفت و گفت:
    باورم نمی شه. این دست تو چه کار می کنه؟ فکر می کردم کامران اونو برداشته.
    نیما خندید و گفت:
    نه موقعی که تو رو سوار ماشین می کردند ظاهرا از گردنت باز شده افتاده کنار پیاده رو. من همون موقع پیداش کردم و برات نگه داشتم.
    راحیل گردنبند را به طرف صورتش برد. بوی عطر نیما را می داد. نیما آرام گفت:
    رسیدیم شب بخیر.
    راحیل شاخه گل را برداشت و پیاده شد و خداحافظی کرد.
    صبح ساعت هشت بود که نیما با صدای تلفن از خواب پرید. هنوز بین خواب و بیداری بود. خواب آلود گوشی را برداشت. صدای پرنشاط راحیل خواب را از چشمانش دور کرد.
    سلام! صبح بخیر! خواب بودی؟
    نمیا خمیازه ای کشید و گفت:
    دختر تو خواب نداری؟
    راحیل خندید و گفت:
    باید برم کمی سوغاتی بخرم. اگه کاری نداری باهم بریم.
    نیما نیم خیز شد و گفت:
    وقت یبیدارم کردی اگه نیام چه کار کنم؟ خوب کجا بریم؟
    راحیل گفت:
    یک ربع دیگه بیا بیرون تا بگم.
    نیما پرسید:
    راستی برای کی می خواهی سوغاتی بخری؟
    راحیل جواب داد:
    فراموش کردی دارم فردا می رم مسافرت؟
    غم به دل نیما نشست.
    بسرعت حاضر شد. بقدری عجله داشت که پوران تعجب کرد.
    نیما! مادر! خفه می شی. چرا یان طوری صبحانه می خوری؟
    نیما جواب داد:
    با راحیل می خوام برم بیرون. باید زود آماده بشم.
    پدر خندید و گفت:
    پسر بدشانس من. اگه راحیل نمی رفت زودتر می رفتیم برای خواستگاری رسمی.
    نیما خندید و گفت:
    بالاخره باید صبر می کردیم پونه برگرده. فعلا که خیالمون راحت شد. ازتون ممنونم.
    و با عجله از در خارج شد.
    دستش را که روی زنگ گذاشت راحیل در را باز کرد:
    سلام چه خوش قول.
    نیما جواب سلامش را داد و گفت:
    ترسیدم بلایی سرت بیاد. این دفعه دیگه پدرت منو نمی بخشه. خوب بریم.
    راحیل گفت:
    کجا؟
    نیما با تعجب سوار ماشین شد و گفت:
    از من می پرسی؟ تو می خواهی سوغاتی بخری.
    راحیل گفت:
    تو با سلیقه تری. می خوام صنایع دستی بخرم.
    نیما لبخندی زد وگفت:
    پس من با سلیقه ترم؟ خوب می ریم چند تا فروشگاه صنایع دستی تا ببینیم چی می شه.
    هردو خسته از مغازه آخر بیرون آمدند. حدود دو مغازه را گشته و برای همه بجز عماد خرید کرده بودند. فروشگاه بعدی پر بود از کارهای منبت و معرق های زیبا. راحیل شمعدان زیبایی را انتخاب کرد که هنر معرق جلوه آن را صد چندان کرده بود. نمیا که از انتخاب راحیل خیلی راضی نبود به خنجری اشاره کرد و گفت:
    اینو بخر.
    راحیل با تعجب گفت:
    خنجر؟
    چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
    بی مزه.
    نیما با خنده جعبه کوچکی را برداشت و گفت:
    اما بدون شوخی اگر من بودم اینو می خریدم. این جعبه منبت کاری شده بیشتر برازنده میز یک استاد علم ریاضیه. اون شمعدانی که تو برداشتی برای روی میز کار یه خورده شاعرانه اس.
    راحیل که متوجه منظور نمیا شده بود با خنده مخصوصی گفت:
    خوب هرتدو رو می خریم یکی از طرف تو یک یاز طرف من.
    نیما سکوت کرد و راحیل با بدجنسی هردو را خرید. در راه بازگشت. راحیل رو به نیما کرد و گفت:
    من این قدر عجله کردم که صبحانه نخوردم.
    نیما جواب داد.
    راحیل بلندتر گفت:
    گرسنه ام.
    اما نیما سکوت کرد. راحیل تقریبا فریاد زد:
    بابا مردم از گشنگی.
    نیما با خونسردی گفت:
    صبر کن می ری فرانسه هر چه خواستی عماد برات میخره.
    راحیل بهت زده نگاهش کرد و گفت:
    خوب اگه ناراحتی نمی رم.
    نیما جواب داد:
    اختیار دارید. این حرفها چیه؟ سوغاتیها رو دستتون باد می کنه.
    راحیل با ناز خندید:
    خوب می دم رامین و پونه همه رو ببرند. فرق نمی کند.
    نیما زهرخندی زد و گفت:
    مگه می شه؟ عماد منتظره هدیه شو فقط از دست تو بگیره اون هم چه هدیه شاعرانه ای.
    حالا نوبت راحیل بود که عصبانی شود. داد زد:
    کافیه نیما. خواهش میکنم.
    نیما وارد کوچه شد و گفت:
    ناراحت شدی؟ ببخشید خانوم.
    و کنار در خانه شان نگه داشت. راحیل نگاهی به نمیا کرد. خریدن شمعدانی معرق با یک شمع به شکل قلب حسابی آشفته اش کرده بود. خوب می دانست چه آشوبی در دلش برپا کرده است و از این همه بدجنسی شرمنده شد. نیما نگاهی به او انداخت و گفت:
    چقدر منو نگاه می کنی؟ پیاده نمی شی؟
    راحیل جواب داد:
    نه من ناهار خونه شما دعوتم که قرمه سبزی بخورم.
    نیما با حیرت گفت:
    کی دعوت شدی؟
    راحیل گفت:
    الان که بوی قرمه سبزی کوچه رو برداشته.
    نیما با خنده سری تکان داد و پایش را روی پدال گاز فشرد.
    بعد از ناهار به اصرار بقیه راحیل سوغاتیها را نشان داد اما از شمعدان خبری نبود. این موضوع حسابی نیما را عصبانی کرد و در جواب پروین که پرسید،(( کجا می ری مگه فرودگاه نمی آیی؟)) با بی میلی گفت:
    خسته ام . می خوام بخوابم.
    پونه با تعجب گفت:
    یعنی الان باهات خداحافظی کنم؟
    نیما نشنید. راحیل جواب داد:
    شرط می بندم میاد فرودگاه. حالا می بینی.
    نیما به طرف تخت رفت و با بی حالی دراز کشید. در آخرین لحظه قبل از خواب نگاهی به ساعت کرد. دو ساعت تا حرکت بایق مانده بود. هنوز تردید داشت که خوابش برد.چشمانش را گشود. به ساعت نگاهی کرد. دو ساعتی خوابیده بود. صدای همهمه خفیفی از کوچه می آمد. از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت. همه کم کم سوار ماشین می شدند. هنوز مردد بود. به طرف میزش برگشت که چشمش به شمعدان معرق روی میز افتاد که شمعی به شکل قلب روی آن روشن بود. با عجله به طرف آن رفت. خودش بود. شمعدان عماد روی میز کنار شمعدان یادداشتی بود به نام دکتر جهانگیری. خط راحیل را شناخت. بسرعت کاغذ را باز کرد و خط زیبای راحیل جلوی چشمش جان گرفت:

    تقدیم به بهترین و حساس ترین و مهربانترین استاد دنیا.
    راستش وقتی خوب فکر کردم دیدم آدم وقتی قلبش رو جا می گذاره و می ره. درست نیست با یک هدیه کوچک کسی رو دچار تردید کنه. راستش رو بخواهی اصلا این شمعدان برازنده میز شخصی دکتر جهانگیریه.
    خداحافظ. منتظرم باش. راحیل

    باور نمی کرد. حتما در تمام طول مسیر راحیل در دل به واکنشهای او خندید. خودش هم خنده اش گرفت و با آسودگی پشت میز نشست و به شمعدان خیره شد. ناگهان از جا پرید. نگاهی به ساعت انداخت. باید عجله می کرد. چیزی به پرواز نمانده بود. فورا حاضر شد و به سوی فرودگاه حرکت کرد. دلشوره داشت و می خواست هرطور شده راحیل را در لحظات آخر ببیند. اصلا نفهمید چطور به فرودگاه رسید. دوان دوان به طرف شیشه هایی رفت که مسافران را زا بقیه جدا می رکد و کنار بقیه ایستاد. با چشمانش به دنبال راحیل م یگشت. یک لحظه او را دید که به طرف گمرک می رفت. ناامید شده بود که متوجه شد راحیل برایش دست تکان می دهد. لبخندی به رویش زد. پونه هم متوجه نیما شد و به طرفش آمد. در آخرین لحظه پونه متوجه اشاره نیما به انگشتش شد. انگشتر زیبایی که نیما به او هدیه کرده بود در انگشتش یم درخشید. دوباره به نیما نگاه کرد. وقتی اشاره او به راحیل را دید متوجه قضیه شد و با خنده به طرف راحیل رفت. راحیل آخرین نفر بود که به طرف سالن ترانزیت رفت در حال یکه انگشتر پونه را به خواست نیما دستش کرده بود. حالا برای مقابله با عماد کاملا مجهز بود.
    برای نیما روزها به کندی می گذشتند. برای فرار از بیکاری تمام باغچه را گل کاشت و کتابهای قدیمی را بازبینی کرد اماهنوز هم گذشت زمان برایش طاقت فرسا بود.
    سمیرا هم دست کمی از نیما نداشت. انگار چیزی گم کرده بود. آن قدر بهانه گرفته بود که آقای نفیسی کلافه شده بود. رویز یک بار اتاق راحیل را مرتب می کرد و بی هدف دور خودش می چرخید با هر صدای تلفنی از جا می پرید و هر بار که راحیل زنگ می زد از خوشحال یسرازپا نمی شناخت و با هیجان منتظر بازگشت او بود.
    یک هفته ای بود که از رامین خبری نبود. همه کم کم نگران می شدند. هربار هم که تلفن می کردند کسی جواب درستی به آنها نمی داد اما هنوز موفق نشده بودند با هیچ کدام صحبت کنند. نیما کلافه و سردرگم روزهای متمادی ساعتها در انتظار زنگ تلفن بود تا این که یک روز صبح تلفن زنگ زد. رامین بود. نیما بعد از سلام و احوالپرسی شروع کرد به گله که چرا تماس نمی گیرد. رامین خندید و گفت: مثل اینکه اومدیم ماه عسل.
    نیما پرسید:
    راحیل چطور؟ شما سرتون به گشت و گذار گرمه. اون چطور؟ نکند سرش به دوستان جدید این قدر گرم شده که ما رو فراموش کرده؟ دیگه یادی از ما نمی کند.
    نیما صدای پونه را شنید که می گفت:
    رامین چرا حقیقت را نمی گی؟ اون حق داره بدونه.
    نیما خطر را احساس کرد. خیس عرق شده بود. پرسید:
    چیه رامین؟ موضوع چیه؟ من طاقت شنیدن همه چیز رو دارم. خواهش می کنم بگو.
    خوشبختانه ماد رخانه نبود اما نیما در برابر چشمان نگران پدر سعی می کرد خونسرد باشد. گوشی بین انگشتانش خیس و لزج شده بود. وقتی اصرار کرد رامین دل به دریا زد و موضوع را تعریف کرد. قطرات درشت عرق از لابلای موهای نیما به روی صورتش می ریخت و چشمانش از وحشت گرد شده بودند. با نگرانی پرسید:
    چند روزه؟ چرا خبر ندادید؟ الان کجاست؟
    پدر طاقت نیاورد و گوشی را از دست نیما گرفت. در واقع شوک وارده بقدری شدید بود که نیما توان نگهداری گوشی را نداشت. رامین با شنیدن صدای آقای جهانگیری احوالپرسی کرد و گوشی را به دست پونه داد و پونه برای پدر تعریف کرد:
    دو سه روز بعد از ورود به فرانسه یک شب راحیل دل درد شدیدی گرفت که فورا او را به بیمارستان بردیم. اول احتمال وجود آپاندیس بود. دکتر که از سوابق بیماری مادر راحیل خبر داشت. بررسی ها را دقیق تر کرد و بعد از انجام آزمایشات متعدد تصمیم گرفت فورا او را عمل کند. بعد از باز کردن شکم متوجه لهیدگی قسمت کوچکی از طحال شدند که ظاهرا مربوط به یک ضریه بود. گویا قبلا هم درد داشته اما چیزی نگفته. در هر صورت آن قسمت را برداشتند اما بعد ا زعمل راحیل دچا رعفونت خونی شد که هنوز هم به خاطر درمان عفونت بستری است و روحیه خوبی هم ندارد. بسیار هم اصرار کرد که به شما خبر ندهیم. ما هم به حرفش گوش کردیم. اما وقتی تلفنهای پی در پی شما رو دیدیم. تصمیم گرفتیم موضوع را مطرح کنیم.
    پدر بعد از خداحافظی گوشی را گذاشت و با نگران یبه نیما چشم دوخت. نیما گیج بود و نمی دانست چه کند. نمی توانست دست روی دست بگذارد تا راحیل از دستش برود. نگاهی به پدر کرد و پد رپرسید:
    چه می کنی؟ تصمیمت چیست؟
    فکری مثل برق از سر نیما گذشت:
    می رم فرانسه. باید کنارش باشم.
    مادرکه تازه وارد شده بود متوجه اوضاع غیر عادی خانه شد ونگاهی مشکوک به نیما کرد و گفت:
    طوری شده؟
    نیما با احتیاط موضوع را مطرح کرد و مادر در بهت و نگرانی عمیق فرو برد.
    نزدیک ظهر بود که آقای نفیسی بعد از تلفن نیما سراسیمه واردخانه شد. سمیرا که قبلا موضوع را شنیده بود کنار پوران نشسته بود و اشک می ریخت. آقای نفیسی به محض ورود جریان را پرسید و آقای جهانگیری موضوع را به طور کامل تعریف کرد. آقای نفیسی بلافاصله به طرف تلفن رفت و لحظاتی بعد ارتباط برقرار شد. رامین پشت خط بود. پدر آمرانه گفت:
    چی شده رامین؟ موضوع چیه؟
    رامین ماجرا را تعریف کرد. آقای نفیسی فریاد زد:
    چرا اون بیمارستان؟ رامین فکر نمی کردم این قدر کودن باشی. تو خواهرت را با دست خودت کشتی. آخه پسر تو نمی فهمی اون بچه را بردی توی بیمارستانی بستری کردی که مادرش اونجا مرده؟ توقع داری وضعیت خوبی هم داشته باشه. باز همین که تا حالا از دست نرفته جای شکرش باقیه. گوش کن. زودتر از اون بیمارستان میاریش بیرون تا من خودم رو برسونم. وای به حالت اگر بلایی سرش بیاد.
    بعد کمی آرامتر شد و پرسید:
    پونه چطوره؟ بلایی سرش نیاد. تو ظاهرا اونقدر که فکر می کردم هنوز بزرگ نشدی. پونه دستت امانته. منو شرمنده دکتر نکنی. پسر مراقبش باش. فعلا خداحافظ.
    و بعد بی توجه به بقیه که با دهان باز او را نگاه می کردند دوباره شماره گرفت و بعد از صحبت کوتاهی به میان جمع بازگشت و کنار بقیه نشست. نگاهی به نیما کرد و گفت:
    نگران نباش. اشا ا... طوری نمی شه. من می رم فرانسه صحیح و سالم میارمش. به همه قول می دم.
    بعد بلند شد و گفت:
    فعلا می رم دنبال کارهایم. کاری ندارید؟
    نیما مِن و مِن کنان گفت:
    اگه اجازه بدید من هم همراهتون میام.
    آقای نفیسی به طرف نیما برگشت و گفت:
    خوب پاشو بریم یه خرده کار دارم انجام می دم و برمی گردم.
    نیما گفت:
    شاید متوجه منظور من نشدید. الان رو نمی گم.
    آقای نفیسی لبخندی زد و گفت:
    پس برو مدارکت رو بیار ببریم سفارت. عجله کن.
    نیما که به طرف اتاقش رفت آقای نفیسی به سمیرا گفت:
    من ممکنه فردا برم. شما مشکلی نداری؟
    سمیرا گفت:
    نه فقط دلم شور می زنه. آخر من نمی دونم چرا هرچی بلاست باید سرراحیل بیاد؟
    آقای نفیسی گفت:
    احتمالا باید از اثرات کتکهایی باشه که از کامران خورده البته از این موضوع به نیما چیزی نگید. جوونه زود تحت تاثیر قرار می گیره. اون طفلک هم به آتیش راحیل و بخت و اقبال ما داره می سوزه.
    خانم جهانگیری لبخندی زد وگفت:
    در هر شرایطی راحیل عروس ماست شما که سر قولتون هستید؟
    آقای نفیسی نگاهی به آنها کرد وگفت:
    راحیل دختر خودتونه. این هم که می خوام نیما رو با خودم ببرم چون می دونم چقدر توی روحیه راحیل موثره. حالا باید بریم.
    بعد صدا زد:
    نیما عجله کن بابا . عجله کن.
    آقای نفیسی سوئیچ را به نیما سپرد و کنارش نشست. سکوت او باعث آزارش بود. نیما آنقدر باهوش بود که بداند این همراهی بی علت نیست. با تردید نگاهی به آقای نفیسی کرد و گفت:
    روز گرمیه. این طور نیست؟
    آقای نفیسی نگاهی به نیما کرد. می دانست پشت این ظاهر آرام طوفانی از تردید و نگرانی خوابیده است. لبخند معنی داری زد و گفت:
    گرمته؟
    نیما با سر جواب مثبت داد و در افکارش غرق شد. آقای نفیسی ادامه داد:
    شاید متوجه شده باشی که می خواستم باهات تنها صحبت کنم.
    نیما محجوبانه پاسخ داد:
    خوب بفرمائید اما اول بگید کجا باید بریم؟
    آقای نفیسی به صندلی تکیه داد و گفت:
    اول می ریم سفارت، بعد هم می ریم یه جای ساکت ناهار می خوریم وبرمیگردیم.
    نیما بی هیچ پاسخی به طرف سفارت فرانسه حرکت کرد.

    ********
    نیما حواست نیست بابا؟ ناهارت سردشد.
    نیما به خودش امد. با بی میلی قاشقی غذا به دهانش گذاشت و چشم به آقای نفیسی دوخت. قای نفیسی ادامه داد:
    شکر خدا ویزا حاظر شد. بعدازظهر می ریم دنبال بلیط.
    نیما سری به علامت تاییدتکان داد. آقای نفیسی آرام شروع به خوردن غذا کرد وگفت:
    از وقتی از خونه بیرون آمدیم مرتب به این فکر می کردم که از کجا شروع کنم. حرفهای زیادی هست که باید بزنم.
    بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
    اون شب که راحیل گم شده بود وقتی اومدی توی خونه می خواستم با دستهام خفه ات کنم. اما وقت یپاهای خون آلودت رو دیدم. وقتی حال و روزت رو دیدم بقدری آشفته بودی که در آوردن چند تیکه شیشه رو از پاهات احساس نکردی سرگردون شدم. راستش اون موقع مردد بودم که چی این قدر پریشونت کردده اما یه غم عجیبی توی صورتت بود که باعث شد باورت کنم. الان هم دوباره همون غم توی نگاهت بود غمی که موقع خداحافظی توی فرودگاه توی چشمان راحیل موج می زد و الان می دونم اونور دنیا داره بچه مو مثل شمع می سوزونه. این دلم رو لرزوند. حس کردم اشتباه کردم. اون نمی خواست بره اما من اصرار کردم. حتی التماس کرد اما ترس من از این که نکنه کامران دوباره بره سراغش باعث شد به التماسش توجه نکنم و بزور بفرستمش بره. حالا نمی دونم چه کار کنم. البته تو با پیشنهاد بموقعی که دادی کارم رو سبک کردی. همین که تو رو با خودم ببرم. می دانم که راحیل حتما منو می بخشه. البته من باید زود برگردم. اما تو می تونی بمونی تا وقتی که اون خوب بشه. بعد هم اگه خواستی طبق قولی که به پدرت دادم راحیل مال تو حرفی ندارم.
    نیما سرخ شد. از گرما می سوخت. نگاهی به آقای نفیسی کرد و گفت:
    سعی می کنم از امانت شما خوب نگهداری کنم. امیدوارم شایسته اعتماد شما باشم.
    آقای نفیسی دستی به شانه نیما زد وگفت:
    هستی پسرم. حتما هستی.
    کار بلیطها عصر درست شد. نیما بعد از بستن چمدانش گوشی را برداشت و طبق شماره ای که آقای نفیسی داده بود یکی یکی شکاره گرفت. دلهره داشت. می خواست با راحیل صحبت کند. اما ته دلش شور می زد. ارتباط که برقرار شد نیما بسرعت سلام کرد. صدای پونه شادی را به دلش ریخت:
    سلام داداش گلم. حالت چطوره؟
    سلام پونه تو خوبی؟
    خوبم خوب خوب.
    راحیل چطوره؟
    بد نیست. از وقت یاومده خونه بهتره.
    نیما خندید و گفت:
    گوشی رو بده باهاش صحبت کنم. البته قبلش بگم من و آريالآی نفیسی فردا می ائیم فرانسه. اما به راحیل چیزی نگو. می خوام براش سورپریز باشه.
    پونه با خوشحالی قول داد و گوشی را به سمت تخت راحیل برد. لحظاتی بعد صدای راحیل از گوشی گذشت و به عمق وجود نیما نشست.
    سلام.
    نیما جواب داد:
    سلم خانوم خانوما. حالت چطوره؟ حالا دیگه زنگ هم نمی زنی؟ نکنه می خوای منو جوانمرگ کنی. تو نمی گی قلب منو با خودت بردی باید زود پسش بدی؟
    اشکای راحیل بی صدا روی صورتش می چکیدند. بابغض جواب داد:
    نیما می خوام برگردم ایران. قول بده اینو به پدر بگی. نمی خوام اینجا توی غربت بمیرم. نمی خوام مثل مامان توی تابوت برگردم ایران.
    اشک د رچشمان نیما حلقه زد. بزحمت خودش را کنترل کرد وگفت:
    این حرفها چیه؟ تو که مشکلی نداری. تا چند روز دیگه هم برمی گردی. بهت قول می دم. روی حرف من حساب کن. بعد مکثی کرد و گفت:
    مواظب خودت باش تا بعد. حالا گوشی رو بده به پونه.
    و به عنوان کلام آخر گفت:
    پونه تا فردا مواظبش باش تا خودم بیام.
    و گوشی را گذاشت.
    هواپیما که بلند شد با آسودگی چشمانش را بست. وقایع یک سال گذشته در نظرش جان گرفتند. د رتمام این مدت به نقش راحیل فکر می کرد. پانزده روز می شد که راحیل را ندیده بود. به یاد عماد افتاد. می خواست از او بیشتر بداند. اما چطور سوال می کرد. آقای نفیسی فرصتی مناسب پیش رویش گذاشت. دوساعت تاخیر داشتیم. قرار بود پسر دوستم ژنرال شمس به استقبالمان بیاید. نیما بی اختیار پرسید:
    عماد؟
    آقای نفیسی خندید و گفت:
    نه اتابک برادر کوچک عماد.
    نیما پرسید:
    ژنرال دو پسر دارد؟
    آقای نفیسی ادامه داد:
    و یک دختر به نان آنی که همسن نادر است.
    و چون حس کرد نیما مشتاق شنیدن است ادامه داد:
    با ژنرال سالها پیش آشنا شدم. اون موقع تازه اومده بودیم فرانسه و غریب بودیم. دوستی این خانواده غنیمتی بود. همسر ژنرال و مریم کم کم با هم اخت شدند و کار این دوستی به جایی رسید که بچه های ژنرال بعد از این که همسرش توی یک تصادف از دست رفت مثل جوجه هایی که دور مادرشون جمع می شوند دور مریم جمع شدند و اون شد مادر شش بچه. بعد از فوت مریم و برگشت ما به ایران کم و بیش از هم خبر داشتیم. حالا هم که داریم برمی گردیم اونجا عماد سی ساله و استاد دانشگاه سوربنه و دکترای ریاضی داره و هنوز مجرده آنی و اتابک هر دو آرشیتکت هستند. اتابک همسن رامینه و شنیده ام تازگی ازدواج کرده. اما آنی با نادر همسنه و هنوز مجرده. خود ژنرال هم بعد از فوت همسرش دیگه ازدواج نکرده و تنها زندگی می کنه.
    دیگر توضیحی باقی نمانده بود. بنابراین آقای نفیسی بعد از مکثی کوتاه گفت:
    دلم شور می زنه. می ترسم برای راحیل مشکلی پیش بیاد. خوب شد همراهم اومدی. برام قوت قلبی.
    نیما لبخندی زد و جواب ینداد. نگرانی نیما بقدری زیاد بود که قادر به دلداری دادن آقای نفیسی نبود. حالا اطلاعات اولیه را در مورد خانواده ژنرال شمس داشت. اما از بابت عماد هنوز ته دلش آسوده نبود. تصمیم گرفت تا رسیدن به مقصد سکوت کند. ناگهان به یاد حرف سمیرا افتاد،(( اگه دیر بجنبی راحیل از دستت می ره.))
    سمیرا چقد ربموقع به دادش رسیده بود. برای کشتن وقت برگه ای از روزنامه تایمز از مهماندار گرفت ومشغول شد.
    سالن فرودگاه پاریس شلوغ بود و پر از مسافر از ملیتهای مختلف مسئولان گمرک مشغول هدایت مسافران بودند. نیما و آقای نفیسی بزودی از گمرک خلاص شدند و راه خود را بین جمعیت باز کردند. هنوز چند قدمی نرفته بودند که آقای نفیسی گوشه ای از سالن را با دست نشان داد و گفت:
    ژنرال آمده. نیما جان بریم اون طرف.
    در راه خانه ژنرال توضیح داد که راحیل را از بیمارستان به خانه خودشان برده و در خانه مشغول مداواست. آقای نفیسی نگاهی به نیما کرد و گفت:
    ممنون. راستی رامین و پونه چطورند؟
    ژنرال خندید و گفت:
    خوب خوب. تبریک می گم. عروس شایسته ای داری. او دختر خوب و مهربانی است.
    آقای نفیسی جواب داد:
    آشنایی به خانواده جهانگیری تنها خاطره خوش ما بعد از فوت مریم است.
    اتابک که همراه پدر به استقبال آمده بود و اکنون کنار نیما نشسته بود رو به آقای نفیسی کرد و گفت:
    آقا نیما نگرانه. بهتره از پدر خواهش کنید رانندگی رو به من بسپره که زودتر برسیم.
    آقای نفیسی جواب داد:
    یا اصلا نرسیم. درسته؟
    نیما خندید و گفت:
    شوخی می کنید؟
    ژنرال خندید و گفت:
    اتابک راننده پیست مسابقه اتومبیلرانیه.
    نیما جواب داد:
    ورزش جالبیه.
    اتابک جواب داد:
    البته با دو سه تا تیکه پلاتین توی دست و پام کلی قیمتی شده ام و تارا می گه من شوهر گرون قیمتی هستم.
    آقای نفیسی گفت:
    راستی تبریک می گم. از عماد زرنگتر بودی و نوبت رو رعایت نکردی.
    اتابک خندید و گفت:
    توی این مسائل نوبت مهم نیست. هرکی دست و پا دار تره اوله.
    ژنرال خندید و گفت:
    با این تفسیر نادر الان باید دو تابچه داشته باشه.
    آقای نفیسی گفت:
    راستی نادر کجاست؟
    ژنرال گفت:
    توی کوچه پس کوچه های پاریس. این بچه آروم نداره. تا اومد اول با آنی دعواشون شد مثل بچه ها. این دوتا هیچ وقت بزرگ نمی شوند.
    آقای نفیسی در میان خنده بقیه گفت:
    اما ناد رپسر خوب و صادقیه. اینو نمی تونی انکار کنی. این دعواها هم تقصیر آنی یه. از بس سر به سر نادر می گذاره.
    کم کم نزدیک می شدند. اضطراب نیما به حدی وبد که احساس می کرد قلبش دارد از جا کنده می شود. بی اختیار دستش را روی قلبش گذاشت. نمی دانست چطور با راحیل روبرو شود. به باغ فکر کرد و ماجرای ربوده شدن راحیل؟ چقدر این دختر صبور بود.
    با ترمز ماشین به خود آمد و پیاده شد. حیاطی بود باغ مانند در حومه پاریس و درختان بلند و قدیمی نشان از قدمت ساختمان داشتند. ساختمانی بلند و مستحکم در قسمت شرقی دیده می شد که از زیبایی رمانتیک فرانسوی چیزی کم نداشت. گوشه غربی باغ استخر بزرگی غریبانه در انتظار اب بود. رنگ ابی استخر اشتیاق به شنا را در دل زنده می کرد.
    با یک نظر اجمالی نیما متوجه در ورودی ساختمان شد که دو مستخدم در دو طرفش در انتظار میهمانان بودند. به همراه بقیه به طرف ساختمان رفت. هنوز چند قدمی به در مانده بود که پونه دوان دوان به طرفشان آمد. بقدری لاغر شده بود که نیما حیرت کرد. با مهربان یاو را در آغوش گرفت و بوسید و پونه در آغوش برادر بغضش ترکید. آقای نفیسی با محبت روی عروسش را بوسید و او را دلداری داد. رامین نفر بعدی بود. چشمانش به گود نشسته رامین هشداری برای آنها بود.
    همه دور تخت راحیل جمع شدند اما راحیل خواب بود و سرم آرام و قطره قطره وارد تنش می شد. صورتش تکیده و رنگ پریده بود. همه از اتاق خارج شدند فقط آقای نفیسی کنارش نشست. دقایقی بعد راحیل بیدار شد و آرام چشمانش را باز کرد و با دیدن پدر اشکهایش سرازیر شد. آقای نفیسی او را در آغوش گرفت و چند بار بوسید و با بغض گفت:
    متاسفم دخترم. این مشکل تقصیر منه. امیدوارم منو ببخشی. حالادیگه نگران نباش. خودم می برمت تهران. سمیرا منتظره. خانواده جهانگیری از من قول گرفته اند عروسشون صحیح و سالم برگرده. تو که نمی خواهی پدرت بدقول بشه؟ پس باید زودتر خوب بشی.
    راحیل سرش را پائین انداخت و گفت:
    براتون دردسر درست کردم. بابا نیما چطور بود؟
    آقای نفیسی گفت:
    خوب از خودش می پرسیدی. مگر دیروز زنگ نزد؟
    راحیل از خجالت سرخ شد و گفت:
    به نظرم حالش خوب نبود.
    آقای نفیسی خندید و گفت:
    به هر حال بهتره از خودش بپرسی.
    و با خنده از اتاق خارج شد.




  7. #17
    رز سرخ آواتار ها
    • 25
    کاربر باشگاه

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    شغل , تخصص
    ][دانشجو][
    رشته تحصیلی
    ][زبان و ادبيات عرب][
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    فصل نهم ( قسمت اول)


    راحیل با خروج پدر لحظه ای چشمانش را بر هم گذاشت و گشود و از آنچه در مقابلش می دید سخت تعجب کرد. چنان بهت زده شده بود که جرات نمی کرد پلک بزند. می دانست که این یک رویاست و با یک پلک زدن تمام می شود. تصویر نیما در مردمک چشمانش جا به جا شد. او آهسته جلو آمد و آرام گوشه تخت نشست و گفت:
    سلام.
    راحیل به خود آمد و پرسید:
    نیما! تو اینجا چه کار می کنی؟ کی اومدی؟
    نیما خندید و گفت:
    سلامت کو؟ گفتم شاید گربه زبونت را خورده چی شده؟ باورت نمی شه؟
    آنی با یک سینی چای وارد شد و گفت:
    براتون چای آورده ام.
    نیما با لبخندی چای را گرفت و تشکر کرد و دوباره کنار راحیل نشست. لحظه ای به صورت رنگ پریده اش نگاه کرد و گفت:
    نگفتم زود برگرد. نمی دونی انتظار چقدر سخته وگرنه این قدر تنهام نمی گذاشتی. بی انصاف چرا تلفن نکردی؟ ترسیدی نتونم همراه خوبی باشم؟ چرا از من پنهان کردی؟
    بعد دستش را آرام بلند کرد و گفت:
    ببینم انگشترت کو.
    راحیل جواب نداد. پونه که وارد اتاق شده بود گفت:
    نیما! حالش چطوره؟
    نیما نگاه استفهام آمیزی به پونه کرد و گفت:
    پس انگشتر کو؟
    پونه جلو آمد و گفت:
    به دستش گشاد شده بود. ترسیدم گم بشه. پیش منه.
    انگشتر را به نیما سپرد و نیما تازه متوجه لاغری مفرط راحیل شد که حتی انگشتان زیبایش را هم رنجور کرده بود. رو به پونه کرد و گفت:
    من راحیل رو دست تو سپردم. این جوری امانت داری کردی؟ این چه حال و روزیه که داره؟
    و با بغض و ناراحتی از اتاق خارج شد. آنی آرام کنار راحیل نشست و گفت:
    آهای راحیل! این پسر خوش تیپ رو چه جوری تور کردی؟ از کجا پیدایش کردی؟
    پونه که کنار راحیل نشسته بود با خنده گفت:
    نیما راحیل رو پیدا کرده آنی جون.
    آنی با لحن شوخی گفت:
    خوب دیگه بازار گرمی هم حدی داره پونه خانم. این اسکلت متحرک دیگه پیدا کردن نمی خواست.
    راحیل خندید و گفت:
    می دونم دلت سوخته اما متاسفانه نیما حتی برادر هم نداره. از این نمد برای سر تو کلاهی دوخته نمی شه آنی جون.
    آنی با حسرت گفت:
    چه حیف.
    بعد مثل ایین که فکری به خاطرش رسیده باشد گفت:
    اما خوب می تونم بیام تهران و به خانواده اش بگم این راحیل به دردتون نمی خوره. فوری مریض می شه. منو بگیرید برای پسرتون.
    راحیل نگاهی به پونه کرد که از خنده سرخ شده بود و گفت:
    احتیاجی نیست بری تهران. می تونی از پونه خواستگاریش کنی. نیما برادر پونه است.
    آنی با تعجب پرسید:
    راست می گه پونه؟ واقعا چه برادر ماهی داری.
    راحیل محکم پشت دست آنی زد و گفت:
    لوس نشو بی مزه. همچین آش دهن سوزی هم نیست.
    بعد به طرف پونه خم شد و سعی کرد آرام صحبت کند و گفت:
    پونه جون شوخی کردم. اگر این جوری نگم آنی دیگه ول نمی کنه. یکهو دیدی پاشد اومد خونه تون. باور کن. تازه از دست ثریا خلاص شده ام. اما فکر نمی کنم حریف آنی بشم.
    در میان خنده و صحبت سه دوست اتابک سرش را داخل اتاق کرد و گفت:
    خوبه! چه عجب ما خنده شما رو شنیدیم. بیائید بیرون. همه منتظر شام هستند.
    هردو با خنده از کنار راحیل دور شدند. آنی با خنده گفت:
    پونه جون! برادرت جوون مقبولیه ماشا ا... عماد هرگز تصور نمی کرد چنین رقیبی داشته باشد.
    پونه خندید و گفت:
    عزیزم قسمت رو نباید دست کم بگیری. هیچ وقت.
    دو روز بود که نیما و آقای نفیسی کنار راحیل بودند. روز سوم صبح رراحیل مجددا به بیمارستان رفت و بعد از انجام آزمایشات به خانه بازگشت. سر میز ناهار جمع شده بودند که آنی با هیجان وارد شد و گفت:
    عماد اومد.
    همه دست از غذا کشیدند و منتظر شدند. در که باز شد به احترام عماد بلند شدند. نگاه موشکاف نیما روی آنی متوقف شد که اول وارد شد. بعد پشت سر آنی چشمش به مرد جوانی افتاد که آنی تا سرشانه اش می رسید. کمی از نیما بلندتر بود. موهای بلوند تیره و خوش حالت صورت مردانه و چشمانی طوسی رنگ به اضافه هیکل ورزیده و بسیار متناسب. رقیب خطرناکی بود. نیما خشکش زده بود طوری که وقتی به عماد معرفی شد. کاملا دستپاچه شده بود. عماد احوالپرسی کوتاهی با راحیل کرد وکنار آقای نفیسی نشست. نیما اشتهایش را از دست داده بود. هرگز تصور چنین رقیبی را نمی کرد. از این که این همه تردید کرده بود خودش را لعنت کرد.
    بعد ا زناهار عما جمع را ترک کرد و به اتاقش رفت. پونه کنار نیما نشست و گفت:
    نیما موقعی که اومدیم عماد توی فرودگاه منتظرمون بود. نمی دونی وقتی حلقه رو توی دست راحیل دید چه حالی شد. راحیل صراحتا به اون گفت که هیچ وقت بهش فکر نکرده. عماد هم از همونجا از ما جدا شد و رفت تا امروز که برگشته. به نظر میاد با خودش کنار اومده.
    نیما خندید و گفت:
    اون فقط بدشانسی آورده وگرنه من در مقابلش شانسی نداشتم. اون اگه از من بهتر نباشه بدتر نیست. باور کن.
    آقای نفیسی که در سکوت به صحبتهای آنها گوش می کرد گفت:
    موضوع عماده؟
    پونه خندید و گفت:
    نیما باور نمی کرد رقیبش این قدر قدره.
    آقای نفیسی گفت:
    بیچاره عماد. ببین راحیل چه بلایی سرش آورده که رفته چند روز پیدایش نشده. نادر می گفت رفته آفریقا توی قبیله آدمخوارها. ظاهرا شوکه شده. البته خودش مقصره چون من بهش گفتم که دیگه شانسی نداره.
    نیما محجوبانه گفت:
    نه این طور نیست. می دونم عماد از من سرتره.
    آقای نفیسی دستی روی شانه نیما زد وگفت:
    من از وقتی متوجه علاقه راحیل به تو شدم فهمیدم که عماد از قبل این رقابت رو باخته. می دونی پسرم؟ یه جاذبه ای توی وجود تو هست که عماد از اون محرومه. اون یک انسان کاملا منطقیه که براش همه چیز توی چارچوب ذهنیت خودش خلاصه شده اما آدم اگه بخواد عاشق بشه باید خودش رو به امواج این دریای پرتلاطم بسپره و از خیس شدن نترسه. تو رها شدی. البته کمی دیر اما بالاخره چارچوب ذهنیت رو شکستی و خودت رو به دست دلت سپردی و تمام جاذبه درونیت رو ریختی توی رفتار و نگاهت و همه رو با صداقت به راحیل هدیه کردی. وجود بکر و دست نخورده راحیل ازمحبت تو سیراب شد و چشمش رو به روی هر کس دیگه ای بست. حتی عماد که با اون بزرگ شده بود. البته قبل از تو هم راحیل جواب درستی به عماد نداده بود اما وجود تو اونو یکدل کرد. برای من هم تو عزیزی. عزیزتر از عماد که مثل پسرم کنارم بزرگ شده. به قول پروین پسر تو مهره مار داری.
    بعد خندید و گفت:
    پونه! بابا یه چای به ما بده.
    پونه که بلند شد آقای نفیسی گفت:
    راستش من از اول می دونستم عماد باخته. اما به خواهش ژنرال نمی تونستم بی اعتنا باشم. برای همین قبول کردم که عماد برای آخرین بار با راحیل صحبت کنه که راحیل بلایی سرش آورده که سر به بیابان گذاشته.
    نیما گفت:
    چه خطری از سرم گذشت. اگر می دونستم راحیل داره کجا می یاد. حتما از حسودی دق می کردم. شما که هنوز سر قولتون هستید؟
    آقای نفیسی خندید و گفت:
    بله هستم آقا نیما. اما بهتر از قول من عروس خانومه که دل توی دلش نیست و الان داره با چشمان نگرانش تو رو نگاه می کنه.
    نیما به طرف راحیل برگشت و با لبخند اطمینان بخشی به طرفش رفت.
    راحیل با تعجب به نیما نگاه می کرد که به دنبال عماد می رفت. نیما هم با شک و تردید به راحیل نگاهی کرد و دل به دریا زد و برای دیدن عماد رفت. دستگیره اتاق عماد به شکل عدد پی بود. کلید برق را که زد نیما مبهوت شد. دور تا دور اتاق یا قفسه های کتاب بود یا تابلوهایی از فرمولهای ریاضی. یک دست مبل راحتی کنار شومینه اتاق بود. کامپیوتر مجهزی روی میز کار عماد خودنمایی می کرد که نظر نمیا را جلب کرد. عماد صندلی پشت میز کامپیوتر را به نیما تعارف کرد و با لبخندی گفت:
    یادم باشه آدرس اینترنتیمو بهت بدم.
    نیما با سر تائید کرد و گفت:
    عالیه. ارتباط با دانشمندی مثل شما برام افتخاره. باور کن.
    عماد به طرف قهوه جوش رفت و گفت:
    با یک قهوه موافقید؟
    و با استقبال نیما روبرو شد. قهوه د رمحیطی دوستانه صرف شد. عماد با تمام علوم غیر از ریاضی بیگانه بود اما ورزشکار بود. در حالی که نیما به علوم ماوراءالطبیعه و ادبیات علاقه داشت. وجه اشتراک آنها علاقه به کامپیوتر بود که با شروع بحث در این مورد دیگر متوجه گذشت زمان نشدند.
    آخر شب که نیما به رختخواب رفت با خود اندیشید که علت شکست عماد بدون شک یک بعدی بودن اوست که اصلا با روحیه سازگار نیست.
    روزهای بعد بسرعت گذشتند و حال راحیل رو به بهبود رفت. سرم درمانی قطع شده بود و همه در فکر بازگشت بودند. روز آخر همه کنار هم جمع بودند که حرف از سمیرا شد. تا آن روز صحبتی از سمیرا نکرده بودند. آنی رو به راحیل کرد و گفت:
    تو دختر پرطاقت و صبوری هستی که جای خاله مریم رو دادی به کسی دیگه. من که فکر نمی کنم کسی بتونه مثل اون بشه.
    رامین خندید و گفت:
    آنی! سمیرا رو باید ببینی. تو از دور قضاوت می کنی. اون زن خوبیه.
    نیما رو به آنی کرد و گفت:
    راستش من هم وقتی شنیدم سمیرا نامادری راحیله تعجب کردم اما منطق راحیل منو مجاب کرد. شما هم اگه حرفهای راحیل رو بشنوید و رفتار سمیرا رو ببینید متوجه می شید که چرا راحیل از این که داره بر می گرده نگران که نیست خوشحال هم هست. سمیرا هم منتظر راحیله.
    ناد رخندید و گفت:
    رابطه راحیل و سمیرا یه رابطه ایه که خودشون هم ازش سردرنمیارن.
    اتابک به شوخی گفت:
    حالا این قدر تبلیغ کنید که آنی بره یه زن برای بابا بگیره.
    صدای خنده همه بلند شد.
    روز حرکت همه در فرودگاه دور هم جمع شدند. در لحظه آخر خداحافظی نیما دستش را به طرف عماد دراز کرد:
    بازم می گم. به دیدنم بیا. من هم سعی می کنم ازت بی خبر نمونم. امیدوارم دوستی منو بپذیری.
    عماد لبخند دردناکی زد و نگاهی به راحیل کرد و به طرف نیما برگشت و به نشانه دوستی تازه در آغوشش کشید.

    **********
    راحیل با بی حالی چشمانش را گشود. سمیرا بالای سرش بود و نوازشش می کرد:
    بلند نمی شی؟ داره ظهر می شه.
    راحیل خندید و گفت:
    سلام! تقصیر خودته بدعادتم کردید. این چند وقته فقط خورده ام و خوابیده ام. فردا چه طوری می خوام برم سرکلاسهام خدا می دونه.
    سمیرا در حالی که اتاق را ترک می کرد با خنده گفت:
    وقتی نیما اومد یه داد سرت زد شش صبح می ری سرکلاسهات. حالا بیا می خوام میز صبحانه رو جمع کنم.
    در اتاق که بسته شد راحیل در خیالهای دور و درازش غرق شد. از روزی که به تهران آمده بود سمیرا شده بود پرستارش طوری که صدای همه را درآورده بود. شبها تا راحیل نم یخوابید از کنارش تکان نمی خورد. ساعتها در مورد مطالبی که راحیل دوست داشت صحبت می کرد و صبورانه به صحبتهایش گوش می داد. حالا دیگر اگر سمیرا می رفت بیرون و یک ساعت دیر م یکرد راحیل نگران می شد.
    ساعت شش عصر بود که نیما به دیدنش آمد. روی کاناپه دراز کشیده و تقریبا به خواب رفته بود که نیما کنارش نشست. نگاه نوازشگر نیما را حس کرد. حال خوشی داشت و نمی خواست آن لحظه تمام شود.
    نیما آرام نگاهش می کرد. به یاد کامران افتاد. چطور می توانست با چاقو صورت مثل برگ گل راحیل را از هم بدرد؟ از یادآوری کامران چندشش شد. او دردسرهای فراوانی برایش تولید کرده بود که آخرین آن بیماری راحیل بود که تازه بهبود پیدا کرده است. ته دلش شور می زد. از این که یک بار دیگر راحیل را از دست بدهد احساس نگرانی می کرد. آهسته از جا بلند شد و پتو را روی راحیل کشید. راحیل چشمانش را باز کرد و نیم خیز شد. نیما گفت:
    بیدارت کردم؟
    راحیل لبخند ملیحی زد و گفت:
    نه دیگه باید بلند می شدم. کی اومدی؟
    هنوز نیما جواب نداده بود که سمیرا با یک سینی چای وارد شد و گفت:
    پاشو دختر. نیما یک ربعی هست که اینجا منتظره تا بیدار بشی. در ضمن امشب میهمان داریم.
    راحیل با تعجب گفت:
    میهمان؟ کی هست؟
    سمیرا خندید و گفت:
    وقتی اومدند می بینی.
    نیما بعد از نوشیدن چای آرام از جا بلند شد و بعد از خداحافظی رفت در حالی که در دلش خودش را سرزنش کرد چرا نتوانسته مقصودش را به راحیل بگوید.

    *********
    خواستگاری؟ یعنی چی؟ راحیل با گفتن این حرف نگاه استفهام آمیزی به سمیرا کرد. سمیرا سر تکان داد و به آقای نفیسی چشم دوخت. آقای نفیسی با خنده گفت:
    هنوز باورت نمی شه بزرگ شدی؟ حالا یه چیزی بیارید من بخورم. اونا بعد از شام میان. دو سه ساعتی وقت داریم.
    راحیل سردرگم بود. چقدر به نیما احتیاج داشت اما نیما رفته بود. درست بعد از رفتن او متوجه قضیه شده بود اما نمی خواست تسلیم شود. فقط نیما. تا هر وقت که ممکن بود صبر می کرد. شنیده بود که عمه شوکت به دیدن خانواده جهانگیری آمده است. از دیدن پژمان وحشت داشت. حدس می زد باز قضیه پژمان است و نمی دانست چه کند. بعد از شام رامین هم آمد اما از پونه خبری نبود. با خنده در جواب سمیرا گفت:
    پونه فامیا داماده. من فامیل عروس.
    راحیل هر لحظه عصبی تر می شد. حدسهایش داشت به یقین تبدیل می شدند. نمی دانست دلیل این همه معطلی نیما چیست؟ چرا عذابش می داد؟ کنار پدر کمین کرد که در زدند. با تشنج از جا بلند شد. با ورود پروین رنگ از رویش پرید. پریسا با یک جعبه شیرینی پشت سرش بود. نفر بعدی پونه بود و به دنبالش آقا و خانم جهانگیری و عمه شوکت. چشمان راحیل سیاهی رفتند. سرگیجه امانش را بریده بود. به پدر تکیه داد. در هنوز بسته نشده بود. می دانست نفر بعدی پژمان است. اما تقریبا مطمئن شد که از نیما خبری نخواهد شد. بغض کرد. یک لحظه سایه ای جلوی پایش دید و دستی که دسته گل زیبایی از رز سفید به طرفش دراز کرد. وضعیت متعادلی نداشت. صدای نیما در گوشش پیچید.
    بفرمائی خانم. گل برای گل.
    راحیل با بی قراری سرش را بلند کرد. نیما با کت و شلوار زیباتر از همیشه به رویش لبخند می زد. قدرت از دست رفته دوباره به دستانش برگشت و دسته گل را از دست نیما گرفت. سرش را که بلند کرد بوی عطر نیما د رجانش نشست. نگاهش د نگاه نیما گره خورد و ا زخجالت سرخ شد. ( انگار تازه با هم آشنا شده اند که خجالت هم می کشه)
    میهمانی کم کم رسمی شد. عمه شوکت با خنده گفت:
    خوب راحیل بالاخره عروس ما شد. حالا پژمان نشد نیما.
    خانم جهانگیری خندید و گفت:
    عمه خانم چه حرفها؟ از اول هم راحیل عروس خودم بود.
    موضوع کم کم جدی و مجلس رسمی شد. تقریبا تمام حرفها که زده شد نیما از بقیه اجازه خواست تا با راحیل صحبت کند بعد رو به او کرد و گفت:
    ببین راحیل باید موضوعی رو بهت بگم. تو که می دونی من یک معلمم اصلا هم دوست ندارم به کسی تکیه کنم. در ضمن دلم نمی خواد زنم خرجم رو بده. پس خوب گوش کن. من شاید بتونم یه آپارتمان کوچک برات اجاره کنم. تو حاضری با من توی یک آپارتمان کوچک زندگی کنی؟ (بیا این هم از آدم تحصیل کرده مملکت. ای خاک آره.)
    سکوت همه جا را فرا گرفت. همه شگفت زده منتظر جواب راحیل بودند. راحیل سکوت کرد. زیر سنگینی نگاه دیگران داشت له می شد. بالاخره سکوت را شکست و این طور شروع کرد:
    خانواده جهانگیری عزیزترین چیزی رو که داشتند یعنی پسرشون رو به من می دن اما من نمی خوام از اونها جدا بشم. اگر قبول کنن می خوام کنارشون بمونم توی همون خونه با صفا. همون اتاق نیما هم برام کافیه اما من یه شرط دارم.
    بغض گلویش را فشرد. هیچ کس حرفی نزد. عمه شوکت بزحمت گفت:
    چه شرطی دخترم؟
    راحیل زبانش را به دلش سپرد. نگاه کوتاهی به نیما کرد و دست سمیرا را فشرد و قوت قلب گرفت:
    من نیمایی رو م یخوام که روزی می گفت،(( گنج واقعی جوهر وجود انسانه)) همون نیمایی که وقتی نگاهش می کردم از این که نگاهش دنبالمه دلم پر از غرور می شد. من همون جوونمردی رو می خوام که به خاطر نجات من خودش رو به آب و آتیش زد تا از دست کامران نجاتم بده. کسی که به خاطر من اومد اون طرف دنیا. من این آقایی رو که الان روبروم نشسته و چرتکه می اندازه نمی خوام.
    اشک بی محابا روی صورتش روان شد. به هق هق افتاده بود. بزحمت گفت:
    اون نیما منو بهتر شناخته بود. منو ببخشید.
    و جمع را ترک کرد و به حیاط رفت. آقای جهانگیری زودتر از بقیه به خود آمد و از جا بلند شد. نیما با نگرانی نگاهی به پدر کرد و گفت:
    کجا پدر؟
    آقای جهانگیری بی توجه به نیما رو به آقای نفیسی کرد و گفت:
    دوست عزیز! موافقی یک دست شطرنج بازی کنیم؟
    آقای نفیسی با خنده بلند شد و رو به سمیرا کرد و گفت:
    شما هم به مهموناتون برسید تا ببینیم عاقبت این دوتا جوون چی می شه.
    آقای جهانگیری بدون اینکه به نیما نگاه کند گفت:
    آقا نیما تو هم هروقت دل راحیل رو به دست آوردی دوباره به من می گی پدر. به خدا معرفت این دختر بیست ساله بیشتر از پسر سی ساله منه.
    سر نیما پائین بود. سمیرا به همراه پروین به آشپزخانه رفت و با چای برگشت. نیما آهسته از جا بلند شد. پونه پرسید:
    کجا می ری؟
    پروین زهر خندی زد و گفت:
    منت کشی.
    رامین با خنده گفت:
    توی این دانشگاه یکی دو واحد منت کشی نگذاشتند آدم یه تجربه ای داشته باشه.
    همه خندیدند. نیما آهسته به طرف در رفت و د ر را گشود. نفس عمیقی کشید و هوای خنک شب شهریور ماه را به درون ریه کشید. نگاهی به حیاط کرد و آنچه را که می خواست گوشه حیاط کنار حوض آب پیدا کرد.
    آرام کنار راحیل نشست و به ماهیهای حوض خیره شد. نگاهی به دست ظریف راحیل کرد که در آب جا به جا می شد و موجهای کوچکی ایجاد می کرد. چقدر دلش می خواست این دست کوچک را در دستانش بفشارد. نیم نگاهی به صورت غم گرفته راحیل کرد. نمی دانست چه بگوید اما خوب دریافته بود که نباید این فرصت را از دست بدهد. دست و پایش را جمع کرد و تمام جرات و شهامتش را در کلامش ریخت. بزحمت گفت:
    راحیل؟
    جوابی نشنید. انتظار شنیدن جواب هم نداشت. ادامه داد:
    نمی دونم دوست داری حرفهام رو بشنوی یا نه اما من باید بگم. چون اگه حرف نزنم دلم می ترکه. می دونی چیه راحیل؟ با این که امروز سرم داد زدی و باهام قهر کردی و دست رد به سینه ام زدی. اما من هنوز سر حرفم هستم و می گم من فقط تو رو میخوام و حتی بیشتر از گذشته دوستت دارم. حالا اگه توی اون دل مهربونت هنوز برای نیما جایی هست سرت رو بلند کن و ببین همون نیمایی که می خواستی کنارت نشسته و منتظره با یک نگاه تو دوباره جون بگیره.
    بغض راه نفسش را گرفت و سکوت کرد. نگاهش را به راحیل دوخت. لحظات کشنده ای آغاز شده بودند که طاقت و صبر فراوان می طلبیدند. بالاخره راحیل سرش را بلند کرد. چشمانش غرق در اشک بود. در مقابل نیما شکسته و کاملا خلع سلاح شد بود. نیما نگاهش را به او دوخت و آرام بلند شد. دستش را به طرف راحیل دراز کرد و گفت:
    دوست داری کمی قدم بزنیم.
    راحیل لبخندی زد و گفت:
    احتیاج دارم که هوا بخورم. بریم بیرون.
    نیما به طرف ساختمان رفت و گفت:
    بهتره با ماشین بریم.
    لحظاتی بعد که سوئیچ را از رامین گرفت در مقابل طنز او که می گفت،(( خوب منت کشی اسباب و وسایل می خواهد.)) با صداقت خندید. وقتی آن دو سوار بر ماشین از خانه خارج شدند. خیال بقیه تا حدودی راحت شد و با آسودگی به انتظار نشستند. نیما سرکوچه که رسید چشمش به تنها سوپر مارکت باز خیابان افتاد بدون اینکه ماشین را پارک کند پیاده شد و به طرف سوپر مارکت رفت. طوری که تقریبا راه کوچه را بسته بود. دو سه دقیقه طول کشید تا راحیل او را با چهره خندان چیپس در دست در نزدیکی ماشین دید اما هنوز سوار نشده بود که دو جوان از ماشینی که پشت ماشین نیما معطل بودند به طرف او آمدند و جروبحث شروع شد. نیما دو سه بار از آنها عذرخواهی کرد اما آنها راضی نمی شدند تا این که یکی از انها یقه نیما را گرفت و مشتی به دهان نیما کوفت اما نیما صبر کرد. نمی خواست آن لحظات خوب را خراب شوند. آن دو جوان وقتی رفتار بزرگوارانه نیما را دیدند مجبور شدند برگردند. نیما آهسته سوار شد و حرکت کرد. پارکی نزدیک خانه بود که بشدت مورد علاقه راحیل بود. کنار پارک هردو از ماشین پیاده شدند و داخل پارک رفتند.
    نیما آهسته بسته چیپس را باز کرد و یک دانه در دهانش گذاشت. روی نیمکتی کنار راحیل نشست و یک دانه چشپس را به طرف راحیل گرفت اما راحیل سرش را بلند نکرد. نیما آهسته گفت:
    خوب دهنت رو باز کن ببینم. برای تو چیپس خریده ام. دختر خوب منتظرم. دستم درد گرفت.
    راحیل کمی سرش را بلند کرد و نیما چیپس را در دهان نیما باز او گذاشت. راحیل که کاملا به طرف او برگشت و در چهره نیما دقیق شد. چشمانش از وحشت گشاد شدند و صدایی که گویی از ته چاه در می آمد. پرسید:
    چی شده؟ چرا کنار لبت خون اومده؟ اون بی انصافها چه بلایی بسرت آوردند؟
    نیما که تازه متوجه لبش شده بود گفت:
    چیزی نشده. چرا این قدر ناراحت شدی؟
    راحیل دستمال کوچکی از کیفش در آورد و به طرف نیما گرفت. نیما آهسته گوشه لبش را با دستمال پاک کرد. راحیل گفت:
    درد داره؟
    نیما نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
    درد که نداره. اگرم داشت الان دیگه نداره.
    راحیل خنده آرامی کرد و از جا بلند شد. نیما پرسید:
    کجا می ری؟ تو رو بخدا به حرفهام گوش بده.
    راحیل مکثی کرد و گفت:
    بگو.
    نیما بلند شد وهمراه راحیل راه افتاد و آهسته گفت:
    امروز به خاطر تو بهم گفتند بی معرفت منت کش. همه با هم قهر کردند. خونم هم که ریخت. آخه چرا اذیتم می کنی؟ یه بله بگو خلاصم کن. آخه منم گناه دارم. مگر من از این دنیا چه چیز اضافی خواستم که مستحق این همه مشکل و ناراحتی هستم؟ بابا! منم مثل بقیه می خوام زن بگیرم. برام عزیزی، دوستت دارم. اصلا غلط کردم.(آفرین زودتر می گفتی) اگه تو بخوای میام توی اتاق خونه تون می مونم می شم داماد سرخونه. راضی شدی؟
    راحیل خندید و گفت:
    تو آدم رو غافلگیر می کنی.
    نیما پرسید:
    بالاخره چی شد عروس خانم؟ بله رو می گی یا نه؟
    راحیل به روبرو خیره شد و گفت:
    خوب بله. راضی شدی؟
    نیما روبه رویش ایستاد و به او چشم دوخت. راحیل آهسته سرش را بلند و به نیما نگاه کرد. بوی عطر آشنای نیما مشامش را نوازش می داد. نیما آرام گفت:
    می دونی چقدر دوستت دارم که این قدر اذیتم می کنی.
    راحیل خون تازه ای را که از گوشه لب نیما بیرون زده با دستمال پاک کرد و گفت:
    یادت باشه امشب دلم رو شکستی.
    نیما گفت:
    عوضش تو هم هرچی دلت خواست به من گفتی. این به اون در.
    ساعتی بعد در میان شادی دیگران کیک بریده شد و با انگشتری که نیما به دست راحیل کرد. مجلس رسمیت پیدا کرد. نمیا زیر لب گفت،(( خیالم راحت شد. بالاخره مال خودم شدی.)) راحیل با خجالت سرش را پائین انداخت و به انگشتر خیره شد. (ای خداااااا چرا این دختره این طوری الان من بودم که داشتم لب طرف رو خونشو پاک می کردم.) ناگهان به یاد انگشتر پونه افتاد. این انگشتر درست شبیه انگشتر پونه بود که به خواست نیما به دست کرده بود.

    ***********
    سر میز شام تمام حواس نیما به راحیل بود. از بس نگاهش کرده بود. راحیل پاک اشتهایش را از دست داده بود.( بچه به نظر شما به این پسر می خوره سی ساله باشه. بیشتر بهش می خوره تازه به سن بلوغ رسیده باشه با این حرکات.) بعد از مراسم بله برون این اولین شبی بود که با هم بیرون رفته بودند. با این که راحیل خیلی گرسنه بود. غذا از گلویش پائین نمی رفت. با اعتراض به نیما گفت:
    خواهش می کنم این جوری منو نگاه نکن. اصلا نمی تونم غذا بخورم.
    نیما لبخند عاشقانه ای زد و گفت:
    آخه من بدبخت چه کار کنم که این چشمای قشنگ آروم و قرارم را گرفته؟( اووووووق حالم به هم خورد) تو مثل یک آهنربای مغناطیسی منو توی دام خودت اسیر کردی.
    راحیل با دلخوری نگاهی به نیما کرد و گفت:
    خوب استاد سخنرانیتون تموم شد؟ چی شده شاعر شدی؟ اما بگم شعرهات هم بوی فیزیک می ده. واقعا چه تشبیهی! آهنربای مغناطیسی!
    نیما فقط خندید. راحیل آهسته گفت:
    حالا بخور آقای عاشق پیشه تا جون داشته باشی حرف بزنی. من یک ساله منتظرم قفل زبون تو بشکنه.
    نیما قاشقی غذا به دهانش گذاشت و گفت:
    راستش من تا به حال برای هیچ کس این قدر از احساسم نگفته ام. امیدوارم نارحت نشی.
    راحیل جواب داد:
    می خوری یا بزور بدم بخوری؟ کی گفتته ناراحت می شم؟ چرا خیالبافی میکنی؟ بخور. می دونی که پدر بعد از شام منتظرمونه؟ کارت داره.
    نیما جواب داد:
    باشه می خورم. عجله داری.
    جلوی در خانه، راحیل هنوز پیاده نشده بود که متوجه حضور یک ماشین غریبه کنار در حیاط شد. با اضطراب نگاهی به نیما کرد. نیما با اطمینان گفت:
    چرا نگرانی؟ حتما یکی از دوستانه پدرته. تامن کنارت هستم نگران چیزی نباش. بعد دستش را پشت راحیل گذاشت و او را به طرف در ورودی هل داد.
    وارد خانه که شدند از دیدن آقای جهانگیری و پوران کنار آقای صداقتیان غرق شگفتی شدند. آقای نفیسی آنها را دعوت به نشستن کرد و گفت:
    لابد تعجب کردید. راستش من کمی کوتاهی کردم و فرصت نکردم هدف از دور هم جمع شدن را بگویم. این نگرانی هم که توی صورت این دوتا جوون می بینم از این بابته.
    بعد شمرده شمرده مطالبش را گفت. حرفش که تمام شد همه نفس راحتی کشیدند. چکیده یک ربع حاشیه رفتن آقای نفیسی این بود که اگر ممکن است راحیل و نیما یک عقد خصوصی بکنند. عروسی باشه هر وقتی خواستند. سمیرا با خنده گفت:
    آقا این که دیگه دستپاچگی نداشت. طفلک راحیل داشت قبض روح می شد.
    آقای نفیسی رو به نیما کرد و گفت:
    این خواهش یه پدره. امیدوارم بپذیری. خوب باباجان چه کار می کنی؟ این خواهش منو قبول میکنی. امیدوارم درک کنی که این آخرین آرزوی من است برای عروسی تنها خترم. در آخر باید بگویم یک خواهش دیگر هم دارم راستش ما سالها در فرانسه بودیم و دوستانمان آنجا هستند. اگر ممکن است دلم می خواهد نامزدی آنجا برگزار شود. البته با اجازه آقای جهانگیری.
    نیما نگاهی به پدر و مادرش کرد. هردو با لبخند تائید کردند. نیما حرف آخر را زد:
    موافقم.

    **********
    سمیرا تقهای به در اتاق راحیل زد و وارد شد. راحیل داشت آماده خواب می شد. با خنده گفت:
    هنوز نخوابیدی؟
    سمیرا کنارش نشست و نگاه تحسین آمیزش را به دختر جوان دوخت. احساس عجیبی داشت. حس می کرد راحیل را از دست داده است. غم کهنه ای دوباره به دلش چنگ زد. راحیل با تعجب گفت:
    سمیرا طوری شده؟
    سمیرا لبخندی زد و گفت:
    نه برات یه لیوان شیر آوردم باید فردا جون داشته باشی.
    راحیل لیوان شیر را سر کشید و گفت:
    فردا روز خسته کننده ایه. پدر کلی میهمان دعوت کرده.
    سمیرا گفت:
    خوب نامزدی تنها دخترشه.
    از کنار تخت بلند شد و از پنجره چشم به حیاط دوخت و گفت:
    این حیاط آدم رو مجذوب می کنه. چه هنرمندانه گلکاری شده. مادرت رو تحسین می کنم. او زن شایسته ای بوده.
    راحیل سرش را روی زانو گذاشت و گفت:
    اما پدر تصمیم داره اینجا رو بفروشه. می دونم چرا و به خواسته اش احترام می گذارم.
    سمیرا رو به راحیل کرد وگفت:
    اون از دیروز سردرگمه. حالش رو درک می کنم. اتاق خواب مادرت هنوز دست نخورده.
    راحیل جواب داد:
    خوب شد اومدیم اینجا. ژنرال اگه بیشتر اصرار می کرد پدر بی میل نبود بریم خونه اونها. من دلم می خواست تو اینجارو ببینی. راستی چرا از اتاق مادر استفاده نکردی؟ برای ما مساله ای نبود. سمیرا لبخندی زد و گفت:
    اون اتاق رویایی فقط برازنده پونه و رامین بود. از پیشنهادت هم ممنونم. راستی تو و نیما با ما برمی گردید ایران یا اینجا می مونید؟
    راحیل جواب داد:
    برمی گردیم. مهرماه نزدیکه. ما پانزده روز اینجائیم. فکر کنم کافی باشه.
    سمیرا لیوان خالی شیر را برداشت و گفت:
    بخواب عزیزم. فردا باید سرحال باشی. بعد آرام صورت راحیل را بوسید و رفت. راحیل دوباره حضور مادر را احساس کرد و دلش گرفت.
    سکوت سراسر مجلس را گرفته بود. عاقد مشغول خواندن خطبه عقد بود و نیما و راحیل با هیجان گوش می کردند. بعد ا زخواندن خطبه نیما حلقه را به دست راحیل کرد و گفت:
    بالاخره از دست رقبا جستم.
    مجلس حسابی گرم شده بود و نادر وآنی ستاره مجلس بودند. سمیرا کنار پروین نشسته بود و از دور به نادر نگاه می کرد. می دانست که کم کم نوبت نادر است. از توجه بیش از حد آنی به نادر غرق حیرت شده بود اما نادر انگار نه انگار. حواسش نبود که نبود دقایقی بعد نادر را کنار جمعیت تنها پیدا کرد. کنارش ایستاد وگفت:
    حالت خوبه؟ حواست سر جاشه؟
    نادر با خنده گفت:
    کاملا.
    سمیرا بی مفدمه جواب داد:
    اما تو خیلی چیزها رو نمی بینی.
    نادر پرسید:
    مثلا چی؟
    سمیرا جواب داد:
    یعنی نمی دونی منظورم چیه؟ یعن یتو این قدر خنگی که متوجه نشدی؟ این دختره سه روزه مثل پروانه دورت می گرده. بابا چقدر بی انصافی؟
    نادر با تعجب گفت:
    کدوم دختر؟ من طرفدار زیاد دارم.
    سمیرا جواب داد:
    اون طرفدارها به درد خودت می خورن. حالا سرت رو بلند کن و خوب نگاه کن. کنار راحیل نشسته.
    نادر به طرف راحیل برگشت و نگاهش روی آنی ثابت ماند.نگاه گرم آنی به دلش نشست. رو به سمیرا کرد و گفت:
    منظورت آنیه؟ من فکر نمی کنم اینطور باشه. من و آنی با هم بزرگ شده ایم. اگه عکس بچگی مونو ببینی یا داریم با هم دعوا می کنیم یا من دارم موهایش رو می کشم. بزرگتر هم که شدیم خیلی فرقی نکرد. اون اواخر هم که مامان مریض بود من اصلا حواسم به این چیزها نبود. بعد هم دیگه خیلی کم دیدمش. اما غصه نخور من رو دستتون نمی مونم. خاطرخواه زیاد دارم. با اجازه.
    سرش را زیر انداخت چون نگاهش او را لو می داد. خودش هم متوجه آنی شده بود. لحظه ای سرش را بلند کرد و به آنی نگاه کرد و دلش فرو ریخت. به طرف سمیرا برگشت و گفت:
    چه بلایی به سرم آورد؟ من که زیر برق نگاهش خاکستر شدم.
    سمیرا خندید و گفت:
    اشکالی نداره. عوضش عین ققنوس دوباره متولد می شی. عشق اگه آدم رو نسوزونه که عشق نیست. ازدواج هم نکرده. شرط می بندم منتظرته. معطل نکنی.
    نادر د ریک گوشه خلوت آنی را غافلگیر کرد:
    چیه دختر؟ چرا دمغی؟ امروز یه طوری شدی.
    آنی برشگت و گفت:
    نه طوری نشده ام.
    نادر جواب داد:
    ببین آنی. ما با هم بزرگ شده ایم. تو یه چیزیت هست. نکنه درد من به تو هم سرایت کرده.
    آنی نگران شد و پرسید:
    درد؟
    نادر جواب داد:
    یه جور گر گرفتن. آخه دختر چطوری حالیت کنم؟ خوب گرفتار شده ام.
    آنی جواب داد:
    گرفتار چی؟
    نادر گفت:
    وقتی اسیرم کردی می پرسی؟ مغزم فلج شده. قلبم داره از جا کنده می شه. این مرض آخر منو م یکشه. جوونمرگ می شم.
    آنی چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
    نترس نمی میری. اگر این مرض آدم می کشت تا حالا صدتا کفن پوسونده بودم.
    نادر جوابی نداد و در سکوت دور شدن آنی را نگاه کرد. احساس خوبی داشت. بالاخره نیمه گمشده وجودش را پیدا کرده بود.
    بعد از شام آقای صداقتیان همه را به سکوت دعوت کرد. کنار نیما و راحیل ایستاد و کاغذی را که در دست داشت به همه نشان داد و گفت:
    می خوام این سند رو براتون بخونم. به توصیه آقای نفیسی باید در بین جمع خونده بشه.
    همه کنجکاو گوش سپردند. در یک لحظه چشم نیما به خاله مهوش افتاد که مثل مار زخمی به خودش می پیچید. هرچه آقای صداقتیان بیشتر می خواند همه بیشتر در بهت و حیرت فرو می رفتند. آخر در میان تعجب همگان دسته چکی را با جلد چرمی به دست نیما سپرد و رویش را بوسید.
    پونه که بعد از رفتن میهمانان کنار پدرشوهرش جاخوش کرده بود. پرسید:
    پدر جون شما همه رو غافلگیر کردید. بالاخره ماجرا رو تعریف می کنید یا نه؟
    آقای نفیسی خندید و گفت:
    اولا همگی خسته نباشید. دوما نیما جان! بابا مبارکه. این پول مبارکه این پول دست من امانت بود که سپردمش دست خودتون. حالا صلاح مملکت خویش خسروان دانند. اما اصل جریان رو اگه حوصله داری براتون تعریف کنم.
    و وقتی اشتیاق بقیه را دید این طور شروع کرد:
    سالها پیش وقتی پدربزرگ مریم ملاک بزرگی بوده مقرری تعیین می کنه تا به داماد اول خانواده بدهند تا بتونه رونقی به کارش بده. طبق وصیت اول مرحوم پول به پدر مریم می رسه که پدربزرگ راحیل بوده. خدا رحمتش کنه. با این پول که اون زمان مبلغ کمی هم نبوده مغازه فرش فروشی می خره و کمکم می شه صادر کننده فرش به اروپا. وقتی ما ازدواج کردیم اون پول که حالا چند برابر شده بود به من تعلق گرفت. من که قصد نداشتم ایران بمونم اونو به فرانک تبدیل کردم و توی شرکت تولید کاغذ سرمایه گذاری کردم. از شانس من سهام اون شرکت یکهو ترقی کردو در عوض دوسال فقط سود اون پول زندگی ما رو از این رو به اون رو کرد. من که دیگه نیازی به اون پول نداشتم دیگه بهش دست نزدم و تا حالا همین طور بهش اضافه شده. بعد از به دنیا اومدن رامین و نادر من همیشه در فکر این پول بودم که شنیدم مهوش دختری به دنیا آورده و به فاصله یک سال بعد راحیل به دنیا اومد. طبق وصیت نامه پول هم م یتونست به راحیل برسد هم به ماندانا. هرکدام زوددتر از ازدواج میکردند. چند وقت پیش درست همون روزی که دور هم جمع شدیم آقای صداقتیان به دیدنم اومد و گفت مهوش که از ازدواج راحیل و کامران ناامید شده. می خواهد ماندانا رو زودتر شوهر بده تا این پول رو از دست نده. من که اخلاقا از گفتن این جریان معذور بودم فقط تونستم ازتون خواهش کنم زودتر عقد کنید. آقای صداقتیان هم زحمت کشید تمام سهام رو نقد کرد و برای نیما و راحیل یک حساب مشترک باز کرد و مبلغ را که حدود صدهزار دلار می شه به حسابشون ریخت که امشب تحویل دادم و خیالن راحت شد. از این که این پول به دست نیما رسیده خوشحالم. چون با شناختی که از نیما دارم می دونم از این پول درست استفاده می شه.


  8. #18
    رز سرخ آواتار ها
    • 25
    کاربر باشگاه

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    شغل , تخصص
    ][دانشجو][
    رشته تحصیلی
    ][زبان و ادبيات عرب][
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    فصل دهم


    کار ساختمان مرکزی بسرعت پیش می رفت. به لطف تلاشهای آقای صداقتیان تمام کارهای اداری به بهترین شکل انجام شدند و کلنگ احداث توسط مسئولین گروه فیزیک دانشگاه تهران به زمین زده شد. قرار بود بعد از اتمام کار تنی چند از اساتید دانشگاه تهران و به لطف عماد چند تن از اساتید دانشگاه سوربن و به دعوت نیما دو تن از محققان برجسته دانشگاه میشیگان با مرکز همکاری کنند. وجود نیما در راس چنین مرکزی با ملاقات عالی و کارهای تحقیقاتی درخشان در زمان تحصیل و بعد از آن نظر عده زیادی را به سوی مرکز جلب کرده بود و همه منتظر شروع کار بودند.
    همه بشدت مشغول کار بودند. اتابک و رها برای یک سال به ایران آمدند و در کنار آنی بی وقفه کار می کردند. اتاقی در شرکت آقای نفیسی به دفتر پروژه اختصاص یافته بود. یک پای نیما دانشگاه بود یک پایش دفتر پروژه. گاهی شبها تا دیر وقت مشغول کار بودند و این قضیه برای راحیل اصلا خوشایند نبود. اما سعی می کرد دلخوریش را پنهان کند. او در مدت سه ماه گذشته که از فرانسه بازگشته بود بندرت نیما را دیده بود و اکثر اوقات پیش سمیرا از این قضیه گله می کرد. اما سمیرا مرتب به او تذکر می داد که صبر کند و مزاحم نیما نشود. راحیل هم سرش را به درس و کتاب گرم کرد. اما گاهگاهی دلش حسابی هوای نیما را می کرد و تحملش تمام می شد.
    راحیل روز به روز بیشتر به پونه وابسته می شد. حالا اکثر اوقاتشان با هم می گذشت تا این که یک روز اتفاقی. راحیل سر کلاس کنار پونه نشسته بود و بچه ها دور آنها جمع شده بودند. یک لیوان آب دست راحیل بود که بزور به خورد پونه می داد.
    نگرانی از صورتش می بارید که رامین با عجله حلقه بچه ها را شکافت و جلو آمد و گفت:
    چی شده پونه؟ خدای من چه اتفاقی افتاده؟
    راحیل توضیح داد:
    سر کلاس نشسته بودیم که گفت حالم خوب نیست. بعد از رفتن استاد از جا بلند شد که سرش یکهو گیج رفت.
    رامین کمک کرد تا پونه بلند شود بعد آرام شد.
    نگران نباش پونه. باید دکتر تورو ببینه تا خیالم راحت بشه. بلند شو.
    در ماشین پونه با بی حالی رو به راحیل کرد وگفت:
    نباید مزاحم رامین می شدی. طوریم نبود.
    رامین عصبانی شد و گفت:
    این حرفها چیه؟ چرا نیما رو خبر نکردی؟ فکر نکردی من ممکنه نرسم یا دیر برسم؟
    راحیل با نارضایتی سر تکان داد و گفت:
    رفتم دنبالش نبود. صبح باهاش کلاس داشتیم که بعدش فورا از کلاس رفته بیرون. حتی فرصت نکردم ببینمش.
    رامین خندید و گفت:
    دیگه تو هم بهانه نگیر. گرفتاره. شبها تا دیر وقت توی شرکت مشغوله. دنبال گردش که نرفته.
    رامین که برگه آزمایش را دست دکتر دید. آهسته به طرفش آمد. دکتر لبخندی زد و گفت:
    می تونید برید پیشش. حالش خوبه. شما چه نسبتی باهاش دارید؟
    رامین خندید و گفت:
    همسرشم.
    دکتر با مهربانی گفت:
    تبریک می گم. باید بیشتر مراقبش باشید. دوره سختی رو می گذرونه.
    رامین با تعجب گفت:
    چطور مگه دکتر؟ چی شده؟ من سردرنمی آرم.
    دکتر دستی روی شانه رامین زد و گفت:
    شما بزودی پدر می شید.

    ********
    راحیل با جعبه شیرینی وارد خانه شد و داد زد:
    پوران جون! پدر! مژده!
    پوران از آشپزخانه خارج شد و گفت:
    خوش خبر باشی عزیز دلم. چی شده؟
    سمیرا با حیرت از آشپزخانه خارج شد و پشت پوران ایستاد. راحیل خندید و گفت:
    شما دارید صاحب یک نوه می شید.
    پوران با تعجب پرسید:
    نوه؟
    پدر و نیما که از داخل پذیرایی به راحیل نگاه می کردند به طرف او آمدند. راحیل نگاهی به نیما کرد و گفت:
    سلام تو خونه ای؟ چه عجب!
    بعد جعبه شیرینی را به طرف پدر گرفت و گفت:
    اول شما بردارید. باید به پدرم خبر بدم. حتما از خوشحالی بال در میاره.
    سمیرا هم یک دانه شیرینی برداشت و گفت:
    مبارکه راحیل جان.
    لحنش خوشایند نبود. در همین موقع رامین و پونه هم وارد شدند. رامین با خنده گفت:
    باز تو شلوغش کردی.
    راحیل رو به سمیرا کرد و گفت:
    سمیرا جون به من تبریک گفتی. به پدر و مادر آینده هم تبریک بگو.
    صدای خنده پوران بلند شد:
    خدای من! اصلا یاد پونه نبودم. راحیل تو همه مارو به اشتباه انداختی.
    راحیل با تعجب نگاهی کرد و گفت:
    منظورتون چیه؟
    بعد در حالی که ا زخجالت رنگ به رنگ می شد گفت:
    ای وای! چه سوءتفاهمی.
    به طرف آشپزخانه دوید. نیما به دنبالش آمد وگفت:
    اگر بچه ها پنج دقیقه دیرتر رسیده بودند مامان منو خفه می کرد. دیدی چطوری نگاهم می کرد. دختر نمی تونی واضح تر صحبت کنی؟ خودم هم کم کم داشتم باور می کردم.
    راحیل لیوان آب نیم خورده را به صورت نیما پاشید و گفت:
    آهای آقا! خوب دارم عمه می شم. هیجان زده شدم. ما شما ور ده دقیقه ببینیم بچه پیشکش. ستاره سهیل.
    و به طرف تراس دوید.
    نیما دنبالش دوید وگفت:
    باز که تو منو خیس کردی. الان حسابت رو می رسم.
    بعد بزور او را داخل آشپزخانه برد و یک پارچ آب پر کرد و روی سرش ریخت. راحیل با خنده نگاهی به صورت عصبانی نیما کرد وگفت:
    به خدا دلم برای عصبانیت تو هم تنگ شده بود.
    نیما لحظه ای با تعجب نگاهش کرد و آرام صورت خیسش را پاک وو گرمی اشک را زیر انگشتانش حس کرد.

    **********
    آقای نفیسی دستپاچه تر از همه بود ومرتب به پونه تذکر می داد که،(( باید مرخصی بگیری. دیگه لازم نیست بری دانشگاه. مواظب خودت باش.))
    و رو به رامین کرد و گفت:
    تو هم فقط از ساعت نه تا پنج می آی شرکت. باید بیشتر به پونه برسی.
    نادر باخنده گفت:
    چشم نادر کور کارهای تورو انجام می ده. غصه نخوری ها.
    رامین خندید و گفت:
    تنبل! بابا تعارف کرد. ممنون پدرجون، اما....
    پدر گفت:
    امانداره. نادر شوخی می کنه. این روزها برای اون هم پیش میاد.
    شادی آقای نفیسی تمامی نداشت و وسواس او به همه سرایت کرده بود. طوری که پونه از جایش تکان نمی خورد. کلاسها تعطیل شدند و راحیل تنهاتر از قبل به انتظار پایان کار مرکز تحقیقات نشست.
    دوماه دیگر گذشت. نزدیک عید بود که همه سخت مشغول کار. پوران و پروین سیسمونی را آماده می کردند و سمیرا در فکر تهیه جهزیه بود. آنی و نادر به همراه اتابک برای بیست روز تعطیلات به فرانسه رفتند. پروین هم به همراه خانواده به دیدن خانواده امیرآقا رفتند. رامین به خاطر پونه کنار پدر و سمیرا در تهران ماند و آقای جهانگیری و پوران هم چند روز به اصفهان رفتند. اما اصرار آنها برای همراه بردن راحیل بی نتیجه ماند. راحیل نمی خواست از نیما دور شود. نیما قلبا دلش می خواست راحیل با آنها برود. نگران کسالت روحی راحیل بود و کاری هماز دستش برنمی آمد تا این که آقای نفیسی پیشنهاد یک مسافرت پنج روزه به شمال را داد که نیما استقبال کرد. این چند روز فرصت خوبی بود که نیما و راحیل ا زکنار هم بودن لذت ببرند.
    روز اول که رسیدند. هردو به صخره های کنار دریه پناه بردند. راحیل رو به نیما کرد و گفت:
    فکر نمی کردم قبول کنی. ازت ممنونم که اومدی. گاهی وقتها فکر می کردم ماههاست ندیدمت. برام مثل سایه شده بودی. شبها اینقدر انتظار می کشیدم تا صدای ماشینت توی کوچه می پیچید بعد می خوابیدم و خوابت رو می دیدم.
    نیما لبخندی زد و گفت:
    فکر می کنی من خوشم میاد مثل ماشین صبح تا شب کار کنم؟ گاهی این قدر دلم برات تنگ می شد که دلم می خواست گریه کنم. اما چاره ای نداشتم. این مسئولیت سنگین روی دوشم سنگینی می کنه و من باید هر چه زودتر تمومش کنم. برای خودمون بهتره. زودتر سروسامون می گیریم. چند روز پیش از یکی از پیمانکارها شنیدم که از بقیه می پرسید این آقای دکتر معتاده؟ از بس چشمام گود رفته. اما من همه رو تحمل می کنم بشرطی که تو ناراحت نباشی. صبر کنی و بدونی که همیشه برام عزیزی. هر روز بیشتر از پیش باورکن. اگر تو ناراحت باشی همین جا این کار رو رها می کنم. دوست ندارم تو رنجور بشی. هیچ چیزی توی دنیا ارزش ناراحتی تورو نداره.
    حرفهای نیما آرامش را برایش به ارمغان آورد. رو به نیما کرد و گفت:
    امیدوارم کارت زودتر تموم بشه.
    نیما گفت:
    سعی کن از مسافرت لذت ببری. انشا ا... تا چهار ماه دیگه مرکز افتتاح می شه. می دونم سخته. اما به خاطر من تحمل کن.
    پنج روز مثل برق و باد گذشت و همگی به تهران بازگشتند. هفته دوم تعطیلات راحیل کمی در کارهای شرکت به پدر کمک کرد تا رامین بیشتر به پونه برسد. سمیرا هم تمام هم و غمش شده بود مراقبت ا زپونه. آخر ماه که دکتر پونه را دید و همه چیز را طبیعی تشخیص داد خیال همه راحت شد. بقیه کم کم بازگشتند و زندگی به روال طبیعی بازگشت. نیما سخت کوش تر از قبل تصمیم گرفته بود که کار حتما چهارماهه تمام شود.
    اواخر بهار بود که دردهای پونه شروع شدند. راحیل و سمیرا کنار ش بودند و به کمک رامین او را به بیمارستان رساندند. بقیه هم بعد از آنها راهی بیمارستان شدند. بعد از هشت ساعت انتظار طاقت فرسا خدا پسر کوچولویی به آنها داد. سمیرا بچه را به طرف آقای نفیسی برد و گفت:
    مبارکه! یه پسر کاکل زری.
    آقای نفیسی با شادی خندید.
    شادی آقای نفیسی تمامی نداشت و شب ششم تولد نوزاد یک میهمانی مفصل داد. نامگذاری بچه به پونه واگذار شد. رامین و پونه طبق توافق قبلی اسم پیام را انتخاب و اعلام کردند.
    همه دور هم جمع بودند که آقای جهانگیری رو به نیما کرد و گفت:
    بابا چقدر به افتتاح مرکز مونده؟
    نیما خندید و گفت:
    حدود دو ماه. تجهیزات ماه آینده بعد ا زاتمام کار ساختمان می رسد. پوران خندید و گفت:
    و ما فرصت کاف یداریم که طبقه بالای خونه رو برای راحیل بسازیم. اتاق نیما براشون کوچیکه.
    نیما خندید و گفت:
    مادر ما راضی به زحمت شما نیستیم. راحیل قبول کرده که توی آپارتمانی که پدر زحمت کشیده وخریده زندگی کنیم.
    راحیل با خجالت گفت:
    من از اول هم نمی خواستم شما رو زحمت بدم. از بابت این قضیه متاسفم.
    تمام زندگی آقای نفیسی شده بود نوه قشنگش. بچه و پونه را به اصرار به خانه خودشان آورده بود و آن قدر از شرکت تلفن می کرد که سمیرا کلافه شده بود. پوران که از این بابت دلخور بود به آقای جهانگیری گله کرد. او خندید و گفت:
    باید بهشون حق بدیم نوه اولشونه. تازه فکر می کنم اگر یک روز بچه نیما به دنیا بیاد. من همین قدر هیجان زده می شوم.
    کار مرکز تقریبا تمام و همه چیز برای افتتاح آماده شده بود. ساختمان مجهز و کامل و زیبا خستگی آنی و اتابک و رها را از تنشان درآورد. نیما هنوز منتظر روز افتتاح بود. کار بقیه تمام شده بود اما او تازه اول راه بود.
    با نزدیک شدن روز افتتاح همه خانواده به تکاپوی آماده کردن مقدمات عروسی افتادند. لباس راحیل را آنی با خودش از فذانسه آورده بود. برای جشن هم آقای جهانگیری هتل رزرو کرد. سمیرا هم طبقه چهارم ساختمان را که آپارتمان نیما قرار داشت چنان چیده بود که همه انگشت به دهان مانده بودند. خریدها را در فرصتهای مناسب انجام دادند و قرار شد مراسم افتتاح دوشنبه برگزار شود و عروسی جمعه.
    نیما برای استقبال از عماد و ژنرال که برای افتتاح مرکز و شرکت در مراسم به تهران می آمدند شخصا به فرودگاه رفت. بقیه در مرکز جمع بودند. حتی پیام با پرستارش آنجا بود. سالن مملو از جمعیت شده بود. تمام مدعوین با کارت دعوت حضور داشتند. نیم ساعت به شروع مراسم مانده بود که نیما با میهمانان از اره رسید. آقای نفیسی به استقبال آمد و گفت:
    شرمنده ام که فرصت استراحت پیدا نکردید. بفرمائید. برنامه داره شروع می شه.
    عماد لبخندی زد و گفت:
    کوه که نکندیم. خودتون رو ناراحت نکنید.
    نیما کنا رعماد ایستاد و گفت:
    دوستی با تو برام باعث افتخاره. باور کن.
    بعد عماد را به طرف جایگاه هدایت کرد و گفت:
    همه منتظرند دکتر شمس. می خوام از زبون خودت بشنوند که با مرکز همکاری می کنی.
    عماد با تردید به طرف تریبون رفت و برنامه را با سخنان کوتاهی افتتاح کرد. او از طرف گروه ریاضی دانشگاه سوربن قول همکاری داد.
    بعد از اتمام مراسم راحیل شاخه گلی به طرف نیما گرفت و گفت:
    خسته نباشی عزیزم.
    نیما گل را گرفت و گفت:
    نگاه تو خستگی رو از تنم بیرون میاره. تو خودت گلی خانومی. چرا زحمت کشیدی؟
    بعد متوجه عماد شد و گفت:
    راستی راحیل. دکتر قبول کرده هفته ای دو روز با مرکز همکاری کنه. عالیه نه؟
    راحیل نگاه ق شناسانه ای به عماد کرد و گفت:
    از کمکت ممنونم.
    عماد خندید و گفت:
    قابلی نداره خانم جهانگیری.
    راحیل نگاهی به عماد کرد و دنبال نیما رفت. قلبا از این که خانم جهانگیری بود خوشحال بود.
    عروسی در محیطی صمیمانه برگزار شد. زیبایی راحیل و برازندگی نیما د رلباس دامادی نظر همه را جلب کرده بود. در فرصتی نیما رو به راحیل کرد وگفت:
    من باورم نمی شه. بالاخره داریم می ریم سر خونه زندگیمون. یه زندگی پرتلاش اون هم به همراه همسر مهربانی که همیشه برام مثل دوتا بال بوده.
    راحیل خنده ملیحی کرد وگفت:
    البته دوبال بهانه گیر.
    نیما آرام گفت:
    این حرفها چیه خانومی؟ فکر می کنی نمی دونم همش تقصیر خودم بود.

    *********
    بعد از برگشتن از ماه عسل کار شروع شد. مدیریت داخلی به آقای جهانگیری سپرده شد که بازنشسته شده بود. آنی هم مسئولیت هماهنگی را قبول کرد. خود نیما هم مسئول کل پروژه های تحقیقاتی شد. راحیل هم قصد کرد تا زودتر درسش را تمام کند تا بتواند گوشه ای از کار نیما را اداره کند. این وسط تنها سمیرا بیکار بود که با بازگشت پونه به کلاس پیام او را حسابی از بیکاری درآورد.
    یک سال از شروع کار مرکز می گذشت. پروژه های سخت و طاقت فرسا باعث شد که مرکز سود قابل توجهی داشته باشد. وقتی نیما این سور را به دست آقای نفیسی سپرد. او از خوشحالی چند بار صورت او را بوسید و گفت:
    می دونستم تو جوهرش رو داری. من با این پول دوباره سرمایه گذاری می کنم برای بچه های شما انشا ا...
    نیما که از کنار پدر دور شد احساس خاصی داشت. نوعی رضایت از خود. به یاد راحیل افتاد و قرار آن روز. ساعت سه قرار بود با راحیل نزد دکتر بروند. نگاهی به ساعت کرد شش عصر بود. با عجله به مرکز برگشت و از لای در راحیل را دید که مشغول کار است. به نظرش کمی رنگ پریده آمد. مزاحمش نشد و به دفتر خودش رفت. یک جعبه شیرینی روی میز بود. آن را باز کرد. هیچ نشانه ای روی جعبه نبود. مشغول کار شد. ساعت ده شب دست از کار کشید. آبدارچی را صدا زد. آقای کمالی پیرمرد مهربان حاضر شد و گفت:
    سلام دکتر! کاری داشتید؟
    آقای کمالی لطفا به خانم بگید حاضر باشن بریم.
    آقای کمالی مِن و مِن کنان گفت:
    راستش مثل اینکه خوابیده اند. براشون چای بردم هرچه صداشون کردم جواب ندادند.
    نیما نگران شد و پرسید:
    چرا خبرم نکردی؟
    و با عجله به طرف راحیل دوید. راحیل تقریبا بیهوش بود. با عجله بلندش کرد و به طرف آسانسور رفت. دربان که توسط آقای کمالی خبردار شده بود ماشین را کنار آسانسور آورد و نیما با سرعت سرسام آوری راهی بیمارستان شد.
    نیما احساس بدی داشت و خودش را مقصر می دانست. حس میکرد در حق راحیل کوتاهی کرده است. چشمش به در اتاق بود که دکتر خارج شد و گفت:
    موضوع مهمی نیست. ضعف کرده اند. باید بیشتر مراقبشون باشید. فرزند اولتونه؟
    نیما گفت:
    نه دکتر همسرمه.
    دکتر خندید و گفت:
    آدم شوخ طبعی هستید. اینو که فهمیدم.
    نیما ناباورانه گفت:
    پس چی؟
    دکتر گفت:
    خبر نداشتید؟
    نیما گفت:
    از چی؟
    دکتر گفت:
    سر در نمی آورم. یعنی چی؟ همسرتان شما رو در جریان نگذاشتند؟
    نیما تازه به یاد جعبه شیرینی روی میز افتاد و قرار آن روز. رو یه دکتر کرد و گفت:
    چند دفعه دکتر رفته بود. اما من حتی فرصت نکردم بپرسم چی شده. خودش هم چیزی نگفت.
    از دکتر تشکر کرد و در افکارش غرق شد. خیلی خوشحال بود.
    راحیل دو ساعت بعد مرخص شد. کمکش کرد تا آرام سوار ماشین شود. در سکوت به طرف مرکز رفت. راحیل را در ماشین گذاشت و داخل ساختمان شد. زیر جعبه شیرینی آنچه را که می خواست پیدا کرد. همه را برداشت و برگشت و کنار راحیل نشست و گفت:
    راحیل این دفعه هم منو می بخشی؟ قول می دم تکرار نشه.
    راحیل نگاهی به صورتش کرد و گفت:
    چی بگم؟ به قول پروین تو مهره مار داری. نگاهت که میکنم همه چیز از دلم می ره پدر آینده.
    نیما با شادی خندید و پایش را تا آخر روی گاز فشرد.

    ***********
    شب بعد همه خانه پروین از موضوع مطلع شدند. پروین رو به نیما کرد و گفت:
    چطور دلت میاد این جوری از راحیل کار بکشی؟ پوست و استخوان شده. دیگه کار تعطیل!
    نیما با تعجب گفت:
    چی میگی پروین؟ معلومه که تعطیله.
    آقای نفیسی خندید و گفت:
    بهتون تبریک می گم. م یخواستم از پوران خانم خواهش کنم بیشتر به راحیل برسه. نیما زیاد وقت نداره.
    پوران با شادی خندید و گفت:
    وظیفه منه. این حرفها چیه؟ راحیل هم مثل پونه برام عزیزه. تازه می خواد برام یه نوه هم بیاره. باید مواظبش باشم.

    *********
    از مطب دکتر که بیرون آمدند. سمیرا رو به پوران کرد و گفت:
    این جوری خیال آقای نفیسی هم راحت شد. دکتر وقتی وضعیت راحیل رو عادی تشخیص داد. احساس سبکی کردم. باید به نیما هم خبر بدیم.
    راحیل نگاهی به آنها کرد. در کنار سمیرا بوی مادر را می داد.

    *********
    ماه آخر رسید. تلفنهای مکرر نیما حاکی از نگرانیش بود دست و پای راحیل حسابی ورم کرده بود و این مساله نگرانی اطزافیان را افزایش می داد. سمیرا بشدت مراقب رژیم غذایی راحیل بود. پیام را به پوران سپرد. آقای نفیسی هم در دل دعا می کرد که همه چیز بخوبی تمام شود. در ا[رین معاینه دکتر اعلام کرد که امکان زایمان طبیعی وجود ندارد و برای مادر خطرناک است و نوزاد باید با عمل سزارین خارج شود. نیما که همراه راحیل بود گفت:
    اشکال نداره. همسرم برام مهمتر از بچه است. من سلامتی اونو می خوام.
    دکتر خندید و گفت:
    هر دو سالم می مونند انشا ا...
    همه پشت در اتاق نگران بودند. دل نیما شور می زد. بعد از بیست دقیقه پرستاری با بچه از اتاق عمل خارج شد و گفت:
    یک پسر خوشگل ومامانی.
    و بچه را به نیما سپرد. نیما نگاهی به صورت کوچک پسرش انداخت و خندید. بعد رو به پرستار کرد و گفت:
    همسرم چطوره؟
    پرستار جواب داد:
    خوبه الان میارنش. فقط باید صبر کنید به هوش بیاد.
    راحیل با بی حالی روی تخت خوابیده بود. نیما از لحظه ای که راحیل به هوش آمده بود از کنارش تکان نخورده بود. سمیرا بچه را به طرف راحیل آورد و گفت:
    دخترم! کمکت می کنم کمی جا به جا شوی. پسرت گرسنه است. بچه که شیر می خورد نیما ذوق زده نگاهش می کرد. سمیرا که هیجان او را درک می کرد خندید و گفت:
    برو کنار بچه مو چشم می زنی.
    و نیما را به کناری راند.
    دو روز بعد که راحیل مرخص شد موقع نامگذاری نوزاد رسید. بچه در آغوش راحیل بود. سمیرا کنارش نشست و گفت:
    بالاخره اسم این کوچولو چیه؟
    راحیل خندید و گفت:
    پیمان، البته اگه همه راضی باشند.
    همه موافق بودند. راحیل لحظه ای به سمیرا نگاه کرد. پیمان در آغوشش بود. یک لحظه تصمیمش را گرفت و آرام صدا زد:
    مامان؟
    پوران سرش را بلند کرد اما نگاه راحیل به طرف سمیرا بود. سکوت همه جا را فرا گرفت. راحیل دوباره صدا زد:
    مامان بچه رو بده به من خسته شدی.
    سمیرا با تعجب برگشت. بچه را به نیما سپرد و کنار راحیل نشست و گفت:
    جان مادر. چیه دختر گلم؟
    راحیل طاقت نیاورد و در آغوش سمیرا جای گرفت و از ته دل گریست. شدیدتر از همیشه.


    پایان

صفحه 2 از 2 اولیناولین 12

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •