فصل هفتم ( قسمت اول)
راحیل و پونه صبح روز بعد کلاس داشتند اما هر دو از خستگی بیدار نشدند. نیما ساعت نه با عجله بیدار شد. ساعت ده کلاس داشت و باید عجله می کرد. می دانست که پونه را دیگر بندرت در دانشکده می بیند. نمی دانست به دنبال راحیل برود یا نه. حاضر که شد وسوسه شد ببیند آیا کامران رفته یا آنجاست پس به دنبال راحیل رفت و دم در با اعتماد به نفس زنگ را فشرد.
صبح در خانه چنان قشقرقی برپا بود که صدای آن راحیل را بیدار کرد. با عجله لباس پوشید و پائین دوید. سمیرا با چشمان پر اشک کنار پله ها نشسته بود. گوشه چشمی به ساعت انداخت ساعت هشت و نیم بود. از کلاس صبح جامانده بود. نگاهش روی رامین و نادر ثابت ماند. هردو رنگ پریده و عصبانی بودند. پد رهم رنگ به رو نداشت و با دیدن راحیل با صدایی فریاد گونه داد زد:
راحیل بیا ببینم تو چه قولی به خاله مهوش داده ای که من بی خبرم؟ از کی تا حالا سرخود شده ای؟
راحیل هاج و واج مانده بود. رامین ادامه داد:
ببین راحیل! خاله مهوش می گه توی این مدت تو می خواستی بری خونه خاله مهوش سمیرا و پدر اجازه نداده اند. دیشب تو و سمیرا خاله مهوش را مسخره کرده اید و در آخر این که گفته ای من حرفی ندارم با کامران عروسی کنم پدر مخالف است. درسته؟
راحیل صبورانه گوش کرد اما با حرف آخر رامین برآشفت و فریاد زد:
نه کی گفته؟ همه اش دروغه! من اصلا نمی خوام ازدواج کنم.
کامران با قلدری گفت:
نمی خواه یازدواج کنی یا کس دیگر را زیر نظر داری؟ من احمق نیستم. سرم کلاه هم نمی رود. نمی گذارم دست آن بچه ننه لوس و تیتیش مامانی به تو برسد.
رامین از کوره در رفت:
چرا مهمل می گویی و تهدید می کنی؟ برو بیرون.
پدر ادامه داد:
مهوش! دختر من به درد تو نمی خورد. خواهش می کنم آرامش خانواده مرا به هم نزن.
مهوش با غضب نگاهی به سمیرا کرد و گفت:
هرچه است از گور این زن بلند می شود. او رای شما را زده.
سمیرا از جا بلند شد و گفت:
تا حالا هرچه گفتید سکوت کردم اما شما هم گوش کیند. راحیل اگر دختر من بود و اختیارش را داشتم تابوتش را هم روی دوش پسر شما نمی گذاشتم. حالا هم تا جایی که بتوانم با این پیشنهاد شما مخالفت می کنم. حالا ا زخانه من بروید بیرون.
سکوت همه جا را فرا گرفت، فقط راحیل آرام آرام اشک می ریخت.
کامران رو به مادر کرد و گفت:
برویم مادر اما مطمئن باشید من تلافی می کنم.
و با عصبانیت از در خارج شدند.
سمیرا به طرف راحیل آمد و او را در آغوش گرفت و دلداری داد. پدر که حال نامساعد راحیل را دید از رفتار خود پشیمان شد و گفت:
دخترم متاسفم. من عصبانی شدم.
سمیرا جواب داد:
راحیل دختر عاقلی است و وضع شما را درک میکند. حالا با هم می رویم کمی هوا می خوریم و بر می گردیم. بعد منتظر شد تا راحیل حاضر شود.
نیما زنگ را که فشرد کنار در ایستاد. در این هنگام در باز شد و را حیل اشک ریزان از در خارج شد و به دنبالش سمیرا در حالی که بارانی او را در دست داشت پشت در ظاهر شد. نیما با تعجب پرسید:
چی شده؟
سمیرا که با دیدن نیما خوشحال شده بود گفت:
خدا تو را رساند. راحیل حالش خوب نیست. من باید برگردم خانه. راحیل همه چیز را برایت توضیح می دهد. عجله کن. بدون بارانی سرما می خورد.
نیما نگاهی به آسمان کرد. باران کم کم شروع به باریدن کرده بود و راحیل قدمهای آهسته از او دور می شد. ماشین را روشن کرد و به دنبال راحیل رفت. درست سرکوچه جلویش پیچید و در را باز کرد. راحیل خک شد و گفت:
حوصله ندارم نیما خواهش می کنم برو.
نیما با خنده گفت:
بیا بالا ساعت ده کلاس دارم. دیر می شه. زود باش.
راحیل با کراهت و بی میلی سوار شد. نیما شیشه را بالا کشید و بخاری را روشن کرد و بارانی راحیل را روی او کشید و گفت:
به صندلی تکیه بده تا کمی گرم شوی.
راحیل بی اراده گوش کرد. موزیک ملایمی فضای ماشین را پر کرده بود که به جان راحیل نشست. کم کم آرامتر شد. نزدیک دانشگاه که رسیدند فقط سردرد برایش باقی مانده بود. نیما کنار پله های دانشکده پارک کرد و گفت:
راحیل منتظر باش تا برگردم. امروز امتحان بچه ها است. برگه ها را می سپارم دست دفتر گروه زود برمی گردم.
راحیل با بی حالی سرش را تکان داد و نیما پیاده شد. چشمها را روی هم گذاشت و به ماجراهای دیروز و امروز فکر کرد و اشکهایش با شدت بیشتر فرو ریختند. آرام که شد. متوجه حضور کسی در کنار ماشین شد. نیما بود که به کاپوت تکیه داده بود و به اطراف نگاه می کرد. با دست به شیشه ماشین زد. نیما که متوجه شده بود در راننده را باز کرد و پرسید:
آرام شدی؟
راحیل گفت:
از کی بیرون ماشین ایستادی؟ خیس خیس شدی.
نیما گفت:
ده دقیقه ای می شه. اومدم دیدم حیفه خلوتت رو به هم بزنم.
بعد ماشین را روشن کرد و گفت:
در ضمن می دانی که طاقت دیدن اشکهایت رو هم ندارم.
راحیل گفت:
اما موهات خیس شده سرما می خوری.
نیما گفت:
مهم نیست من طوریم نمی شه. نگران نباش.
از در دانشگاه که خارج شدند هردو بلاتکلیف بودند این را می دانستند که مقصد خانه نیست. نیما پیشنهاد دو فنجان قهوه داد و راحیل قبول کرد. پشت میز که نشستند راحیل را که آرامتر شده بود کم کم ماجرا را تعریف کرد. نیما که در فک رفرو رفته بود با خنده گفت:
این پسر لوس وبچه ننه کیه که کامران گفته؟
راحیل جواب نداد. نیما نیم نگاهی به راحیل کرد. سرخ سرخ شده بود. به روی خودش نیاورد و ادامه داد:
این کامران آدم خطرناکیه. این جور آدما هر کاری از دستشون برمیاد می کنن. کمی مواظب خودت باش.
از دهان راحیل پرید:
اما اون تو رو تهدید کرده و من نگرانم.
نیما ناباورانه او را نگریست. چشمانش پر از محبت بود.
با محبت و آرامش گفت:
برای من نگران نباش. مشکلی پیش نمی آید.
راحیل فنجان خالی قهوه را زمین گذاشت و گفت:
نیما من گرسنه ام. صبح فرصت نکردم چیزی بخورم. یعنی اشتها نداشتم.
نیما پرسید:
کیک می خوری؟
راحیل با لحنی کودکانه گفت:
نه. چیپس می خوام. یه دونه بزرگ.
نیما بلند شد و گفت:
پس پاشو بریم. اینجا چیپس ندارند.
و هردو با خنده از در خارج شدند.
راحیل حسابی مشغول درس خواندن شده بود. این چند ورز که رامین ایران بود تمام وقت پونه با رامین می گذشت و راحیل تنها بود. سمیرا او را تشویق کرده بود که حسابی درس بخواند و به نیما ثابت کند که می تواند نه تنها در درس فیزیک بلکه در درسهای دیگر هم نمرات خوبی بگیرد. راحیل اغلب اوقاتش را در خانه و کتابخانه می گذراند و از نیما هم بی خبر مانده بود. فقط سر کلاس او را می دید و گاهی برای رفع اشکال پیش او می رفت. نیما از بحث با او لذت می برد و مسائلی را سر کلاس مطرح می کرد که سوال ایجاد کند. و بی اختیار منتظر راحیل می ماند که با چند کتاب مرجع سر برسد و سوال پیچش کند.
برعکس پونه سراکثر کلاسها غایب بود یا اگر هم بود تمام حواسش به رامین بود که پشت در کلاس منتظر می ماند. نیما بسیار از این مسئله عصبانی بود اما وقتی پیش پدر گله می کرد پدر با نهایت آرامش موقعیت آنها را برایش توضیح داد و نیما تا حدودی قانع شد. رامین که رفت پونه سرگرم کتاب و دفتر شد و راحیل به او کمک کرد تا عقب ماندگیها را جبران کند. شبها تا دیر وقت با هم درس می خواندند و پونه کم کم به کلاس رسید.
روزهای سخت آخر ترم نزدیک می شد و همه مشغول کار و فعالیت بودند. امتحانها که تمام شدند همه نفس راحتی کشیدند. فیزیک امتحان آخر بود و راحیل آخرین نفری بود که برگه را به دست نیما سپرد و از در کلاس خارج شد. آن روز ناهار پونه و راحیل و نیما میهمان آقای جهانگیری بودند. هردو بیرون روی پله های دانشکده به انتظار نیما ماندند. نیما که آمد پرسید:
چرا اینجا نشسته اید؟ می بخشید معطل شدید.
آن دو با خنده از جا بلند شدند و راه افتادند. ناهار را در رستورانی صرف کردند که بسیار با صفا بود. راحیل نفس عمیقی کشید و گفت:
بوی بهار داره میاد. احساسش می کنم. واقعا بهار را دوست دارم.
آقای جهانگیری گفت:
دخترم! معلومه تو جوانی و در بهار زندگی هستی . این روحیه مختص جوانهاست.
بقیه وقت ناهار به صحبتهای معمولی گذشت و بعدازظهر همه به خانه برگشتند تا کارهای عقب افتاده را که به خاطر درس خواندن مانده بود تمام کنند. نیما قول داد نمره ها را تا آخر هفته بدهد. به شروع ترم جدید دو روز مانده بود که نمره ها اعلام شدند و در کمال ناباوری همه دیدند که راحیل نفیسی شاگرد اول ورودی خودشان شده و در تمام درسها نمره الف آورده است. حتی فیزیک او بهترین نمره کلاس بود.راحیل به قدری خوب درس خوانده بود که باعث حیرت نیما شد. وقتی سمیرا گفت که راحیل برای خواند فیزیک انگیزه کافی دارد نیما توانست آن را رد کند. نمرات پونه هم بد نبود و هردو از تله نیما جستند. نیما خوشحال بود که ترم بعد هم با آنها درس فیزیک 2 دارد.
ترم جدید هنوز تق و لق بود که چهرشنبه سوری طبق سنت سمیرا و راحیل هدایای پونه را حاضر کردند و همگی به منزل آقای جهانگیری رفتند. انجا هم همه چیز برای یک شب هیجان انگیز آماده بود.
بوته ها آماده آتش زدن، فشفشه، ترقه، آجیل و شیرینی خلاصه همه چیز آمائه بود. فقط جای رامین و نادر خالی بود که هرچه سعی کرده بودند برنامه آمدنشان جور نشده بود و حتی برای عید هم قول قطعی نداده بودند. مطرح کردن این مساله پونه را کسل کرد.
راحیل با پلیور سفید و شلوار جین آبی مرتب این طرف و آن طرف می رفت. نور آتش زیبایی خاصی به صورتش داده بود. سمیرا کناری ایستاده بود و او را تماشا می کرد. او خوب می دنست که راحیل کم کم خاطرات دخترش لادن را کمرنگ می کند و جای او را می گیرد. از یان جابه جایی دلش گرفت اما به روی خودش نیاورد. آقای نفیسی که کنارش ایستاده بود گفت:
طوری شده؟
سمیرا آهی کشید و افکارش را برای همسرش بیان کرد. جنجالی را که راحیل به راه انداخته بود نمی گذاشت آنها درست حرفهای یکدیگر را بشنوند. بنابراین صحبت را به بعد موکول کردند و به جمع پیوستند. راحیل به اصرار همه را از روی آتش پراند حتی پدرش را پونه بعد از پریدن از روی آتش فشفشه ای برای پگاه روشن کرد و کنار نیما ایستاد. نیما رو به او کرد و گفت:
چطوری پونه خانم و چه می کنی با فراق؟
پونه با لحن محزونی گفت:
راستی دلم برای رامین تنگ شده اما انتظار هم در نوع خود شیرین است.
بعد بی مقدمه پرسید:
نیما تو تا به حال عاشق شده ای؟
نیما جواب نداد. پونه در نور آتش برادر را نگریست. لرزش لبها و هیجان صورتش آنچه را می خواست پنهان کند آشکار می کرد.
پونه سکوت او را نشکست و به آتش خیره شد. در همان لحظه راحیل با عجله به طرف آنها می آمد پایش به پله ها گرفت و کنار آتش زمین خورد. پونهه صدای ریختن قلب نیما را با تمام وجود شنید. وقتی نیما با عجله به طرف راحیل رفت و پرخاش کرد که چرا مواظب نیست برای پونه مسلم شد که برادرش دل در گرو عشق این دختر شیطان و بی آرام و قرار دارد. اما نمی دانست چرا کتمان می کند. اوضاع که کمی آرام شد راحیل برای پونه آجیل آورد. پونه به چشم خریدار نگاهش کرد و او را در لباس عروسی کنار نیما تجسم کرد و دلش ضعف رفت و از شدت هیجان چند بار صورتش را بوسید.
*********
سال تحویل برای راحیل پر از هیجان و دلهره بود. سمیرا و راحیل آخرین جزئیات سفره هفت سین را مرور کردند. همه چیز مرتب بود. راحیل شمعها را روشن کرد و گفت:
هر شمع به نیت یک نفر.
سمیرا پرسید:
مگر ما چند نفریم؟
راحیل جواب داد:
مادر و لادن و پدرش هم شمع دارند. امسال دومین سال یاست که تو در کنار مائی و می خواهم همه در شادی ما سهیم باشند.
سمیرا به لبخند مهرآمیزی اکتفا کرد و جوابی نداد. می دانست اگر لب بگشاید اشکهایش سرازیر می شوند. راحیل همه چیز را مرتب کرد و گفت:
لباس های نو را هم پوشیدیم. پدر چرا نمی آید؟
پدر از پشت سر جواب داد:
آمدم دخترجان! چقدر عجله می کنی.
وقتی همگی دور هفت سین نشستند پنج دقیقه به سال تحویل مانده بود. راحیل پرسید:
کی می رویم شمال؟
سمیرا جواب داد:
دقیقا هماهنگ نکردیم. دو سه روز دیگه انشاا... و مشغول قرائت قرآن شد. پدر هم در سکوت قرآن می خواند. راجحیل دست به دعا برداشته بود. او آرزوهای فراوانی داشت. برای سلامتی همه دعا کرد برای خوشبختی رامین و پونه که بزودی زندگیشان را شروع می کردند و برای نیما. به یاد نیما که افتاد دلش گرفت. با دلی گرفته برایش آرزوی سلامت و خوشبختی کرد و ا زهیجان چشمانش به اشک نشست.
توپ سال تحویل که به صدا درآمد راحیل پدر و سمیرا را بوسید و بسته کوچکی را به طرف سمیرا گرفت وگفت:
از طرف من ورامین ونادر برای شما.
سمیرا با حیرت بسته را گرفت و کادو را باز کرد. گردنبند بود. یک گل سرخ و یک زنجیر بلند اما به نظر نو نبود. پد رکه گویی سوال ذهن او را خوانده بود توضیح داد:
گردنبند متعلق به مریم است.
سمیرا آهسته گفت:
متشکرم. نمی دانم چه بگویم؟
راحیل برای پدر هم یک ساعت زنجیر دار خریده بود اما کادوی راحیل یک تار بسیار زیبا ونفیس بود که او را به وجد آورد. راحیل بریده بریده تشکر کرد و گفت:
ممنونم. مدتهاست دست به تار نزده ام. ممنونم.
و شروع به نواختن کرد. دستهایش هنرمندانه بر سیمهای تا رمی لغزیدند. کادوهایی که رد و بدل شدند راحیل یک سینی چای آورد و شنید که سمیرا پرسید:
مسافرت را هماهنگ کردید؟
پدر جواب داد:
بله همه آماده اند. فقط شاید نیما به خاطر کارهای تحقیقاتی که دارد نتواند بیاید.
راحیل سینی چای را با بی حالی روی میز گذاشت و بقیه حرفهای پدر را نشنید. نمی دانست چرا اشتیاق به مسافرت را یکباره از دست داد. نگاهی به تارش انداخت. سمیرا که متوجه پریشانی راحیل شده بود با لحن اطمینان بخشی گفت:
البته ممکن هم هست بیاید. کارش معلوم نیست.
یک ساعت بعد از سال تحویل اقای صداقتیان به همراه خانواده خاله مهوش به دیدنشان آمدند و بعد از رفتن آنها که زیاد طول نکشید همگی آماده شدند به دیدن خانواده جهانگیری بروند.
کم کم ظهر شده بود. همه بعد از صرف چای و شیرینی و میوه منتظر ناهار بودند. خانم جهانگریری آهسته بلند شد و به پونه اشاره کرد و گفت:
من می روم ناهار رو بکشم. میزرو بچینید.
سرمیز ناهار همه ساکت بودند. پوران سکوت را شکست وگفت:
سمیرا چه گردنبند قشنگی. تازه خریده ای؟ قبلا ندیده بودم.
سمیرا جواب داد:
هدیه است از طرف بچه ها.
آقای نفیسی کامل کرد:
متعلق به مریم بوده. بچه ها به رسم یادگاری به سمیرا کادو داده اند.
همه با نگاه های پر از تحسین به راحیل چشم دوختند. راحیل خندید و گفت:
این فکر نادر بود و من و رامین فقط موافقت کردیم.
پروین خندید و گفت:
ناقلا تو چه عیدی گرفتی که این قدر خوشحالی؟
راحیل با شیطنت گفت:
هر سال رامین در جواب کسانی که این سوال را از من می کردند می گفت برای یک دختر ترشیده چی بهتر از یک شوهر خوب؟ اما خوب من یک تار هدیه گرفته و امسال هم بیخ ریش بابا مانده ام.
در میان خنده همه آقای جهانگیری پرسید:
راحیل جان پس تو اهل موسیقی هم هستی و ما نمی دانستیم؟
راحیل گفت:
من حدود هشت سال بود که تحت نظر استادم تار می زدم. درست روزی که مادر در بیمارستان فوت کرد من تارم را شکستم. دیگر تصمیم نداشتم دست به تار بزنم تا امروز که دوباره وسوسه شدم.
پوران گفت:
خوب کمی برایمان بزن.
راحیل خندید و گفت:
احتمالا کمی فراموش کرده ام. اما چشم میارم شمال و هر چقدر که بخواهید برایتان می زنم.
بعد از ناهار نیما که از صبح تا آن موقع چند کلمه بیشتر صحبت نکرده بود با عذرخواهی کوتاهی جمع را ترک کرد و بقیه مشغول صحبت در مورد مسافرت شدند. راحیل برای کمک به پونه به اشپزخانه رفت و مشغول ریختن چای شد. سمیرا که در کنار پروین میوه ها را م یچید پرسید:
امسال از اصفهان مهمان نمی آید؟
پروین جواب داد:
نه برای عروسی پونه می ایند. مامان و بابا دو سه روز به دیدن عمه ها می روند.
سمیرا پرسید:
نیما تکلیفش روشن شد یا نه؟
راستش هنوز معلوم نیست. پروژه جدیدی دارد که باید بعد از عید تحویل بدهد. از کارش مقداری مانده. به احتمال ضعیف تا فردا تمام می شود وگرنه که نمی آید.
سمیرا گفت:
خوب دو سه روز صبر می کنیم.
پونه گفت:
ما گفتیم اما قبول نکرد.
بعد به طرف راحیل رفت و گفت:
چه می کنی؟ راحیل تمام چای را ریختی.
هردو با خنده سینی چای را تمیز کردند و پونه گفت:
من باید حواسم پرت باشد که رامین را چند ماه است ندیده ام. تو چرا این قدر دلمشغولی؟ در ظاهر چای می ریختی اما اصلا حواست نبود.
از دهان راحیل پرید:
حواسم به حرفهای شما بود.
پون با خنده گفت:
پس برای من دلمشغولی.
سمیرا با سبد میوه از آشپزخانه خارج شد وگفت:
سر که نه در راه عزیزان بود بارگرانی است کشیدن به دوش.
راحیل چای را که تعارف کرد به طرف اتاق نیما رفت. پاهایش می لرزیدند. قبلا فقط یک بار به اتاق نیما رفته بود که خودش حضور نداشت. حالا دچار اضطراب شده بود. چند بار تصمیم گرفت سینی چای را به پونه یا پریسا بدهد اما منصرف شد. میخواست از آمدن نیما مطمئن بشود. بلاتکلیفی رنجش می داد و بر خلاف قبل انگیزه اش را برای مسافرت از دست داده بود. در اتاق را که زد نفسش به شماره افتاده بود. صدای نیما از پشت در اعتماد به نفسش را بیشتر کرد. آهسته در را باز کرد وگفت:
چای می خوری؟
و وارد شد. نیما پشت انبوهی از کاغذ که روی میزش تلنبار شده بودند پنهان شده بود. راحیل ناباورانه دور و برش را نگاه کرد. تمام اتاق پر از پوشه و کاغذ بود پرسید:
اینجا چرا این قدر به هم ریخته است؟
نیما موهایش را مرتب کرد و خود دا از پشت کاغذها بیرون کشید و با خنده گفت:
ببخشید جا نیست. سرم خیلی شلوغه.
راحیل سینی چای را به طرفش گرفت. نیما یک فنجان چای برداشت و گفت:
ممنون.
راحیل به خود جرات داد و پرسید:
شنیده ام همراه ما نمی آیید.
راستش کار تحقیقات پروژه تمام شده و حالا کارهای صفحه بندی و تایپ و ترجمه قسمتهایی از آن باقی مانده است که چند روز کار دارد. متاسفانه قول هم داده ام.
راحیل بی اختیار گفت:
من وپونه می توانیم کمی کمک کنیم.
و بدون هیچسوال دیگری بقیه را صدا زد. در یک شور دوستانه تصمیماتی گرفته شد که اگر دقیق انجام می شدند بیش از نیمی از کارهای نیما انجام می شدند. پونه و راحیل به سرعت اتاق را مرتب کردند. سمیرا و پریسا رفتند تا کمی برای سفر خرید کنند. پروین و امیر آقا هم شروع به صفحه بندی مطالبی کردند که نیما در نهایت بی دقتی در اطراف پراکنده بود و آقای نفیسی به ویلا تلفن کرد و خبر داد که فردا می رسند و همه به دنبال کارشان رفتند. کاغذها که دسته بندی شدند پونه مشغول تایپ شد. امیر آقا مطالب را می خواند و پونه تایپ می کرد. پروین هم متالب تایپ شده را مرتب می کرد. راحیل هم با کمک نیما مطالب را ترجمه می کرد. آشنایی او به زبان انگلیسی کار نیما را راحت کرده بود. او که با تحسین به راحیل نگاه می کرد با هیجان گفت:
عالیه راحیل! تو کاملا به زبان انگلیسی واردی.
راحیل با خنده گفت:
خوب معلومه چون در مدرسه هم فرانسه خوانده ام هم انگلیسی.
این هم یکی از محاسن راحیل بود که تا به حال برای نیما پوشیده مانده بود. همه سخت مشغول کار بودند. نوبت تایپ قسمتهای لاتین که شد پونه کند شد و راحیل جای او را گرفت.
ساعت نه شب بود که پروین و امیر آقا با تذکر مادر دست از کار کشیدند و برای جمع آوری وسایل شان رفتند. پونه هم گیج خواب بود.اما صبورانه تحمل کرد تا ساعت دوازده شب ادامه داد و در حالی که تقریبا در خواب راه می رفت شب بخیر گفت و رفت تا کمی بخوابد.
کار از نیمه گذشته بود و راحیل اصلا خسته نبود. او انگیزه کافی داشت و نمی خواست به هیچ قیمتی همراهی نیما را در این سفر از دست بدهد. با عجله تایپ می کرد. نیما مطالب را دسته بندی و روی هم جمع می کرد. با صدای تقه ای که به در خورد هر دو دست از کار کشیدند. مادر با دو فنجان قهوه به طرفشان آمد و هشدار داد که ساعت از سه نیمه شب گذشته است و ادامه داد:
شما که خودتان را کشتید. پونه بیهوش شد. از شما تعجب می کنم که هنوز سرپائید.
نیما کمی از قهوه نوشید و گفت:
مادر باور نمی کنی. کارمان تقریبا تمام شده.
مادر گفت:
دیگر کافی است. سمیرای بیچاره پشت میز آشپزخانه خوابش برده. راحیل هم نیاز به استراحت دارد. سمیرا منتظر اوست.
نیما به شوخی گفت:
چرا منتظر؟ می ترسد راحیل را بخوریم؟ خودم او را می رسانم.
مادر با دلخوری گفت:
این چه حرفی است؟ فکر نمی کنی این نهایت اعتماد آنهاست که تا این ساعت از شب راحیل اینجاست. تا پدر مادر نشوید متوجه این نگرانیها نمی شوید.
بعد با دست به راحیل اشاره کرد و با مهربانی گفت:
پاشو عزیزم. خسته شدی. این پشت کار تو باعث شد که همه از مسافرات لذت ببریم. بخصوص من که باید دائما دل نگران نیما می ماندم.
راحیل با سر تشکر کرد و گفت:
اما کاری نمانده. شاید دوساعت. حیف است تمام نشود. من هم خیلی خسته نیستم . اگر اجازه بدهید تمامش می کنیم. سمیرا هم حتما درک می کند.
نیما مشغول کار شد و گفت:
مادر! من که حریف این شاگرد پر انرژی نمی شوم. به سمیرا بگویید همین جا بخوابد تا کارمان تمام شود.
مادر هم وقتی دید اصرارش فایده ندارد. آنها را تنها گذاشت تا کارشان زودتر تمام شود و هردو خستگی ناپذیر مشغول کار شدند.
سمیرا با ورود پوران سرش را از روی میز باند کرد و گفت:
تمام نشد؟
پوران آرام گفت:
ظاهرا راحیل و نیما به هیچ قیمتی حاضر نیستند این مسافرت را از دست بدهند. تو هم بهتر است بخوابی که صبح کار داریم.
سمیرا بعد از تشکر از پوران راهی خانه شد تا ساک راحیل را آمده کند. در حال یکه در دل به این همه اراده و عشق آفرین گفت و افسوس می خورد که چرا نمی تواند این موضوع را با کسی در میان بگذارد.
ساعت پنج و نیم بود که کار تمام شد و آخرین برگ تایپ و کنار بقیه برگه ها آماده صحافی شد. نیما با رضایت به نتیجه کار نگاهی انداخت و به راحیل گفت:
خسته نباشی. بالاخره تمام شد.
راحیل در حال یکه از اتاق خارج می شد گفت:
ساعت هفت حرکت می کنیم . می توانی کمی استراحت کنی. صبح بخیر.
و به طرف آشپزخانه رفت. نیما احساس کوفتگی میکرد اما خستگی رازیاد به خودش راه نداد و مشغول کار شد. ساعت یک ربع به هفت از اتاقش خارج شد. چمدانش را بسته و با یک دوش آب گرم کمی سرحال آمده بود. در خانه جهانگیری وقتی همه برای صرف صبحانه کنار هم جمع شدند متوجه راحیل شدند که پشت میز آشپزخانه خوابش برده بود اما وسائل صبحانه مهیا بود.
راحیل از سر و صدا از خواب پرید و با عجله گفت:
خدای من! خوابم برد. هنوز وسایلم را آماده نکرده ام.
پوران جواب داد:
عزیزم صبحانه ات را بخور سمیرا وقتی رفت گفت ساکت را می بندد.
با این حرف کمی خیال راحیل آسوده شد.
موقع حرکت خانم جهانگیری رو به شوهر کرد و گفت:
راحیل دختر پر انرژی و با اراده ای است. روحیه شاد او تاثیر زیادی روی نیما گذاشته. این طور نیست؟
اقای جهانگیری سری به علامت موافقت تکان داد و گفت:
درسته خانم. حق با شماست.
و با خنده به سوی دیگران رفت.
ماشینها ساعت هفت حرکت کردند. در همان شروع حرکت خواب نیما و راحیل را از جمع جدا کرد. امیر آقا کنار نیما پشت فرمان نشسته بود نگاهی به او کرد و بعد در آئینه نگاهی به راحیل انداخت که کنار پونه و پروین به خواب رفته بود و گفت:
چه همسفران خواب آلودی نصیب ما شده.
پروین جواب داد:
تا صبح بیدار بودند بگذار کمی استراحت کنند.
نزدیک ظهر بود که نمیا بیدار شد. همه با خنده گفتند.
ساعت خواب.
نیما نگاهی به عقب کرد و پرسید:
راحیل تو نخوابیدی؟
راحیل خندید و گفت:
تازه بیدار شده ام.
با صدای بوق ماشین آقای جهانگیری صحبتها قطع شد و قرار بر این شد که ناهار را همانجا کنار جاده که بسیار سرسبز بود صرف کنند. زیراندازی کنار جوی آب پهن شد. درختان چنار سربهفلک کشیده زیبایی خاصی به محیط داده بودند که سخت بردل راحیل تاثیر گذاشت. پگاه در آغوش او به خواب رفته بود و او هنوز فرصت نکرده بود پیاده شود. نیما وقتی قسمتی از وسائل را به کنار جاده برد دوان دوان به سوی راحیل آمد. بعد از باز کردن در پگاه را با احتیاط از بغل راحیل گرفت و گفت:
پگاه را من می برم. تو هم بقیه وسایل را بیار.