مادر گفت عشق يعني فرزند.
پدر گفت عشق يعني همسر.
دخترک گفت عشق يعني عروسک.
معلم گفت عشق يعني بچه ها.
خسرو گفت عشق يعني شيرين.
شيرين گفت عشق يعني خسرو.
فرهاد گفت: .... ؟
فرهاد هيچ هم نگفت.
فرهاد نگاهش را به آسمان برد؟ باچشماني باراني. ميخواست فرياد بزند اما سکوت کرد! ميخواست شکايت کند اما نکرد. نفسش ديگر بالا نمي آمد؟ سرش را پايين آورد و رفت! هر چند که باران نمي گذاشت جلوي پايش را ببيند! ولي او نايستاد. سکوت کرد و فقط رفت. چون ميدانست او نبايد بماند. و عشق معنا شد.