-
سفر به خیر گل من که می روی با باد
ز دیده می روی اما نمی روی از یاد
کدام دشت و دمن؟یا کدام باغ و چمن؟
کجاست مقصدت ای گل؟کجاست مقصد ِباد؟
مباد بیم خزانت که هر کجا گذری
هزار باغ به شکرانه ی تو خواهد زاد
خزان عمر مرا داشت در نظر،دستی
که بر بهار ِتو نقش گل و شکوفه نهاد
تمام خلوت خود را اگر نباشی تو،
به یاد سرخ ترین لحظه ی تو خواهم داد
تو هم به یاد من او را ببوس اگر گذرت
به مرغ خسته دل پر شکسته ای افتاد
غم"چه می شود"از دل بران که هر دو عنان
سپرده ایم به تقدیر ِ "هر چه بادا باد"
بیایم از پی تو،گردباد اگر نبرد
مرا به همره خود سوی ناکجا آباد
-
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها ، علمزدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم
-
تو سرنوشت منی از تو من کجا بگریزم؟
کجا رها شوم از این طلسم تا بگریزم؟
اسیر جاذبه ی بی امان آن پر ِکاهم
که ناتوانمت از طیف کهربا بگریزم
تو خویش راز اساطیر و قصه های محالی
وگر به کشور سیمرغ و کیمیا بگریزم
به جز تو نیست هر آن کس که دوست داشته بودم
اگر هر آینه سوی گذشته ها بگریزم
هوا گرفته ی دام توام؛چگونه از این دام
به بال بسته دوباره سوی هوا بگریزم؟
به خویش هم نتوانم گریخت از تو که عیب است
به آشناتری اکنون ز آشنا بگریزم
به هر کجا بروم،رنگ آسمان من این است:
سیاه مثل دو چشم تو؛پس چرا بگریزم؟
-
من خود نمی روم دگری می برد مرا
نابرده باز سوی تو می آورد مرا
کالای زنده ام که به سودای ننگ و نام
این می فروشد آن دگری می خرد مرا
یک بار هم که گردنه امن و امان نبود
گرگی به گله می زند و می درد مرا
در این مراقبت چه فریبی است ای تبر
هیزم شکن برای چه می پرورد مرا ؟
عمری است پایمال غمم تا که زندگی
این بار زیر پای که می گسترد مرا
شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد
چندانکه می خورم غم تو ، می خورد مرا
قسمت کنیم آنچه که پرتاب می شود
شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مرا
-
این بار تیر مرگ به افسونت ایستاد
وقتی که چشم های تو ،فرمان ایست داد
بوی کدام برگ غنیمت شنیده بود
این باد فتنه دست به غارت که می گشاد
شیرازه ی امید ،که از هم گسسته شد
یک برگ نیمسوز به دست من اوفتاد
نامت سیاه مشق ورقپاره ی من است
هم رو سفید دفتر سودا از این سواد
تا کی هوای من به سرت افتد و مرا
با جامه های کاغذی ام آوری به یاد
در بی نهایت است که شاید به هم رسند
یکروز این دو خط موازی در امتداد
تا خویش را دوباره ببینم هر اینه
چشم تو باد و اینه ی دیگرم مباد
بر جای جای دشنه ی او بوسه می دهم
هیچم اگر چه عشق جز این زخم ها نداد
غمگین در آستانه ی کولک مانده ام
تا کی بدل به نعره شود مویه های باد
-
منگر چنین به چشمم ای چشم آهوانه!
ترسم قرار و صبرم برخیزد از میانه
ترسم به نام بوسه غارت کنم لبت را
با عذر بی قراری_این بهترین بهانه_
ترسم بسوزد آخر همراه من تو را نیز
این آتشی که از شوق در من کشد زبانه
..
ای رجعت جوانی در نیمه راه عمرم!
بر شاخه ی خزانم ناگه زده جوانه
ای بخت ناخوش من_شبرنگ سرکش من_
رام نوازش تو بی تیغ و تازیانه
ای مرده در وجودم با توهراس توفان!
ای معنی رهایی!ای ساحل!ای کرانه!
جانم پر از سرودی ست کز چنگ تو تراود
ای شور!ای ترنم!ای شعر ای ترانه!
-
نقش های کهنه ام چه قدر ، تلخ و خسته و خزانی اند
نقش غربت جوانه ها رنگ حسرت جوانی اند
روغن جلا نخوورده اند رنگهای من که در مثل
رنگ آب رکد اند اگر آبی اند و آسمانی اند
از کف و کفن گرفته اند رنگ های من سفید را
رنگ خون مرده اند اگر قرمز اند و ارغوانی اند
رنگ های واپسین فروغ از دم غروب یک نبوغ
مثل نقش های آخرین روزهای عمر مانی اند
طرح تازه ای کشیده ام از حضور دوست - مرتعی
که در آن دو میش مهربان در چرای بی شبانی اند
مرتعی که روز آفتابی اش یک نگاه روشن است و باز
قوس های با شکوه آن جفتی ابروی کمانی اند
طرح تازه ای که صاحبش فکر می کند که رنگ هاش
مثل مصدر و مثالشان بی زوال و جاودانی اند
رنگ های طرح تازه ام رنگ های ذات نیستند
ذات رنگ های معنی اند ذات رنگی معانی اند
نقش تازه ای کشیده ام از دو چشم مهربان دوست
که تمام رنگ ها در آن وامدار مهربانی اند
-
از زیستن بی تو مگو زیستن این نیست
ورهست به زعم تو به تعبیر من این نیست
از بویش اگر چشم دلم را نگشاید
یکباره کفن باد به تن پیرهن این نیست
یک چشم به گردابت و یک چشم به ساحل
گیرم که دل اینست به دریا زدن این نیست
تو یک تن و من یک تن از این رابطه چیزی
عشق است ولی قصه ی یک جان دو تن این نیست
عطری است در این سفره ی نگشوده هم اما
حون دل آهوی ختا و ختن این نیست
سخت است که بر کوه زند تیشه هم اما
بر سر نزند تیشه اگر کوهکن این نیست
یک پرتو از آن تافته در چشم تو اما
خورشید من - آن یکتنه صد شب شکن - این نیست
زن اسوه ی عشق است و خطر پیشه چنان ویس
لیلای هراسنده ! نه ، تمثیل زن این نیست
-
بانوی اساطیر غزل های من اینست
صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست
گفتم که سرانجام به دریا بزنم دل
هشدار دل! این بار ، که دریای من اینست
من رود نیاسودنم و بودن و تا وصل
آسودگی ام نیست که معنای من اینست
هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست
صاحبنظرم علم مرایای من اینست
گیرم که بهشتم به نمازی ندهد دست
قد قامتی افراز که طوبای من اینست
همراه تو تا نابترین آب رسیدن
همواره عطشنکی رؤیای من اینست
من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت
نایاب ترین فصل تماشای من اینست
دیوانه به سودای پری از تو کبوتر
از قاف فرود آمده عنقای من اینست
خرداد تو و آذر من بگذر و بگذار
امروز بجشوند که سودای من اینست
دیر است اگر نه ورق بعدی تقویم
کولاکم و برفم همه فردای من اینست
-
ای نسیم عشق ! از آفاق شهابی آمدی
از کران های بلند آفتابی آمدی
تا کنی مستم ، همه زنبیل ها را کرده پر
از شمیم آن دو گیسوی شرابی آمدی
سنگفرش از نقره کردند اختران راه تو را
شب که شد از جاده های ماهتابی آمدی
نه هوا نه آب - چیزی از هوا چیزی از آب
تابناک از کهکشانهای سحابی آمدی
بار رویایی سبک سنگین از افیون از شراب
بستی و تا بستر بیدار خوابی آمدی
دیری از خود گم شدی در عشق نشناسان و باز
تا که خود را درغزل هایم بیابی آمدی
تا غبار از دل فرو شوییم در ایینه ات
همسفر با آسمان و آب آبی آمدی
در کنارت دم غنیمت باد بنشین لحظه ای
آه مهمان عزیزی که شتابی آمدی
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن