-
حالا
از تمامي قصه، تنها
قاب عكسي مانده است
كه شباهتي عجيب به دختري از تبار ترانه دارد
حالا باران كه مي آيد
خاك اين دختر خالي
هنوز بوي عشق و عسل و اميد ميدهد
حالا مدام از پي نشاني تو
فنجان هاي قهوه را دوره مي كنم
مدام اين چشم بي قرار را
با بغض و بهانه ي باران آشنا مي كنم
مدام اين درمانده را
با باور برودت عشق
آشتي ميدهم
بايد اين ساده بداند
بانوي برفي بيداري ها
ديگر به خانه ي خواب و خاطره باز نخواهد گشت
-
دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه
دوباره این دل دیوونه واسه ت دلتنگه
وقت از تو خوندن ستاره ی ترانه ها!
اسم تو برای من قشنگترین آهنگه
بی تو یک پرنده ی اسیر بی پروازم
با تو اما می رسم به قله ی آوازم
اگه تا آخر این ترانه با من باشی ،
واسه تو سقفی از آهنگ و صدا می سازم
با یه چشمک دوباره من رو زنده کن ستاره
نذار از نفس بیفتم ، تویی تنها راه چاره
ای ستاره ! ای ستاره ! بی تو شب نوری نداره
این ترانه تا همیشه تو رو یاد من میاره
توی که عشقم رو از نگاه من می خونی
تویی که تو تپش ترانه هام پنهونی
تویی که همنفس همیشه ی آوازی
تویی که آخر قصه ی من رو می دونی
اگه کوچه ی صدام یه کوچه ی باریکه
اگه خونم بی چراغ چشم تو تاریکه
می دونم آخر قصه می رسی به داد من
لحظه ی یکی شدن تو اینه ها نزدیکه
با یه چشمک دوباره من رو زنده کن ستاره
نذار از نفس بیفتم ، تویی تنها راه چاره
ای ستاره ! ای ستاره ! بی تو شب نوری نداره
این ترانه تا همیشه تو رو یاد من میاره
-
توقع زیادی بود؟
منتظر نباش که شبی بشنوی،
از این دلبستگی های ساده دل بدیده ام!
یا در آسمان،
به ستاره ی دیگری سلام کرده ام!
توقعی از تو ندارم!
اگر دوست نداری،
در همان دامنه دور ِ دریا بمان!
هر جور تو راحتی!
همین سوسوی تو
از آنسوی پرده دوری،
برای روشن کردن ِ اتاق تنهائیم کافی ست!
من که اینجا کاری نمی کنم!
فقط, گهگاه
گمان آمدن ِ تو را در دفترم ثبت می کنم!
همین!
این کار هم که نور نمی خواهد!
می دانم که مثل ِ همیشه،
به این حرفهای من می خندی!
حالا، هنوز هم
وقتی به آن روزیهای زلالمان نزدیک می شوم،
باران می آید!
صدای باران را می شنوی؟
-
پیدایم کن!
چه روزهای زلالی بود!
همیشه یکی از ما چشم می گذاشت،
تا بی نهایت ِ بوسه می شمرد
و دیگری
در حول و حوش ِ شهامت ِ سایه ها پنهان می شد!
ساده ساده پیدایم می کردی!
پونه پنهان نشین من!
پس چرا در سکوت این مغازه پیدایم نمی کنی؟
بیا و سرزده برگرد!
بگو:
-سک سک! مسافر ساده سرودنها
من هم قوطی ِ قرصهایم را در جوی روبروی مغازه می اندازم!
قلمم را،
چرکنویس های تمام ترانه های تنهایی را!
بعد شانه شعر را می بوسم!
می گویم:
-خداحافظ! واژگان نمناک کوچه و باران!
آخر فرشته فراموشکار من برگشت!
پیاده راه می افتیم!
از دره گرگها،
تا کوچه دومین پرنده تنها
راه دوری نیست!
کنج دنج کوچه می نشینیم!
من برایت از تراکم تنهایی این سالها می گویم
و تو برایم از حضور ِ دوباره بوسه!
دیگر «کبوتر باز برده» صدایت نمی زنم!
بر دیوار ِ بلند کوچه می نویسم,
«کبوتر با کبوتر، باز با باز»
باور میکنم که عاقبت ِ علاقه به خیر است!
کف ِ دست ِ راستم را نشان فالگیر ِ پیر پُل گیشا می دهم،
تا ببیند که خط ِ عمرم قد کشیده است
و دیگر مرا از نزدیکی نزول نفسهایم نترساند!
آنوقت، ما می مانیم و تعبیر ِ این همه رؤیا!
ما می مانیم و برآوردِ این همه آرزو!
ما می مانیم و آغوش ِ امن علاقه...
بیا و سرزده برگرد!
-
خواهش میکنم!
آنقدر بی خیال از بازنگشتنت گفتی،
که گمان کردم سر به سر ِ این دل ِساده می گذاری!
به خودم گفتم
این هم یکی از شوخی های شاد کننده ی توست!
ولی آغاز ِ آواز ِ بغض ِ گرفته ی من،
در کوچه های بی دارو درخت ِ خاطره بود!
هاشور ِ اشک بر نقاشی ِ چهره ام
و عذاب ِ شاعر شدن
در آوار هر چه واژه ی بی چراغ!
دیروز از پی ِ گناهی سنگین، گذشته را مرور کردم!
از پی ِ تقلبی بزرگ، دفاترِ دبستان را ورق زدم!
باید می فهمیدم چرا مجازاتم کرده ای!
شاید قتل ِ مورچه هایی که در خیابان
به کف ِ کفش ِ من می چسبیدند،
این تبعید ناتمام را معنا کند!
اگر شیشه ای که با توپ ِ سه رنگ ِ من،
در بعدازظهر تابستان ِ هشت سالگی شکست!
یا سنگی که با دست ِ من
کلاغ ِ حیاط ِ خانه ی مادربزرگ را فراری داد!
یا نفری ِ ناگفته ی گدایی، که من
با سکه ی نصیب نشده ی او برای خودم بستنی خریم!
وگرنه من که به هلال ابروی تو،
در بالای آن چشمهای جادویی جسارتی نکرده ام!
امروز هم به جای خونبهای آن مورچه ها،
ده حبه قند در مسیر ِ مورچه های حیاطمان گذاشتم!
برای آن پنجره ی قدیمی شیشه ی رنگی خریدم!
یک سیر پنیر به کلاغ خانه ی مادربزرگ
و یک اسکناس ِ سبز به گدای در به در ِ خیابان دادم!
پس تو را به جان ِ جریمه ی این همه ترانه،
دیگر نگو بر نمی گردی!
-
فرض کن
فرض کن پاک کنی برداشتم
و نام تو را
از سر نویس ِ تمام نامه ها
و از تارک ِ تمام ترانه ها پاک کردم!
فرض کن با قلمم جناق شکستم!
به پرسش و پروانه پشت کردم
و چشمهایم را به روی رویش ِ رؤیا و روشنی بستم!
فرض کن دیگر آوازی از آسمان ِ بی ستاره نخواندم،
حجره ی حنجره ام از تکلم ترانه تهی شد
و دیگر شبگرد ِ کوچه ی شما،
صدای آواز های مرا نشنید!
بگو آنوقت،
با عطر ِ آشنای این همه آرزو چه کنم؟
با التماس این دل ِ در به در!
با بی قراری ٍ ابرهای بارانی...
باور کن به دیدار آینه هم که می روم،
خیال ِ تو از انتهای سیاهی ِ چشمهایم سوسو می زند!
موضوع دوری ِ دستها و دیدارها مطرح نیست!
همنشین ِ نفسهای من شده ای!
با دلتنگی ِ دیدگانم یکی شده ای!
-
در همین حدود زندگی کردم!
سعی کردم که همیشه
به سادگی ِ اولین سلاممان باشم!
به سادگی سکوتمان در یکشنبه دیدار!
به سادگی واپسین دست تکان دادنم،
در کوچه بی چراغ!
می خواستم کودکان ستاره زبان مرا بفهمند!
می خواستم که هیچ ابهامی،
در گزارش گریه های نباشد!
می خواستم از اهالی شنزار و شتر گرفته،
تا برف نشینان قبیله قطب،
همصحبت ِ سادگی ام باشند!
احساس می کنم،
تمام سادگان ِ این سیاره همسایه منند!
ناجی علی و حنزله وصله پوشش را
بیشتر از ون گوگ دوست دارم،
که درختان را بنفش می کشید،
آسمان را صورتی
و خاک را قرمز!
(این را برای خوش آیند ِ هیچ چهره ای نگفتم!)
دوست دارم به جای سمفونی بتهون،
صدای ویولن نواز ِ کور خیابان ولی عصر را بشنوم!
دلم می خواست که حافظ
- این همراه همیشه حافظه ام!-
یکبار به سمت ِ سواحل سادگی می آمد!
می خواستم کتابت او را
به زبان زلال نوزادان بی زنگار ببینم!
می خواستم ببینم آن ساده دل،
با واژه های کوچه نشین چه می کند!
هی! آرزوی محال!
آرزوی محال...
و تو!
از یاد نبر که ساده نویسی،
همیشه نشان ساده دلی نیست!
پس اگر هنوز
بعد از گواهی گریه ها در دفترم می نویسم:
«باز می گردی»
به ساده دل بودنم نخند!
اشتباه ِ مشترک ِ تمام شاعران ِ این است،
که پیشگویان خوبی نیستند!?
-
بیا بازم مثل قدیم با همدیگه بریم شمال
دلم کرفته راضی ام به این خیالای محال
من و ببر تا آخر جاده چالوس ببرم
تا شیشه بارونی خیس اتوبوس ببرم
تا جای پات رو ماسه داغ موتلقو ببرم
تا آخرین دلهره نگاه آهو ببرم
من و ببر تا گم شدن تو اون چشای بی قرار
تا ساختن قصر شنی رو ساحل دریاکنار
دلم پره بیا بازم با همدیگه بریم سفر
جای ما اونجا خالیه من و ببر من و ببر
یه عمره جاده شمال منتظر عبور ماست
نمیدونه یکی از اون دو تا قناری بی صداست
یادش به خیر لحظه ای که چشمای ما دریا رودید
نور چراغ زنبوری رستوران اسب سفید
یادش به خیر شنای ما میون موجای بلا
خاطره های مشترک وقت سفر تو جنگلا
دلم پره بیا یازم با همدیگه بریم سفر
جای ما اونجا خالیه من و ببر من و ببر
یه عمره جاده شمال منتظر عبور ماست
نمیدونه یکی از اون دو تا قناری بی صداست
-
سلام!
سلام می کنم به باد،
به بادبادک و بوسه،
به سکوت و سوال
و به گلدانی،
که خواب ِ گل ِ همیشه بهار می بیند!
سلام می کنم به چراغ،
به «چرا» های کودکی،
به چالهای مهربان ِ گونه ی تو!
سلام می کنم به پائیز ِ پسین ِ پروانه،
به مسیر ِ مدرسه،
به بالش ِ نمناک،
به نامه های نرسیده!
سلام می کنم به تصویر ِ زنی نی زن،
به نِی زنی تنها،
به آفتاب و آرزوی آمدنت!
سلام می کنم به کوچه، به کلمه،
به چلچله های بی چهچه،
به همین سر به هوایی ِ ساده!
سلام می کنم به بی صبری،
به بغض، به باران،
به بیم ِ باز نیامدن ِ نگاه ِ تو...
باورکن من به یک پاسخ کوتاه،
به یک سلام ِ سر سری راضیم!
آخر چرا سکوت می کنی؟ ●
-
...
تو این زمونه سلف سرویس
مجال این نیست که
برم تو عالمه هپروت و
چشماتو
به فانوسای یه بندر دور افتاده تشبیه کنم
که بی قراره برگپشتن ماهیگیراشه
یا مثلا بگم که دستات
مث یه کلبه امنه
تودل یه جنگل انبوه
واسه زندونی فراری
اگه تو این روزگار
فرصت شنیدن جواب سلامت و داشته باشی
باید کلات و بندازی هوا
دیگه چه برسه به ردو بدل کردن دل و قلوه
که این روزا
کالای ممنوعست...
بزار در گوشت بگم
میخوامت
این خلاصه تموومه حرفامه...
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن