بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 2 از 4 اولیناولین 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 از مجموع 33

موضوع: مهدی اخوان ثالت

  1. #11
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    فراموش

    با شما هستم من ، آي ... شما
    چشمه هايي كه ازين راهگذر مي گذريد
    با نگاهي همه آسودگي و ناز و غرور
    مست و مستانه هماهنگ سكوت
    به زمين و به زمان مي نگريد
    او درين دشت بزرگ
    چشمه ي كوچك بي نامي بود
    كز نهانخانه ي تاريك زمين
    در سحرگاه شبي سرد و سياه
    به جهان چشم گشود
    با كسي راز نگفت
    در مسيرش نه گياهي ، نه گلي ، هيچ نرست
    رهروي هم به كنارش ننشست
    كفتري نيز در او بال نشست
    من نديدم شب و روزش
    بودم
    صبح يك روز كه برخاستم از خواب ، نديدم او را
    به كجا رفته ، نمي دانم ، ديري ست كه نيست
    از شما پرسم من ، آي ... شما
    رهروان هيچ نياسودند
    خوشدل و خرم و مستانه
    لذت خويش پرستانه
    گرم سير و سفر و زمزمه شان بودند
    با شما هستم من ، آي ... شما
    سبزه هاي تر ،
    چون طوطي شاد
    بوته هاي گل ، چون طاووس مست
    كه بر اين دامنه تان دستي كشت
    نقشتان شيرين بست
    چو بهشتي به زمين ، يا چو زميني به بهشت
    او بر آن تپه ي دور
    پاي آن كوه كمر بسته ز ابر
    دم آن غار غريب
    بوته ي وحشي تنهايي بود
    كز شبستان غم آلود زمين
    در
    غروبي خونين
    به جهان چشم گشود
    نه به او رهگذري كرد سلام
    نه نسيمي به سويش برد پيام
    نه بر او ابري يك قطره فشاند
    نه بر او مرغي يك نغمه سرود
    من نديدم شب و روزش بودم
    صبح يك روز نبود او ، به كجا رفته ، ندانم به كجا
    از شما پرسم من ، آي شما
    طاوسان فارغ و خاموش
    نگه كردند
    نگي بي غم و بيگانه
    طوطيان سر خوش و مستانه
    سر به نزديك هم آوردند
    با شما هستم من ، آي شما
    اختراني كه درين خلوت صحراي بزرگ
    شب كه آيد ، چو هزاران گله گرگ
    چشم بر لاشه ي رنجور زمين دوخته ايد
    واندر آهنگ بي آزرم نگهتان تك و توك
    سكه هايي
    همه قلب و سيه اما به زر اندوده ز احساس و شرف
    حيله بازانه نگه داشته ، اندوخته ايد
    او در آن ساحل مغموم افق
    اختر كوچك مهجوري بود
    كز پس پستوي تاريك سپهر
    در دل نيمشبي خلوت و اسرار آميز
    با دلي ملتهب از شعله ي مهر
    به جهان چشم گشود
    نه به مردابي يك ماهي پير
    هشت بر پولكش از وي تصوير
    نه بر او چشمي يك بوسه پراند
    نه نگاهي به سويش راه كشيد
    نه به انگشت كس او را بنمود
    تا شبي رفت و ندانم به كجا
    از شما پرسم من ، آي ... شما
    گرگها خيره نگه كردند
    هم صدا زوزه بر آوردند
    ما نديديم ، نديديمش
    نام ، هرگز نشنيديمش
    نيم شب بود و هوا ساكت و سرد
    تازه ماه از پس كهسار برون آمده بود
    تازه زندان من از پرتو پر الهامش
    كز پس پنجره اي ميله نشان مي تابيد
    سايه روشن شده بود
    و آن پرستو كه چنان گمشده اي داشت ، هنوز
    همچنان در طلبش غمزده بود
    ماه او را دم آن پنجره آورد و
    به وي
    با سر انگشت مرا داد نشان
    كاين همان است ، همان گمشده ي بي سامان
    كه درين دخمه ي غمگين سياه
    كاهدش جان و تن و همت و هوش
    مي شود سرد و خموش


  2. #12
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    قصه اي از شب

    شب است
    شبي آرام و باران خورده و تاريك
    كنار شهر بي غم خفته غمگين كلبه اي مهجور
    فغانهاي سگي ولگرد مي آيد به گوش از دور
    به كرداري
    كه گويي مي شود نزديك
    درون كومه اي كز سقف پيرش مي تراود گاه و بيگه قطره هايي زرد
    زني با كودكش خوابيده در آرامشي دلخواه
    دود بر چهره ي او گاه لبخندي
    كه گويد داستان از باغ رؤياي خوش آيندي
    نشسته شوهرش بيدار ، مي گويد به خود در ساكت پر درد
    گذشت امروز ، فردا
    را چه بايد كرد ؟
    كنار دخمه ي غمگين
    سگي با استخواني خشك سرگرم است
    دو عابر در سكوت كوچه مي گويند و مي خندند
    دل و سرشان به مي ، يا گرمي انگيزي دگر گرم است
    شب است
    شبي بيرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزديك
    نمي گريد دگر در دخمه سقف پير
    و ليكن چون شكست استخواني
    خشك
    به دندان سگي بيمار و از جان سير
    زني در خواب مي گريد
    نشسته شوهرش بيدار
    خيالش خسته ، چشمش تار

  3. #13
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    نغمه ي همدرد

    آينه ي خورشيد از آن اوج بلند
    شب رسيد از ره و آن آينه ي خرد شده
    شد پراكنده و در دامن افلاك نشست
    تشنه ام امشب ، اگر باز خيال لب تو
    خواب
    تفرستد و از راه سرابم نبرد
    كاش از عمر شبي تا به سحر چون مهتاب
    شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
    روح من در گرو زمزمه اي شيرين است
    من دگر نيستم ، اي خواب برو ، حلقه مزن
    اين سكوتي كه تو را مي طلبد نيست عميق
    وه كه غافل شده اي از دل غوغايي من
    مي رسد نغمه اي از
    دور به گوشم ، اي خواب
    مكن ، اين نعمه ي جادو را خاموش مكن
    زلف چون دوش ، رها تا به سر دوش مكن
    اي مه امروز پريشان ترم از دوش مكن
    در هياهوي شب غمزده با اختركان
    سيل از راه دراز آمده را همهمه اي ست
    برو اي خواب ، برو عيش مرا تيره مكن
    خاطرم دستخوش زير و بم زمزمه
    اي ست
    چشم بر دامن البرز سيه دوخته ام
    روح من منتظر آمدن مرغ شب است
    عشق در پنجه ي غم قلب مرا مي فشرد
    با تو اي خواب ، نبرد من و دل زينت سبب است
    مرغ شب آمد و در لانه ي تاريك خزيد
    نغمه اش را به دلم هديه كند بال نسيم
    آه ... بگذار كه داغ دل من تازه شود
    روح را نغمه
    ي همدرد فتوحي ست عظيم

  4. #14
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    گزارش

    خدايا ! پر از كينه شد سينه ام
    چو شب رنگ درد و دريغا گرفت
    دل پاكروتر ز آيينه ام
    دلم ديگر آن شعله ي شاد نيست
    همه خشم و خون است و درد و دريغ
    سرايي درين شهرك آباد نيست
    خدايا ! زمين سرد و بي نور شد
    بي آزرم شد ، عشق ازو دور شد
    كهن گور شد ، مسخ شد ، كور شد
    مگر پشت اين پرده ي آبگون
    تو ننشسته اي بر سرير سپهر
    به دست اندرت رشته ي چند و چون ؟
    شبي جبه ديگر كن و پوستين
    فرود آي از آن بارگاه بلند
    رها
    كرده ي خويشتن را ببين
    زمين ديگر آن كودك پاك نيست
    پر آلودگيهاست دامان وي
    كه خاكش به سر ، گرچه جز خاك نيست
    گزارشگران تو گويا دگر
    زبانشان فسرده ست ، يا روز و شب
    دروغ و دروغ آورندت خبر
    كسي ديگر اينجا تو را بنده نيست
    درين كهنه محراب تاريك ، بس
    فريبنده هست و پرستنده نيست
    علي رفت ، زردشت فرمند خفت
    شبان تو گم گشت ، و بوداي پاك
    رخ اندر شب ني روانان نهفت
    نمانده ست جز من كسي بر زمين
    دگر ناكسانند و نامردمان
    بلند آستان و پليد آستين
    همه باغها پير و پژمرده اند
    همه راهها مانده بي رهگذر
    همه شمع و
    قنديلها مرده اند
    تو گر مرده اي ، جانشين تو كيست ؟
    كه پرسد ؟ كه جويد ؟ كه فرمان دهد ؟
    وگر زنده اي ، كاين پسنديده نيست
    مگر صخره هاي سپهر بلند
    كه بودند روزي به فرمان تو
    سر از امر و نهي تو پيچيده اند ؟
    مگر مهر و توفان و آب ، اي خدا
    دگر نيست در پنجه ي پير تو ؟
    كه گويي : بسوز ، و بروب ، و برآي
    گذشت ، آي پير پريشان ! بس است
    بميران ، كه دونند ، و كمتر ز دون
    بسوزان ، كه پستند ، و ز آن سوي پست
    يكي بشنو اين نعره ي خشم را
    براي كه بر پا نگه داشتي
    زميني چنين بي حيا چشم را ؟
    گر اين بردباري براي من است
    نخواهم من اين صبر و
    سنگ تو را
    نبيني كه ديگر نه جاي من است ؟
    ازين غرقه در ظلمت و گمرهي
    ازين گوي سرگشته ي ناسپاس
    چه ماده ست ؟ چه قرنهاي تهي ؟
    گران است اين بار بر دوش من
    گران است ، كز پس شرم و شرف
    بفرسود روح سيه پوش من
    خدايا ! غم آلوده شد خانه ام
    پر از خشم و خون است و درد و
    دريغ
    دل خسته ي پير ديوانه ام

  5. #15
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    چاووشي

    بسان رهنورداني كه در افسانه ها
    گويند
    گرفته كولبار زاد ره بر دوش
    فشرده چوبدست خيزران در مشت
    گهي پر گوي و گه خاموش
    در آن مهگون فضاي خلوت
    افشانگيشان راه مي پويند
    ما هم راه خود را مي كنيم آغاز
    سه ره پيداست
    نوشته بر سر هر يك به سنگ اندر
    حديقي كه ش نمي خواني بر آن ديگر
    نخستين : راه نوش و راحت و شادي
    به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادي
    دوديگر : راه نميش ننگ ، نيمش نام
    اگر سر بر
    كني غوغا ، و گر دم در كشي آرام
    سه ديگر : راه بي برگشت ، بي فرجام
    من اينجا بس دلم تنگ است
    و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
    بيا ره توشه برداريم
    قدم در راه بي برگشت بگذاريم
    ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟
    تو داني كاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست
    سوي
    بهرام ، اين جاويد خون آشام
    سوي ناهيد ، اين بد بيوه گرگ قحبه ي بي غم
    كي مي زد جام شومش را به جام حافظ و خيام
    و مي رقصيد دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولي
    و اكنون مي زند با ساغر مك نيس يا نيما
    و فردا نيز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما
    سوي اينها و آنها نيست
    به سوي
    پهندشت بي خداوندي ست
    كه با هر جنبش نبضم
    هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند
    بهل كاين آسمان پاك
    چرا گاه كساني چون مسيح و ديگران باشد
    كه زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
    پدرشان كيست ؟
    و يا سود و ثمرشان چيست ؟
    بيا ره توشه
    برداريم
    قدم در راه بگذاريم
    به سوي سرزمينهايي كه ديدارش
    بسان شعله ي آتش
    دواند در رگم خون نشيط زنده ي بيدار
    نه اين خوني كه دارم ، پير و سرد و تيره و بيمار
    چو كرم نيمه جاني بي سر و بي دم
    كه از دهليز نقب آساي زهر اندود رگهايم
    كشاند خويشتن را ، همچو مستان دست بر
    ديوار
    به سوي قلب من ، اين غرفه ي با پرده هاي تار
    و مي پرسد ، صدايش ناله اي بي نور
    كسي اينجاست ؟
    هلا ! من با شمايم ، هاي ! ... مي پرسم كسي اينجاست ؟
    كسي اينجا پيام آورد ؟
    نگاهي ، يا كه لبخندي ؟
    فشار گرم دست دوست مانندي ؟
    و مي بيند صدايي نيست ، نور
    آشنايي نيست ، حتي از نگاه
    مرده اي هم رد پايي نيست
    صدايي نيست الا پت پت رنجور شمعي در جوار مرگ
    ملل و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ
    وز آن سو مي رود بيرون ، به سوي غرفه اي ديگر
    به اميدي كه نوشد از هواي تازه ي آزاد
    ولي آنجا حديث بنگ و افيون است - از اعطاي درويشي كه مي
    خواند
    جهان پير است و بي بنياد ، ازين فرهادكش فرياد
    وز آنجا مي رود بيرون ، به سوي جمله ساحلها
    پس از گشتي كسالت بار
    بدان سان باز مي پرسد سر اندر غرفه ي با پرده هاي تار
    كسي اينجاست ؟
    و مي بيند همان شمع و همان نجواست
    كه مي گويند بمان اينجا ؟
    كه پرسي همچو آن
    پير به درد آلوده ي مهجور
    خدايا به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده ي خود را ؟
    بيا ره توشه برداريم
    قدم در راه بگذاريم
    كجا ؟ هر جا كه پيش آيد
    بدانجايي كه مي گويند خورشيد غروب ما
    زند بر پرده ي شبگيرشان تصوير
    بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد : زود
    وزين
    دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد دير
    كجا ؟ هر جا كه پيش آيد
    به آنجايي كه مي گويند
    چوگل روييده شهري روشن از درياي تر دامان
    و در آن چشمه هايي هست
    كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن
    و مي نوشد از آن مردي كه مي گويد
    چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنج
    آبياري كردن باغي
    كز آن گل كاغذين رويد ؟
    به آنجايي كه مي گويند روزي دختري بوده ست
    كه مرگش نيز چون مرگ تاراس بولبا
    نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاك ديگري بوده ست
    كجا ؟ هر جا كه اينجا نيست
    من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم
    ز سيلي زن ، ز سيلي خور
    وزين تصوير بر ديوار ترسانم
    درين تصوير
    عمر با سوط بي رحم خشايرشا
    زند دويانه وار ، اما نه بر دريا
    به گرده ي من ، به رگهاي فسرده ي من
    به زنده ي تو ، به مرده ي من
    بيا تا راه بسپاريم
    به سوي سبزه زاراني كه نه كس كشته ، ندروده
    به سوي سرزمينهايي كه در آن هر چه بيني
    بكر و دوشيزه ست
    و نقش رنگ و رويش هم بدين سان از ازل بوده
    كه چونين پاك و پاكيزه ست
    به سوي آفتاب شاد صحرايي
    كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي
    و ما بر بيكران سبز و مخمل گونه ي دريا
    مي اندازيم زورقهاي خود را چون كل بادام
    و مرغان سپيد بادبانها را مي آموزيم
    كه باد شرطه را آغوش بگشايند
    و مي رانيم گاهي تند ، گاه آرام
    بيا اي خسته خاطر دوست ! اي مانند من دلكنده و غمگين
    من اينجا بس دلم تنگ است
    بيا ره توشه برداريم
    قدم در راه بي فرجام بگذاريم

  6. #16
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    گرگ هار

    گرگ هاري شده ام
    هرزه پوي و دله دو
    شب درين دشت زمستان زده ي بي همه چيز
    مي دوم ، برده ز هر باد گرو
    چشمهايم چو دو كانون شرار
    صف تاريكي شب را شكند
    همه بي رحمي و فرمان فرار
    گرگ هاري شده ام ، خون مرا ظلمت زهر
    كرده چون شعله ي چشم تو سياه
    تو چه آسوده و بي باك خزامي به برم
    آه ، مي ترسم ، آه
    آه ، مي ترسم از آن لحظه ي پر لذت و شوق
    كه تو خود را نگري
    مانده نوميد ز هر گونه دفاع
    زير چنگ خشن وحشي و
    خونخوار مني
    پوپكم ! آهوكم
    چه نشستي غافل
    كز گزندم نرهي ، گرچه پرستار مني
    پس ازين دره ي ژرف
    جاي خميازه ي جاويد شده ي غار سياه
    پشت آن قله ي پوشيده ز برف
    نيست چيزي ، خبري
    ور تو را گفتم چيز دگري هست ، نبود
    جز فريب دگري
    من ازين غفلت
    معصوم تو ، اي شعله ي پاك
    بيشتر سوزم و دندان به جگر مي فشرم
    منشين با من ، با من منشين
    تو چه داني كه چه افسونگر و بي پا و سرم ؟
    تو چه داني كه پس هر نگه ساده ي من
    چه جنوني ، چه نيازي ، چه غمي ست ؟
    يا نگاه تو ، كه پر عصمت و ناز
    بر من افتد ، چه عذاب و ستمي ست
    در دم اين نيست ولي
    در دم اين است كه من بي تو دگر
    از جهان دورم و بي خويشتنم
    پوپكم ! آهوكم
    تا جنون فاصله اي نيست از اينجا كه منم
    مگرم سوي تو راهي باشد
    چون فروغ نگهت
    ورنه ديگر به چه كار آيم من
    بي تو ؟ چون مرده ي چشم سيهت
    منشين اما با من ، منشين
    تكيه بر من مكن ، اي پرده ي طناز حرير
    كه شراري شده ام
    پوپكم ! آهوكم
    گرگ هاري شده ام

  7. #17
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    آب و آتش

    آب و آتش نسبتي دارند جاويدان
    مثل شب با روز ، اما از شگفتيها
    ما مقدس آتشي بوديم و آب زندگي در ما
    آتشي با شعله هاي آبي زيبا
    آه
    سوزدم تا زنده ام يادش كه ما بوديم
    آتشي سوزان و سوزاننده و زنده
    چشمه ي بس پاكي روشن
    هم فروغ و فر ديرين را فروزنده
    هم چراغ شب زداي معبر فردا
    آب و آتش نسبتي دارند ديرينه
    آتشي كه آب مي پاشند بر آن ، مي كند فرياد
    ما مقدس آتشي بوديم ، بر ما آب پاشيدند
    آبهاي شومي و تاريكي و بيداد
    خاست فريادي ، و درد آلود فريادي
    من همان فريادم ، آن فرياد غم بنياد
    هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
    من نخواهم برد ، اين از ياد
    كآتشي بوديم بر ما آب پاشيدند
    گفتم و مي گويم و پيوسته خواهم گفت
    ور رود بود و نبودم
    همچنان كه رفته است و مي رود
    بر باد

  8. #18
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    پاسخ

    چه مي كني ؟ چه مي كني ؟
    درين پليد دخمه ها
    سياهها ، كبودها
    بخارها و دودها ؟
    ببين چه تيشه ميزني
    به ريشه ي جوانيت
    به عمر و زندگانيت
    به هستيت ، جوانيت
    تبه شدي و مردني
    به گوركن سپردني
    چه مي كني ؟ چه مي كني ؟
    چه مي كنم ؟ بيا ببين
    كه چون يلان تهمتن
    چه سان نبرد مي كنم
    اجاق اين شراره را
    كه سوزد و گدازدم
    چو آتش وجود خود
    خموش و سرد مي كنم
    كه بود و كيست دشمنم ؟
    يگانه دشمن جهان
    هم آشكار ، هم نهان
    همان روان بي امان
    زمان ، زمان ، زمان ، زمان
    سپاه بيكران او
    دقيقه ها و لحظه ها
    غروب و بامدادها
    گذشته ها و يادها
    رفيقها و خويشها
    خراشها و ريشها
    سراب نوش و نيشها
    فريب شايد و اگر
    چو كاشهاي كيشها
    بسا خسا به جاي گل
    بسا پسا چو پيشها
    دروغهاي دستها
    چو لافهاي مستها
    به چشمها ، غبارها
    به كارها ، شكستها
    نويدها ، درودها
    نبودها و بودها
    سپاه پهلوان من
    به دخمه ها و دامها
    پياله ها و جامها
    نگاهها ، سكوتها
    جويدن برو تها
    شرابها و دودها
    سياهها ، كبودها
    بيا ببين ، بيا ببين
    چه سان نبرد مي كنم
    شكفته هاي سبز را
    چگونه زرد مي كنم

  9. #19
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    لحظه ي ديدار

    لحظه ي ديدار نزديك است
    باز من ديوانه ام ، مستم
    باز مي لرزد ، دلم ، دستم
    باز گويي در جهان ديگري هستم
    هاي ! نخراشي به غفلت گونه ام را ، تيغ
    هاي ، نپريشي صفاي زلفكم را ، دست
    و آبرويم را نريزي ، دل
    اي نخورده مست
    لحظه ي ديدار نزديك است

  10. #20
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    پرنده اي در دوزخ

    نگفتندش چو بيرون مي كشاند از زادگاهش سر
    كه آنجا آتش و دود است
    نگفتندش : زبان شعله مي ليسد پر پاك جوانت را
    همه درهاي قصر قصه هاي شاد مسدود است
    نگفتندش : نوازش نيست ، صحرا نيست ، دريا نيست
    همه رنج است و رنجي غربت آلود است
    پريد از جان پناهش مرغك معصوم
    درين مسموم شهر شوم
    پريد ، اما كجا بايد فرود آيد ؟
    نشست آنجا كه برجي بود خورده بآسمان پيوند
    در آن مردي ، دو چشمش چون دو كاسه ي زهر
    به دست اندرش رودي بود ، و با رودش سرودي چند
    خوش آمد گفت درد آلود و با گرمي
    به چشمش قطره هاي اشك نيز از درد مي گفتند
    ولي زود از لبش جوشيد با لبخندها ، تزوير
    تفو بر آن لب و لبخند
    پريد ، اما دگر آيا كجا بايد فرود آيد ؟
    نشست آنجا كه مرغي بود غمگين بر درختي لخت
    سري در زير بال و جلوه اي شوريده رنگ ، اما
    چه داند تنگدل مرغك ؟
    عقابي پير شايد بود و در خاطر خيال ديگري مي پخت
    پريد آنجا ، نشست اينجا ، ولي هر جا كه مي گردد
    غبار و آتش و دود است
    نگفتندش كجا بايد فرود آيد
    همه درهاي قصر قصه هاي شاد مسدود است
    دلش مي تركد از شكواي آن گوهر كه دارد چون
    صدف با خويش
    دلش مي تركد از اين تنگناي شوم پر تشويش
    چه گويد با كه گويد ، آه
    كز آن پرواز بي حاصل درين ويرانه ي مسموم
    چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
    همه پرهاي پاكش سوخت
    كجا بايد فرود آيد ، پريشان مرغك معصوم ؟

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •