انگار باید برای همه چیز دلیلی وجود داشته باشد !
شاید هم دارد و من نمی دانم !
اما من می گویم ...
بعضی چیزهای بدون دلیل خودش دلیلی برای روزهاست ...
مثلاً همین دلتنگی ...
من دلم تنگ است
و نمی دانم برای چه دلتنگم ؟!!!
انگار باید برای همه چیز دلیلی وجود داشته باشد !
شاید هم دارد و من نمی دانم !
اما من می گویم ...
بعضی چیزهای بدون دلیل خودش دلیلی برای روزهاست ...
مثلاً همین دلتنگی ...
من دلم تنگ است
و نمی دانم برای چه دلتنگم ؟!!!
ما که می ترسیم از هجرت دوست
کاش میدانستیم
لحظه هایی که به هم نزدیکیم
چه صفایی دارد؟!...
کاش میدانستیم
حس دل تنگی هرروز غروب
چه دلیلی دارد؟!...
جالب بود
خنده هایم شکلاتی شده اند ... زیادی خالص ... تلخ !
می دانی ، هوای بهشت به سرم زده است ...
غمی که مرا فرا خواهد گرفت
وقتی بوی گل هایش نفس هایم را آلوده باشند ...
و من بغض خواهم کرد
و غرق در لذت خواهم شد ...
می گویند
آدمی به خدا نزدیک است ...
بسیار نزدیک ...
هر گاه که اندوهگین باشد ...
هرگاه به شدت اندوهگین باشد ...!
دلـــم گرفته آســـمون نمــی تونم گریه کنم
شکنجه می شم از خودم نمی تونم شکوه کنم
انـــگاری کـــوه غصــه ها رو سینه ی من اومده
آخ داره بــــاورم مــــی شـــه خنده به مــا نیومده
دلـــم گرفته آســـمون از خودتم خسته تـرم
تـــــو روزگــــار بی کــــسی یه عـمره که دربه درم
حتی صدای نفسم می گه که توی قفسم
من واســــه آتیش زدن یــــه کوله بار شب بسـم
دلم گرفته آسمون یه کم منو حــوصله کـــن
نگــــو کــــه از این روزگـــار یه خورده کمتر گله کن
منو به بازی میگیرن عقربه هــای ســـاعتم
برگه تقـــویم می کـــنه لحظــه به لحظــه لـــعنتم
آهــای زمین یــــه لـــحظه تـــو نفـــس نــزن
نچــــرخ تا آروم بگیــــره یـــــه آدم شکستـــه تـــن
دلـــم گرفته آســـمون نمــی تونم گریه کنم
شکنجه می شم از خودم نمی تونم شکوه کنم
آه…
بار دگر چمدانم را باید…
باید…
ببندم
سوی کجا؟
چه می دانم
شاید دلم برای کجا تنگ است…
شاید…
چه می دانم من…
من چه می دانم…
شاید…
شاید دلم برای خدا تنگ است
شاید دلم برای شما...
می روی و می دانم
هرگز کسی را نخواهی یافت که
چون من دوستت بدارد !
این گونه عمیق وزلال ...
کسی نخواهد بود که
روح خسته ات را درآغوش گیرد ...
نگرانی هایت رانوازش کند ...
برای دلواپسی هایت ،لالایی بخواند !
تا تو آرام گیری ...
دستانم از نگه داشتن تو ناتوانند !
آسمان برایم اشک می ریزد ...
من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد ...
دیگر هیچ نخواهم گفت ...
....صبر ... صبر ... و صبر !
و روزه سکوت ...
نمی دانم این روزه را با چه افطار خواهم کرد ...
شاید .............
كسي ديگر نمي كوبد در اين خانه ي متروك و ويران را
كسي ديگر نمي پرسد چرا تنهاي تنهايم
و من چون شمع مي سوزم و ديگر هيچ چيز از من نمي ماند
و من گريان و نالانم و من تنهاي تنهايم
درون كلبه ي خاموش خويش اما
كسي حال من غمگين نمي پرسد
و من درياي پر اشكم كه توفاني به دل دارم
درون سينه ي پر جوش خويش اما
كسي حال من تنها نمي پرسد
و من چون تك درخت زرد پاييزم
كه هر دم با نسيمي ميشود برگي جدا از او
و ديگر هيچ چيز از من نمي ماند
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
سالهاست عشقی در درونم نهفته است عشقی که ازصدسال است
پیروکهنه اما پاکه پاک هست تقدیم به تو
پروانه ی توبودم درباغ وبوستانت پرمیگشودم به هرسودرآسمان رویایت دیوانه ی توهستم سرگشته ی خیالت گویی که دربهشتم ازرخ زیبای توست این رویای من عشق توباور کردنیست چهره یتو دیدنیست عاشق توبودن ازهمه دنیا برترست باتوام که شادم برپای خود ایستاده ام گرتونباشی پیشم نمیخواهم بمانم دراین عالم تموم هستی من تویی میخوام بدونی تمام حرف های منواینهارو گفتم تا بدونی نگی که عشقت رو پنهون میکنی توستاره ی منی تواسمون دنیا.