-
10 - شاه شاهان
نوشتهاند: روزى اسكندر مقدونى، نزد ديوجانس آمد تا با او گفت و گو كند. ديوجانس كه مردى خلوت گزيده و عارف مسلك بود، اسكندر را آن چنان كه او توقع داشت، احترام نكرد و وقعى ننهاد . اسكندر از اين برخورد و مواجهه ديوجانس، برآشفت و گفت:
- اين چه رفتارى است كه تو با ما دارى؟ آيا گمان كردهاى كه از ما بىنيازى؟
- آرى، بىنيازم .
- تو را بىنياز نمىبينم .بر خاك نشستهاى و سقف خانهات، آسمان است . از من چيزى بخواه تا تو را بدهم .
- اى شاه!من دو بنده حلقه به گوش دارم كه آن دو، تو را اميرند . تو بنده بندگان منى .
- آن بندگان تو كه بر من اميرند، چه كسانىاند؟
- خشم و شهوت . من آن دو را رام خود كردهام؛ حال آن كه آن دو بر تو اميرند و تو را به هر سو كه بخواهند مىكشند. برو آن جا كه تو را فرمان مىبرند؛ نه اين جا كه فرمانبرى زبون و خوارى . - اين حكايت در منابع مختلف به شكلهاى گوناگون و با اسامى و اشخاص متفاوت، نقل شده است . آنچه در بالا آمد، آميختهاى است از حكايتهايى كه در دو منبع زير آمده است:
الف . ابن فاتك، مختار الحكم و محاسن الكلم، ص 73 .
ب .مثنوى معنوى، چاپ نيكلسون، دفتر دوم، ابيات 1468 1465
حكايت مثنوى بدين قرار است:
گفت شاهى، شيخ را اندر سخن چيزى از بخشش زمن درخواست كن
گفت اى شه، شرم نايد مر تو را كه چنين گويى مرا، زين برتر آ
من دو بنده دارم و ايشان حقير و آن دو بر تو حاكمانند و امير
گفت شه آن دو چهاند، آن زلت است گفت آن يك خشم و ديگر شهوت اس ?
وقت خشم و وقت شهوت مرد كو؟ - - طالب مردى چنينم كو به كو - مثنوى معنوى . ?
-
11 - درگاه خالى
بايزيد بسطامى، به حتم در شمار بزرگترين و مؤثرترين عارفان اسلامى و شيفتگان الهى است . به دليل تأثيرش بر همه مردان راه حق، داستانها و سخنان او بيش از هر عارفى در كتابها آمده است . عطار در كتاب تذكرة الاولياء كه شرح حال و مقامات عارفان است، بيش از همه، درباره او سخن گفته و شرح حال داده است . در اواخر قرن دوم هجرى در شهر بسطام كه اكنون در نزديكى شهر شاهرود قرار دارد، تولد يافت و در سال 261 قمرى در همان جا درگذشت. مزار او، اينك محل اجتماع گروههايى از مردم اهل دل است و زيارتگاه عام و خاص. درباره بايزيد بسطامى، سخن بسيار مىتوان گفت؛ اما در اين جا همين قدر بيفزاييم كه وى سمبل و نماد عرفان اسلامى نيز محسوب مىشود و علت آن، شهرت وى در ميان اهل معرفت است . تا آن جا كه مولوى در مثنوى، او را سمبل حقيقت و بزرگى مىشمارد و مثل پاكى و صداقت؛ آن جا كه مىگويد:
از برون، طعنه زنى بر بايزيد از درونت ننگ مىدارد يزيد
يعنى از بيرون چنان خود را آراستهاى كه بايزيد را هم قبول ندارى؛ ولى درونت، چنان است كه يزيد از آن ننگ دارد .
حكايت زير را عطار در كتاب خود آورده است:
نقل است كه بايزيد را پرسيدند كه اين درجه به چه يافتى و بدين مقام از چه راه رسيدى؟
گفت: شبى در كودكى، از بسطام بيرون آمدم . ماهتاب مىتافت و جهان آرميده بود. به قدرت خدا، جايگاهى را ديدم هژده هزار عالم در جنب آن، ذرهاى مىنمود . سوزى در من افتاد و حالتى عظيم بر من غالب شد . گفتم: ((خداوندا!درگاهى بدين عظيمى و چنين خالى؟!و كارگاهى بدين شگرفى و چنين پنهان؟ ))
همان دم هاتفى آواز داد كه درگاه خالى نه از آن است كه كس نمىآيد؛ از- هاتف صدايى كه صاحب آن ديده نمىشود. ? آن است كه ما نمىخواهيم؛ هر ناشسته رويى، شايسته اين درگاه نيست .- ناشسته رو، كنايه از انسان ناپاك است . ? - تذكرة الاولياء، ص 185، با اندكى تغيير . ?
-
12 - چاه خون!
روزى پيغمبر (ص) با لشكريان خويش در محلى فرود آمد . آن حضرت، گروهى از همراهان خود را فرمود تا از چاهى آب برآورند .
مردى از لشكريان باز آمد و گفت: (( يا رسول الله!از چاه، آب سرخ بيرون مىآيد!))
رسول (ص) فرمود: (( آن، آب سرخ نيست، خون است .))
گفتند: ((خون در چاه، از كجا آمده است؟ )) پيغمبر خدا (ص) فرمود: ((گويا على با اين چاه، سخن گفته و اسرار خود را در آن ريخته است . )) - عطار نيشابورى، منطق الطير، ديباچه (ص 31) . عطار در اين قسمت از كتاب شريف و مشهور ((منطق الطير)) پارهاى از فضايل علوى را بر مىشمارد و در همان جا مىگويد:
اى پسر تو بىنشانى از على ((عين )) و ((لام)) و ((ياء)) بدانى از على
(منطق الطير، بيت 559 ?
-
13 - همسفر با دشمن
الياس، امير و سالار سپاه نيشابور بود . در قرن چهارم، نيشابور از بزرگترين و مهمترين، شهرهاى ايران به شمار مىآمد . منصب سپه سالارى در آن شهر و در آن قرون، بسيار مهم و عالى بود .
روزى الياس نزد عارف بزرگ و همشهرى خود، ابوعلى دقاق آمد .پيش-دقاق، يعنى آن كه گندم را آرد مىكند. ابوعلى را از آن رو دقاق مىگفتند كه پدرش آسيابان بود .وى در ماه ذيقعده سال 405 هجرى قمرى، در نيشابور، از دنيا رفت . ? او دو زانو نشست و او را بسى احترام كرد . سپس از ابوعلى خواست كه او را پندى دهد.
ابوعلى دقاق گفت: تو را پند نمىدهم؛ اما از تو سؤالى دارم كه مىخواهم آن را پاسخ درست گويى .
الياس گفت: بپرس تا پاسخ گويم .
دقاق، چشم در چشم الياس دوخت و گفت: ((مى خواهم بدانم كه تو زر و مال را بيشتر دوست دارى يا دشمنت را؟ ))
الياس از اين سؤال به شگفت آمد . بىدرنگ گفت: (( سيم و زر را دوستتر دارم .))
ابوعلى، قدرى در خود فرو رفت . سپس سر برداشت و گفت: ((اگر چنين است كه تو مىگويى، پس چرا آن را كه دوستتر دارى (زر) اين جا مىگذارى و با خود نمىبرى؛ اما آن را كه هيچ دوست ندارى و خصم تو است، با خويشتن مىبرى؟!))
الياس، از اين سخن تكانى خورد و چشمانش پر از اشك شد . لختى گذشت؛ به خود آمد و به دقاق گفت:
((مرا پندى نيكو دادى و از خواب غفلت، بيدار كردى . خداوند به تو خير دهد كه مرا به راه خير راه نمودى . )) - برگرفته از: خواجه نظام الملك، سياست نامه، ص 64 و غزالى، نصيحة الملوك، ص 97 . مراد ابوعلى دقاق از ((زر)) همه امور و امكانات دنيوى است كه انسان به داشتن آنها ميل دارد؛ اما نمىتواند از آنها در آخرت سودى ببرد. و منظور وى از ((خصم)) كه دوست داشتنى نيست، ((گناه )) است كه هر چند خصم انسان و دشمن سعادت او است، اما آدمى مجبور است كه او را با خود به همه جا ببرد و تا هميشه همراه او باشد . بدين رو عارف از امير مىپرسد كه چرا آن را كه دشمن تو است با خود تا قيامت همراه مىكنى؛ اما زر و سيم را كه دوست مىدارى، در همين دنيا مىگذارى و مىروى! ?
-
14 - اگر مرا يافتيد ...
بالاخره، سقراط به مرگ، محكوم شد . اكنون او بايد خود را براى مرگ آماده كند. كسانى گرد او جمع شدند و از او خواستند كه از عقايد خود دست بردارد تا حكم دادگاه درباره او اجرا نشود.
سقراط، گفت: هرگز به حقيقت، پشت نمىكنم . من آنچه را كه فهميدهام، گفتهام و از آن، دست بر نخواهم داشت .
گفتند: فقط براى نجات خود، سخنى باب ميل آنان بگو . پس از آن كه آزاد شدى، باز به عقايد و باورهاى خود بازگرد . سقراط گفت: هرگز چنين نخواهم كرد . من مرگ را پذيرايم، ولى دروغ را تن نمىدهم.
شاگردانش، گريه مىكردند و ضجه مىزدند . يكى از آن ميان گفت:اى استاد!اكنون كه دل به مرگ دادهاى و خود را براى سفر آخرت آماده مىكنى، ما را بگوى كه پس از مرگت، تو را در كجا و چگونه، به خاك بسپاريم . سقراط تبسم كرد و گفت: ((پس از مرگ، اگر مرا يافتيد، هر كار كه خواستيد، بكنيد.))
شاگردان دانستند كه استاد، در آخرين لحظات عمر خويش نيز، به آنان درس معرفت مىدهد و دريافتند كه پس از مرگ انسان، آنچه باقى مىماند، خود او نيست؛ بلكه مقدارى گوشت و استخوان است كه اگر به سرعت، آن را در جايى دفن نكنند، فاسد خواهد شد.
سقراط به آنان آموخت كه آدمى، پس از مرگ، به جايى مىرود كه زندگان، او را نمىيابند و آنچه از او ميان مردم، باقى مىماند، جسمى است كه ديگر، ارتباطى و نسبتى با انسان ندارد. از اين رو به شاگردانش گفت: اگر مرا يافتيد، هر كار كه خواستيد، بكنيد . يعنى شما مرا نخواهيد يافت تا در اين انديشه باشيد كه كجا و چگونه دفن كنيد.
-
15 - قيمت ملك
شقيق بلخى از عرفاى قرن دوم هجرى و معاصر هارون الرشيد، خليفه مقتدر عباسى است . از مهمترين تعاليم او به شاگردانش، توكل بود.
نقل است كه چون شقيق بلخى، قصد كعبه كرد و به بغداد رسيد، هارون الرشيد، او را نزد خود خواند. چون شقيق به نزد هارون آمد، هارون گفت: تو شقيق زاهدى؟ گفت: شقيق، منم، اما زاهد نيستم.
- مرا پندى ده!
- اگر در بيابان تشنه شوى، چنانكه به هلاكت نزديك باشى، و آن ساعت، آب بيابى، آن را به چند دينار مىخرى؟
- به هر چند كه فروشنده، بخواهد.
- اگر نفروشد مگر به نيمى از سلطنت تو، چه خواهى كرد؟
- نيمى از ملك خود را به او مىدهم و آب را از او مىگيرم تا در بيابان، بر اثر تشنگى نميرم .
- اگر تو آن آب بخورى، ولى نتوانى آن را دفع كنى، چه خواهى كرد؟
- همه اطبا را از هر گوشه مملكتم، جمع مىكنم تا مرا درمان كنند.
- اگر طبيبان نتوانستند، مگر طبيبى كه دستمزدش، نيمى از سلطنت تو باشد، چه خواهى كرد؟
- براى آن كه از مرگ، رهايى يابم، نيمى از ملك خود را به او مىدهم تا مرا درمان كند.
-اى هارون!پس چه مىنازى به ملكى كه قيمتش يك شربت آب است كه بخورى و از تو بيرون آيد؟
هارون، بگريست و شقيق را گرامى داشت . -برگرفته از: تذكرة الاولياء، ص 235 . ?
-
16 - پند سوم
حكايت كردهاند كه مردى در بازار دمشق، گنجشكى رنگين و لطيف، به يك درهم خريد تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى كنند. در بين راه، گنجشك به سخن آمد و مرد را گفت: در من فايدهاى، براى تو نيست . اگر مرا آزاد كنى، تو را سه نصيحت مىگويم كه هر يك، همچون گنجى است . دو نصيحت را وقتى در دست تو اسيرم مىگويم و پند سوم را، وقتى آزادم كردى و بر شاخ درختى نشستم، مىگويم . مرد با خود انديشيد كه سه نصيحت از پرندهاى كه همه جا را ديده و همه را از بالا نگريسته است، به يك درهم مىارزد . پذيرفت و به گنجشك گفت كه پندهايت را بگو.
گنجشك گفت: نصيحت اول آن است كه اگر نعمتى را از كف دادى، غصه مخور و غمگين مباش؛ زيرا اگر آن نعمت، حقيقتا و دائما از آن تو بود، هيچ گاه زايل نمىشد . ديگر آن كه اگر كسى با تو سخن محال و ناممكن گفت، به آن سخن هيچ توجه نكن و از آن درگذر .
مرد، چون اين دو نصيحت را شنيد، گنجشك را آزاد كرد . پرنده كوچك بركشيد و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها ديد، خندهاى كرد . مرد گفت: نصيحت سوم را بگو!گنجشك گفت: نصيحت چيست !؟اى مرد نادان، زيان كردى . در شكم من دو گوهر هست كه هر يك بيست مثقال وزن دارد . تو را فريفتم تا از دستت رها شوم. اگر مىدانستى كه چه گوهرهايى نزد من است، به هيچ قيمت، مرا رها نمىكردى .
مرد، از خشم و حسرت، نمىدانست كه چه كند. دست بر دست مىماليد و گنجشك را ناسزا مىگفت. ناگهان رو به گنجشك كرد و گفت: حال كه مرا از چنان گوهرهايى محروم كردى، دست كم، آخرين پندت را بگو. گنجشك گفت: مرد ابله!با تو گفتم كه اگر نعمتى را از كف دادى، غم مخور؛ اما اينك تو غمگينى كه چرا مرا از دست دادهاى . نيز گفتم كه سخن محال و ناممكن را نپذير؛ اما تو هم اينك پذيرفتى كه در شكم من گوهرهايى است كه چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم كه چهل مثقال، گوهر با خود حمل كنم!؟ پس تو لايق آن دو نصيحت نبودى و پند سوم را نيز با تو نمىگويم كه قدر آن نخواهى دانست . اين را گفت و در هوا ناپديد شد .- اين حكايت، در منابع گوناگون به صورتهاى مختلف، به نظم و به نثر نقل شده است . در نقل بالا از كتاب ((طوطى نامه )) صفحه 93، استفاده كردهايم؛ البته با تغييرات بسيار در الفاظ و عبارات. ?
پند گفتن با جهول خوابناك - - تخم افكندن بود در شوره خاك
-
17 - شتر بر بام خانه!
ابراهيم ادهم از نامورترين عرفان اسلامى است كه در قرن دوم هجرى مىزيست؛ درباه او نوشتهاند كه در جوانى، امير بلخ بود و جاه و جلالى داشت . سپس به راه زهد و عرفان گراييد و همه آنچه را كه داشت، رها كرد. علت تغيير حال و دگرگونى ابراهيم ادهم را به درستى، كسى نمىداند . عطار نيشابورى در كتاب تذكرة الاولياء، دو حكايت مىآورد و هر يك را جداگانه، علت تغيير حال و تحول شگفت ابراهيم ادهم مىشمرد . در اين جا هر دو حكايت را با تغييراتى در عبارات و الفاظ مىآوريم .
حكايت نخست:
در هنگام پادشاهى، شبى بر تخت خوابيده بود كه صدايى از سقف كاخ شنيد. از جا برخاست و خود بر بام قصر رفت . ديد كه مردى ساده و ميان سال، بر بالاى بام قصر او، در گشت و گذار است، ابراهيم گفت: تو كيستى؟ گفت: شترم را گم كردهام و اين جا، او را مىجويم . ابراهيم گفت:اى نادان!شتر بر بام مىجويى ؟ آيا شتر، بال دارد كه پرواز كند و به اين جا بيايد!؟ شتر بر بام چه مىكند؟!
مرد عامى گفت: آرى؛ شتر بر بام جستن، عجيب است؛ اما از آن عجيبتتر كار تو است كه خدا را بر تخت زرين و جامه اطلس مىجويى . اين سخن، چنان در ابراهيم اثر كرد كه يك مرتبه از هر چه داشت، دل كند و سر به بيابان نهاد. در آن جا، يكى از غلامان خود را ديد كه گوسفندان او را چوپانى مىكند. همان جا، جامه زيبا و گرانبهاى خود را به او داد، و جامه چوپانى او را گرفت و پوشيد. - برگرفته از: تذكرة الاولياء، تصحيح استعلامى، ص 102، چاپ نيكلسون، ص 86 . ?
حكايت دوم:
روزى ابراهيم ادهم كه پادشاه بلخ بود، بار عام داده، همه را نزد خود مىپذيرفت . همه بزرگان كشورى و لشكرى نزد او ايستاده و غلامان صف كشيده بودند . ناگاه مردى با هيبت از در درآمد و هيچ كس را جرأت و ياراى آن نبود كه گويد: (( تو كيستى؟ و به چه كار مىآيى؟ )) آن مرد، همچنان آمد و آمد تا پيش تخت ابراهيم رسيد . ابراهيم بر سر او فرياد كشيد و گفت: (( اين جا به چه كار آمدهاى؟ ))
مرد گفت: (( اين جا كاروانسرا است و من مسافر . كاروانسرا، جاى مسافران است و من اين جا فرود آمدهام تا لختى بياسايم .)) ابراهيم به خشم آمد و گفت: (( اين جا كاروانسرا نيست؛ قصر من است .))
مرد گفت: (( اين سرا، پيش از تو، خانه كه بود؟ )) ابراهيم گفت: ((فلان كس )) . گفت: (( پيش از او، خانه كدام شخص بود. )) گفت: (( خانه پدر فلان كس .))
گفت: (( آنها كه روزى صاحبان اين خانه بودند، اكنون كجا هستند؟ ))
گفت: (( همه آنها مردند و اين جا به ما رسيد.))
مرد گفت: (( خانهاى كه هر روز، سراى كسى است و پيش از تو، كسان ديگرى در آن بودند، و پس از تو كسان ديگرى اين جا خواهند زيست، به حقيقت كاروانسرا است؛ زيرا هر روز و هر ساعت، خانه كسى است . ))
ابراهيم، از اين سخن، در انديشه فرو رفت و دانست كه خداوند، او را براى اين جا و يا هر خانه ديگرى نيافريده است . بايد كه در انديشه سراى آخرت بود، كه آن جا آرامگاه ابدى است و در آن جا، هماره خواهيم بود و ماند .
پيش صاحب نظران، ملك سليمان باد است - - بلكه آن است سليمان كه ز ملك آزاد است
-
18 - آب دادن اسب، در حال نماز
ابوحامد غزالى، از دانشمندان بزرگ اسلامى در قرن پنجم و ششم هجرى است . به سال 450 هجرى در توس زاده شد و پنجاه و پنج سال بعد (505 هجرى ) در همان جا درگذشت . زندگانى شخصى و علمى امام محمد غزالى، پر از حوادث و مسافرتها و نزاعهاى علمى است . وى برادرى داشت كه به عرفان و اخلاق شهره بود و در شهرهاى ايران مىگشت و مردم را پند و اندرز مىداد . نام او احمد بود و چند سالى از محمد، كوچكتر . محمد و احمد، هر دو در علم و عرفان به مقامات بلندى رسيدند؛ اما محمد بيشتر در علم و احمد در عرفان.
محمد غزالى بر اثر نبوغ و دانش بسيارى كه داشت، از سوى خواجه نظام الملك طوسى، وزير ملكشاه سلجوقى و مؤسس دانشگاههاى نظاميه، به رياست بزرگترين دانشگاه اسلامى آن روزگار، يعنى نظاميه بغداد، منصوب شد . وى در همان جا، نماز جماعت اقامه مىكرد و عالمان و طالبان علم به او اقتدا مىكردند. روزى به برادر كوچكتر خود، احمد، گفت: ((مردم از دور و نزديك به اين جا مىآيند تا در نماز به من اقتدا كنند و نماز خود را به امامت من بگزارند؛ اما تو كه در كنار من و برادر منى، نماز خود را با من نمىگزارى . )) احمد، رو به برادر بزرگتر خود كرد و گفت: (( پس از اين در نماز شما شركت خواهم كردم و نمازم را با شما خواهم خواند.))
مؤذن، صداى خود را كه گواهى به يكتايى خداوند و رسالت محمد (ص) بود، بلند كرد و همه را به مسجد فرا خواند. محمد غزالى، عالم بزرگ آن روزگار، پيش رفت و تكبير گفت . احمد به برادر اقتدا كرد و به نماز ايستاد؛ اما هنوز در نيمه نماز بودند كه احمد نماز خود را كوتاه كرد و از مسجد بيرون آمد و در جايى ديگر نماز خواند. محمد غزالى از نماز فارغ شد و همان دم پى برد كه برادر، نماز خود را از جماعت به فرادا برگردانده است . او را يافت و خشمگينانه از او پرسيد: (( اين چه كارى بود كه كردى؟ ))
- برادر، محمد!آيا تو مىپسندى كه من از جاده شرع خارج شوم و به وظايف دينى خود عمل نكنم؟
- نه نمىپسندم .
- وقتى در نماز شدى، من به تو اقتدا كردم؛ ولى تا وقتى به نماز خود، پشت سر تو ادامه دادم كه تو در نماز بودى .
- آيا من از نماز خارج شدم؟
- آرى؛ تو در اثناى نماز، از آن بيرون آمدى و پى كارى ديگر رفتى .
- اما من نمازم را به پايان بردم.
- نه برادر در اثناى نماز، به ياد اسب خود افتادى و يادت آمد كه او را آب ندادهاند . پس در همان حال، در اين انديشه فرو رفتى كه اسب را آب دهى و او را از تشنگى برهانى. وقتى ديدم كه قلب و فكر تو از خدا به اسب مشغول شده است، وظيفه خود ديدم كه نمازم را با كسى ديگر بخوانم؛ زيرا در آن هنگام، تو ديگر در نماز نبودى و نمازگزار بايد به كسى اقتدا كند كه او در حال خواندن نماز است .
محمد غزالى، از خشم پيشين به شرم فرو رفت و دانست كه برادر، از احوال قلب او آگاه است . آن گاه روى به اطرافيان خود كرد و گفت: ((برادرم، احمد، راست مىگويد . در اثناى نماز به يادم آمد كه اسبم را آب ندادهاند و كسى بايد او را سيراب كند . ))
-
19 - مولا و ليلا
بشر بن حارث كه به ((بشر حافى )) نيز شهرت دارد، از عارفان بنام قرن دوم است . وى اهل مرو بود و گويند در ابتدا روزگار خود را به گناه و خوشگذرانى صرف مىكرد كه ناگهان به زهد و عرفان گراييد . علت شهرت او به ((حافى )) آن است كه هماره با پاى برهنه مىگشت . از او حكايات بسيارى نقل شده است؛ از جمله:
در بازار بغداد مىگشتم كه ناگهان ديدم مردى را تازيانه مىزنند. ايستادم و ماجرا را پى گرفتم . ديدم كه آن مرد، ناله نمىكند و هيچ حرفى كه نشان درد و رنج باشد از او صادر نمىشود. پس از آن كه تازيانهها را خورد، او را به حبس بردند. از پى او رفتم . در جايى، با او رو در رو شدم و پرسيدم: اين تازيانهها را به چه جرمى خوردى؟ گفت: شيفته عشقم. گفتم: چرا هيچ زارى نكردى؟ اگر مىناليدى و آه مىكشيدى و مىگريستى، شايد به تو تخفيف مىدادند و از شمار تازيانهها مىكاستند. گفت: معشوقم در ميان جمع بود و به من مىنگريست . او مرا مىديد و من نيز او را پيش چشم خود مىديدم . در مرام عشق، زاريدن و ناليدن نيست .
گفتم: اگر چشم مىگشودى و ديدگانت معشوق آسمانى را مىديد، به چه حال بودى!؟ مرد زخمى، از تأثير اين سخن، فريادى كشيد و همان جا جان داد .
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن