بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 2 از 13 اولیناولین 123412 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 از مجموع 121

موضوع: حکایات کوتاه

  1. #11
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    10 - شاه شاهان

    نوشته‏اند: روزى اسكندر مقدونى، نزد ديوجانس آمد تا با او گفت و گو كند. ديوجانس كه مردى خلوت گزيده و عارف مسلك بود، اسكندر را آن چنان كه او توقع داشت، احترام نكرد و وقعى ننهاد . اسكندر از اين برخورد و مواجهه ديوجانس، برآشفت و گفت:
    - اين چه رفتارى است كه تو با ما دارى؟ آيا گمان كرده‏اى كه از ما بى‏نيازى؟
    - آرى، بى‏نيازم .
    - تو را بى‏نياز نمى‏بينم .بر خاك نشسته‏اى و سقف خانه‏ات، آسمان است . از من چيزى بخواه تا تو را بدهم .
    - اى شاه!من دو بنده حلقه به گوش دارم كه آن دو، تو را اميرند . تو بنده بندگان منى .
    - آن بندگان تو كه بر من اميرند، چه كسانى‏اند؟
    - خشم و شهوت . من آن دو را رام خود كرده‏ام؛ حال آن كه آن دو بر تو اميرند و تو را به هر سو كه بخواهند مى‏كشند. برو آن جا كه تو را فرمان مى‏برند؛ نه اين جا كه فرمانبرى زبون و خوارى . - اين حكايت در منابع مختلف به شكل‏هاى گوناگون و با اسامى و اشخاص متفاوت، نقل شده است . آنچه در بالا آمد، آميخته‏اى است از حكايت‏هايى كه در دو منبع زير آمده است:
    الف . ابن فاتك، مختار الحكم و محاسن الكلم، ص 73 .
    ب .مثنوى معنوى، چاپ نيكلسون، دفتر دوم، ابيات 1468 1465
    حكايت مثنوى بدين قرار است:
    گفت شاهى، شيخ را اندر سخن چيزى از بخشش زمن درخواست كن
    گفت اى شه، شرم نايد مر تو را كه چنين گويى مرا، زين برتر آ
    من دو بنده دارم و ايشان حقير و آن دو بر تو حاكمانند و امير
    گفت شه آن دو چه‏اند، آن زلت است گفت آن يك خشم و ديگر شهوت اس ?

    وقت خشم و وقت شهوت مرد كو؟ - - طالب مردى چنينم كو به كو - مثنوى معنوى . ?

  2. #12
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    11 - درگاه خالى

    بايزيد بسطامى، به حتم در شمار بزرگ‏ترين و مؤثرترين عارفان اسلامى و شيفتگان الهى است . به دليل تأثيرش بر همه مردان راه حق، داستان‏ها و سخنان او بيش از هر عارفى در كتاب‏ها آمده است . عطار در كتاب تذكرة الاولياء كه شرح حال و مقامات عارفان است، بيش از همه، درباره او سخن گفته و شرح حال داده است . در اواخر قرن دوم هجرى در شهر بسطام كه اكنون در نزديكى شهر شاهرود قرار دارد، تولد يافت و در سال 261 قمرى در همان جا درگذشت. مزار او، اينك محل اجتماع گروه‏هايى از مردم اهل دل است و زيارتگاه عام و خاص. درباره بايزيد بسطامى، سخن بسيار مى‏توان گفت؛ اما در اين جا همين قدر بيفزاييم كه وى سمبل و نماد عرفان اسلامى نيز محسوب مى‏شود و علت آن، شهرت وى در ميان اهل معرفت است . تا آن جا كه مولوى در مثنوى، او را سمبل حقيقت و بزرگى مى‏شمارد و مثل پاكى و صداقت؛ آن جا كه مى‏گويد:

    از برون، طعنه زنى بر بايزيد از درونت ننگ مى‏دارد يزيد

    يعنى از بيرون چنان خود را آراسته‏اى كه بايزيد را هم قبول ندارى؛ ولى درونت، چنان است كه يزيد از آن ننگ دارد .
    حكايت زير را عطار در كتاب خود آورده است:
    نقل است كه بايزيد را پرسيدند كه اين درجه به چه يافتى و بدين مقام از چه راه رسيدى؟
    گفت: شبى در كودكى، از بسطام بيرون آمدم . ماهتاب مى‏تافت و جهان آرميده بود. به قدرت خدا، جايگاهى را ديدم هژده هزار عالم در جنب آن، ذره‏اى مى‏نمود . سوزى در من افتاد و حالتى عظيم بر من غالب شد . گفتم: ((خداوندا!درگاهى بدين عظيمى و چنين خالى؟!و كارگاهى بدين شگرفى و چنين پنهان؟ ))
    همان دم هاتفى آواز داد كه درگاه خالى نه از آن است كه كس نمى‏آيد؛ از- هاتف صدايى كه صاحب آن ديده نمى‏شود. ? آن است كه ما نمى‏خواهيم؛ هر ناشسته رويى، شايسته اين درگاه نيست .- ناشسته رو، كنايه از انسان ناپاك است . ? - تذكرة الاولياء، ص 185، با اندكى تغيير . ?

  3. #13
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    12 - چاه خون!

    روزى پيغمبر (ص) با لشكريان خويش در محلى فرود آمد . آن حضرت، گروهى از همراهان خود را فرمود تا از چاهى آب برآورند .
    مردى از لشكريان باز آمد و گفت: (( يا رسول الله!از چاه، آب سرخ بيرون مى‏آيد!))
    رسول (ص) فرمود: (( آن، آب سرخ نيست، خون است .))
    گفتند: ((خون در چاه، از كجا آمده است؟ )) پيغمبر خدا (ص) فرمود: ((گويا على با اين چاه، سخن گفته و اسرار خود را در آن ريخته است . )) - عطار نيشابورى، منطق الطير، ديباچه (ص 31) . عطار در اين قسمت از كتاب شريف و مشهور ((منطق الطير)) پاره‏اى از فضايل علوى را بر مى‏شمارد و در همان جا مى‏گويد:
    اى پسر تو بى‏نشانى از على ((عين )) و ((لام)) و ((ياء)) بدانى از على
    (منطق الطير، بيت 559 ?

  4. #14
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    13 - همسفر با دشمن

    الياس، امير و سالار سپاه نيشابور بود . در قرن چهارم، نيشابور از بزرگ‏ترين و مهم‏ترين، شهرهاى ايران به شمار مى‏آمد . منصب سپه سالارى در آن شهر و در آن قرون، بسيار مهم و عالى بود .
    روزى الياس نزد عارف بزرگ و همشهرى خود، ابوعلى دقاق آمد .پيش‏-دقاق، يعنى آن كه گندم را آرد مى‏كند. ابوعلى را از آن رو دقاق مى‏گفتند كه پدرش آسيابان بود .وى در ماه ذيقعده سال 405 هجرى قمرى، در نيشابور، از دنيا رفت . ? او دو زانو نشست و او را بسى احترام كرد . سپس از ابوعلى خواست كه او را پندى دهد.
    ابوعلى دقاق گفت: تو را پند نمى‏دهم؛ اما از تو سؤالى دارم كه مى‏خواهم آن را پاسخ درست گويى .
    الياس گفت: بپرس تا پاسخ گويم .
    دقاق، چشم در چشم الياس دوخت و گفت: ((مى خواهم بدانم كه تو زر و مال را بيش‏تر دوست دارى يا دشمنت را؟ ))
    الياس از اين سؤال به شگفت آمد . بى‏درنگ گفت: (( سيم و زر را دوست‏تر دارم .))
    ابوعلى، قدرى در خود فرو رفت . سپس سر برداشت و گفت: ((اگر چنين است كه تو مى‏گويى، پس چرا آن را كه دوست‏تر دارى (زر) اين جا مى‏گذارى و با خود نمى‏برى؛ اما آن را كه هيچ دوست ندارى و خصم تو است، با خويشتن مى‏برى؟!))
    الياس، از اين سخن تكانى خورد و چشمانش پر از اشك شد . لختى گذشت؛ به خود آمد و به دقاق گفت:
    ((مرا پندى نيكو دادى و از خواب غفلت، بيدار كردى . خداوند به تو خير دهد كه مرا به راه خير راه نمودى . )) - برگرفته از: خواجه نظام الملك، سياست نامه، ص 64 و غزالى، نصيحة الملوك، ص 97 . مراد ابوعلى دقاق از ((زر)) همه امور و امكانات دنيوى است كه انسان به داشتن آن‏ها ميل دارد؛ اما نمى‏تواند از آن‏ها در آخرت سودى ببرد. و منظور وى از ((خصم)) كه دوست داشتنى نيست، ((گناه )) است كه هر چند خصم انسان و دشمن سعادت او است، اما آدمى مجبور است كه او را با خود به همه جا ببرد و تا هميشه همراه او باشد . بدين رو عارف از امير مى‏پرسد كه چرا آن را كه دشمن تو است با خود تا قيامت همراه مى‏كنى؛ اما زر و سيم را كه دوست مى‏دارى، در همين دنيا مى‏گذارى و مى‏روى! ?

  5. #15
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    14 - اگر مرا يافتيد ...

    بالاخره، سقراط به مرگ، محكوم شد . اكنون او بايد خود را براى مرگ آماده كند. كسانى گرد او جمع شدند و از او خواستند كه از عقايد خود دست بردارد تا حكم دادگاه درباره او اجرا نشود.
    سقراط، گفت: هرگز به حقيقت، پشت نمى‏كنم . من آنچه را كه فهميده‏ام، گفته‏ام و از آن، دست بر نخواهم داشت .
    گفتند: فقط براى نجات خود، سخنى باب ميل آنان بگو . پس از آن كه آزاد شدى، باز به عقايد و باورهاى خود بازگرد . سقراط گفت: هرگز چنين نخواهم كرد . من مرگ را پذيرايم، ولى دروغ را تن نمى‏دهم.
    شاگردانش، گريه مى‏كردند و ضجه مى‏زدند . يكى از آن ميان گفت:اى استاد!اكنون كه دل به مرگ داده‏اى و خود را براى سفر آخرت آماده مى‏كنى، ما را بگوى كه پس از مرگت، تو را در كجا و چگونه، به خاك بسپاريم . سقراط تبسم كرد و گفت: ((پس از مرگ، اگر مرا يافتيد، هر كار كه خواستيد، بكنيد.))
    شاگردان دانستند كه استاد، در آخرين لحظات عمر خويش نيز، به آنان درس معرفت مى‏دهد و دريافتند كه پس از مرگ انسان، آنچه باقى مى‏ماند، خود او نيست؛ بلكه مقدارى گوشت و استخوان است كه اگر به سرعت، آن را در جايى دفن نكنند، فاسد خواهد شد.
    سقراط به آنان آموخت كه آدمى، پس از مرگ، به جايى مى‏رود كه زندگان، او را نمى‏يابند و آنچه از او ميان مردم، باقى مى‏ماند، جسمى است كه ديگر، ارتباطى و نسبتى با انسان ندارد. از اين رو به شاگردانش گفت: اگر مرا يافتيد، هر كار كه خواستيد، بكنيد . يعنى شما مرا نخواهيد يافت تا در اين انديشه باشيد كه كجا و چگونه دفن كنيد.

  6. #16
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    15 - قيمت ملك

    شقيق بلخى از عرفاى قرن دوم هجرى و معاصر هارون الرشيد، خليفه مقتدر عباسى است . از مهم‏ترين تعاليم او به شاگردانش، توكل بود.
    نقل است كه چون شقيق بلخى، قصد كعبه كرد و به بغداد رسيد، هارون الرشيد، او را نزد خود خواند. چون شقيق به نزد هارون آمد، هارون گفت: تو شقيق زاهدى؟ گفت: شقيق، منم، اما زاهد نيستم.
    - مرا پندى ده!
    - اگر در بيابان تشنه شوى، چنانكه به هلاكت نزديك باشى، و آن ساعت، آب بيابى، آن را به چند دينار مى‏خرى؟
    - به هر چند كه فروشنده، بخواهد.
    - اگر نفروشد مگر به نيمى از سلطنت تو، چه خواهى كرد؟
    - نيمى از ملك خود را به او مى‏دهم و آب را از او مى‏گيرم تا در بيابان، بر اثر تشنگى نميرم .
    - اگر تو آن آب بخورى، ولى نتوانى آن را دفع كنى، چه خواهى كرد؟
    - همه اطبا را از هر گوشه مملكتم، جمع مى‏كنم تا مرا درمان كنند.
    - اگر طبيبان نتوانستند، مگر طبيبى كه دستمزدش، نيمى از سلطنت تو باشد، چه خواهى كرد؟
    - براى آن كه از مرگ، رهايى يابم، نيمى از ملك خود را به او مى‏دهم تا مرا درمان كند.
    -اى هارون!پس چه مى‏نازى به ملكى كه قيمتش يك شربت آب است كه بخورى و از تو بيرون آيد؟
    هارون، بگريست و شقيق را گرامى داشت . -برگرفته از: تذكرة الاولياء، ص 235 . ?

  7. #17
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    16 - پند سوم

    حكايت كرده‏اند كه مردى در بازار دمشق، گنجشكى رنگين و لطيف، به يك درهم خريد تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى كنند. در بين راه، گنجشك به سخن آمد و مرد را گفت: در من فايده‏اى، براى تو نيست . اگر مرا آزاد كنى، تو را سه نصيحت مى‏گويم كه هر يك، همچون گنجى است . دو نصيحت را وقتى در دست تو اسيرم مى‏گويم و پند سوم را، وقتى آزادم كردى و بر شاخ درختى نشستم، مى‏گويم . مرد با خود انديشيد كه سه نصيحت از پرنده‏اى كه همه جا را ديده و همه را از بالا نگريسته است، به يك درهم مى‏ارزد . پذيرفت و به گنجشك گفت كه پندهايت را بگو.
    گنجشك گفت: نصيحت اول آن است كه اگر نعمتى را از كف دادى، غصه مخور و غمگين مباش؛ زيرا اگر آن نعمت، حقيقتا و دائما از آن تو بود، هيچ گاه زايل نمى‏شد . ديگر آن كه اگر كسى با تو سخن محال و ناممكن گفت، به آن سخن هيچ توجه نكن و از آن درگذر .
    مرد، چون اين دو نصيحت را شنيد، گنجشك را آزاد كرد . پرنده كوچك بركشيد و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها ديد، خنده‏اى كرد . مرد گفت: نصيحت سوم را بگو!گنجشك گفت: نصيحت چيست !؟اى مرد نادان، زيان كردى . در شكم من دو گوهر هست كه هر يك بيست مثقال وزن دارد . تو را فريفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى‏دانستى كه چه گوهرهايى نزد من است، به هيچ قيمت، مرا رها نمى‏كردى .
    مرد، از خشم و حسرت، نمى‏دانست كه چه كند. دست بر دست مى‏ماليد و گنجشك را ناسزا مى‏گفت. ناگهان رو به گنجشك كرد و گفت: حال كه مرا از چنان گوهرهايى محروم كردى، دست كم، آخرين پندت را بگو. گنجشك گفت: مرد ابله!با تو گفتم كه اگر نعمتى را از كف دادى، غم مخور؛ اما اينك تو غمگينى كه چرا مرا از دست داده‏اى . نيز گفتم كه سخن محال و ناممكن را نپذير؛ اما تو هم اينك پذيرفتى كه در شكم من گوهرهايى است كه چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم كه چهل مثقال، گوهر با خود حمل كنم!؟ پس تو لايق آن دو نصيحت نبودى و پند سوم را نيز با تو نمى‏گويم كه قدر آن نخواهى دانست . اين را گفت و در هوا ناپديد شد .- اين حكايت، در منابع گوناگون به صورت‏هاى مختلف، به نظم و به نثر نقل شده است . در نقل بالا از كتاب ((طوطى نامه )) صفحه 93، استفاده كرده‏ايم؛ البته با تغييرات بسيار در الفاظ و عبارات. ?

    پند گفتن با جهول خوابناك - - تخم افكندن بود در شوره خاك

  8. #18
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    17 - شتر بر بام خانه!

    ابراهيم ادهم از نامورترين عرفان اسلامى است كه در قرن دوم هجرى مى‏زيست؛ درباه او نوشته‏اند كه در جوانى، امير بلخ بود و جاه و جلالى داشت . سپس به راه زهد و عرفان گراييد و همه آنچه را كه داشت، رها كرد. علت تغيير حال و دگرگونى ابراهيم ادهم را به درستى، كسى نمى‏داند . عطار نيشابورى در كتاب تذكرة الاولياء، دو حكايت مى‏آورد و هر يك را جداگانه، علت تغيير حال و تحول شگفت ابراهيم ادهم مى‏شمرد . در اين جا هر دو حكايت را با تغييراتى در عبارات و الفاظ مى‏آوريم .

    حكايت نخست:

    در هنگام پادشاهى، شبى بر تخت خوابيده بود كه صدايى از سقف كاخ شنيد. از جا برخاست و خود بر بام قصر رفت . ديد كه مردى ساده و ميان سال، بر بالاى بام قصر او، در گشت و گذار است، ابراهيم گفت: تو كيستى؟ گفت: شترم را گم كرده‏ام و اين جا، او را مى‏جويم . ابراهيم گفت:اى نادان!شتر بر بام مى‏جويى ؟ آيا شتر، بال دارد كه پرواز كند و به اين جا بيايد!؟ شتر بر بام چه مى‏كند؟!
    مرد عامى گفت: آرى؛ شتر بر بام جستن، عجيب است؛ اما از آن عجيبت‏تر كار تو است كه خدا را بر تخت زرين و جامه اطلس مى‏جويى . اين سخن، چنان در ابراهيم اثر كرد كه يك مرتبه از هر چه داشت، دل كند و سر به بيابان نهاد. در آن جا، يكى از غلامان خود را ديد كه گوسفندان او را چوپانى مى‏كند. همان جا، جامه زيبا و گرانبهاى خود را به او داد، و جامه چوپانى او را گرفت و پوشيد. - برگرفته از: تذكرة الاولياء، تصحيح استعلامى، ص 102، چاپ نيكلسون، ص 86 . ?

    حكايت دوم:

    روزى ابراهيم ادهم كه پادشاه بلخ بود، بار عام داده، همه را نزد خود مى‏پذيرفت . همه بزرگان كشورى و لشكرى نزد او ايستاده و غلامان صف كشيده بودند . ناگاه مردى با هيبت از در درآمد و هيچ كس را جرأت و ياراى آن نبود كه گويد: (( تو كيستى؟ و به چه كار مى‏آيى؟ )) آن مرد، همچنان آمد و آمد تا پيش تخت ابراهيم رسيد . ابراهيم بر سر او فرياد كشيد و گفت: (( اين جا به چه كار آمده‏اى؟ ))
    مرد گفت: (( اين جا كاروانسرا است و من مسافر . كاروانسرا، جاى مسافران است و من اين جا فرود آمده‏ام تا لختى بياسايم .)) ابراهيم به خشم آمد و گفت: (( اين جا كاروانسرا نيست؛ قصر من است .))
    مرد گفت: (( اين سرا، پيش از تو، خانه كه بود؟ )) ابراهيم گفت: ((فلان كس )) . گفت: (( پيش از او، خانه كدام شخص بود. )) گفت: (( خانه پدر فلان كس .))
    گفت: (( آن‏ها كه روزى صاحبان اين خانه بودند، اكنون كجا هستند؟ ))
    گفت: (( همه آن‏ها مردند و اين جا به ما رسيد.))
    مرد گفت: (( خانه‏اى كه هر روز، سراى كسى است و پيش از تو، كسان ديگرى در آن بودند، و پس از تو كسان ديگرى اين جا خواهند زيست، به حقيقت كاروانسرا است؛ زيرا هر روز و هر ساعت، خانه كسى است . ))
    ابراهيم، از اين سخن، در انديشه فرو رفت و دانست كه خداوند، او را براى اين جا و يا هر خانه ديگرى نيافريده است . بايد كه در انديشه سراى آخرت بود، كه آن جا آرام‏گاه ابدى است و در آن جا، هماره خواهيم بود و ماند .

    پيش صاحب نظران، ملك سليمان باد است - - بلكه آن است سليمان كه ز ملك آزاد است

  9. #19
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    18 - آب دادن اسب، در حال نماز

    ابوحامد غزالى، از دانشمندان بزرگ اسلامى در قرن پنجم و ششم هجرى است . به سال 450 هجرى در توس زاده شد و پنجاه و پنج سال بعد (505 هجرى ) در همان جا درگذشت . زندگانى شخصى و علمى امام محمد غزالى، پر از حوادث و مسافرت‏ها و نزاع‏هاى علمى است . وى برادرى داشت كه به عرفان و اخلاق شهره بود و در شهرهاى ايران مى‏گشت و مردم را پند و اندرز مى‏داد . نام او احمد بود و چند سالى از محمد، كوچك‏تر . محمد و احمد، هر دو در علم و عرفان به مقامات بلندى رسيدند؛ اما محمد بيش‏تر در علم و احمد در عرفان.
    محمد غزالى بر اثر نبوغ و دانش بسيارى كه داشت، از سوى خواجه نظام الملك طوسى، وزير ملكشاه سلجوقى و مؤسس دانشگاه‏هاى نظاميه، به رياست بزرگ‏ترين دانشگاه اسلامى آن روزگار، يعنى نظاميه بغداد، منصوب شد . وى در همان جا، نماز جماعت اقامه مى‏كرد و عالمان و طالبان علم به او اقتدا مى‏كردند. روزى به برادر كوچك‏تر خود، احمد، گفت: ((مردم از دور و نزديك به اين جا مى‏آيند تا در نماز به من اقتدا كنند و نماز خود را به امامت من بگزارند؛ اما تو كه در كنار من و برادر منى، نماز خود را با من نمى‏گزارى . )) احمد، رو به برادر بزرگ‏تر خود كرد و گفت: (( پس از اين در نماز شما شركت خواهم كردم و نمازم را با شما خواهم خواند.))
    مؤذن، صداى خود را كه گواهى به يكتايى خداوند و رسالت محمد (ص) بود، بلند كرد و همه را به مسجد فرا خواند. محمد غزالى، عالم بزرگ آن روزگار، پيش رفت و تكبير گفت . احمد به برادر اقتدا كرد و به نماز ايستاد؛ اما هنوز در نيمه نماز بودند كه احمد نماز خود را كوتاه كرد و از مسجد بيرون آمد و در جايى ديگر نماز خواند. محمد غزالى از نماز فارغ شد و همان دم پى برد كه برادر، نماز خود را از جماعت به فرادا برگردانده است . او را يافت و خشمگينانه از او پرسيد: (( اين چه كارى بود كه كردى؟ ))
    - برادر، محمد!آيا تو مى‏پسندى كه من از جاده شرع خارج شوم و به وظايف دينى خود عمل نكنم؟
    - نه نمى‏پسندم .
    - وقتى در نماز شدى، من به تو اقتدا كردم؛ ولى تا وقتى به نماز خود، پشت سر تو ادامه دادم كه تو در نماز بودى .
    - آيا من از نماز خارج شدم؟
    - آرى؛ تو در اثناى نماز، از آن بيرون آمدى و پى كارى ديگر رفتى .
    - اما من نمازم را به پايان بردم.
    - نه برادر در اثناى نماز، به ياد اسب خود افتادى و يادت آمد كه او را آب نداده‏اند . پس در همان حال، در اين انديشه فرو رفتى كه اسب را آب دهى و او را از تشنگى برهانى. وقتى ديدم كه قلب و فكر تو از خدا به اسب مشغول شده است، وظيفه خود ديدم كه نمازم را با كسى ديگر بخوانم؛ زيرا در آن هنگام، تو ديگر در نماز نبودى و نمازگزار بايد به كسى اقتدا كند كه او در حال خواندن نماز است .
    محمد غزالى، از خشم پيشين به شرم فرو رفت و دانست كه برادر، از احوال قلب او آگاه است . آن گاه روى به اطرافيان خود كرد و گفت: ((برادرم، احمد، راست مى‏گويد . در اثناى نماز به يادم آمد كه اسبم را آب نداده‏اند و كسى بايد او را سيراب كند . ))

  10. #20
    mahdi271 آواتار ها
    • 3,305

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Jul 2009
    محل تحصیل
    رشت
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    عمران
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    19 - مولا و ليلا

    بشر بن حارث كه به ((بشر حافى )) نيز شهرت دارد، از عارفان بنام قرن دوم است . وى اهل مرو بود و گويند در ابتدا روزگار خود را به گناه و خوشگذرانى صرف مى‏كرد كه ناگهان به زهد و عرفان گراييد . علت شهرت او به ((حافى )) آن است كه هماره با پاى برهنه مى‏گشت . از او حكايات بسيارى نقل شده است؛ از جمله:
    در بازار بغداد مى‏گشتم كه ناگهان ديدم مردى را تازيانه مى‏زنند. ايستادم و ماجرا را پى گرفتم . ديدم كه آن مرد، ناله نمى‏كند و هيچ حرفى كه نشان درد و رنج باشد از او صادر نمى‏شود. پس از آن كه تازيانه‏ها را خورد، او را به حبس بردند. از پى او رفتم . در جايى، با او رو در رو شدم و پرسيدم: اين تازيانه‏ها را به چه جرمى خوردى؟ گفت: شيفته عشقم. گفتم: چرا هيچ زارى نكردى؟ اگر مى‏ناليدى و آه مى‏كشيدى و مى‏گريستى، شايد به تو تخفيف مى‏دادند و از شمار تازيانه‏ها مى‏كاستند. گفت: معشوقم در ميان جمع بود و به من مى‏نگريست . او مرا مى‏ديد و من نيز او را پيش چشم خود مى‏ديدم . در مرام عشق، زاريدن و ناليدن نيست .
    گفتم: اگر چشم مى‏گشودى و ديدگانت معشوق آسمانى را مى‏ديد، به چه حال بودى!؟ مرد زخمى، از تأثير اين سخن، فريادى كشيد و همان جا جان داد .

صفحه 2 از 13 اولیناولین 123412 ... آخرینآخرین

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •