-
الف/ ماجرای جُبّه
در همان هنگامی که علی بن یقطین به هارون الرشید نزدیک بود، جاسوسان و خبر چینان هارون همواره او و دیگر وزیران حکومت را زیر نظر داشتند، زیرا کابوس هواداری وزیران هارون از امام بر حق، حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام، شبانه روز او را عذاب می داد، امّا دانش الهی ائمه اهل بیت علیهم السلام اجازه نمی داد که هارون جرمی را در حق علی بن یقطین ثابت کند. از طرفی انضباط علی بن یقطین و شدّت پای بندی او به اوامر فرماندهی فرصتهای بسیاری را از هارون، در این باره سلب می کرد. از جمله این فرصتها همین جریان جُبّه است که در زیر به شرح آن می پردازیم:
ابراهیم بن حسن راشد از ابن یقطین نقل کرده است که گفت: پیش هارون الرشید بودم که هدایای پادشاه روم را برایش آوردند. در میان این هدایا جُبّه سیاه و ابریشمین و طلا بافتی نیز بود که از آن بهتر، چیزی ندیده بودم. بدان جُبّه می نگریستم و هارون هم آن را به من بخشید و من نیز آن را خدمت ابو ابراهیم امام کاظم علیه السلام فرستادم 9 ماه از این ماجرا گذشت. روزی بعد از آنکه با هارون ناهار خوردم از پیش او برگشتم. چون وارد خانه شدم پیشکارم که جامه ام را با بقچه ای روی دست گرفته بود نامه ای را که مُهر آن هنوز خشک نشده بود، جلو آورد و گفت: مردی همین حالا اینها را به من داد و گفت: زمانی که مولایت به خانه آمد اینها را به او بده. مُهر نامه را شکستم و دیدم که نامه از سرورم امام موسی کاظم علیه السلام است. در آن نامه نوشته شده بود: اینک زمانی است که تو به این جُبّه نیازمندی لذا آن را برایت فرستادم چون گوشه بقچه را کنار زدم، همان جُبّه را دیدم و شناختم. در همین اثنا خدمتکار هارون، بدون کسب اجازه بر من وارد شد و گفت:
امیرالمؤمنین تو را طلبیده است. پرسیدم: چه حادثه ای رخ داده؟
گفت: نمی دانم.
من سوار شدم و نزد هارون رفتم. عمر بن بزیع رو به روی هارون ایستاده بود. هارون از من پرسید: با آن جُبّه ای که به تو بخشیدم چه کردی؟ گفتم: امیرالمؤمنین جبّه ها و چیزهای بسیاری به من عطا کرده است، منظور کدام یک از جُبّه هاست؟ هارون گفت: آن جُبّه ابریشمین سیاه رنگ رومی طلا بافت؟ گفتم: با آن کاری نکردم. جز آنکه برخی اوقات آن را در بر می کنم و با آن چند رکعتی نماز می گزارم. همین چند لحظه پیش که از خانه امیرالمؤمنین به منزل خویش رفتم آن را طلبیدم تا بپوشمش هارون به عمر بن بزیع نگریست و گفت: بگو آن را بیاورند. من پیشکارم را فرستادم تا جُبّه را بیاورد. چون هارون جُبّه را دید به عمر گفت: بعد از این سزاوار نیست که بر ضدّ علی بن یقطین سخنی بگویی. سپس دستور داد پنجاه هزار درهم به من بپردازند. من نیز پولها و جُبّه را به خانه ام بردم. علی بن یقطین در ادامه نقل این ماجرا گفت:
شخصی که از من نزد هارون، بدگویی کرده بود پسر عمویم بود، امّا خداوند الحمد لله رو سیاهش کرد و دروغگویش جلوه داد.(18)
-
ب/ مخفی بودن تماسها
ممکن است این پرسش مطرح شود که با وجود چنین جوّی، ارتباط میان امام علیه السلام و شیعیان وی که سعی در پوشیده نگه داشتن گرایشهای خود داشتند، چگونه حاصل می شده است؟
ما درباره چگونگی برقراری این ارتباطات، جزئیات چندانی در دست نداریم، امّا پژوهشگران می توانند این جزئیات را از لابه لای برخی از اخبار پراکنده به دست آوردند. نحوه کار یک مورخ در این باره همچون شیوه کار یک کارشناس امور کشاورزی است چنین کارشناسی اگر در کار خود مهارت داشته باشد می تواند با دیدن یک سیب، به نوع خاک، آب، هوا، بذر، کود و... که موجب پرورده شدن این میوه شده اند، پی ببرد. مورخ نیز می تواند با غور و تأمل در ابعاد واقعه تاریخی، به جزئیات و اطلاعات بیشتری دست یابد.
به عنوان نمونه حادثه تاریخی زیر می تواند نمایانگر تماسهای مخفیانه میان ائمه علیهم السلام و پیروانشان باشد:
از محمّد بن مسعود، حسین بن اشکیب، بکر بن صالح، اسماعیل بن عباد قصری، اسماعیل بن سلام و فلان بن حمید روایت شده است که گفتند: علی بن یقطین به ما پیغام داد که برای سفر دو مرکب بخرید و از بیراهه در سفر شوید: او همچنین اموال و نامه هایی به ما داد و گفت: به سفر خود ادامه دهید تا آنکه اموال و نامه ها را به دست ابو الحسن موسی بن جعفر علیهما السلام برسانید و نباید کسی از کار شما مطلع شود. ما به کوفه در آمدیم و دو مرکب خریدیم و توشه ای هم مهیّا کردیم و از بیراهه عازم سفر شدیم چون به بطن الرمه رسیدیم، مرکبهای خود را نگه داشتیم و برای آنها علف ریختیم و خود نیز نشستیم تا چیزی بخوریم. در این حال بودیم که ناگهان دیدیم سواری به سوی ما می آید. چون سوار به ما نزدیک شد دریافتیم که ابو الحسن امام موسی علیه السلام است.
برخواستیم و بر او درود فرستادیم و نامه ها و اموالی را که همراه داشتیم به او تسلیم کردیم. آن حضرت نیز از آستین جامه اش نامه هایی بیرون آورد و به ما داد و گفت: این پاسخ نامه های شماست عرض کردیم: توشه ما تمام شد اگر اجازه دهید به مدینه در آییم تا هم به زیارت مرقد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رویم و هم آذوقه فراهم کنیم. آن حضرت فرمود: آذوقه ای که همراه دارید، بیاورید. آذوقه خود را برای آن حضرت آوردیم و ایشان آن را با دستهایش بر هم زد و گفت: این مقدار شما را تا کوفه می رساند و امّا درباره زیارت مرقد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم باید بدانید که شما او را دیده اید. من با آنها نماز صبح را گزاردم و می خواهم نماز ظهر را با ایشان به جای آورم. شما دو تن در پناه خدا باز گردید.(19)
-
ج/ رعایت تقیه حتّی در طریقه وضو گرفتن
تلاشهای خبر چینان و جاسوسان رژیم در افشای ماهیّت علی بن یقطین با شکست رو به رو شد. از این رو هارون در صدد بر آمد تا علی بن یقطین را شخصاً زیر نظر بگیرد، امّا تلاش او نیز، بنابر آنچه که در روایت زیر آمده است، به شکست انجامید:
محمّد بن اسماعیل از محمّد بن فضل روایت کرده است که گفت: درباره مسح پاها در وضو میان اصحاب ما اختلاف پدیدار شد که آیا مسح پاها از انگشتان تا کعبین است یا بر عکس؟
علی بن یقطین نامه ای را به امام موسی کاظم علیه السلام نوشت و در آن از اختلاف اصحاب درباره مسح پاها جویا شد و عرض کرد: چنانچه صلاح می دانید، نظر خود را در این باره به من بنویسید تا انشاءالله بر آن عمل کنم. امام در پاسخ به او نوشت: آنچه که درباره اختلاف اصحاب در خصوص وضو گفته بودی، دانستم. وضو این گونه است تو را بدان امر می کنم. سه بار آب در دهان و سه بار آب در بینی می گردانی. صورتت را سه بار می شویی و محاسنت را به هنگام وضو با دست از هم باز می کنی. تمام سرت و ظاهر گوشها و درون آنها را نیز دست می مالی و سه بار پاهایت را تا کعبین می شویی و نباید با این حکم مخالفت کنی. چون نامه آن حضرت به دست علی بن یقطین رسید، از آنچه در آن آمده بود شگفت زده شد، زیرا تمام شیعیان بر خلاف این نظر اجماع داشتند، امّا علی بن یقطین گفت: سرورم بدانچه فرموده داناتر است و من فرمان او را به جای می آورم. از آن پس او وضو را همان گونه می گرفت که امام به او دستور داده بود و به خاطر فرمانبرداری از امام مورد مخالفت بسیاری از شیعیان قرار گرفت. از طرفی سخن چینان نزد هارون رفتند و به وی گفتند: علی بن یقطین رافضی و با تو مخالف است.
هارون به یکی از نزدیکانش گفت: پیش من درباره علی بن یقطین و مخالفت او با ما و تمایلش به شیعه بسیار سخن گفته اند حال آنکه من در خدمتگزاری او تقصیری نمی بینم و بارها او را آزموده ام، ولی از آنچه وی را بدو متهم می کنند اثری ندیدم! دوست دارم وضع او را چنان که خودش هم پی نبرد زیر نظر بگیرم تا حقیقت کار او بر من معلوم شود.
به او گفته شد: رافضیان در وضو با جماعت (اهل سنّت) اختلاف دارند و وضو را به تفصیلی که جماعت بدان اعتقاد دارند، نمی گیرند آنان معتقد به شستن پاها در وضو نیستند. او را در این مورد بیازما آن چنان که خودش هم پی نبرد. هارون گفت: چنین کنم. این کار وضع او را روشن می کند.
هارون مدّتی دست از علی بن یقطین برداشت و به او کاری در خانه سپرد. چون وقت نماز فرا رسید، علی بن یقطین در یکی از اتاقهای خانه خلوت کرد تا وضو بگیرد و نماز بگزارد. در این هنگام رشید در پس دیوار اتاق ایستاد چنان که می توانست علی بن یقطین را ببیند و در ضمن خودش را هم از دید او پنهان نگاه دارد. علی آب خواست. سه بار مضمضه و سه بار استنشاق کرد و صورتش را سه بار شست و محاسنش را از هم باز کرد و دستانش را سه بار از انگشتان تا آرنجها شست و سر و گوشش را مسح کرده پایش را نیز شست.
هارون الرشید ناظر تمام این صحنه بود. چون شیوه وضو گرفتن علی بن یقطین را دید نتوانست خویشتنداری کند. لذا از مخفیگاه خود بیرون آمد و علی او را دید. هارون بانگ برآورد: ای علی بن یقطین هر کس گمان کند که تو رافضی هستی، دروغ می گوید!!
بدین ترتیب موقعیّت علی بن یقطین در نزد هارون تثبیت شد. پس از این واقعه نامه ای از جانب امام موسی بن جعفر علیهما السلام خطاب به علی بن یقطین رسید که متن آن چنین بود:
از حالا، آن گونه وضو بساز که خداوند فرموده است. یک بار شستن صورت واجب و بار دوّم به منزله تکمیل آن است. دستهایت را از آرنج تا انگشتان بشوی و با تری حاصل از وضویت جلوی سر و روی پاهایت را مسح کن. اینک بیمی که بر تو بود، مرتفع شد. والسلام.(20)
3_ مسیّب، جانشین رئیس شرطه (پلیس) حکومت یعنی سندی بن شاهک بود. مسیّب مأمور زندان امام کاظم علیه السلام بود و چنان که از برخی متون تاریخی فهمیده می شود از هواخواهان آن حضرت به حساب می آمد و اوامر امام را به پیروانش می رساند.
در واقع بسیاری از کسانی که امام پیش آنها زندانی بود، به خاطر دیدن معجزات آن حضرت قایل به امامت و ولایت او بودند بشّار بنده سندی بن شاهک در این باره گوید:
من یکی از سر سخت ترین دشمنان آل ابوطالب علیه السلام بودم. روزی سندی بن شاهک مرا خواست و گفت: من می خواهم تو را به کاری بگمارم که هارون با اطمینان مرا بر آن گمارده است. گفتم: در این صورت هیچ چاره ندارم. سندی بن شاهک گفت: این موسی بن جعفر است که هارون او را به من سپرده است و من تو را به پاسبانی از او گماشتم. بشّار گوید: سندی بن شاهک، موسی بن جعفر را بدون خانواده در اتاقی محبوس کرد و مرا بر او گماشت. من چندین قفل بر در اتاق زدم و چون در پی کاری روانه می شدم، همسرم را به پاسبانی می گذاشتم و او از آنجا تکان نمی خورد تا من باز می گشتم. بشّار در ادامه گوید: خداوند بغض و کینه ام به آن حضرت را مبدل به مهر و محبّت کرد.
روزی آن حضرت مرا طلبید و گفت: به زندان قنطره برو و هند بن حجّاج را بخواه و به او بگو: ابو الحسن تو را فرمود به سوی او بروی. او تو را می راند و بر تو بانگ می زند، چنانچه این کار را کرد به او بگو: من این خبر را به تو گفتم و پیغام امام را به تو رساندم. اگر می خواهی آنچه را که گفته انجام ده و اگر هم نمی خواهی کاری نکن و سپس او را واگذار و باز گرد.
بشّار گوید: من در پی اطاعت از فرمان امام بیرون آمدم، قفلها را همچنان که بود بر در زدم و همسرم را کنار در نشانیدم و به او گفتم: تکان نخور تا باز گردم.
به طرف زندان قنطره رفتم و بر هند بن حجّاج وارد شدم و گفتم: ابو الحسن خواسته است که به سوی او روی. هند بر من بانگ زد و مرا راند.
من نیز به او گفتم:
من پیغام را به تو رساندم تو اگر می خواهی انجام بده و اگر نمی خواهی کاری مکن. سپس بازگشتم و او را ترک کردم و به نزد ابو الحسن آمدم. همسرم همچنان در کنار در نشسته بود و درها هم بسته بود. من یک به یک قفلها را باز کردم تا به زندان امام رسیدم. آن حضرت را دیدم و ماجرا را باز گفتم. امام کاظم علیه السلام فرمود: آری او نزد من آمد و رفت!!
پیش همسرم بازگشتم و از او پرسیدم: آیا پس از من کسی آمده و وارد این اتاق شده است؟ پاسخ داد: به خدا سوگند نه. من از این در فاصله نگرفتم و این قفلها تا زمانی که تو آمدی، باز نشد!!(21)
-
معجزات و دانش امام کاظم عليه السلام
معجزات امام کاظم علیه السلام
میان اندیشه غلوّ که از طرف مسلمانان بشدّت مردود اعلام شده با اعتقاد به کرامت اولیاءالله و اجابت دعای آنها از سوی خداوند و حقیقت نگری ایشان با عنایت خداوند، تفاوت بسیار بزرگی وجود دارد.
اندیشه غلوّ، فرد را تا مرتبه خدایی بالا می برد و چنین است که می بینید خداوند در بندگانش حلول می کند و در عوض بنده جای خدا را می گیرد و مقدّرات را از ناحیه خود می پندارد.
امّا اعتقاد به اعجاز اولیاءالله منعکس کننده توحید ناب است، زیرا وجود هرگونه تحوّل ذاتی در شخص پیامبر یا امام و یا ولی را مردود می شمارد. این اعجاز در واقع بدین معنی است که خداوند بندگان مخلص خویش را بر سایر بندگان برتری بخشیده و آنها را با دادن علم و یا قدرت مورد کرامت قرار داده است.
در زمانی که می بینیم آیات قرآنی، خدای را تقدیس و تسبیح می کند و از ناممکن بودن حلول او در چیزی یا شخصی سخن می گویند و اعتقادات شرک آمیز را محکوم می کند، معجزات پیامبران علیهم السلام را که نشانگر کرامت آنان در پیشگاه خداست، به ما یاد آور می شود، چرا که خداوند این معجزات را بر دست ایشان جاری می کند.
خداوند سبحان درباره عیسی بن مریم علیه السلام می فرماید:
«و رسولاً الی بنی اسرائیل انی قد جئتکم بآیة من ربکم انی اخلق لکم من الطین کهیأة الطیر فأنفخ فیه فیکون طیراً بإذن الله و أبریء الأکمه و الأبرص و أحی الموتی بإذن الله و أنبئکم بما تأکلون و ما تدخرون فی بیوتکم ان فی ذلک لآیة لکم ان کنتم مؤمنین»(22)
-
تکرار واژه «باذن الله» در آیه فوق نمایانگر آن است که این معجزات به معنی حلول خداوند در جسم عیسی نبود تا بدین وسیله بخواهیم او را فرزند خدای سبحان قلمداد کنیم. سبحانه و تعالی عمّا یقوله المشرکون بلکه نشان می دهد که خداوند هر چیزی را که بخواهد و هرگونه و هر وقت که اراده فرماید، به بنده خویش عطا می کند.
عقیده مسلمانان در مورد امامان علیهم السلام و اولیا چنین است که خداوند با برخوردار ساختن آنان از علم و قدرت، به ایشان کرامت ارزانی فرموده است. این سخن از ژرفای عقیده توحید بیرون می آید. آیا خداوند نمی تواند بنده صالح و مطیع خود را یاری رساند که بر اسرار غیب آگاهش سازد؟ و اگر بنده ای مطیع خدا باشد و مخلصانه او را بپرستد چرا پروردگار این کرامت را بدو نبخشد؟ آیا مگر خداوند توبه کنندگان و پاکیزه خواهان و متوکّلان را دوست نمی دارد؟ و آیا مگر به فرمانبردارانش دوستی و پرستندگان و نیکوکاران و صدقه دهندگان دوستی نمی ورزد و پرهیزکاران را کرامت نمی دهد و بر بندگان شکیبا و پایدارش، چنان که بیشتر سوره های قرآن کریم می خوانیم، درود و ثنا نمی فرستد؟
کسانی که منکر تأییدات الهی به بندگان صالح خدا، بویژه ائمه معصومین علیه السلام هستند و درباره معجزات آنان به گمان و تردید می افتند، در واقع به روح و باطن قرآن و بزرگ ترین مفاهیم این کتاب آسمانی کفر می ورزند.
محتوای اصلی مکاتب الهی اعتقاد بدین نکته است که خداوند بر مسند قدرت تکیّه دارد و هر چه اراده فرماید به انجام می رساند و کردارش جز با اتّکا بر حکمت بالغه نیست. این حکمت در پاداش به نیکوکاران و کیفر بدکاران خلاصه می شود. اگر بدکاران و خوش کرداران در پیشگاه خداوند یکی بودند و او مؤمنان را یاری نمی کرد و کافران و منافقان را به ذلّت و پستی نمی کشاند، آنگاه ایمان به قدرت و حکمت او چه سودی در برداشت؟!
امام موسی بن جعفر علیهما السلام این گونه بود. او ملازم با قرآن بود و در زمانه خویش عابدترین بنده خدا و بزرگ ترین فرمانبر پروردگار به شمار می آمد. آن حضرت صاحب معجزات و کراماتی بود که از طرف تمام مسلمانان به تأیید رسیده است(23)، ولی ما با توجّه به گنجایش این کتاب تنها به نقل برخی از این معجزات می پردازیم.
1_ خداوند بنده صالح خویش، امام موسی بن جعفر علیهما السلام، را به برکت توکّل و ارتباط آن حضرت با خدا از چنگ زمامداران ستمگر رهانید.
در حدیثی از عبیدالله بن صالح آمده است که گفت: حاجب فضل بن ربیع از فضل بن ربیع نقل کرد که گفت: شبی با یکی از کنیزانم در بستر بودم. نیمه شب بود که صدای حرکت در را شنیدم. بیمناک شدم. کنیز گفت: شاید تکان در، به خاطر وزش باد باشد. دیر زمانی نگذشت که دیدم در اتاقی که در آن خفته بودیم باز شد و ناگهان «مسرور کبیر» بر من وارد شد و بدون آنکه به من سلام دهد، گفت: امیرالمؤمنین با تو کار دارد.
من از خودم نا امید شدم و گفتم: این مسرور است که بدون اجازه و بی اینکه سلام گوید بر من وارد شد. این نشانه مرگ است. احتیاج به غسل داشتم امّا جرأت نکردم از او بخواهم که برای این کار به من مهلت دهد. کنیزم چون متوجّه حیرت و شگفتی من شد، گفت: به خدا عزّوجل توکّل کن و برخیز. برخواستم و جامه در بر کردم و با مسرور بیرون آمدم تا به خانه هارون رسیدیم. بر او سلام دادم. امیرالمؤمنین در بسترش خفته بود، پاسخم را داد. من از پا افتادم. او پرسید: آیا ترسیدی؟ عرض کردم: آری ای امیرالمؤمنین. هارون ساعتی مرا به حال خویش وانهاد تا آرام گرفتم. سپس گفت: به زندان ما برو و موسی بن جعفر بن محمّد را بیرون آور سه هزار درهم به او بده و پنج خلعت بدو ببخش و بر سه مرکب بنشانش و او را در اقامت پیش ما و یا رفتن از نزد ما و اقامت در هر شهر و دیاری که می خواهد و دوست دارد، مخیّر کن.
گفتم: ای امیرالمؤمنین! آیا دستور می دهی موسی بن جعفر را آزاد کنم؟
گفت: آری. من سه مرتبه دیگر این سؤال را از هارون پرسیدم و او پاسخ داد: بلی. وای بر تو! آیا می خواهی نقض پیمان کنم؟ گفتم: کدام پیمان ای امیرالمؤمنین ؟ پاسخ داد: در بستر بودم که ناگهان شخص سیاه چرده ای که میان سیاهان هیچ کس را از او بزرگتر ندیده بودم، بر من ظاهر شد و روی سینه ام نشست و دست بر گلو یم نهاد و گفت: آیا موسی بن جعفر را به ستم در بند کرده ای؟ گفتم: او را آزاد می کنم و بدو خلعت و تحفه هایی می بخشم. سپس او از من برای این کار پیمان گرفت و از روی سینه ام برخواست. نزدیک بود قبض روح شوم!
فضل گوِید: من از نزد هارون بیرون آمدم به دیدار امام موسی بن جعفر علیهما السلام که در زندان بود رفتم. او را دیدم که به نماز ایستاده است. نشستم تا سلام نماز را گفت. آنگاه سلام امیرالمؤمنین را به او رساندم و از آنچه هارون درباره او به من گفته بود، آگاهش ساختم. سپس هدایایی را که هارون گفته بود به وی دادم. حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام به من گفت: اگر هارون تو را به کاری جز این فرمان داده، به انجام رسان. گفتم: نه به حق جدّت رسول خدا او مرا جز به این کار فرمان نداده است. حضرت فرمود: من به خلعت یا چهار پایان و مالی که حقوق مردم در آنها باشد، نیازی ندارم. من پاسخ دادم: تو را به خدا سوگند که این هدایا را رد مکن که هارون خشمگین می شود. آنگاه او فرمود: هر کاری که تو مایلی انجام بده. سپس من دست او را گرفته از زندان بیرونش بردم به او عرض کردم: ای فرزند رسول خدا به من بگو که چگونه در نزد این مرد (هارون) به این درجه از احترام رسیدی که من به خاطر مژده آزادی که به تو دادم و نیز به خاطر کاری که خداوند به وسیله من برای تو انجام داد، بر گردن تو حق دارم؟
او پاسخ داد: شب چهار شنبه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را در خواب دیدم. او از من پرسید: ای موسی آیا تو محبوسی و مظلومی؟ عرض کردم: آری ای رسول خدا محبوس و مظلومم. آن حضرت سه بار این عبارت را تکرار کرد و آنگاه فرمود:
«و ان ادری لعله فتنة لکم و متاع الی حین».(24)
فردا را روزه بگیر و آن را به روزه پنج شنبه و جمعه متصل کن و چون هنگام افطار فرا رسید دوازده رکعت نماز بگزار در هر رکعت یک بار سوره حمد و 12 بار سوره قل هو الله احد را بخوان. چون 4 رکعت نماز گزاردی سجده کن و بگو: «یا سابق الفوت یا سامع کل صوت یا محیی العظام و هی رمیم بعد الموت اسئلک بإسمک العظیم الأعظم ان تصلی علی محمّد عبدک و رسولک و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و ان تجعل لی الفرج مما انا فیه. من نیز چنین کردم و نتیجه همین شد که خود دیدی».(25)
-
_ امام موسی الکاظم علیه السلام برای رهایی یکی از پیروانش از بیداد هارون دعا کرد و خداوند هم دعایش را مستجاب فرمود. در این باره از صالح بن واقد طبری روایت شده است که گفت: بر امام موسی بن جعفر علیهما السلام وارد شدم. او به من فرمود: ای صالح! این ستمگر (هارون) تو را فرا می خواند و به بند می کشد و از تو درباره من پرس و جو می کند به او پاسخ بده که من موسی بن جعفر را نمی شناسم چون در بند شدی بگو هر کسی که می خواهی او را از زندان برون آوری پس به اذن خداوند بیرونش خواهم آورد.
پس از مدّتی هارون مرا از طبرستان فرا خواند و پرسید: موسی بن جعفر چه کرد؟ به من خبر رسیده که او نزد تو بوده است. گفتم: من درباره موسی بن جعفر چه می دانم؟ ای امیرالمؤمنین تو از من به او و مکانی که در آن است آگاه تری. هارون گفت: او را به زندان ببرید. به خدا سوگند در یکی از شبها در حالی که سایر زندانیان خفته بودند من ایستاده بودم که ناگهان شنیدم یکی می گوید: ای صالح. عرض کردم: لبیک. گفت: آیا بدین جای آمدی؟ گفتم: آری سرورم. گفت: برخیز و در پی من بیرون آی. من برخواستم و بیرون شدم. چون به راهی رسیدیم فرمود: ای صالح! قدرت، قدرت ماست و آن کرامتی است الهی که به ما عطا فرموده است. عرض کردم: سرورم! کجا بروم که خود را از دست این ستمگر در امان بدارم؟ فرمود: به دیار خودت باز گرد که او در آنجا دستش به تو نمی رسد. صالح گفت: من به طبرستان بازگشتم. به خدا سوگند هارون پس از آن واقعه درباره من هیچ تحقیق نکرد و ندانست که آیا من هنوز زندانی هستم یا نه؟!!(26)
3_ آن حضرت شیعیان خود را بر مبنای تقوا پرورش می داد و خداوند نوری به ایشان بخشیده بود که با آن از اسرار درونی شیعیان خویش آگاهی می یافت. در این باره در حدیثی از عبدالله بن قاسم بن حارث بطل از مرازم آمده است که گفت: به مدینه در آمدم و در خانه ای که در آن فرود آمده بودم کنیز زیبایی دیدم. خواستم از او کام برگیرم، امّا آن کنیز از این امر سر باز زد. چون هوا تاریک شد به همان سرای رفتم و در زدم و همان کنیز در را گشود. دست بر سینه او نهادم او بر من پیشی گرفت و من به درون خانه رفتم. چون سپیده دمید نزد امام کاظم علیه السلام رفتم و آن حضرت فرمود: ای مرازم! شیعه ما نیست کسی که چون خلوت کند مراقب هوای نفس خود نباشد.(27)
4_ آن حضرت از دانش الهی خویش در راه تربیّت پیروانش بر انضباط بدین عنوان که والاترین نیاز در عرصه های گوناگون زندگی و بویژه جهاد است، بهره می گرفت. در این باره در روایات آمده است:
از محمّد بن حسین، علی بن حسان واسطی، موسی بن بکر روایت شده است که گفت: امام موسی کاظم علیه السلام یادداشتی به من داد که در آن مسائلی نوشته شده بود و به من فرمود: بدانچه در این یادداشت آمده عمل کن. من یادداشت را زیر مصلّایم نهادم و در مورد آن کوتاهی روا داشتم. روزی از پیش آن حضرت می گذشتم که یادداشت را در دستش دیدم او در مورد آن یادداشت از من سؤال کرد و من پاسخ دادم که در منزل است. آن حضرت فرمود: ای موسی! هرگاه کاری به تو امر کردم آن را به انجام رسان و گرنه بر تو خشمگین می شوم.(28)
5_ گاه موقعیّتی پیش می آمد که امام موسی بن جعفر علیهما السلام می بایست برای تربیّت و پرورش شیعیانش و متواضع ساختن آنها در برابر حق و دور کردنشان از تکبّر و خود بزرگ بینی دست به کار اعجاز می شد تا بدین وسیله یاران خود را به مرتبه «حزب الله»_که برخورداری از مال یا مقام و یا دانش موجب اختلاف و تفاضل آنان نمی شود_ارتقا دهد.
برای این منظور اجازه دهید ماجرای علی بن یقطین، وزیر هارون الرشید را برای شما بازگو کنیم. علی بن یقطین چه بسا به خاطر مقامی که در دستگاه حکومت هارون داشت دچار غرور می شد و خود را از سایر مؤمنان بالاتر و بزرگ تر می پنداشت. حال ببینیم که امام چگونه او را پرورش می کند و با به کارگیری قدرت الهی خویش چگونه روح تقوا را در ضمیر او می دمد.
از محمّد بن علی الصوفی نقل شده است که گفت: ابراهیم جمّال _ رضی الله عنه_از ابو الحسن علی بن یقطین وزیر، اجازه ورود خواست، امّا علی بن یقطین به او اجازه نداد. علی بن یقطین در همان سال عازم سفر حج شد و در مدینه اجازه خواست که به محضر مولایمان موسی بن جعفر علیهما السلام وارد شود، امّا آن حضرت به او اجازه نداد. روز دوّم علی آن حضرت را دید و پرسید: سرورم گناه من چیست؟ امام پاسخ داد: راهت ندادم چون تو برادرت ابراهیم جمّال را به حضور نپذیرفتی و خداوند سعی تو را نمی پذیرد مگر آنکه ابراهیم جمّال تو را ببخشاید. علی گفت: سرورم؟ در این لحظه من کجا و ابراهیم جمّال؟! من در مدینه هستم و او در کوفه. امام فرمود: چون شب فرا رسد، تنهایی و بدون آنکه کسی از اطرافیان و غلامانت آگاه شوند به بقیع برو. شتری زین کرده در آنجاست بر آن سوار شو. علی به بقیع رفت و بر آن شتر نشست و دیری نگذشت که بر در سرای ابراهیم در کوفه رسید، در زد و گفت: من علی بن یقطین هستم. ابراهیم جمّال از درون خانه گفت: علی بن یقطین وزیر بر در سرای من چه می کند؟ علی پاسخ داد: ای مرد. کار من دشوار است و ابراهیم را سوگند داد که به او اجازه ورود دهد. چون به درون خانه رفت، گفت: ای ابراهیم! امام کاظم علیه السلام از پذیرفتن من خودداری می ورزد مگر آنکه تو مرا ببخشایی. ابراهیم گفت: خداوند تو را ببخشاید. آنگاه علی بن یقطین، ابراهیم را سوگند داد که بر گونه اش قدم بگذارد، ابراهیم خودداری ورزید بار دیگری علی او را سوگند داد و ابراهیم پذیرفت. ابراهیم چند بار پا بر رخ علی بن یقطین نهاد و پیوسته می گفت: خدایا شاهد باش. سپس علی بن یقطین بازگشت و سوار بر شتر شد و همان شب به خانه امام موسی بن جعفر علیهما السلام در مدینه آمد و از او اجازه ورود خواست امام به او اجازه ورود داد و او را پذیرفت.(29)
6_ از آنجا که امام موسی بن جعفر علیهما السلام رهبر مسلمانان و جانشین پیامبری می باشد که به مکارم اخلاق آراسته بود، نسبت به مؤمنان مهربانی به خرج می داد و درد و رنج آنها بر وی گران می آمد.
بسیار اتفاق می افتاد که آن حضرت با نور الهی به فشارهائی که به یارانش وارد می شد، می نگریست و می کوشید فوراً از آن بکاهد و آن را بر طرف نماید. ماجرای زیر بیانگر یکی از همین موارد است:
از ابراهیم بن عبد الحمید نقل شده است که گفت: ابو الحسن علیه السلام نامه ای به من نوشت که خانه ات را عوض کن. من از این بابت غمگین شدم. خانه ابراهیم در وسط مسجد و بازار قرار داشت. او خانه اش را عوض نکرد. بار دیگر قاصد به وی خبر داد که خانه ات را عوض کن، باز هم به این فرمان ترتیب اثر نداد و همچنان در همان خانه بود که قاصد برای بار سوّم همین فرمان را به اطلاع او رسانید. عثمان بن عیسی گوید: در آن هنگام در مدینه (و شاهد این ماجرا) بودم. ابراهیم از آن خانه نقل مکان کرد و منزل دیگری گرفت. من در مسجد بودم. ابراهیم، وقتی که هوا تاریک شده بود به مسجد آمد. از او پرسیدم: چه خبر؟ گفت: آیا نمی دانی امروز چه حادثه ای برای من رخ داده است؟ گفتم: نه. گفت: رفتم آب از چاه بیرون بیاورم تا وضو بگیرم. چون دلو را بیرون آوردم پر از نجاست بود، حال آنکه ما آرد خود را با همین آب خمیر می کردیم، از این رو نانهای خود را دور افکندیم و لباسهای خود را آب کشیدیم و این امر موجب شد که دیر به مسجد بیایم و اینک خانه ای کرایه کردم و اثاثیه خویش را بدان جا بردم. در خانه جز یک کنیز کسی دیگری نمانده است، همین حالا می روم و او را می آورم.
-
گفتم: خدا به تو برکت دهد. سپس جدا شدیم. چون سپیده دمید برای رفتن به مسجد از خانه های خود بیرون آمدیم. او گفت: آیا می دانی امشب چه حادثه ای روی داد؟ گفتم: نه. گفت: به خدا هر دو طبقه خانه ام ویران و زیر و رو شد.(30)
بدین سان امام از نصیحت و راهنمایی یاران خود حتّی در مسائل جزیی زندگی دریغ نمی کرد اگر چه همین مسأله جزیی در ارتباط با فرد مؤمن بسیار مهم و حساس بود. در واقعه دیگری می بینیم که امام یکی از یاران خود را در یک مسأله تجاری که آن هم امری جزیی بود، راهنمایی می کند. این شواهد نشان می دهد که آن حضرت از توجّه و اهتمام به امور مسلمانان غافل نبوده است.
از حسن بن علی بن نعمان از عثمان بن عیسی روایت شده است که گفت: امام موسی بن جعفر علیهما السلام سحر گاه روزی وارد مدینه می شد که ابراهیم بن عبدالحمید را که به سمت قبا می رفت، دید و از او پرسید: ابراهیم به کجا می روی؟ گفت: به قبا. امام پرسید: برای چه کاری؟ گفت: ما در هر سال خرما می خریم. اینک می خواهم نزد مردی از انصار بروم و مقداری خرما از او بخرم. حضرت پرسید: آیا از آفت ملخ آسوده خاطری؟
امام پس از این سخن وارد مدینه شد و من نیز به راه خود رفتم. این ماجرا را برای ابو العز باز گفتم و او گفت: به خدا امسال درخت خرما نمی خریم. پنج روز سپری بود که ملخ آمد و تمام خرماهای نخلستان را از بین برد.(31)
-
دانش امامت
شالوده رسالتها و مکاتب آسمانی بر اساس ایمان به غیب استوار شده است بارزترین نمودهای آن، علم غیب بندگان مقرّب خداست. آیا کتابی که به پیامبر وحی می شود و مردم را به پیروی او امر می کند، از ناحیه غیب نیست؟
چگونه خداوند تمام این مکاتب بزرگ آسمانی و این کتاب عظیم (قرآن)، که جهانیان را به رویارویی فراخوانده تا یک سوره و یا چند آیه همانند آن را بیاورند، به پیامبر امی خویش آموخته است؟!
ما در قرآن می خوانیم که حجّت عیسی بن مریم علیه السلام بر مردم دورانش آن بود که ایشان را از آنچه در خانه هایشان انبار کرده بودند، خبر می داد.
بدین سان دانش الهی امام که از حدّ و مرز دانش مردم گذر کرده، خود دلیلی است بر اینکه او از جانب خدا مؤید و امام و حجّت تمام مردم روی زمین است.
این علم چگونه حاصل می شود؟ آیا از طریق حدیث از رسول خدا، از جبرئیل، از خدا حاصل شده و یا از طریق ثبت آن در صحیفه دل و دمیدن آن در روح پدید آمده است و یا از طریق ستونی نورانی که امام بدان می نگرد و هرگاه خدا بخواهد او چیزی را در می یابد یا آنکه با نزول روح که بزرگترین فرشتگان است، در شب قدر بر امام، امور بر او آشکار می شود؟!
تمام این موارد و چه بسا راههای دیگری که ما از آنها آگاهی نداریم، می تواند برای تحصیل علم غیب توسّط امام درست باشد و نیازی نداریم برای شناخت جزئیات و تفاصیل این امر خود را به مشقّت اندازیم بلکه در این باره همین اندازه کافی است که امام به اذن خداوند از آنچه بر مردم پوشیده و پنهان است، آگاهی می یابد و خداوند بدین وسیله بر آنان منّت می نهد و مردم باید از آنها اطاعت کنند.
در حدیثی از امام صادق علیه السلام در این باره آمده است:
«به آن حضرت عرض کردم: دانش شما از چه راهی حاصل می شود؟ فرمود: این دانش میراثی است از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و علی بن ابی طالب. گفتم: یعنی بگوییم که دانش در دل شما افکنده و یا در گوش شما خوانده می شود؟ گفت:
ممکن است چنین باشد».(32)
امام کاظم علیه السلام با اتکا به علم غیب، در تمام عرصه های حیات سخن گفته است و وصیّت آن حضرت به هشام که خود چکیده ای از حکمتهای پیامبران و گلچینی از دیدگاههای مکتبی است، به عنوان شاهدی برای اثبات این مطلب کافی است. آنچه در زیر می آید. قطره ای است ناچیز از این دریای گهربار:
1_ روایت شده است که اسحاق بن عمار گفت: چون هارون، امام موسی علیه السلام را دربند کرد، ابو یوسف و محمّد بن الحسن از یاران و شاگردان ابو حنیفه خدمت آن امام رسیدند. یکی از آن دو به دیگری گفت: ما برای یکی از این دو کار پیش ابوالحسن موسی بن جعفر آمده ایم یا او را هم عقیده خویش کنیم و یا بر او اشکال بگیریم. هر دو رو به روی ایشان نشستند. در همین حال مردی که از طرف سندی بن شاهک بر آن حضرت گمارده شده بود، خدمت وی رسید و اظهار داشت: نوبت من تمام شده و به خانه خود می روم اگر شما را خدمتی و کاری هست بفرمایید که چون باز نوبت من شود فرمایش شما را به انجام رسانم. حضرت فرمود: من کاری ندارم. چون مرد از محضر آنان بیرون رفت، امام به ابو یوسف روی کرد و فرمود: شگفتا از این مرد! او امشب می می میرد و آمده می گوید که فردا می خواهد کار مرا انجام دهد!!
ابو یوسف و محمّد بن الحسن برخواستند و با هم گفتند: ما آمده بودیم تا از او درباره مستحب و واجب پرسش کنیم، امّا او اکنون چیزی گفت که انگار از علم غیب بود.
سپس آنان مردی را در پی آن نگهبان فرستاده به وی گفتند: این مرد را زیر نظر بگیر و ببین کار او امشب به کجا می انجامد و فردا ما را از وضع او آگاه کن. آن شخص آمد و در مسجدی که رو به روی سرای آن مرد بود، منتظر نشست. چون نیمی از شب بگذشت بانگ فریاد و شیون به آسمان بلند شد و مردم را دید که به خانه آن مرد می روند. پرسید: چه شده است؟ گفتند: فلانی بدون آنکه بیمار یا مریض باشد، امشب ناگهانی جان سپرد. آن مرد به نزد ابو یوسف و محمّد بن الحسن بازگشت و آنان را از این ماجرا آگاه کرد، ابو یوسف و محمّد بن الحسن نزد امام هفتم علیه السلام آمده عرض کردند: ما دانستیم که تو علم حلال و حرام را می دانی، اما از کجا دانستی که این مرد امشب می میرد؟ امام پاسخ داد: از دری که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم علم خویش را به علی بن ابی طالب علیه السلام تعلیم فرمود.
آن دو با شنیدن این جواب مات و متحیّر ماندند و نتوانستند پاسخی به آن حضرت بدهند.(33)
بدین سان امام موسی بن جعفر علیهما السلام همچون پیامبران و اولیای بزرگوار خداوند از زمان مرگ افراد آگاه بود.
2_ همچنین آن حضرت به اذن خداوند از زبانهای گوناگونی که مردم بدانها تکلّم می کردند، مطلع بود. در حدیثی از ابن ابی حمزه آمده است که گفت: نزد حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام بودم که 30 غلام را که از حبشه برای او خریده بودند، به محضرش آوردند. یکی از آنها که نیکو سخن می گفت با امام سخن گفت.
امام موسی کاظم علیه السلام نیز با همان زبان جواب وی را گفت. آن غلام و نیز تمام جمع از این مسأله شگفت زده شدند. آنان گمان کردند که امام زبانشان را نمی فهمد. ایشان به آن غلام گفت: من به تو پولی می دهم و تو به هر یک از این غلامان 30 درهم بپرداز. غلامان از محضر امام خارج شده به هم می گفتند: او امام موسی علیه السلام بلیغ تر از ما به زبان خود ما سخن می گوید و این نعمتی است که خداوند به ما ارزانی داشته است.
علی بن ابی حمزه گوید: به آن حضرت عرض کردم: ای فرزند رسول خدا! چنین دیدم که شما با این حبشیها با زبان خودشان سخن گفتید؟! آن حضرت فرمود: آری. گفتم: در میان آنها تنها به آن غلام امر کردید؟! فرمود: بلی به او گفتم که در حق سایر بردگان نیکی کند و به هر یک از آنها ماهیانه 30 درهم بپردازد. چون او وقتی به سخن آمد از دیگران داناتر می نمود او از تبار پادشاهان آنها بود. پس او را بر سایرین گماردم تا به احتیاجات آنها رسیدگی کند. از اینها گذشته او غلامی راستگوست. سپس فرمود: شاید تو از اینکه من با آنان به زبان حبشی سخن گفتم در شگفت شدی؟ گفتم: به خدا سوگند آری. فرمود: تعجّب مکن! آنچه در نظر تو شگفت و حیرت آور آمد و آنچه از من شنیدی در مثل مانند پرنده ای چنین کند از دریا چیزی کاسته می شود؟! امام به منزله دریاست که آنچه نزد اوست هیچ گاه تمام نمی شود و شگفتیهای او بیش از شگفتیهای دریاست.(34)
3_ در حدیث دیگری که علی بن ابی حمزه راوی آن است، آمده است که گفت: ابوالحسن علیه السلام مرا به سوی مردی که رو به رویش طبقی بود و دست فروشی می کرد فرستاد و فرمود: این 80 درهم را به او بده و بگو که ابوالحسن می گوید: از این 80 درهم استفاده کن که این مقدار تا هنگامی که بمیری برایت بس است. چون فرمان امام را به جای آوردم! مرد گریست. گفتم: چرا می گریی؟ پاسخ داد: چرا نگریم که هنگام مرگم فرا رسیده است. گفتم: آنچه پیش خداست از آنچه در آنی بهتر است. مرد خاموش شد. سپس پرسید: ای بنده خدا تو کیستی؟ جواب دادم: علی بن ابی حمزه. مرد تا نام مرا دانست، گفت: به خدا سوگند سرور و مولایم به من چنین فرمود که نامه ام را به وسیله علی بن ابی حمزه برایت می فرستم.
علی گوید: حدود 20 شب در آنجا درنگ کردم سپس نزد آن مرد آمدم و دیدم که در بستر بیماری افتاده است. به او گفتم: هر وصیّتی که داری بکن که من آن را از مال خودم به انجام می رسانم. گفت: چون مُردم، دخترم را به همسری مردی متدّین در آور سپس خانه ام را بفروش و پول آن را به امام بده و به هنگام غسل و دفن و نماز (میّت) گواه من باش.
علی بن ابی حمزه گوید: چون آن مرد را به خاک سپردم، دخترش را به همسری مردی دیندار در آوردم و خانه اش را فروختم و بهای آن را به دست امام کاظم علیه السلام رساندم. آن حضرت پول خانه را برگرداند و فرمود: این درهم ها را به دست دختر او بسپار.(35)
4_ دانش ائمه علیهم السلام از ناحیه خداست و هیچ چیز در آسمانها و زمین نمی تواند خدا را به عجز و ناتوانی بکشاند از این رو گاه حکمت او اقتضا می کند که علمش را در نوزادی که در گهواره است به ودیعه نهد چنانکه با عیسی بن مریم و یحیی بن زکریا علیهما السلام چنین کرد. امام کاظم علیه السلام نیز از جمله کسانی بود که خداوند قدرت خویش را در او ظاهر کرد. در حدیثی از عیسی شلقان آمده است که گفت: نزد امام صادق علیه السلام رفتم و می خواستم از او درباره ابوالخطاب پرسشی کنم. آن حضرت پیش از آنکه من بنشینم آغاز به سخن کرد و فرمود: چه مانع دارد که پسرم موسی را ببینی و از تمام آنچه که می خواهی از او سؤال کنی؟
عیسی گوید: نزد عبد صالح امام موسی علیه السلام رفتم او در جایگاه تعلیم نشسته و بر لبانش اثر مداد ظاهر بود و پیش از آنکه من چیزی بگویم، گفت: ای عیسی! خداوند از پیامبران بر نبّوت پیمان گرفت و آنان از این پیمان عدول نمی کنند و نیز از اوصیا و جانشینان بر جانشینی پیمان گرفته است و هم از این رو آنان از این پیمان روی بر نمی تابند، امّا ایمان عدّه ای عاریتی است، ابوالخطاب از جمله همین گروه است. از این رو خداوند ایمان او را باز ستاند. من با شنیدن این سخنان، آن حضرت را در آغوش گرفتم و میان دو چشمش را بوسیدم و گفتم: ذریة بعضها من بعض.
سپس به نزد امام صادق علیه السلام بازگشتم. آن حضرت پرسید: چه کردی؟ گفتم: نزد او رفتم و او بدون آنکه من پرسشی کنم آغاز به سخن کرد و از آنجا دانستم که او امام است. امام صادق علیه السلام فرمود: ای عیسی! این پسرم را دیدی اگر از او درباره آنچه که در قرآن آمده است، سؤال کنی به تو از روی علم و دانش پاسخ می دهد.(36)
-
_ هنگامی که پرده ها میان پروردگار و بنده اش به کناری می روند و زمانی که صفای روحی و معرفت الهی به اوج خود می رسد، دنیا تماماً در اختیار بنده صالح خداوند می گردد چنانکه در حدیث قدّسی نیز آمده است:
«عبدی اطعنی تکن مثلی اقول للشیء کن فیکون و تقول للشیء کن فیکون».
«بنده من! مرا اطاعت کن، تا همانند من شوی. همان طوری که تا من به چیزی بگویم این گونه باش پس می شود تو نیز اگر به چیزی امر کنی همان می شود».
شقیق بلخی در ماجرایی که برای او رُخ داد گوشه ای از کرامتی را که خداوند به هفتمین پیشوای شیعه امام موسی بن جعفر علیهما السلام، ارزانی داشته است برای ما بازگو می کند او می گوید:
در سال 149 هجری قمری به قصد حج حرکت کردم و در قادسیه فرود آمدم. در حالی که به مردم و زینت و کثرت آنان می نگریستم، نگاهم به جوانی خوش سیما، گندمگون و ضعیف افتاد. روی لباسش جامه ای پشمین بود که جبّه ای روی آن در بر کرده بود. نعلین به پا داشت و جدا از همه نشسته بود. با خود گفتم که این جوان از فرقه صوفیه است که می خواهد خود را در این سفر بر مردم تحمیل کند. به خدا قسم پیش او می روم و او را به باد نکوهش می گیرم. نزدیک او رفتم. چون جوان مرا دید که به طرف او می روم گفت: ای شقیق!
«اجتنبوا کثیراً من الظن ان بعض الظن اثم».(37)
آنگاه مرا وانهاد و رفت. با خود گفتم: عجب حادثه بزرگی! او از آنچه با خود گفته بودم، سخن گفت و مرا به نام صدا زد. این حتماً بنده صالحی است باید به او برسم و از او بخواهم که مرا حلال کند. با شتاب در پی او روانه شدم، امّا نتوانستم به او برسم و او از دید من نهان شد. چون در واقصه فرود آمدیم ناگاه او را دیدم که به نماز ایستاده و اعضای بدنش می لرزند و اشک از چشمانش سرازیر است. با خود گفتم: این همان مرد است، اینک به سوی او می روم و حلالیّت می طلبم.
درنگ کردم، تا نماز ایشان به اتمام رسید سپس به سوی او روی کردم همین که چشم او به من افتاد، گفت: ای شقیق! بخوان:
«انی لغفّار لمن تاب و آمن و عمل صالحاً ثم اهتدی».(38)
سپس مرا وانهاد و رفت. با خود گفتم که این جوان از ابدال (اولیاءالله) است. او دوبار از نهان من خبر داد. چون در منطقه ای کم آب فرود آمدیم ناگهان او را دیدم که بر کناره چاهی ایستاده است و کوزه ای در دست دارد و می خواهد با آن از چاه آب بکشد، امّا کوزه از دستش رها شد و در چاه افتاد. من به کارهای او می نگریستم. در این هنگام دیدم که او به آسمان نگریست و گفت:
انت ربی اذا ظمئت الی الماء وقوتی اذا اردت الطعاما(39)
خداوند من جز این کوزه چیزی ندارم، پس آن را از بین مبر. به خدا سوگند در این هنگام دیدم آب چاه بالا آمد و آن جوان دستش را دراز کرد و کوزه را که لبریز از آب بود، گرفت. سپس وضو ساخت و چهار رکعت نماز گزارد.
آنگاه به سمت تپه ای شنی رفت. با دست خویش از شنها بر می داشت و در کوزه می ریخت و آن را تکان می داد و می نوشید: نزد او رفتم و بر وی سلام کردم. او سلامم را پاسخ گفت. به او گفتم: از فضل آنچه خداوند بر تو ارزانی داشته مرا نیز اطعام کن. او گفت: ای شقیق! نعمتهای پیدا و ناپیدای خداوند همواره بر ما باریدن گرفته است. پس به پروردگارت خوش گمان باش. آنگاه کوزه را به من داد. از آن خوردم و دیدم که آرد و شکر است!! به خدا سوگند لذیذتر و خوشبوی تر از آن نچشیده بودم پس سیر و سیراب شدم و چند روزی اصلاً میل به آب و خوراک نداشتم.
دیگر آن مرد را ندیدم تا آنکه وارد مکّه شدیم. شبی او را در کنار قبة الشراب دیدم. نیمی از شب گذشته بود او با خشوع و آه و ناله نماز می گزارد و در همین حال بود که شب به پایان رسید. چون سپیده دمید بر مصلّایش نشست و به گفتن تسبیح پرداخت سپس برخواست و نماز صبح را خواند و هفت بار به گرد خانه خدا طواف کرد و بیرون رفت. من در پی او روان شدم و ناگهان دیدم که او بر خلاف وضعی که در طول راه داشت صاحب خدم و حشم است و مردم به گرد او جمع می شوند و بر او سلام می کنند. از یکی از کسانی که نزدیک او بود پرسیدم: این جوان کیست؟ پاسخ داد: این جوان موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام است.
چون از نام این جوان آگاه شدم، با خود گفتم: تعجّب می کردم اگر این شگفتیها از آن کس دیگری جز این آقا باشد!!
یکی از شعرای قدیمی جریان برخورد شقیق با امام کاظم علیه السلام را طی یک قصیده طولانی به نظم در آورده که اینک ما به ذکر چند بیت از آن بسنده می کنیم:
سل شقیق البلخی عنه و ماعا
ین منه و ما الذی کان ابصر(40)
قال لما حججت عاینت شخصاً
شاحب اللون ناحل الجسم اسمر(41)
سائراً وحده و لیس له زاد
فما زلّت دائماً اتفکر(42)
و تو همت انّه یسأل النا
س و لم ادر انّه الحج الأکبر(43)
ثم عاینته و نحن نزول
دون قید علی الکثیب الأحمر(44)
یضع الرمل فی الإناء و یشربه
فنادیته و عقلی محیّر(45)
اسقنی شربة فناولنی منه
فعاینته سویقاً و سکّر(46)
فسئالته الحجیج من یک هذا؟
قیل هذا الإمام موسی بن جعفر(47)
-
اخلاق و فضایل امام کاظم علیه السلام
خداوند متعال رسولان و پیامبر خویش را از آدمیان برگزید تا حجّت بر مردم تمام شود و بدیشان اقتدا کنند. اگر قرار بود که خداوند حاملان رسالتهای خویش را از میان فرشتگان برگزیند مردم می گفتند که ما را با فرشتگان که از جنسی دیگرند چه کار؟!
سرشت انسان بر فضیلت دوستی آفریده شده است و اگر این فضیلت در شخصی تجسّم یابد، انسان بیشتر به آن عشق می ورزد و انگیزه های خیر و نیکی در ذات فرد، وی را به تبعیّت از شخص صاحب فضیلت وا می دارند و شخص می کوشد به هر نحوی شبیه فرد صاحب فضلیت شود.
اگر شما درباره فضیلت «احسان» سخنرانی مفصلی ایراد کنید، آن چنان سودمند نخواهد بود که اگر داستان مردی نیکوکار را بیان نمایید!!
در واقع فضایل و مکارم اخلاقی ائمه اهل بیت علیهم السلام برترین روش تربیتی است و آنان به حق والاترین نمونه های خیر و فضیلت به شمار می روند و شیوه زندگی پر بار از کرامات آنان نیرومند ترین دلیل بر سلامت شیوه تربیتی و خط مشی آنان در زندگی است و اندیشه های آنان که از سوی راویان نقل شده است، تفسیری درست و به حق از قرآن است. آیا مگر این بزرگواران از جنس بشر نبوده اند، پس چگونه به این عظمت رسیده اند؟ و آیا مگر با اجرای همین اندیشه هایی که از آنان روایت شده بدین جایگاه بزرگی دست نیافته اند؟ و آیا مگر ما خواهان رسیدن به بزرگی و عظمت نیستیم؟ بنابراین بیابید این اندیشه ها را بخوانیم و هماهنگ با آنها حرکت کنیم.
واقعیّت آن است که تاریخ تنها اندکی از سیره ائمه علیهم السلام را برای ما نقل کرده است، زیرا آنان همیشه از سوی حکومتهای ستمگر در محاصره تبلیغاتی قرار داشتند تا آنجا که حتّی، نقل فضیلت آنان در برخی از دوران، راوی را با خطر مواجه می ساخت و شاعری همچون دعبل به خاطر مدح و ستایش اهل بیت علیهم السلام به مدّت 25 سال چوبه اعدام خویش را بر پشتش حمل می کرد!! با این وجود، روایاتی که درباره فضایل آنان به ما رسیده در حد خود دوره ای تربیتی و کامل از مکارم اخلاقی به شمار می روند.
از آنجا که امام کاظم علیه السلام در یکی از سخت ترین دورانهای مبارزه و دشوارترین اوقات تقیّه و پنهانکاری می زیسته است، ثبت ماجراها و داستانهای ایشان و گذر از حصار ممنوعیتهای رژیم حاکم و رسیدن به نسلهای بعدی در حد خود یک معجزه به حساب می آید. بر ماست که بر این داستانهائی که به دست ما رسیده استدلال کنیم اگر چه می دانیم آنچه به دست ما رسیده قطره ای از معجزات و داستانهای شگفت انگیز آن حضرت می باشد.
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن