-
در مدینه
امام علیه السلام پس از آغاز دوران امامت خود حدود 8 سال در مدینه اقامت کرد. در طول این مدّت مورد احترام خاصّ و عام و پناهگاه غریبه ها و نزدیکان بود. مردم مسائل مشکل و دشوار خود را از آن حضرت می پرسیدند و او در کوتاه ترین زمان، مشکلات آنها را حل می کرد.
یکی از راویان گوید: زمانی که امام رضا علیه السلام از دنیا رفت، به حج رفتیم و بر امام جواد علیه السلام وارد شدیم. شیعیان از هر شهر و دیاری آمده بودند تا امام علیه السلام را ببینند. در این هنگام، عبدالله بن موسی که پیر مردی دانا و فاضل بود، در حالی که جامه ای خشن در برداشت و نشان سجده روی پیشانی اش نقش بسته بود داخل شد و نشست.
ابو جعفر علیه السلام از اتاق بیرون رفت. آن حضرت جامه و ردایی از کتان در بر و نعلینی سپید بافته شده از برگ درخت خرما در پا داشت. عبدالله، عموی امام علیه السلام از جای برخواست و به پیشواز از آن حضرت رفت، پیشانی اش را بوسید. شیعیان نیز از جای خود برخواستند. امام جواد علیه السلام بر کرسی نشست و مردم که از خردسالی آن حضرت به شگفت افتاده بودند، به یکدیگر می نگریستند.
مردی از حاضران جلو آمد و از عموی آن حضرت پرسید: خداوند حال تو را اصلاح کند! چه می گویی درباره مردی که با چهار پایی مباشرت کرده است؟
عبدالله پاسخ داد: دست او را قطع و بر وی حد جاری کنند.
امام علیه السلام از شنیدن این پاسخ در خشم شد و فرمود: عمو! از خدا بترس، از خدا بترس! کار بس دشواری است که در روز قیامت به خاطر فتوا درباره اموری که از آنها نا آگاه بوده ای در پیشگاه خدای عزّوجل بایستی.
عمویش گفت: سرورم! مگر پدرت علیه السلام چنین نفرموده بود؟ امام علیه السلام پاسخ داد: از پدرم درباره مردی که قبر زنی را نبش و با او زنا کرده بود سؤال شد و او پاسخ فرمود: به خاطر آنکه قبر را نبش کرده دستش را قطع می کنند و بر او حد زنا جاری می کنند. زیرا احترام مرده همچون احترام زنده است. عبدالله گفت: درست گفتی سرورم! من از خدا طلب آمرزش می کنم. مردم متعجّب شدند و از امام جواد علیه السلام پرسیدند: ای سرور! آیا اجازه می دهی پرسشهای خود را از شما بپرسیم؟
امام علیه السلام فرمود: آری
در یک مجلس از آن حضرت سی هزار مسأله پرسیدند و او همه را پاسخ گفت. این در حالی بود که امام جواد علیه السلام در آن هنگام تنها 9 سال داشت.(15)
این داستان بیانگر اهمّیّت جایگاه امام جواد علیه السلام در چشم شیعیان و از طرفی نشانگر علم سرشار و دانش گسترده آن حضرت است که خداوند در آن علم و معرفت خویش را دمیده و بر مراتب تقوا و خشیّت او افزوده بود.
-
به سوی بغداد
چون مأمون عبّاسی به بغداد رخت برکشید، همواره میان او و آل عبّاس به خاطر اعطای مقام ولایت عهدی از سوی او به امام رضا علیه السلام ستیز و نزاع برقرار بود. آنان به وی یادآوری می کردند که بنی فاطمه مخالفانی هستند که باید بیشتر از هر مخالف دیگری از آنها بیمناک بود. زیرا آنان در شرق و غرب کشور دارای یاران و هوادارانی هستند.
مأمون نیز در توجیه کار خود و دادن منصب ولایت عهدی به امام رضا علیه السلام فضایل او را که زبان وی و دیگران از بر شمردن آنها عاجز بود، بیان می کرد و می گفت: این خاندان علم و دانش را از پدران خویش به میراث برده اند چنان که مکارم و اخلاق والا را از آنها به ارث گرفته اند!
شیعیان در آن هنگام بواسطه وجود امام رضا علیه السلام از شوکت و قدرت بسیاری برخوردار شدند و مبلغان فداکاری در هر گوشه ای از کشور اسلامی داشتند و مردم نیز به خاطر فضایل و کمالاتی که در صحنه سیاسی از حضرت رضا علیه السلام دیده بودند، به شیعیان تمایل نشان می دادند.
از طرفی دعوت آنان به امامت فرزندان فاطمه بیش از هر زمان دیگر انتشار یافته بود، زیرا بسیاری از شیعیان پستها و موقعیّتهای حساسی در حکومت به دست آورده بودند و به خاطر اختلافاتی که میان عبّاسیّان روی داده بود به تحرکات مثبت و مستّمری دست می زدند.
دستگاه حکومت پی برده بود که گروههای بسیاری از عبّاسیّان با حکومت راه نیرنگ و فریب را پیش گرفته اند و قدرت را برای خود می خواهند. از این رو مجبور شده بود گروهی مخالف با آنان را از شیعیان روی کار آورد.
از طرف دیگر موجی از ناخشنودی عمومی به خاطر کشته شدن امام رضا علیه السلام به دست مأمون، کشور را فرا گرفته بود. مأمون برای سرپوش نهادن بر خیانت خود در حقّ امام رضا علیه السلام و برای رویارویی با خواصّ عبّاسیّان و نیز به خاطر دلجویی از عموم مردم، فرستاده ای را به مدینه روانه کرد و طی یک رسمی امام جواد علیه السلام را به سوی خود طلبید.
این واقعه در سال 211 هجری و در زمانی که تنها 16 سال از عمر امام جواد سپری می شد، اتفاق افتاد.
چنان که از تاریخ به دست می آید، ورود امام علیه السلام به بغداد آکنده از نوازشها و احترامات شاهانه ای بود که مأمون آن را برای ورود مقدّم میهمان خویش تدارک دیده بود.
مردم آمدن امام جواد علیه السلام را که مدّتها به دیدار و زیارتش مشتاق بودند، به یکدیگر نوید می دادند.
مأمون استقبال پر شکوهی از آن حضرت به عمل آورد و تصمیم گرفت دخترش ام الفضل را به همسری او دهد چنان که بیش از این دختر دیگرش ام حبیب را به همسری امام رضا علیه السلام در آورده بود.
عبّاسیّان به خاطر این عمل، مأمون را شدیداً مورد اعتراض قرار دادند. زیرا می ترسیدند خلافت به دست فرزندان فاطمه افتد. از این رو خویشان نزد مأمون رفته اظهار داشتند: تو را به خدا سوگند می دهیم که از دادن دخترت به امام جواد علیه السلام خودداری کنی زیرا، بیم آن داریم که سلطنتی که خداوند عزّوجل ما را مالک آن گردانیده، از دست برود و جامه ای را که خداوند بر ما پوشانیده از تن ما بیرون آید و تو خود بر آنچه که در گذشته تاکنون میان ما و این قوم روی داده، آگاهی. ما از کاری که تو با امام رضا علیه السلام انجام دادی (اشاره به ولایت عهدی آن حضرت) همواره بیمناک بودیم امّا خداوند ما را در آن مهم یاری فرمود. پس تو را به خدا ما را به اندوه و اندیشه ای که از ما دور شد، مجدداً وارد مگردان.
مأمون در پاسخ به آنها گفت: آنچه میان ما و خاندان ابوطالب گذشت، مسبّب آن شما بودید. اگر شما درباره آنها رعایت انصاف را می کردید آنان از شما سزاوارتر بودند. و آنچه (خلیفه) پیش از من در حقّ آنها مرتکب شد، در حقیقت قطع رحم بود و من از این بابت به خدا پناه می برم. به خدا قسم من از اینکه رضا علیه السلام را جانشین خود گردانیدم احساس پشیمانی ندارم... من از او خواستم که خود زمام خلافت را به دست گیرد و مرا از آن معاف دارد امّا او خودداری ورزید و امر خداوند چنان مقدر شده بود!!
امّا امام جواد علیه السلام را به این خاطر برگزیدم که با وجود سنّ و سال اندکش بر تمام اهل فضل از نظر علم و دانش برتر است و امیدوارم آنچه را که من درباره او می دانم برای دیگر مردمان نیز آشکار گردد که در این صورت خواهند دانست که نظر من درباره او صواب بوده است.
خویشانش گفتند: اگر چه خوی و سیرت این جوان او خوشایند تو افتاده، امّا بچّه است و از دانش و فقه بی بهره. پس او را مهلت ده تا به ادب آراسته گردد آنگاه هر تدبیری را که درباره او اندیشیده ای، عملی کن.
مأمون پاسخ داد: وای بر شما! من به این جوان از شما داناترم. اهل این خانه (خاندان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم)، علمشان از سوی خدای تعالی است. پدرانش همواره در دین و ادب از عامه مردم، بی نیاز بودند. پس اگر می خواهید امام جواد علیه السلام را بدان چه که جایگاه و مرتبه او را برای شما اثبات می کند، بیازمایید.
خویشانش گفتند: ما به این آزمون رضایت داریم پس ما را با او واگذار تا کسی را قرار دهیم که در پیشگاه تو پرسشهایی در مسائل فقهی از او بپرسد. اگر او پاسخ صواب داد، ما اعتراضی نخواهیم داشت و رای استوار امیرالمؤمنین در مورد او برای خاصّ و عام آشکار خواهد شد و چنان چه او از پاسخ به سؤالات درماند مانع دامادی او می شویم. مأمون به این قرار راضی شد.
مخالفان قرار گذاشتند یحیی بن اکثم را برای مناظره با امام جواد علیه السلام و پرسش از مسائل پیچیده فقهی برگزینند. یحیی در آن هنگام قاضی القضات دیار اسلامی بود.
موعد مقرّر فرا رسید. امام جواد علیه السلام آمد و یحیی بن اکثم نیز حاضر شد و رو به روی امام نشست. مأمون در کنار امام نشسته بود و بر مجلس اشراف داشت. ابن اکثم به خلیفه نگریست و گفت:
آیا امیرالمؤمنین اجازه می فرماید از پرسشی کنم؟ مأمون به او رخصت داد. یحیی به امام روی کرد و گفت: فدایت شوم آیا اجازه می دهی سؤالی کنم؟ ابو جعفر علیه السلام فرمود: هر چه می خواهی بپرس.
-
یحیی پرسید: فدایت شوم، چه می فرمایی درباره شخصی که در حال احرام شکاری کشته است؟
امام جواد علیه السلام پرسید:
آیا این شخص، شکار را در حل کشته یا در حرم؟
عالم بوده یا جاهل؟
عمداً آن را کشته یا به خطا؟
آن شخص آزاد بوده یا بنده؟
صغیر بوده یا کبیر؟
نخستین صید او بوده یا صید کردن تکراری؟
آن صید از دسته پرندگان بوده یا غیر آن؟
از پرنده های کوچک بوده یا بزرگ؟
شخص محرم باز مصرّ بر صید است یا پشیمان؟
در شب شکار کرده یا در روز؟
محرم برای بوده یا عمره؟(16)
یحیی بن اکثم شگفت زده شد و آثار درماندگی و عجز در چهره اش نمایان گشت و چنان به لکنت افتاد که حاضران حیرت و واماندگی او در جواب دریافتند. مأمون گفت: سپاس خدا را بر این نعمت و توفیقی که در رأی و نظرم ارزانی فرمود. آنگاه رو به خویشانش کرد و پرسید: حال آنچه را که انکار می کردید، دانستید؟! سپس به امام جواد علیه السلام نگریست و گفت: ای ابو جعفر آیا خواستگاری می کنی؟ امام علیه السلام فرمود: آری. مأمون گفت: فدایت شوم برای خود خواستگاری کن که من تو را برای خویش پسندیدم و دخترم ام الفضل را بر خلاف میل عده ای، به همسری تو در می آورم.
ابو جعفر علیه السلام فرمود: سپاس خدای را به عنوان اقرار به نعمتی که ارزانی فرموده و جز خدا معبودی شایسته نیست به عنوان اخلاص برای یکتایی اش. و درود خدا بر محمّد سرور آدمیان و برگزیدگان از عترتش. امّا بعد: از جمله نعمتهای خداوند بر مردم آن است که آنها را با حلال از حرام بی نیاز کرده و فرموده است:
« و انکحوا الایامی منکم و الصالحین من عبادکم و امائکم ان یکونوا فقراء یغنهم الله من فضله و الله سمیع علیم».(17)
همانا که محمّد فرزند علی فرزند موسی، ام الفضل دختر عبدالله مأمون را خواستگاری می کند و مهر او را مهر جدّه اش فاطمه دختر محمد صلی الله علیه و آله و سلم که پانصد درهم است، قرار می دهد. پس ای امیرالمؤمنین آیا او را با این مهر به همسری من می دهی؟
مأمون پاسخ داد: آری او را با این مهر به ازدواج تو درمی آوردم. آیا این نکاح را می پذیری؟
ابو جعفر علیه السلام فرمود: آری آن را پذیرفته بدان راضی هستم.
-
جشن ازدواج
راوی این حدیث گوید: دیری نپایید که صداهایی شبیه به صداهایی که دریانوردان در گفتگوهایشان به کار می برند، شنیدیم. ناگهان پیشکارانی را دیدیم که قایقی ساخته شده از نقره را که با ریسمانهایی ابریشمین بسته شده بود، بر چرخی آکنده از غالیه (نوعی عطر) می کشیدند و می آوردند. مأمون دستور داد محاسن خواص را با این عطر خوشبوی سازند. سپس آن قایق را به مکانی که عوّام در آن بودند، بردند و آنها نیز خود را با آن غالیه، معطّر ساختند. سفره های غذا گسترده شد و مردم به خوردن مشغول شدند و به هر قومی بنابر ارج و اعتبارشان هدایایی داده شد. چون جشن به پایان رسید و مردم پراکنده شدند و تنها گروهی از خواص مانده بودند مأمون به امام جواد علیه السلام عرض کرد: فدایت شوم اگر صلاح می دانی درباره احکام فقهی وجوهی که در قتل شکار تفصیل دادی، برای ما سخن بگویی، ابو جعفر علیه السلام فرمود:
آری، اگر شخص محرم شکاری از پرنده های بزرگ را در خارج از حرم بکشد، باید به عنوان کفّار یک گوسفند بدهد، اگر در حرم مرتکب چنین کاری شود کفّاره او دو چندان است. اگر جوجه ای را در خارج حرم کشت، کفّاره اش برّه ای از شیر گرفته است و اگر در حرم چنین کاری کرده بود باید علاوه بر آن برّه، بهای جوجه را هم بپردازد. و اگر صیدی که کشته بود از وحوش باشد، در گورخر وحشی باید یک گاو به عنوان کفّاره بدهد و اگر شتر مرغ باشد باید یک شتر کفّاره دهد. و اگر آهویی کشته باشد باید یک گوسفند کفّاره دهد و اگر چنین حیواناتی را در حرم کشت کفّاره اش دو برابر است و باید آن را به کعبه رساند و قربانی کند و اگر محرم کاری کند که قربانی بر او واجب گردد و احرامش برای حج باشد باید شتری در منی به عنوان کفّاره قربانی کند و اگر احرامش برای عمره باشد باید شتری در مکّه نحر کند و کفّاره صید بر عالم و جاهل یکسان است و آن که عمداً مرتکب چنین کاری شود، گناه کرده است و اگر کسی به خطا، صیدی شکار کند کفّاره بر او واجب نیست. و اگر شخص آزاد به شکار صید مبادرت ورزد، دادن کفّاره بر خود او واجب است و چنانچه بنده این کار را بکند آقایش باید کفّاره او را بپردازد. شخص صغیره کفّاره ای بر او نیست ولی دادن کفّاره بر کبیر واجب است و آن که از چنین کاری ندامت حاصل کرده کیفر آخرت از او ساقط می شود، آن که بر این کار مصرّ است و بر آن مداومت ورزد، کیفر آخرت بر او واجب می گردد.
مأمون گفت: نکو گفتی ای ابو جعفر که خدایت نکویی دهد! اگر صلاح می دانی همچنان که یحیی پرسشی از شما کرد، شما نیز از او پرسشی کنید. ابو جعفر علیه السلام از یحیی پرسید: آیا بپرسم؟ یحیی پاسخ داد: فدایت شوم بپرس اگر پاسخ سؤال شما را دانستم جواب می گویم و گرنه از شما استفاده می کنم.
امام علیه السلام از او پرسید: مرا از مردی خبر ده که در آغاز روز به زنی می نگرد در حالی که نگاهش به آن زن حرام است و چون روز بر آمد نگاهش حلال می شود و به وقت زوال آفتاب آن زن بر او حرام گردد و چون عصر فرا می رسد بر او حلال می شود به وقت غروب خورشید بر او حرام می گردد و به وقت شب بر او حلال می شود و در نیمه شب بر او حرام می گردد و چون سپیده می دمد بر او حلال می شود؟ حکم این زن چیست؟ و چگونه پیوسته بر او حلال یا حرام می گردد؟
یحیی پاسخ داد: به خدا سوگند جواب این سؤال را نمی دانم اگر صلاح می دانید خود پاسخ آن را بیان فرمایید.
امام جواد علیه السلام فرمود: این کنیزی است که متعلّق به مردی است که در آغاز روز بدو می نگرد و نگاهش بر او حرام است و چون روز بر می آید او را از آقایش می خرد و بر او حلال می شود و به هنگام ظهر او را آزاد می کند و بر وی حرام می گردد و به هنگام عصر او را به همسری می گیرد و برای او حلال می شود و به هنگام مغرب ظهارش می کند و بر او حرام می گردد و به هنگام شب کفّاره ظهارش را می دهد و برای او حلال می شود و به هنگام نیمه شب او را یک طلاق می گوید بر او حرام می شود و به هنگام سپیده به او رجوع می کند و برای وی حلال می گردد!
مأمون با شنیدن این پاسخ رو به خویشان حاضر در جمع کرده و پرسید: آیا در شما کسی هست که به این سؤال چنین پاسخی بدهد یا جواب سؤال پیشین را بداند؟
حاضران گفتند: نه به خدا امیرالمؤمنین خود داناتر است.
آنگاه مأمون گفت: وای بر شما! این خاندان به فضلی که خود نظاره گر آن هستید از سایر مردم متمایز شدند و کم سالی آنها، از کمال بازشان نمی دارد. آیا مگر نمی دانید که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رسالتش را با دعوت امیرالمؤمنین علی بن ابی الطالب که در آن هنگام 10سال داشت آغاز کرد و علی اسلام را پذیرا شد و برای او به اسلام حکم کرد و کودکی جز علی را به اسلام فرا نخواند و با حسن و حسین علیهما السلام که در آن هنگام کمتر از 6 سال داشتند بیعت کرد و با کودکی جز آن دو دست بیعت نداد؟ آیا از آنچه خداوند ویژه این قوم کرد آگاه نیستید؟ آیا نمی دانید که اینان از نژاد یکدیگرند و حکم آخر آنها حکم اوّل آنهاست؟
حاضران گفتند: راست گفتی ای امیرالمؤمنین. آنگاه برخواستند و رفتند.
-
هدایا
روز بعد، مردم حاضر شدند و امام جواد علیه السلام نیز حاضر شد. لشکریان و نگهبانان و خواص و کارگزاران برای عرض شادباش پیش مأمون و امام جواد علیه السلام آمدند. سه سینی نقره ای که در آن گلوله هائی آمیخته از مشک و زعفران بود آوردند. در میان هر گلوله برگه (کاغذی کوچک) نهاده و بر روی آنها رقم اموال فراوان و نام هدایای گرانبها و زمینهای بخششی نگاشته شده بود. مأمون دستور داد این گلوله ها را در مجلس خواص بپرا کنند. هر یک از این گلوله ها که به دست کسی می افتاد، مالک آن چیزی می شد که درون آن نوشته بودند. آنگاه کیسه های زر را به میان آوردند و محتویات آنها را بر لشکریان و کارگزاران بلند مرتبه نثار کردند.
پس از پایان این مراسم، مردم در حالی که هدایا و عطایای بسیاری به دست آورده بودند راه بازگشت پیش گرفتند.
مأمون به میمنت این پیوند به تمام مساکین صدقه داد. او همواره امام جواد علیه السلام را مورد اکرام خود قرار می داد و در طول حیات خویش در بزرگداشت آن حضرت می کوشید و او را بر فرزندان و بستگانش مقدّم می داشت.(18)
چون امام جواد علیه السلام با دختر مأمون ازدواج کرد، مدّت تقریباً زیادی در رفاه و نعمت در بغداد زیست. در این مدّت مسلمانان با وی رفت و آمد می کردند، از دریای فیض او سیراب می شدند و از باران علم و دانش حضرتش عطش خود را فرو می نشاندند. امّا آن حضرت اینکه در کاخهای عبّاسیّان به آسودگی و رفاه زندگی کند و امور دینی شیعیان و مسلمانان را به فراموشی سپارد، چندان خوشدل و راضی نبود و چنین به نظر می رسد که اگر شرایط برای ترک اقامت در بغداد نامساعد نمی بود، آن حضرت در آن شهر مدّت درازی اقامت نمی کرد.
یکی از یارانش در این باره نقل می کند که در بغداد بر امام جواد علیه السلام وارد شدم و به آسودگی و رفاهی که در آن به سر می برد اندیشیدم و با خود گفتم: این مرد هرگز به وطن خویش باز نمی گردد! امام علیه السلام سر به زیر افکند و آنگاه در حالی که رنگ رخسارش زرد شده بود، سر بلند کرد و فرمود: ای حسین! (خوردن) نان جوین و نمک نیمکوب در حرم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم برای من خوشتر از این رفاهی است که اکنون مرا در آن می بینی!(19)
-
بازگشت مجدّد به مدینه
امام جواد علیه السلام از راه کوفه به مدینه رفت. چون به کوفه وارد شد شیعیان به گرد او جمع شدند و استقبالی پر شکوه از وی به عمل آوردند. سپس آن حضرت با آنان وداع کرد و به سوی مدینه جدّش رهسپار شد تا باقی روزهای حیات خویش را در آن شهر سپری کند و به مسؤلیّتهای خطیر خود که از جمله آنها پدید آوردن مکتب فکری جامعی بود، بپردازد. امام جواد علیه السلام در مدینه بود تا آنکه مأمون عبّاسی از دنیا رفت.
-
پس از مأمون
مأمون به برادرش معتصم عبّاسی وصیّت کرد و خود در قریه ای از نواحی طرسوس.(20) چشم از جهان فرو بست. طرسوس از نواحی مرزی میان سرزمین اسلام و کشور روم بود که در آن هنگام امواج درگیری و کشمکش در آن بالا گرفته بود و مأمون برای فرونشاندن این درگیریها شخصاً بدانجا رهسپار شده بود تا آنکه سرانجام مسلمانان پیروز شدند.
مأمون، خصوصاً در مورد علویها به برادرش معتصم سفارشها کرد و به او گفت: اینان پسران عموی تو از نسل امیرالمؤمنین علی علیه السلام هستند. با آنها خوش رفتار باش و از گنهکارشان بگذر و به آنان توجّه کن و در هر سال صله های آنها را قطع مکن که حقوق اینان از چند جهت واجب می شود.
در اواخر تابستان و در شب دوازدهم ماه رجب از سال 218 هجری مأمون عبآسی جهان را بدرود گفت و در ناحیه طرسوس به خاک سپرده شد و معتصم زمام حکومت را به دست گرفت. او که از هر وسیله ممکن در جهت تثبیت پایه های حکومت خویش استفاده می کرد، در این اندیشه افتاد که امام جواد علیه السلام داماد خلیفه سابق و سرور شیعه است و شیعه نیز در میان مردم از قدرت بسیاری بهره مند است. بنابراین شاید از ناحیه او خطری متوجّه حکومت شود. در پی این اندیشه، معتصم امام جواد علیه السلام را از مدینه به بغداد آورد. تنها به این علّت که آن حضرت تحت مراقبت شخصی وی قرار گیرد.
بدین ترتیب امام علیه السلام برای بار دوّم به بغداد آمد و به دور از سیاست و کاخ و پادشاهی به رتق و فتق امور مردم همّت گماشت.
این اقامت امام جواد علیه السلام در بغداد از تاریخ 28 محرم سال 220 هجری آغاز شد و تا تاریخ 29 ذی القعده همان سال ادامه یافت. در این تاریخ بواسطه زهری که به اشاره معتصم بالله، خلیفه عبّاسی، به آن حضرت خورانیده شد مرگ وی فرا رسید.
داستان این حادثه بنابر آنچه که که نویسنده توانا، عیّاشی از «ونان» پیشکار و محرم اسرار ابن ابی داوود، قاضی مشهور بغداد نقل کرده، چنین است:
روزی ابن ابی داوود، غمگین از نزد معتصم بازگشت. علّت اندوه را جویا شدم و او پاسخ داد: از آنچه امروز از این سیاه (اشاره به امام جواد علیه السلام کرد) در پیشگاه امیرالمؤمنین بر من رسید، اندوهگینم. پرسیدم: مگر چه پیش آمده است؟ گفت: دزدی را آنجا آوردند که به دزدی خود اقرار کرده بود و خلیفه خواست بر او حد جاری کند. لذا فقها را گرد آورد و امام جواد علیه السلام را نیز حاضر کرد و از ما پرسید که دست دزد را از چه ناحیه ای باید قطع کرد؟ من گفتم: باید از بند دست قطع کرد. پرسید: چه دلیلی برای این سخن داری؟ گفتم: چون دست از انگشت است تا کف و خداوند در آیه تیمّم فرموده است:
« فامسحوا بوجوهکم و ایدیکم منه»(21).
عدّه ای از حاضران نیز با من هم عقیده شدند. برخی دیگر از فقها گفتند: باید دست دزد را از آرنج قطع کرد. چون خداوند در آیه وضو می فرماید:
« و ایدیکم الی المرافق»(22)
این آیه دلالت می کند که دست تا آرنج است. در این لحظه معتصم به امام جواد علیه السلام رو کرد و پرسید: ای ابو جعفر. شما چه می گویید؟ آن حضرت گفت: حاضران در این باره سخن گفتند. معتصم گفت: من با سخن آنها کار ندارم، شما چه می گویید؟ امام جواد علیه السلام فرمود: مرا از پاسخ به این پرسش معذور بدار. معتصم گفت: تو را به خدای تعالی سوگند می دهم که آنچه را که در این باره می دانی بگویی.
امام جواد علیه السلام فرمود: حال که مرا به خدا سوگند دادی باید بگویم که حاضران درباره کیفر این دزد، راه سنّت را خطا رفتند. در اجرای حدّ دزد باید مفصل انتهای انگشتان او را قطع کنند و کف را باقی گذارند. معتصم پرسید: دلیل این سخن چیست؟
آن حضرت پاسخ داد: فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم که گفت: در سجده باید هفت عضو بر زمین باشد: صورت، دو دست، دو زانو، و دوپا. بنابراین اگر دزد: از مچ یا آرنج جدا شود، دیگر دستی ندارد تا هنگام سجده آن را بر زمین گذارد. از طرفی خداوند فرموده است: (ان المساجد لله)(23).
مقصود از مساجد همین اعضای هفت گانه است که در هنگام سجده بر زمین قرار می گیرند و آنچه برای خداست، قطع نمی شود.
معتصم از این پاسخ در شگفت شد و فرمان داد فقط انگشتان دزد را قطع کنند.
ابن ابی داوود در دنباله این سخنان می گوید: در این هنگام حالتی بر من رفت که گویی قیامت من بر پا شد و آرزو کردم که ای کاش مرده بودم و چنین روزی را نمی دیدم.
آنگاه پس از سه روز نزد معتصم رفته به او عرض کردم، نصیحت امیرالمؤمنین واجب است و من سخنی به او می گویم که می دانم بواسطه آن وارد آتش می شوم. معتصم پرسید: کدام سخن؟ گفتم: وقتی امیرالمؤمنین در مجلس خویش فقها و علمای مردم را برای یکی از امور دینی جمع می کند و از آنها حکم مسأله ای را می پرسد و آنان وی را پاسخ می دهند، در حالی که لشکریان و وزیران و دبیران در مجلس حضور دارند و تمام گفتگو ها را از پس در می شنوند. آنگاه نظر آنها را نمی پذیرد و تنها سخن مردی را قبول می کند که نیمی از این امّت به امامت و پیشوایی او اعتقاد دارند و ادعا می کنند که او از خلیفه بدین مقام سزاوارترست این کار پسندیده ای نیست!!
در این هنگام رنگ سیمای خلیفه دگرگون شد و تنبّهی برای او حاصل گردید و گفت: خدا تو را پاداش دهد که مرا نصیحت خوبی کردی آنگاه در روز چهارم فلانی را (نام شخصی را می برد که برخی از مؤلفان یا راویان اسم او را حذف کردند) که از نویسندگانش بود امر کرد که امام جواد علیه السلام را به منزل خویش به میهمانی دعوت کند. آن شخص امام جواد علیه السلام را به منزل خویش دعوت کرد امّا آن حضرت از اجابت دعوتش پوزش خواست و گفت: می دانی که من در مجلس شما حاضر نمی شوم. امّا او در دعوت خویش اصرار ورزید و گفت: من شما را برای خوردن غذا دعوت می کنم و دوست دارم که بر روی لباسهایم پای گذاری تا متبرک شود. زیرا فلان بن فلان که از وزیران خلیفه است، مایل به دیدار شماست. لاجرم آن حضرت دعوت وی را پذیرفت و به خانه اش رفت. در غذای آن حضرت زهر ریختند. چون امام علیه السلام از آن غذا خورد احساس کرد که آغشته به زهر است از این رو اسب خویش را خواست. میزبان از آن حضرت خواست که بماند ولی امام علیه السلام به او پاسخ داد: اگر در خانه تو نباشم برای تو بهتر است. امام جواد علیه السلام در آن روز و شب رنجور و نالان بود تا آنکه زهر در بدنش پراکنده شد و جان داد.
ای امام به حق بنگر که پس از این همه، پاداش تو را چنین دادند! حال آنکه تو فقط خیر ایشان را می خواستی ولی آنان فقط شرّ و بدی برای تو می خواستند!!
به خدا در حقّ تو خیانت و نیرنگ روا داشتند و تو را که هنوز بهار زندگانی ات سپری نشده بود، زهر خورانیدند. امّا عجب نیست که پداران و اجداد تو همواره نمونه خوبیها بودند و پدران و اجداد اینان پیوسته نمونه های گناه و تبهکاری! پس درود بر تو و نفرین و عذاب بر ایشان باد!
آری، آن مشعل تابان به خاموشی گرایید و امّت اسلامی بار دیگر حسرت زده و گریان، همچون زمین که پس از غروب خورشید بانگ آه و ناله سر می دهد، در سوگ او شیون و افغان سر دادند.
امام جواد علیه السلام به هنگام عهده داری منصب امامت، کم سال تر از تمام ائمه علیهم السلام به جز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بود. زیرا زمام خلافت معنوی در آخر ماه صفر سال 202 هجری، زمانی که وی تنها هفت سال داشت، به او منتقل گردید. از طرفی هنگامی که آن حضرت به شهادت رسید(ذی قعده 220 هجری) از دیگر ائمه علیهم السلام جوان تر بود. وی در حالی که فقط 25 بهار از عمرش سپری می شد و پس از آنکه 18 سال زمام امامت شیعیان را در دست داشت، چشم از جهان فرو بست.
شهر بغداد به خاطر وفات زاده امام رضا علیه السلام یکسره غرق شیون و ماتم شد. تردیدهایی پیرامون قصر حکومتی، در مورد وفات امام جواد علیه السلام دور می زد تا آنجا که نزدیک بود آتش انقلابی نیرومند، علیه حکومت ستمکار عبّاسی شعله ور گردد!
معتصم و ولی عهد، او الواثق بالله، بر آن حضرت نماز گزاردند، همچنین فرزند بزرگوار آن امام، حضرت امام علی نقی علیه السلام بر پیکر آن حضرت نماز گزارد. و سپس او را در آرامگاهش در کاظمیه به خاک سپردند که تا به امروز نیز مشتاقانش به زیارت او نایل می شوند. (درود و سلام بر محمّد بن علی علیه السّلام).
در برخی از احادیثی که درباره علت وفات امام جواد علیه السلام وارد شده، آمده است: معتصم برخی از وزیران خویش را فراخواند و به آنها دستور داد که علیه محمّد بن علی علیه السلام شهادت دهند که می خواسته به همراه پیروان خود از شیعیان امامیّه، انقلابی بر ضدّ حکومت به راه اندازد. معتصم قصد داشت بدین وسیله براحتی بر امام دست یابد و او را روانه زندان کند و یا به قتل برساند.
چون امام جواد علیه السلام را حاضر کردند معتصم به او نگریست و گفت: تو می خواستی بر من خروج کنی؟ امام علیه السلام پاسخ داد: به خدا قسم من چنین کاری نکردم. معتصم گفت: فلانی و فلانی بر این امر گواهی داده اند. شاهدان را حاضر کردند و آنها پاسخ دادند: بلی تو قصد خروج داشته ای و این نامه هایی که از برخی از غلامانت گرفته ایم!
امام جواد علیه السلام که در ایوان کاخ نشسته بود، دست خود را بالا برد گفت: خدایا اگر اینان بر من دروغ می بندند، به کیفرشان برسان.
راوی حدیث گوید: ناگهان ما به ایوان نگریستیم که چگونه می لرزید می رفت و می آمد و هر کس بر می خواست، دوباره به زمین می افتاد.
معتصم با دیدن این صحنه گفت: ای فرزند رسول خدا من از آنچه کردم توبه می کنم. پس از پروردگارت بخواه که این لرزه را آرام کند. آنگاه امام جواد علیه السلام گفت: خداوندا این لرزه را آرام گردان تو خود می دانی که اینان دشمنان تو و دشمنان منند.
چون سخن امام علیه السلام پایان یافت، ایوان از لرزش باز ایستاد.(24)
-
روزگار امام علیه السلام
دوران امام جواد(25)
امام جواد علیه السلام با دو تن از خلفای عبّاسی هم دوران بود. در دوران خلافت مأمون، امام علیه السلام در شرایطی آرام زندگی را سپری کرد. می دانیم که مأمون در صدد بر آمد تا خود را به علویها و سرور آنان امام رضا علیه السلام نزدیک کند. چرا که در این بُرهه حکومت عبّاسی با فشارهایی که از جانب توده های مردم اعمال می شد، روبه رو بود. در حقیقت وجود زنجیرهائی از قیامها و انقلابها در نقاط مختلف سرزمین اسلامی، یکی از ویژگیهای عصر خلافت مأمون به شمار می رفت.
برخی از تاریخ نگاران می نویسند: مأمون عبّاسی شیعه و معتقد به حقانیّت فرزاندن علی علیه السلام بود و به امامت علی علیه السلام اعتقاد داشت. امّا به عقیده ما مأمون فاقد چنین اعتقادی بود. زیرا شیعه بودن مقامی است که یک خلیفه غاصب سزاوار برخورداری از آن نیست.
نکته ای که باقی می ماند این است که پس از شهادت اما رضا علیه السلام به دست مأمون، محمّد بن علی علیهما السلام در واقع به عنوان امام و پیشوای قانونی افراد مکتبی در آمد. و می دانیم که مأمون عبّاسی آن حضرت را به دامادی خود برگزید.
چرا امام جواد علیه السلام دامادی مأمون را پذیرفت؟
ممکن است که بپرسم چرا امام جواد علیه السلام قبول کرد با دختر مأمون ازدواج کند؟ برای پی بردن به جواب این سؤال باید به جنبش مکتبی ای که ائمه علیهم السلام آن را رهبری می کردند و نیز به مرحله ای که این جنبش در روزگار امام رضا علیه السلام و فرزندش امام جواد علیه السلام رسیده بود، نگاهی بیفکنیم.
در دوران خلافت مأمون، جنبش مکتبی به نهضتی مبدّل شده بود که می توانست خود را در حکومت وارد کند و با قرار گرفتن در زیر چتر حکومت از آن بهره برداری نماید و حتّی حکومتی ایجاد کند که امروزه بدان حکومت ائتلافی گفته می شود. ائمه علیهم السلام بدون آنکه رسالت خود را به فراموشی بسپارند، هرگونه حمایتی را از جانب حکومت می پذیرفتند.
پیشوایان معصوم ما علیهم السلام دست از حرکت خویش بر نمی داشتند. به تعبیر دیگر، آنان خلافت را نمی پذیرفتند و با آنان همکاری نمی کردند. گواه ما بر این ادعا موضع امام رضا علیه السلام در قبال مسأله ولایت عهدی بود که آن حضرت آن را به شرط عدم دخالت در امور حکومتی پذیرفت.
امّا حضرت جواد علیه السلام هنگامی که از دختر مأمون خواستگاری کرد و او را به همسری خویش گرفت، داماد خلیفه شد و از این فرصت برای انجام رسالت خویش بهره برداری کرد. براستی داماد خلیفه شدن چه معنایی می توانست داشته باشد؟
هر کس که قدم به کاخ حکومتی می گذارد ممکن است والی یک منطقه یا حکمران یک شهر و یا دست کم به مقام قاضی القضات دست یابد. لکن امام جواد علیه السلام در پی هیچ یک از این مشاغل نبود و تنها کاری که کرد آن بود که دست همسرش را گرفت و به مدینه رفت و تا هنگام مرگ مأمون در منطقه ای به نام رقّه، در مدینه ماند.
بنابراین امام جواد علیه السلام از رهگذر این پیمان خویشی، به چه دستاوردهایی نایل شد؟
در حقیقت آن حضرت از این رهگذر به دو مقصد رسید:
اولاً: با پذیرفتن ازدواج با دختر مأمون، وی را از اندیشه قتل خود منصرف کرد.
ثانیاً: دست دستگاه خلافت و مأموران آنرا از رساندن هر گونه گزندی به رهبران و اعضای نهضت مکتبی (شیعه) با این ازدواج بست.
این شیوه در بسیاری از دورانهای ائمه علیهم السلام نیز به اجرا گذارده شد. بهترین نمونه برای اثبات این سخن، ماجرای علی ن یقطین بغدادی است که در آغاز مشاور مهدی خلیفه عبّاسی بود و سپس تا وزارت هارون الرشید ارتقای مقام یافت.
او هنگامی که به این مقام رسید، با توجّه به گرایش های مکتبی خود نزد امام کاظم علیه السلام آمد و عرض کرد: «ای فرزند رسول خدا من یاور این ستمگر شده ام». و خواست از مقام خود استعفا دهد. حال آنکه اگر کسی می توانست در آن روزگار به چنین مقامی برسد، در حقیقت بر تمام امور بزرگترین حکومت جهان تسلط می یافت.
با این وجود امام کاظم علیه السلام از وی خواست که در مقام خود همچنان باقی بماند و وظایف خویش را پیگیری کند علی بن یقطین در قصر هارون به وظیفه خود مشغول می شود. امّا دوباره از امام علیه السلام تقاضا می کند که به او اجازه کناره گیری از امور حکومتی را بدهد. باز هم آن حضرت چنین اجازه ای به او نمی دهد. کارهایی که علی بن یقطین در ارتباط با جنبش انجام داد بسیار بزرگ بود تا آنجا که امام موسی کاظم علیه السلام در روز (عید قربان) هنگامی که داوود رقی بر آن حضرت وارد شد، درباره علی بن یقطین فرمود:
«در حالی که در عرفات بودم هیچ کس جز علی بن یقطین در قلب من خطور نکرد. او همواره با من بود و از من جدا نشد تا آنکه به مشعر رفتم.»(26)
-
امام جواد علیه السلام در دوره خلافت معتصم
امام جواد همچنین با خلیفه دیگری که تأثیر مستقیمی در زوال حکومت عبّاسی داشت، معاصر بود. این خلیفه معتصم بالله نام داشت.
معتصم فرزند کنیزی ترک بود. و همین امر موجب شد که وی به بستگان مادرش گرایش بیشتری پیدا کند. او تمایل شدیدی به جمع کردن ترکها و خرید آنها از صاحبانشان داشت. نتیجه این اقدامات آن شد که چها هزار ترک در دربار او گرد آیند. وی لباسهای فاخر و کمربندهای زرین به آنها می پوشانید. و آنها را با زر و زیورها می آراست و از سایر سپاهیان ممتازشان می کرد.(27)
او همچنین مناصب و مشاغل فرماندهی در سپاه را به ترکها اختصاص می داد تا آنجا که این امر موجب تحریک احساسات نظامیان عرب شد. بر همین اساس «عجیف» (یکی از نظامیان عرب) کوشید تا به حکومت معتصم پایان دهد و عبّاس بن مأمون را بر سر کار آورد. امّا این حرکت سرکوب شد و معتصم او را کشت.
زمانی که پای ترکها به دیار اسلام باز شد، کوشیدند آرام آرام حکومت را به دست گیرند و خلفا را از قدرت کنار بزنند. آنها به اصطلاح امروز در صدد ایجاد کودتاهای نظامی بودند.
کار اینان تا بدانجا بالا گرفته بود که اگر یکی از خلفای عبّاسی، آنها را نادیده می انگاشت او را به ناگهان می کشتند و کسی دیگر از خاندان عبّاسی را بر جای او می نشاندند. بسیاری از خلفای عبّاسی از متوکّل گرفته تا مستعین و مهتدی و بالاخره مقتدر، از جمله کسانی بودند که به دست همین رهبران نظامی ترکها از پای در آمدند.
آنها هر خلیفه را که با تمنیّات و خواسته های خود هماهنگ نمی دیدند یا از کار برکنار می کردند و یا می کشتند. این مسأله را البته نمی توان به سرشت نژادی مربوط دانست بلکه این امر ثمره حالت سقوطی است که جامعه اسلامی به خاطر از هم گسیختگی و فساد گسترده اخلاقی بدان گرفتار شده بود.
امام جواد علیه السلام با بهره برداری از این اوضاع در تغذیه جنبشهای مکتبی که شالوده آنها برای آینده پی ریزی می شد، اقدامات مهمی انجام داد. در همین هنگام قیامی که توسط محمّد بن قاسم بن علی الطالبی، بر پا شد دستگاه حکومت را با ترس و نگرانی رو به رو کرد.
-
نمونه ای از انقلاب علوی
قیام محمّد بن قاسم بن علی بن عمر بن زین العابدین علی بن الحسین علیه السلام بارزترین قیام در دوران امام جواد علیه السلام بود. با خواندن خاطرات روزهای جهاد او، می توان به جلالت قدر این مرد پی برد.
توده مردم از محمّد بن قاسم بالقب «صوفی» یاد می کردند زیرا همواره جامه پشمی سپیدی می پوشید. او مردی دانشمند، فقیه، دیندار و زاهد بود.
محمّد پس از آنکه از کوفه بیرون شد به سمت «مرو» در استان خراسان روانه گردید. وی قبل از این به سوی ناحیه «رقّه» خروج کرده بود. گروهی مردان سرشناس از فرقه زیدیّه، همچون یحیی بن حسن بن فرات و عبّاد بن یعقوب رواجنی در رکاب وی بودند.
زیدیّه در آن روزگار عامل بسیاری از قیامها و انقلابها بودند. اگر چه معمولاً این قیامها و انقلابها به دست افراد دیگری که از فرقه زیدیّه نبودند، رهبری می شدند.
ابراهیم بن عبدالعطّار گوید:
ما (در مرو) با محمّد بن قاسم بودیم در آنجا به میان مردم پراکنده شدیم و آنان را به محمّد بن قاسم فرا می خواندیم. دیری نگذشت که چهل هزار نفر به ندای او پاسخ گفتند. ما از آنها بیعت گرفتیم و محمّد را در یکی از روستاهای مرو که مردم آن همگی شیعه بودند مستقر کردیم. آنها هم محمّد را در قلعه ای در کوهی بلند که هیچ پرنده ای یارای رسیدن به آن را نداشت، جای دادند.(28)
روزی صدای گریه ای در مرو شنیده شد. محمّد یکی از یارانش را فرستاد که علّت این امر را تحقیق کند. مرد رفت و خبر آورد که یکی از کسانی که با وی بیعت کرده، از کسی مالی را به زور گرفته است. محمّد میان این دو مرد، سازش برقرار کرده و آنگاه به همراه خود ابراهیم بن عطّار گفت: ای ابراهیم! آیا با چنین کسانی می توان دین خدا را یاری کرد؟! سپس گفت: مردم را از گرد من پراکنده کنید تا خود تدبیری بیندیشم.
آنگاه عدّه ای از یاران خوب و فداکار خویش را دست چین کرد و به همراه آنان در حرکت شد.
این نمونه ای از سرشت انقلابهای مکتبی است که در آن هدف وسیله را توجیه نمی کند، بلکه چون هدف اقامه حکومت خداست بایستی وسیله هم مورد پسند خداوند باشد.
این الگویی است که جامعه را بر عشق ایده آل و والا و اصول و ارزشهای متعالی می پروراند!
محمّد بن قاسم پس از آنکه یاران خود را غربال می کند راهی طالقان می شود. ابراهیم بن عطّار، یار و همراه او روایت می کند:
محمّد بن قاسم در همان وقت به سمت طالقان که چهل فرسنگ با مرو فاصله داشت، عازم شد و در آن شهر منزل گرفت. ما در بین مردم پراکنده شدیم و آنها را به او خواندیم. گروه زیادی از مردم به گرد او جمع شدند. ما به سوی او بازگشته گفتیم: اگر واقعاً قصد مبارزه و قیام داری چنانچه اکنون قیام کنی و به جنگ دشمنانت بر وی، امید آن هست که خدایت نصرت دهد. پس چون پیروز شدی آنگاه هر یک از سپاهیانت را که خواستی برگزین ولی اگر کاری را که در مرو کردی (انتخاب سپاهیان خوب و فداکار) بخواهی در اینجا همان کار را بکنی بدان که عبدالله بن طاهر تو را دستگیر می کند.
مقصود ابراهیم از این سخن آن بود که محمّد بن قاسم را از طرد سپاهیانی که چندان پای بند و خوب نبودند، جلوگیری کند امّا محمّد پیشنهاد او را نپذیرفت. محمّد بن قاسم چندین بار با لشکر عبدالله بن طاهر روبرو شد و شکست سختی به وی وارد آورد.
یک بار که جوش و خروش جنگ کاستی گرفته بود، عبدالله بن طاهر هر یک از لشکرهای سپاه خود را، بر طبق نقشه ای بسیار فریبنده و حساب شده، در دستجات مختلف به سوی سپاهیان محمّد روانه کرد. عبدالله به فرمانده سپاه خویش گفت:
«من هزار سوار از افراد ورزیده لشکرم را جدا کرده و دستور داده ام صد هزار درهم به تو بدهند تا در موادری که نیاز داری صرف کنی. اینک سه اسب از اسبان مخصوص مرا به عنوان یدک با خود ببر و راهنمایی را که برای همراهی تو قرار داده ام، با خود همراه کن و هزار درهم به او بپرداز و یکی از آن سه اسب را به او بده و بگذار که او پیشاپیش تو بتازد. پس چون به یک فرسنگی شهر «نسا» (جایی که محمّد بن قاسم در آنجا مأوی گرفته بود) رسیدی مهر این نامه را بشکن و آن را بخوان و هر دستوری که در آن گفته شده بدون آنکه یک حرف از آن را فرو گذاری، اطاعت کن. با آنچه برای تو نگاشته ام مخالفت مکن و بدان که من جاسوسی بر تو گمارده ام که تمام کارهای تو و حتّی نفسهایت را به من گزارش می دهد. پس کاملاً مراقب باش که خود داناتری».
این سخنان عمق ترس عبدالله را از اینکه مبادا فرمانده لشکرش متمایل به صف محمّد بن قاسم بشود، بیان می کند.
این ترس، یک مسأله ای طبیعی بود. زیرا دل مردم با جنبش انقلابی بود. امّا قدرتها یک بار با تهدید و بار دیگر با فریب و تشویق و بار دیگر با افساد و بارها و بارها با شیوه ها ی گوناگون در جذب و رام ساختن مردم برای کوبیدن جنبش مکتبی تلاش می ورزند، تا آنجا که ابن طاهر به فرمانده لشکرش می گوید: من بر تو جاسوسانی گمارده ام که حتّی نفسهای تو را زیر نظر می گیرند!
فرمانده لشکر عبدالله روانه «نسا» می شود تا به یک فرسنگی این شهر می رسد و در آنجا نامه عبدالله ابن طاهر را می گشاید و با نقشه کامل او و مشخصات خانه ای که محمّد بن قاسم و یکی از یارانش به نام ابو تراب در آن بودند، رو به رو می شود. عبدالله به فرمانده خود دستور داده بود که محمّد را با زنجیر محکم ببندد و چون او را دستگیر کرد، جهت اطمینان، پیش از هر اقدامی انگشتری خودش را به همراه انگشتری محمّد بن قاسم برای او بفرستد و کسی که این انگشتریها را برای ابن طاهر می برد باید بتاخت و سریع این مأموریت را به انجام رساند. و آنگاه شرح ماجرا را برای او بنویسد.
عبدالله در پایان این نامه نوشته بود: در کار محمّد بن قاسم بسیار هوشیار و مراقب و بیدار باش تا او و یارش، ابو تراب، را به محضر من آوری.
نقشه عبدالله با موفقیّت اجرا شد و محمّد بن قاسم و یارش، ابو تراب، را به طرف نیشابور به سوی عبدالله بن طاهر بردند. عبدالله آمد که آن دو را ببیند و همین که چشمش به آنها افتاد به فرمانده لشکرش گفت:
وای بر تو ای ابراهیم آیا در این کار از خدای نترسیدی؟ (مقصود عبدالله زنجیرهای سنگینی بود که ابراهیم بر دست و پای محمّد و ابو تراب زده بود)،
آیا این مرد صالح را با چنین زنجیرهای گران بستی؟!
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن