احساسم را به من بازپس دهید
که زیستن بدون احساس بودن از نبودن هم سخت تر است
چه شده است ؟! چرا روح مرا به زنجیر میکشید
سایهی لطفتان هیمهی آتشیاست که بر جان من شعله میکشد. رهایم کنید
من نمیخواهم از شما هیچ نمیخواهم
نه مهربانی نه رحم نه عشق نه دوستی نه محبت نه نگاه
فقط احساسم را به من بازپس دهید تا باشم
من پرواز خواهم کرد تا خود خورشید و با خورشید یکی خواهم شد
و از عدمی که تو بر من آفریده بودی گذر خواهم کرد. حتی از ازل نیز خواهم گذشت
تا به سرزمینی تهی برسم که مرا آنجا آفریدند. مرا در هراس هیچ طعام دادند
و در عظمتی به پهنای تمام نبودنها پرواز دادند
من با احساسم تا خود آشیانه پرواز خواهم کرد
سینهی آسمان را خواهم شکافت و تا نهایتِ بینهایت پرواز خواهم کرد
و تو - تقدیر - تنها نظارهگر پرواز من خواهی بود
و دیگر هیچ...