-
سردار رشيد اسلام، جهادگر شهيد، حسام دوست فاطمه
فرمانده گردان مهندسي امام صادق(ع) جهادسازندگي استان فارس
حسام دوستفاطمه در سال 1340 در شهر شيراز چشم به جهان گشود. از آنجا كه در خانوادهاي مؤمن و متدين متولد شده بود، از همان ابتداي كودكي، فطرتي آرام و مهربان داشت.
دوران تحصيلات ابتدايي و متوسطه تا رسيدن به ديپلم را با موفقيت در زادگاهش به سر آورد و به دانشگاه راه يافت.
او قداست نوجواني را همراه آموزش معارف اسلامي حفظ و سپري كرد و در تهذيب و دور بودن از اخلاق رذيله كوشيد و نگذاشت محيط مسموم طاغوت گرد ريا و ناهنجاري بر دامن پاكش بنشاند.
با آغاز حركت انقلاب، با تجربههاي فراواني كه داشت، در تنظيم و تشويق جوانان و راهاندازي راهپيمائيها، شركتي مؤثر و فعال داشت.
با پيروزي انقلاب اسلامي او كه سالهاي زندگي را به اميد چنين روزهايي طي كرده بود، از آرزوهايش گذشته و پا بر فرق راحتيها و آسايشها نهاده بود و ديگر سر از پا نميشناخت و به راستي انسان وارستهاي بود.
در حال و هواي انقلاب، شبها چون سربازي، به پاسداري ميپرداخت و از ايده و مرام اسلامي و انقلابي و خون شهيدان و درد پدران و اشك مادران را پاس ميداشت. اين حركت مردمي را، اين معجزة بزرگ قرن را، اين حاكميت نوپاي اسلام را، خوب ميفهميد و به ريشههايش فكر ميكرد، و در رساندن پيام آن، تلاشي بياندازه داشت.
وقتي كه آتش جنگ تحميلي از ناحية حزب بعث عراق زبانه كشيد و مرزهاي جنوب و غرب ايران اسلامي را درنورديد؛ او با همة توان به عرصة كارزار گام نهاد. همة فعاليتهايش را متوقف كرد و به جنگ و مسائل آن پرداخت.
يكي از همرزمان اين شهيد بزرگوار ميگويد:
«والائي شخصيت ايشان در عمليات والفجر(8) ظاهر شد و بيشتر فرماندهان و مسؤولين پشتيباني جنگ با رشادتها و دلاوريها و استعدادهاي شكوفاي ايشان آشنا شدند و همان عمليات والفجر(8) آغاز حركت و انتقال ايشان به قرارگاه كربلا بود كه مسؤوليت جذب و سازماندهي را در سال 65 به عهده گرفتند.»
او جنگ را با انگيزه انتخاب كرده بود. و آماده بود در هرجايي كه نياز جنگ را ميتواند برآورده كند انجام وظيفه نمايد. به همين لحاظ با آن پشتكار عجيبي كه داشت و آن علاقهاي كه در وجود شهيد بود و ارتباط خوبي هم كه با دانشگاه شيراز توانست برقرار كند، فعاليت چشمگيري از خود نشان داد و توانست يك نظم و سازماني به نيروهايي كه به جهاد ميآمدند بدهد.
پس از آن مسئوليت امور جهادگران را پذيرفت و بنا به ضرورت جنگ، به سمت واحد يگان دريايي منصوب شد. در حالي كه جنگ ما دريايي و عملياتهاي ما آبي ـ خاكي بود اين واحد از اهميت شاياني برخوردار بود. عدهاي از مسؤولين گردان مهندسي جنگ جهاد فارس به فيض عظيم شهادت نائل گشته بودند و با پيشنهاد فرماندهي محترم قرارگاه كربلا، ايشان به فرماندهي گردان مهندسي انصار فارس منصوب شدند. بارها اين مطلب را ميگفت: من نميخواهم مسؤوليت بپذيرم؛ ولي شرم و حياء و احترامي كه براي مسؤول قرارگاه قائل هستم مانع ميشود كه از پذيرش مسؤوليتها امتناع نمايم.
طبيعي است كه هركس به كار و مسؤوليت جديدي وارد بشود با محدوديتها و مشكلاتي روبهرو ميشود. ولي ايشان آنقدر توان بالايي داشت كه در عرض مدت كوتاهي جاي خودش را باز كرد و در اطراف شمع وجودش پروانههايي مشغول به پرواز شدند و جهاد فارس در عملياتها درخشش خوبي داشت.
جهادگر ديگري در وصف او ميگويد:
«يكي از ويژگيهاي ايشان پذيرش كار بود. درهيجانات و شلوغي عمليات والفجر(10)، فرماندهي منطقه امر كرده بودند كه گردان تحت امر شهيد دوست فاطمه سريعاً براي انجام مأموريت جديد بايد به غرب اعزام بشود. 24 ساعت از زمان ابلاغ اين دستور در اهواز نگذشته بود كه ايشان اولين اكيپهاي تحت امرش را سريعاً با وسايل سنگيني به غرب اعزام كرد و اين حاكي از اعمال مديريت و شايستگي ايشان بود.
در شخصيت شهيد دوست فاطمه بحث لطافت و صلابت را همهجا ميتوانيم پيدا كنيم. در مقابل كفار صلابتي عظيم داشت و لطافتش اين بود كه به انسانيت انسانها ارج مينهاد. مثلاً وقتي در واحد جذب و سازماندهي بود نيروها را جمع ميكرد و به محل مورد علاقهشان اعزام ميكرد و اين امور به دور از حوصلة هر انساني است و انصافاً ايشان با دو بال صلابت و لطافت سير ميكرد. البته نه تنها با دشمن صلابت داشت بلكه در هر موردي كه صلاح ميدانست به طور جدي برخورد ميكرد و جايي كه بايد حرفش را بزند، ميزد؛ و وظيفة شرعي و الهي خود را ادا ميكرد.
در زماني كه سمت مسؤوليت يگان دريايي قرارگاه كربلا را به عهده داشت، يكي از روزها كه در سالن غذاخوري با هم غذا ميخورديم ايشان با يك نوجواني كه نزديك به 16 سال سن داشت آشنا شد و متوجه شد كه آن جوان از مسئلهاي رنج ميبرد. با او تماس گرفت و مطلع شد پدرش را از دست داده و با مادرش در خانة برادرش زندگي ميكند و برادرش سرايدار مدرسهاي است. اين جوان در ضمن اينكه در قرارگاه مشغول انجام وظيفه بود از اختلاف شديدي كه بين او و برادرش پديد آمده بود رنج ميبرد. شهيد دوست فاطمه اين نقطة آشنايي با آن جوان را براي هميشه حفظ كرد. زندگي او را پرسوجو شد و لحظاتي او را آرام كرد و تلفن برادرش را در تهران گرفت و تماس حاصل كرد و بالاخره او را با خانوادهاش صميمي نمود و حداقل هفتهاي يكي دوبار با خانوادة جوان تماس ميگرفت و ارتباطش قطع نميشد»
همرزم ديگر وي ميگويد:
«شهيد دوست فاطمه مسئوليتهاي مختلفي را در قرارگاه به عهده گرفت كه در تمام مسئوليتها موفق و پيروز بود. از خصوصيات بارز وي مديريت والاي او بود و با سعة صدر با همة مسائل برخورد ميكردو وقتي برخورد ايشان را با سايرين مقايسه ميكرديم ما احساس افتخار ميكرديم كه با ايشان به عنوان يك فرمانده ايدهآل ارتباط برقرار كنيم.
شهيد دوستفاطمه با گذشت بود، واقعاً از تمام هستياش براي پيشبرد جنگ گذشته بود. درس خود را در دانشگاه ناتمام گذاشته بود. وقتي با دوستان و همكلاسان وي برخورد ميكردم تعجب ميكردند كه چرا حسام نيامده تا درس خود را تمام كند.
حضور در جنگ و نبرد با كفار را اوليتر از درس ميدانست. با كوچكترين اعلام نيازي از طرف مسئولين به راحتي به فعاليتش ادامه ميداد»
همسر محترمة شهيد دوست فاطمه هم اينگونه ميگويد:
«در تاريخ 18/10/62 با هم ازدواج نموديم. ازدواجمان بسيار ساده ولي پرمحتوا بود. از همان اوايل زندگيمان براي من خيلي خوب روشن شده بود كه ايشان از چه روحيه والايي برخوردار بودند.
با خانوادة خود، با بنده و با همة كساني كه با آنان معاشرت داشت با اخلاق اسلامي رفتار ميكردو چيزي كه در زندگيش نمود بارزي داشت اين بود كه اگر حرفي را ميزد خود عامل آن بود. بسيار به احكام و شرايع اسلام مقيد بودند و معتقد بودند كه انسان در هر حال و هر زمان بايد به رضاي خداوند متعال و به امر او راضي و تسليم باشد و نيز معتقد بودند كه صبر و استقامت، انسان را به مقام اعلا ميرساند.
مقيد بودند كه نماز را در اول وقت بالاخص با جماعت برگزار كنند.
آخرينباري كه با او صحبتي داشتم تماس تلفني بود كه به او گفتم فروردين ماه به شيراز بياييد. اول گفتند: نميتوانم. بعد از آن گفتند: اگر بشود دهم ارديبهشت به شيراز ميآيم ولي در همان ماه شيميايي شدند.»
شهيد دوستفاطمه از منطقة جنوب به غرب اعزام شد و در آن فوران و شدت بمبارانهاي شيميايي رژيم بعث عراق بر حلبچه و مناطق عملياتي والفجر(10) ايشان هم در مقرّ خودشان در منطقه شيميايي شدند و به باختران انتقال داده شده و سرپايي مداواي نسبي شدند. ولي به علت مسؤوليتي كه در منطقه داشتند حاضر نشدند براي استراحت به عقبه برگردند و مجدداً به منطقة عملياتي برگشتند.
اين اسوة مقاومت و فعاليت براي بار دوم شديداً شيميايي شدند و اين بار به يزد و سپس به تهران انتقال داده شدند. در تاريخ 18/1/67 ساعت 1:30 دقيقة بعدازظهر در بيمارستان لبافينژاد قفس تن را شكست و به بارگاه ملكوتيان پر كشيد.
از سردار شهيد ما وصيتنامهاي به دست نيامده است؛ ليكن سخناني در آخرين لحظات زندگي دنيايياش در بيمارستان به برادر بزرگوارش فرموده است؛ كه آن را به عنوان وصيت شفاهي در اينجا ميآوريم:
پزشكان بيمارستان وضع جسماني حسام را در بدترين وضعيت تشخيص داده بودند و ما به عينه ميديديم كه حتي تنفس برايش مشكل بود. اما با وجود اين وقتي به او ميگفتيم: چه چيزي نياز داري؛ حاجتت چيست؟ ميگفت: «امام را دعا كنيد؛ رزمندگان اسلام را دعا كنيد.» حتي يكبار ايشان نگفت: دعا كنيد خدا مرا شفا بدهد تا از دردم كاسته شود. براي خودش حرفي نداشت.
در آن لحظات آخر به مسئله همبستگي و وحدت و برادري اشاره ميكردند و شبي كه فرداي آنروز به شهادت رسيدند يكي از برادران محترم روحاني به ملاقات ايشان آمده بود و پس از گفتگو با حسام، حسام از اين برادر روحاني قول گرفت كه از امام امت تقاضا كنيد كه در روز قيامت شفيع من بشود.
عشق و علاقة زيادي به امام امت داشت و حتي در آن لحظات آخر ذكر امامش و ياد امامش از ياد او نرفت. همواره ذكرگويان بود تا به منتها آرزوي خودش كه شهادت بود رسيد.
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن