دیشب چشمان ابر آلودت را فانوسی از جنس مهتاب دیدم.
دستان گره خورده ات٬ راه حل مساله ای حل مشدنی را نشانی داد.
ولی امروز...
در چشمانم جز صید سایه بختی کسی دایره نمی زند...
دستان پژمرده ای که خار هم زحمت نوازش نمی دهد...
نفس غم دوخته ای که هر دم مهر خاموشی فریاد میزند...
ومن...
سایه رسیدنت را با نگاهی بر قلب منتظرم میکوبم...
ولی نیستی....