نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
هرچه آید به سرم باز بگویم گذرد
وای از این عمر که با میگذرد، میگذرد
اﯾﻦ پﺮﭼﻢ ﺳﯿﺎه ﻫﻤﯿﻦ ﺑﯿﺮق و ﻋﻠﻢ
ﺣﺎﮐﯽ ﺳﺖ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﻀﺎ ﻓﺮق ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
دارﻧﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮐﺘﯿﺒﻪ ﺑﻪ دﯾﻮار ﻣﯽ زﻧﻨﺪ
ﺣﺘﯽ ﺳﺮوده ی ﺷﻌﺮا ﻓﺮق ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد
ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست
هرچه آید به سرم باز بگویم گذرد
وای از این عمر که با میگذرد، میگذرد
نوای مرغ حزینی چو من چه خواهد بود
که بلبلان تو در هر چمن هزارانند
هرچه آید به سرم باز بگویم گذرد
وای از این عمر که با میگذرد، میگذرد
دلا معاش چنان کن , که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد .
دل وامانده ام بس همرهانش کاروانی شد
اگر خواند به آهنگ درای کاروان خواند
هرچه آید به سرم باز بگویم گذرد
وای از این عمر که با میگذرد، میگذرد
دل ﻣﻲ ﺷﻜﻮﻓﺪ ﮔﻞ ﺑﻪ ﮔﻞ از داﻣﻦ ﺗﻮ
اي ﺣﹹﺴﻦ ﻳﻮﺳﻒ دﻛﻤــﻪ پﻴﺮاﻫﻦ ِ ﺗـﻮ
وصل است رشته سخنم با جهان راز
زان در سخن نصیبه ام از راز می دهند
هرچه آید به سرم باز بگویم گذرد
وای از این عمر که با میگذرد، میگذرد
دﻟﯿﻞِ دلﺧﻮﺷـــﯽﻫﺎﯾﻢ! ﭼﻪ ﺑﹹﻐﺮﻧﺞ اﺳﺖ دﻧﯿﺎﯾﻢ
ﭼﺮا ﺑﺎﯾﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ ؟... ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺳﺒﺐﻫﺎ را !