بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 12 از 13 اولیناولین ... 210111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 120 از مجموع 122

موضوع: اشعار شاعران خارجی

  1. #111
    سمن آواتار ها
    • 1

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    حقوق
    راه های ارتباطی

    پیش فرض



    حالا آرام بمان
    حالا که دارم آماده می‌شوم برای روزهایی که می آید
    روزهای سخت پیش‌رو
    روزهای پر نیاز به آنچه اینک خوب می‌دانم

    به کارم خواهد آمد
    آنچه آموخته‌ام
    تمام آنچه پدرم سعی داشت یادم بدهد:
    هنر خاطره.

    می‌گذارم در ذهن من
    این اتاق و هرچه در آن است
    بشود عقیدهٔ من نسبت به عشق
    و دشواریهایش.

    می‌خواهم بگذارم ناله‌های عاشقانه تو
    نتهای درندشت لحظه‌ای که گذشت
    بشود فاصله.


    لي يانگ

  2. #112
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    .
    شخص رو به سنگها گفت:انسان باشید!

    سنگ ها گفتند:هنوز به قدر کفایت سخت نشده ایم!

    اریش فرید

  3. #113
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    لی هانت شاعر انگلیسی:

    سالها پیش وقتی جوان بودم
    او روزی به من گفت:"دوستت دارم"
    زمان!
    ای دزدی که همه چیزهای شیرین را از ان خود میکنی
    این را هم به فهرست خود اضافه کن
    او روزی به من گفت:
    .........................."دوستت دارم"

  4. #114
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    ای نصف جهان !

    چرا اینک اینهمه در دوردستی؟
    و این همه دور از دست ؟

    چقدرتنهایم اینجا
    اینک اصفهان!

    بدون آن باغ های عروس پیکرت
    بدون طاق نمای پل هایت
    چقدر تنهایم و تهی
    با پایی در گذشته
    دون میدانگاه اسبان پر هیمنه ات
    بدون رخساره گل انداخته و مستورت
    بدون پوشش و حجاب افسانه ای ات
    بدون اسطوره خاکت
    بدون خاک جوان خیز و کهن ات
    آه اصفهان !
    چقدر تنهایم و تهی
    اکنون که نیمی از جهان
    فاصله انداخته مابین قلب تو و زندگی من

    لئوناردوگارت

  5. #115
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    نوشته: تيه ري باز

    گوش کن
    اين كه مي بيني
    قطره اشكي است
    اشكي بي سلاح
    كه با سكوت مي جنگد
    سكوت كلماتي كه تو به سوي من پرتاب مي كني
    نگاه كن
    نگاهم را به زير مي اندازم:
    آب جاري مي شود
    با موج هاي كوچكش
    با صورتي خيس
    مي گذارم تا نقش بر زمين شوم
    حرف بزن
    زندگي رونقي ندارد
    بگو برايم
    در ته مانده رمقي كه هست، رهايم مكن
    ترحمت را نمي خواهم
    مي خواهم پذيرايم باشي
    گوش كن
    ديگر مثل گذشته ها نيستم
    مي روم تا از آن بگريزم
    در جستجوي لبخندي
    مي گذارم تا باد مرا از ديروزها وارهاند
    بفهمم
    زندگي مهربان است
    به خويش مي كشاند مرا
    با او مي كشانم خويش را
    نمي خواهم طعمه باشم
    نه طعمه تو
    نه از آن ديگري .

  6. #116
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    لاله ها هیجان انگیزند بسیار
    اینجا زمستان است
    نگاه کن همه چیز چقدر سفید است
    چقدر آرام، چقدر برف پوش...
    من آرامش را می آموزم
    در سکوت خویش می آسایم
    همانگونه که نور
    دراز می کشد بر این دیوارهای سفید
    بر این تختخواب، بر این دستها...
    من هیچکسم،
    من هیچ ندارم برای این هیاهو
    من نامم را
    و لباسهایم را
    به پرستاران داده ام،
    پیشینه ام را به بیهوش گرها
    و بدنم را به جراحان...

    آنها سرم را گذاشته اند
    بین بالش و ملحفه.
    مانند چشمی
    میان دو پلک سفید که هیچگاه بسته نخواهد شد.
    حدقهء بیچاره
    ناچار است همه چیز را دربر بگیرد.
    پرستاران می روند و عبور می کنند،
    آنها مزاحم نیستند
    عبور می کنند چون ساده لوحانی در کلاهکهای سفیدشان،
    با دستهایشان کار می کنند، هریک درست مثل دیگری،
    آنسانکه گفتن تعدادشان ناممکن است...

    بدنم برایشان ریگی است،
    مانند آب نگاهداریش می کنند،
    نگاهداری از ریگها باعث سرریزشان می شود
    باید صاف و صیقلی شان کرد، به آرامی...
    مرا با سوزنهای براقشان بی حسّ می کنند
    مرا خواب می کنند،
    اکنون من خویش را گم کرده ام
    من یک بیمار مسافرم
    قالب شبانه ام، چرمین و نفوذناپذیر،
    مانند یک جعبه سیاه قرص...
    لبخند همسر و کودکم، آشکار در عکس خانوادگی.
    لبخندشان به پوستم جذب می شود،
    این دامهای خندان کوچک...

    من، گذاشته ام اشیاء بگریزند.
    یک قایق باری ِ سی ساله،
    سرسختانه بر نام و نشانی من می آویزد.
    آنها مرا از دلبستگی های عاشقانه ام زدوده اند
    هراسان و عریان، بر یک ارّابه ِ سبز متکادار و نرم،
    تماشا کردم: سرویس چایی ام را
    گنجهء لباسهایم، کتابهایم را،
    غرق شده و فرورفته،
    و آب از سرم گذشت...
    من اکنون یک تارک دنیایم
    و هیچگاه چنین خالص و ناب نبوده ام...

    من هیچ گلی را طلب نمی کردم
    من تنها می خواستم
    با دستهای خالی، دراز بکشم و کاملا تهی شوم
    چقدر رهاست، نمیدانی چقدر رها-
    این آرامش آنقدر عظیم است که خیره ات می کند
    هیچ نمی پرسدت،
    از نامی
    و پشیزی...
    این همان چیزی است که مرده را در بر می گیرد،
    من درکشان کردم
    دهانهایشان را بر آن می بندد،
    مانند لوح آیین عشاء ربانی...

    لاله ها بسیار سرخند در وهلهء نخست،
    آزارم می دهند.
    حتی از میان کاغذ هدیه ها،
    می توانستم صدای نفس کشیدنشان را بشنوم
    درخشان،
    میان قنداق های سفیدشان
    چونان کودکی هراسان.
    سرخیشان با زخمهایم سخن می گوید،
    با هم رابطه دارند.
    چقدر زیرکند
    به نظر می آید شناورند،
    گرچه مرا زیر بار خود خم می کنند.
    آشفته ام می کنند با زبان تندشان و رنگشان
    یک دوجین لاله قرمز قلاب می افکنند دور گردنم.

    هیچ کس پیش از این مرا ندیده بود،
    و اکنون دیده می شوم.
    لاله ها به سمت من
    و پنجره پشت سرم،
    می چرخند.
    آنجا که روزی نور به آرامی پهن می شد
    و به آرامی از میان می رفت
    و من خود را می بینم:
    خوابیده، مسخره، سایه ای تکه تکه
    مابین چشم خورشید و چشمان لاله ها،
    و بی هیچ چهره ای.
    من خواسته ام که خود را محو کنم،
    لاله های جاندار، اکسیژنم را می بلعند.

    پیش از آمدن آنها نسیم آرام بود،
    می آمد و می رفت،
    دم به دم،
    بی هیچ های و هوی،
    آنگاه لاله ها فضا را آکندند
    چون قیل و قالی مهیب
    و اکنون هوا گره می خورَد و چرخ می زنَد به دور آنها،
    بسان رودی.
    گره می خورد و چرخ می زند
    به دور توربینی مغروق و پوشیده از زنگار سرخ !
    آنها حواسم را جلب می کنند،
    حواسی که شادمان بود،
    بازی کنان و آسوده،
    بی هیچ سرسپردگی بر خویش...

    حصارها نیز انگار خود را گرم می کنند.
    لاله ها باید پشت میله ها باشند،
    مثل حیوانات دهشتناک.
    آنها باز می شوند،
    مثل دهان گونه ای گربه بزرگ آفریقایی
    و من از قلبم با خبرم،
    باز و بسته می شود،
    جام شکوفه های سرخش
    از عشق نابِ من تهی می شود،
    آبی که می نوشم گرم است و شور،
    مانند دریا...
    و از سرزمینی می آید بسیار دور،
    چونان تندرستی....

    لاله ها از: سيلويا پلات

  7. #117
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    شعری از هانس مگنوس انسنبرگر(شاعر المانی)


    ان دیگری


    ان دیگری می خندد


    غصه هایش را دارد


    چهره مرا با پوست و مویم زیر اسمان نگاه می دارد


    کلمات را از دهان من بیرون می ریزد


    پول دارد و ترس و گذرنامه


    می ستیزد و دوست می دارد


    اشفته می شود


    و بی قرار


    اما من نه


    من از دیگری ام


    که نه می خندد


    نه چهره ای زیر اسمان دارد


    نه کلمه ای در دهان


    ان که با من و خویش


    بیگانه است


    نه! من نه! ان دیگری، همیشه ان دیگری!


    ان که نه غالب می شود نه مغلوب


    ان که غصه ای ندارد


    و براشفته نمی شود


    ان دیگری!


    که وجودش برای خودش بی تفاوت است


    انی که من نمی شناسمش


    و هیچ کس دیگر هم نمی داند که کیست


    ان که مرا بر نمی اشوبد

    ان منم!

  8. #118
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    جامه ام را
    از ابرها عاریه می گیرم و
    زمزمه هایم را
    از رودی
    که از حنجره تو می آید
    به جست و جوی تو بر می آیم
    در جنگلی
    که تمام درختانش تویی
    و همه گنجشکانش
    مرثیه های من
    از کدام سمت رفته ای ؟
    در جنگل مرثیه و ابر
    همه راها به قلب من ختم می شود
    و دهانم اما .....
    نامت را فریاد می زند
    که آرامش تمام پرندگانی

    شعری از ویکتور هوگو نویسنده قرن 19

  9. #119
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    ”زخم و مرگ“

    در ساعت پنج عصر.
    درست ساعت پنج عصر بود.
    پسری پارچه‌ای سپید را آورد
    در ساعت پنج عصر
    سبدی آهک، از پیش آماده
    در ساعت پنج عصر
    باقی همه مرگ بود و تنها مرگ...

    فدریکو گارسیا لورکا

  10. #120
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    علیرضا آبیزمجموعه‌ای گزیده از چهار کتاب از شعر کهن و امروز چین را در دست ترجمه دارد که نشر مشکی منتشر خواهد کرد. نمونه‌های زیر از این مجموعه گرفته شده ‌است.



    هدیه‌ای از معشوقه‌ی تازه‌ی امپراتور


    تکه‌ای از پارچه‌ی کمیاب برگرفتم
    ابریشم سفید که چون ژاله روی برف می درخشید
    برایت بادبزنی ساختم از هماهنگی و شادمانی
    گرد و بی نقص چون ماه تمام.
    با خود به هر جا می روی ببر، در آستین ات آشیان اش ده
    آن را بجنبان و نسیم خنکی خواهد وزید.


    هنگام که پائیز بازمی‌گردد
    و باد شمال گرما را می تاراند
    امید دارم آن را
    مابین هدایای کهنه
    دور نیافکنی و از یاد نبری
    بسیار پیش تر از آن که کهنه شود.


    بانو پان
    Lady P'AN


    باد پائیزی


    باد پائیزی ابرهای سپید را در آسمان می پراکند
    سبزه ها زرد می شوند
    برگ ها فرو می افتند
    غازهای وحشی به سوی جنوب پرواز می کنند


    آخرین گل ها می شکوفند
    ارکیده ها و داوودی ها با عطر تلخ شان
    من در رویای آن روی زیبایم
    که هرگز نمی توانم از یاد ببرم.


    به رود خانه می روم برای سفری بر آب
    کرجی بر آب می راند
    و با موج های سرسفید غوطه می خورد
    نی و طبل می نوازند و پاروزنان آواز می خوانند


    برای لحظه ای سر خوش می شوم
    و آنگاه اندوه کهن باز می گردد
    من فقط زمان کوتاهی جوان بودم
    و اکنون دوباره پیر می شوم


    امپراتور وو از سلسله¬ی هان
    Wu of HAN




    ازدورترینِ زمان


    از دورترینِ زمان
    برمی آید و فرو می شود خورشید
    شکوه مند!


    زمان می گذرد و آدمی نمی تواند آن را باز دارد
    چهار فصل به آدم خدمت می کنند اما مال او نیستند
    سال ها چون آب در گذرند
    همه چیزی جلوی چشمانم می میرد.


    امپراتور وو از سلسه‌ی هان
    Wu of HAN




    قلم انداز
    موهامان را بالای سر جمع کردند
    و ما را به عقد یکدیگر در آوردند
    ما بیست و پانزده سال داشتیم
    از آن روز تا به امشب
    عشق ما را هیچ اندوهی نبود
    امشب آن لذت قدیم را در هم می یابیم
    گرچه شادمانی ما به زودی به پایان می آید


    من به راه طولانی ای می اندیشم که در پیش دارم
    بیرون می روم و به ستاره ها می نگرم
    تا شب را در جامه تازه اش ببینم
    قلب العقرب و ید الجوزاء
    هر دو غروب کرده اند.


    اکنون وقت آن است که خانه را ترک کنم
    به مقصد جبهه های جنگ در دور دست.
    نمی دانم آیا هرگز دوباره هم را خواهیم دید؟
    همدیگر را تنگ در آغوش می فشاریم و بغض می کنیم
    چهره مان جویباری از اشک.


    بدرود ، دلبرم
    گلهای بهاریِ زیبایی ات را محافظت کن
    به روزهایی بیندیش که با هم شاد بودیم
    اگر زنده ماندم برمی گردم
    اگر مردم،
    هرگز مرا از یاد مبر.
    سو وو
    SU WU


    شبنم بر برگ های نورسته ی سیر


    شبنم روی برگ سیر
    اندکی پس از طلوع خورشید رفته است
    شبنمی که این صبح بخارشد
    سپیده دم فردا دوباره فرو خواهد نشست
    انسان می میرد و چون مرد رفته است
    هرگز آیا هیچ رفته ای را باز گشتی بوده است؟


    تین هونگ
    T'ien Hung




    ضيافت در خانه‌ي اربابي خانواده‌ی تسو


    ماه غروب مي‌كند و به محاق مي‌رود
    نور كمرنگ‌اش جنگلِ دستخوش باد را شطرنجي كرده است


    عود را كوك مي‌كنم
    زهش را شبنم‌تر است
    جويبار در تاريكي
    از زير باغچه‌ی گل مي‌گذرد
    بام گالي پوش تاجي از صورت‌هاي فلكي بر سر دارد


    ما سرگرم نوشتن‌ايم و شمع‌ها كوتاه‌تر مي¬شوند


    هر چه شراب دور مي‌چرخد
    طبع ما چون شمشير تيزتر مي‌شود


    هنگام كه مسابقه‌ی شعر به پايان مي‌رسد
    يك نفر آواز جنوب را مي‌خواند
    و من به قايق كوچكم مي‌انديشم
    و آرزو مي‌كنم با آن در راه مي‌بودم.


    تو فو
    Tu fu


    نوشته بر ديوار عزلت كده¬ی چانگ


    بهار است در كوهستان
    من تنها به جست و جوي تو مي‌آيم


    پژواك صداي شكستن چوب در قلّه‌هاي ساكت را مي‌شنوم
    نهرها هنوز يخ زده‌اند
    بر كوره راه برف ديده مي‌شود


    شامگاه به شيار تو مي‌رسم
    در گذرگاه سنگي كوهستان


    تو هيچ نمي‌خواهي اگر چه در شب
    درخشش طلا و نقره را بر گرداگردت مي‌بيني


    تو آموخته‌اي كه آرام باشي
    همچون آهوي كوهي‌اي كه رام كرده‌اي


    راه بازگشت را ياد بردم، پنهانش كردم
    چون تو شدم،
    قايقي خالي، شناور، سرگردان!


    تو فو
    Tu fu


    سپيده دم در زمستان


    يك بار دگر مردان و جانوران منطقه البروج
    بر ما گذر كردند
    شيشه‌هاي سبز شراب در پوسته‌هاي قرمز ميگو
    هر دو خالي شده‌اند، ميز در هم ريخته است
    «آيا روزهاي خوش گذشته را بايد به خاطره‌ها سپرد؟»


    هر يك نشسته در گوشته‌اي به افكار خود گوش مي‌دهد
    ماشين‌ها در بيرون استارت مي‌زنند
    پرندگان بر لبه¬ی بام بي‌قرارنند،
    از نور و از همهه¬ی بامدادي.


    به زودي در اين سحرگاه زمستاني
    من چهل ساله خواهم بود
    با لحظه‌هاي سر سخت و لجوج
    به سوي سايه‌هاي دراز شامگاه
    زندگي مي‌چرخد و مي‌گذرد
    چون آتشي وحشي، سياه مست!


    تو فو
    Tu fu





    ضيافت در خانه‌ي اربابي خانوادۀ تسو


    ماه غروب مي‌كند و به محاق مي‌رود
    نور كمرنگ اش جنگلِ دستخوش باد را شطرنجي كرده است


    عود را كوك مي‌كنم
    زهش را شبنم تر است
    جويبار در تاريكي
    از زير باغچة گل مي‌گذرد
    بام گالي پوش تاجي از صورت‌هاي فلكي بر سر دارد


    ما سرگرم نوشتن‌ايم و شمع‌ها كوتاه‌تر مي¬شوند


    هر چه شراب دور مي‌چرخد
    طبع ما چون شمشير تيزتر مي‌شود
    هنگام كه مسابقة شعر به پايان مي‌رسد
    يك نفر آواز جنوب را مي‌خواند
    و من به قايق كوچكم مي‌انديشم
    و آرزو مي‌كنم با آن در راه مي‌بودم.


    تو فو
    Tu fu


    نوشته بر ديوار عزلت كدة چانگ


    بهار است در كوهستان
    من تنها به جست و جوي تو مي‌آيم


    پژواك صداي شكستن چوب در قلّه‌هاي ساكت را مي‌شنوم
    نهرها هنوز يخ زده‌اند
    بر كوره راه برف ديده مي‌شود


    شامگاه به شيار تو مي‌رسم
    در گذرگاه سنگي كوهستان


    تو هيچ نمي‌خواهي اگر چه در شب
    درخشش طلا و نقره را بر گرداگردت مي‌بيني


    تو آموخته‌اي كه آرام باشي
    همچون آهوي كوهي‌اي كه رام كرده‌اي


    راه بازگشت را از ياد بردم، پنهانش كردم
    چون تو شدم،
    قايقي خالي، شناور، سرگردان!


    تو فو
    Tu fu


    سپيده دم در زمستان


    يك بار ديگر مردان و جانوران منطقه البروج
    بر ما گذر كردند
    شيشه‌هاي سبز شراب در پوسته‌هاي قرمز ميگو
    هر دو خالي شده‌اند، ميز در هم ريخته است
    «آيا روزهاي خوش گذشته را بايد به خاطره‌ها سپرد؟»


    هر يك نشسته در گوشته‌اي به افكار خود گوش مي‌دهد
    ماشين‌ها در بيرون استارت مي‌زنند
    پرندگان بر لبۀ بام بي‌قرا ر ا نند،
    از نور و از همهمة بامدادي.


    به زودي در اين سحرگاه زمستاني
    من چهل ساله خواهم بود
    با لحظه‌هاي سر سخت و لجوج
    به سوي سايه‌هاي دراز شامگاه
    زندگي مي‌چرخد و مي‌گذرد
    چون آتشي وحشي، سياه مست!


    منبع:رسانه فرهنگ

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •