-
11-08-2008, 03:23 AM
#111
اگر که عشق نباشد
به سانِ یکه سوارانِ پهنه کابوس
شبی سوارِ مرکبی از نورِ مرگ خواهم شد.
و تا قیامتِ خک
تمامِ مردهِ شومم را
از هفت خوانِ کینه افلکیانِ بی فردا
گذار خواهم داد.
اگر که عشق نباشد
به روسیاهی این روزهای بی ناموس
شبی چراغ مرکبی بزمِ ننگ خواهم شد
و تا شکستنِ تک
شرابِ کهنه روحم را
از هفت خطِ مستی این خکیانِ بی فردا
گذار خواهم داد.
اگر که عشق نباشد
به کور چشمی این عاقلانِ بی قاموس
شبی به قبرِ جنون مثلِ سنگ خواهم شد
و تا غمی غمنک
تمامِ پیکرِ فرسوده جنونم را
از هفت پرسشِ فرزانگانِ بی سودا
گذار خواهم داد.
اگر که عشق نباشد
در اوجِ وحشتِ افسانه های دقیانوس
شبی صلیبِ مقبره غارِ تنگ خواهم شد
و تا طلوعِ وحشی آن تک غروبِ وحشتنک
تفاله های همه خوابهای خوبم را
از هفت خوابِ کهنه این خفتگانِ بی غوغا
گذار خواهم داد.
اگر که عشق نباشد
درون ِکوچهِ اندوهِ پیرِ خسته توس
شبی شرابِ محفلِ پورِ پشنگ خواهم شد
و تا سکوتِ شهوتِ سودابه های بی ادرک
صدای سرخِ گلویم را
از هفتِ کوسِ وحشی تورانیانِ بی نجوا
گذار خواهم داد.
اگر که عشق نباشد
می
می
رم.
-
11-08-2008, 03:27 AM
#112
من آن سکوتم که در جواب معمای نگاه سبز تو
عشق را...
نه!
شهوت را...
نه!
جذابیت را
حجا میکند
و تو
سبزینهء رنگین کمان را به من
معرفی میکنی
تفاوت همان است
که فرهنگمان میخواند
و من بی رنگم
که هیچ را میبسوم، مستانه!
و تو
...
و تو
...
و تو
آن نا آشنای همه رنگی
که نمی شناسم!
همیشه غریبه بمان
تا در رویای کنجکاویم
مرا به سرزمین تسکین برسانی
آشنایان مرا زجر میدهند.
-
11-08-2008, 03:29 AM
#113
نمیدانم چرا فکر میکنی پرنده ها هنوز هم سیب می خورند
آنهم در روزگاری که همه گوشتخوار شده اند.
من که امروز هر چه سیب سرخ به دلم تعارف کردم
بالا آورد
گرچه،
قبل از آن زمان که سیبهای سرخ
در هورمُن دروغ پرورش داده شوند تا فریباتر جلوه کنند،
دل ما هم اهل سیب و شعر و شراب بود
اما روزگار عوض شد
حالا دل ما صبحها
جگر کباب شده اش را روی ذغالهای "ساخت دوستان" باد میزند
و شبها آه تاسف دود می کند
که ای کاش هنوز آن درخت سیب باغچهء سهراب بود
تا ما هم به جای بامجان سوخته که شکلش را عوض کرده اند
قدری سیب بخوریم
-
11-08-2008, 03:38 AM
#114
تمام عمر بستيم و شکستيم ..
به جز بار پشيماني نبستيم...
جواني را سفر کرديم تا مرگ...
نفهميديم به دنبال چه هستيم...
عجب آشفته بازاريست دنيا...
عجب بيهوده تکراريست دنيا..
ميان آنچه بايد باشد و نيست...
عجب فرسوده ديواريست دنيا
-
11-08-2008, 09:39 AM
#115
ّبر سنگ چشم او
بر سر گوری که روزی بود آتشگاه عشق من
وز لهیب آرزویی روشن و خوش تاب
شعله می افراشت
وینک از خکستری پوشیده
کز وی جز خموشی چشم نتوان داشت
می چکد اشک نگاهم تلخ
می چکد اشک نگاهم نیز در آن جام زهرآگین
کز شرنگ بوسه لبریز است
وز فسونی تازه می خواند مرا هر دم که
بازآ این چه پرهیز است
وز نهیب گور سرد چشم او
کاندر آن هر گونه امیدی فرو مرده ست
پای واپس می نهم
بی نیاز بوسه ای پرشور
کز فریبی تازه می رقصد در آن لبخند
بی نیاز از خنده ای دلبند
کز فسونی تازه می جوشد در آن آواز
می چکد اشک نگاهم باز
بر سر گوری که روزی بود آتشگاه عشق من
وینک از خکستر اندوه پوشیده ست
در میان این خموش آباد بی حاصل
در سکوت چیره این شام بی فرجام
می چکد اشک نگاهم بر مزار دل
می سراید قصه درد مرا با سنگ چشم او
با غمی کاندر دلم زد چنگ
وز پلاس هستی ام بگسیخت تار و پود
می رود می گویمش بدرود
وز نگاه خسته و پژمرده چون مهتاب پاییز ملال انگیز
می گذارم بر مزار آرزوهایم گلی ویران
یادگار آن امید گم شده آن عشق یادآویز
هوشنگ ابتهاج
-
11-09-2008, 02:20 PM
#116
دوستان عزیز اگر شعری که در اینجا قرار میدهین منبعی دارد لطفا ذکر کنید فقط شعرهایی که خودتان می نویسین بدون اسم منبع باشند!!
ممنون
-
11-09-2008, 02:22 PM
#117
یادش بخیر دیروز
آنروزهای رفته که از یادمان نرفته
آنروزها که دیده غافل به زیر پا بود
در جان وباور ما شوری دگر بپا بود
شور جوانیه ما آنروزها دگر بود
فکر رسیدن اما ، از شام تا سحر بود
آنروزهای آبی ، آن شوکت جوانی
آن عشق و آن حرارت، تازگی و طراوت
جزء خاطرات دیروز
چیزی نمانده امروز
ازمن چه مانده باقی ، عزلت به کنج غربت
از تو چه مانده بر جای ، افسوس و آه و حسرت.
-
11-09-2008, 02:25 PM
#118
تو را در خوابی دیده بودم
هر چند یادم نمی آید کدام خواب بود
امّا یادم است که رنگ آن خواب آبی بود،
بر خلاف بیشتر خواب هایم که سیاه و سفید است
و من آن قدر محو رنگ آن خواب شده بودم از نگاه به خودت غافل ماندم
و همین شد حسرت برزگ خواب هایم تا به امروز.
-
11-09-2008, 02:26 PM
#119
خواب مانده بودم
آفتاب دم صبح را زیارت نکردم
تا غروب خواب دیدم
آفتاب دم ظهر را تماشا نکرده بودم
و در غروب نگاه کردم به خداحافظی آفتاب
و دلم گرفت
من از شب می ترسیدم
شب هجوم خیال های نزدیک بود
و من همیشه در دورها بودم
در دوردست خودم
و در دور دست جهان
در دورها صدایی بود که من را دعوت می کرد به سفر
به شوق
به وصل
به سکوت
به تماشا
هرچه دورتر بهتر
روز آغاز خیال های دور بود
ساعت را کوک کرده بودم که صبح با صدای زنگش از خواب بیدار شوم
اما ساعت خوابیده بود
نباید اعتماد می کردم به ساعت
حیف
-
11-09-2008, 05:58 PM
#120
شاد بودن هنر است
شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان
شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگیست
که دور از ما باد.
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن