تقدیرسرنوشت مرا تا شما کشید
منهم اسیر جاذبه های نهان شدم.
تقدیرسرنوشت مرا تا شما کشید
منهم اسیر جاذبه های نهان شدم.
مزن بر سر ناتوان ،دست زور
که روزی درافتی به پایش چو مور
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد
بنمود جمال و عاشق زارم کرد
من خفته بدم به ناز در کتم عدم
حسن تو به دست خویش بیدارم کرد
تو نگاهم میکنی اما نه همچون عاشقان
یعنی ای پایان تنهایی محبت می کنم.
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه شد یار و ز ما یاد نکرد
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد
بنمود جمال و عاشق زارم کرد
من خفته بدم به ناز در کتم عدم
حسن تو به دست خویش بیدارم کرد
در محفل دوستان به جز یادتو نیست / آزاده نباشد آنکه آزاد تو نیست
شیرین لب و شیرین خط و شیرین گفتار / آن کیست که با این همه فرهادتو نیست.
تو تن را همان جان، من آن جان بر لب
ببین جان برلب، در این تب در این شب.
برو ای گدای مسکین در خانه ی علی(ع)زن
که نگین پادشاهی ،دهد از کرم،گدا را
این یکی فدای شاه، آن یکی فدای رخ
در پیادگان چه زود، مرگ ومیر می شود.
در ازل داده است ما را ساقی لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد
بنمود جمال و عاشق زارم کرد
من خفته بدم به ناز در کتم عدم
حسن تو به دست خویش بیدارم کرد