بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 11 از 13 اولیناولین ... 910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 از مجموع 122

موضوع: ۩۞۩ اشعار فروغ فرخزاد ۩۞۩

  1. #101
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    تنهائي ماه

    در تمام طول تاريکي
    سيريرکها فرياد زدند :
    " ماه ، اي ماه بزرگ ..."

    در تمام طول تاريکي
    شاخه ها با آن دستان دراز
    که از آنها آهي شهوتناک
    سوي بالا ميرفت
    و نسيم تسليم
    به فرامين خداياني نشناخته و مرموز
    و هزاران نفس پنهان ، در زندگي مخفي خاک
    و در آن دايرهء سيار نوراني ، شبتاب
    دقدقه در سقف چوبين
    ليلي در پرده
    غوکها در مرداب
    همه باهم ، همه باهم يکريز
    تا سپيده دم فرياد زدند :
    " ماه ف اي ماه بزرگ ..."

    در تمام طول تاريکي
    ماه در مهتابي شعله کشيد
    ماه
    دل تنهاي شب خود بود
    داشت در بغض طلائي رنگش ميترکيد

  2. #102
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    معشوق من

    معشوق من
    با آن تن برهنهء بي شرم
    بر ساقهاي نيرومندش
    چون مرگ ايستاد

    خط هاي بيقرار مورب
    اندامهاي عاصي او را
    در طرح استوارش
    دنبال ميکند

    معشوق من
    گوئي ز نسل هاي فراموش گشته است
    گوئي که تاتاري
    در انتهاي چشمانش
    پيوسته در کمين واريست
    گوئي که بربري
    در برق پر طراوت دندانهايش
    مجذوب خون گرم شکاريست

    معشوق من
    همچون طبيعت
    مفهوم ناگزير صريحي دارد
    او با شکست من
    قانون صادقانهء قدرت را
    تأئيد ميکند

    او وحشيانه آزادست
    مانند يک غريزهء سالم
    در عمق يک جزيرهء نامسکون
    او پاک ميکند
    با پاره هاي خيمهء مجنون
    از کفش خود ، غبار خيابان را

    معشوق من
    همچون خداوندي ، در معبد نپال
    گوئي از ابتداي وجودش
    بيگانه بوده است
    او
    مرديست از قرون گذشته
    ياد آور اصالت زيبائي

    او در فضاي خود
    چون بوي کودکي
    پيوسته خاطرات معصومي را
    بيدار ميکند
    او مثل يک سرود خوش عاميانه است
    سرشار از خشونت و عرياني

    او با خلوص دوست ميدارد
    ذرات زندگي را
    ذرات خاک را
    مهاي آدمي را
    غمهاي پاک را
    او با خلوص دوست ميدارد
    يک کوچه باغ دهکده را
    يک درخت را
    يک ظرف بستني را
    يک بند رخت را

    معشوق من
    انسان ساده ايست
    انسان ساده اي که من او را
    درسرزمين شوم عجايب
    چون آخرين نشانهء يک مذهب شگفت
    در لابلاي بوتهء پستانهايم
    پنهان نموده ام

  3. #103
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    در غروبي ابدي

    - روز يا شب ؟
    - نه ، اي دوست ، غروبي ابديست
    با عبور دو کبوتر در باد
    چون دو تابوت سپيد
    و صداهائي از دور ، از آن دشت غريب ،
    بي ثبات و سرگردان ، همچون حرکت باد

    -سخني بايد گفت
    سخني بايد گفت
    دل من ميخواهد با ظلمت جفت شود
    سخني بايد گفت
    چه فراموشي سنگيني
    سيبي از شاخه فروميافتد
    دانه هاي زرد تخم کتان
    زير منقار قناري هاي عاشق من ميشکنند
    گل باقلا ، اعصاب کبودش را در سکر نسيم
    ميسپارد به رها گشتن از دلهرهء گنگ دگرگوني

    آه...
    در سر من چيزي نيست بجز چرخش ذرات غليظ سرخ
    و نگاهم
    مثل يک حرف دروغ
    شرمگينست و فرو افتاده

    - من به يک ماه ميانديشم
    - من به حرفي در شعر
    - من به يک چشمه ميانديشم
    - من به وهمي در خاک
    - من به بوي غني گندمزار
    - من به افسانهء نان
    - من به معصوميت بازي ها
    و به آن کوچهء باريک دراز
    که پر از عطر درختان اقاقي بود
    - من به بيداري تلخي که پس ازبازي
    و به بهتي که پس از کوچه
    و به خالي طويلي که پس از عطر اقاقي ها

    - قهرمانيها ؟
    -آه
    اسب ها پيرند
    - عشق؟
    - تنهاست و از پنجره اي کوتاه
    به بيابان هاي بي مجنون مينگرد
    به گذرگاهي با خاطره اي مغشوش
    از خراميدن اقي نازک در خلخال

    - آرزوها ؟
    - خود را ميبازند
    در هماهنگي بيرحم هزاران در
    - بسته ؟
    - آري ، پيوسته بسته ، بسته
    - خسته خواهي شد
    - من به يک خانه ميانديشم
    با نفس هاي پچک هايش ، رخوتناک
    با چراغانش روشن ، همچون ني ني چشم
    با شبانش متفکر ، تنبل ، بي تشويش
    و به نوزادي با لبخندي نامحدود
    مثل يک دايرهء پي در پي بر آب
    و تني پر خون ، چون خوشه اي از انگور

    - من به آوار ميانديشم
    و به تاراج وزش هاي سياه
    و به نوري مشکوک
    که شبانگاهان در پنجره ميکاود
    و به گوري کوچک ، کوچک چون پيکر يک نوزاد

    - کار... کار ؟
    - آري ، اما در آن ميز بزرگ
    دشمني مخفي مسکن دارد
    که ترا ميجود . آرام آرام
    همچنان که چوب و دفتر را
    و هزاران چيز بيهودهء ديگر را
    و سرانجام ، تو در فنجاني چاي فرو خواهي رفت
    مثل قايق در گرداب
    و در اعماق افق ، چيزي جز دود غليظ سيگار
    و خطوط نامفهوم نخواهي ديد

    -يک ستاره ؟
    - آري ، صدها ، صدها ، اما
    همه در آن سوي شبهاي محصور
    - يک پرنده ؟
    - آري ، صدها ، صدها ، اما
    همه در خاطره هاي دور
    با غرور عبث بال زدنهاشان
    - من به فريادي در کوچه ميانديشم
    - من به موشي بي آزار که در ديوار
    گاهگاهي گذري دارد !

    - سخني بايد گفت
    سخني بايد گفت
    در سحرگاهان ، در لحظهء لرزاني
    که فضا همچون احساس بلوغ
    ناگهان با چيزي مبهم ميآميزد
    من دلم ميخواهد
    که به طغياني تسليم شوم
    من دلم ميخواهد
    که ببارم از آن ابر بزرگ
    من دلم ميخواهد
    که بگويم نه نه نه نه


    - برويم
    - سخني بايد گفت
    - جام ، يا بستر ، يا تنهائي ، يا خواب ؟
    - برويم ...

  4. #104
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    مرداب

    شب سياهي کرد و بيماري گرفت
    ديده را طغيان بيماري گرفت
    ديده از ديدن نميماند ، دريغ
    ديده پوشيدن نميداند ، دريغ
    رفت و در من مرگزاري کهنه يافت
    هستيم را انتظاري کهنه يافت
    آن بيابان ديد و تنهائيم را
    ماه و خو.رشيد مقوائيم را
    چون جنيني پير ، بازهدان به جنگ
    ميدرد ديوار زهدان را به چنگ
    زنده ، اما حسرت زادن در او
    مرده ، اما ميل جاندادن در او
    خودپسند از درد خود نا خواستن
    خفته از سوداي بر پا خاستن
    خنده ام غمناکي بيهوده اي
    ننگم از دلپاکي بيهوده اي
    غربت سنگينم از دلدادگيم
    شور تند مرگ در همخوابگيم
    نامده هرگز فرود از بام خويش
    در فرازي شاهد اعدام خويش
    کرم خاک و خاکش اما بويناک
    بادبادکهاش در افلاک پاک
    ناشناس نيمهء پنهانيش
    شرمگين چهرهء انسانيش
    کوبکو در جستجوي جفت خويش
    ميدود ، معتاد بوي جفت خويش
    جويدش گهگاه و ناباور از او
    جفتش اما سخت تنهاتر از او
    هر دو در بيم و هراس از يکدگر
    تلخکام و ناسپاس از يکدگر
    عشقشان ، سوداي محکومانه اي
    وصلشان ، رؤياي مشکوکانه اي
    ۀۀۀ

    آه اگر راهي به دريائيم بود
    از فرو رفتن چه پروائيم بود
    گر به مردابي ز جريان ماند آب
    از سکون خويش نقصان يابد آب
    جانش اقليم تباهي ها شود
    ژرفنايش گور ماهي ها شود


    آهوان ، اي آهوان دشتها
    گاه اگر در معبر گلگشت ها
    جويباري يافتيد آوازخوان
    رو به استغناي درياها روان
    جاري از ابريشم جريان خويش
    خفته بر گردونهء طغيان خويش
    يال اسب باد در چنگال او
    روح سرخ ماه در دنبال او
    ران سبز ساقه ها را ميگشود
    عطر بکر بوته ها را ميربود
    بر فرازش ، در نگاه هر حباب
    انعکاس بيدريغ آفتاب
    خواب آن بيخواب را ياد آوريد
    مرگ در مرداب را ياد آوريد

  5. #105
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    آيه هاي زميني

    آنگاه
    خورشيد سرد شد
    و برکت از زمين ها رفت

    سبزه ها به صحراها خشکيدند
    و ماهيان به درياها خشکيدند
    و خاک مردگانش را
    زان پس به خود نپذيرفت

    شب در تمام پنجره هاي پريده رنگ
    مانند يک تصور مشکوک
    پيوسته در تراکم و طغيان بود
    و راهها ادامهء خود را
    در تيرگي رها کردند

    ديگر کسي به عشق نينديشيد
    ديگر کسي به فتح نينديشيد
    و هيچکس
    ديگر به هيچ چيز نينديشيد

    در غارهاي تنهائي
    بيهودگي به دنيا آمد
    خون بوي بنگ و افيون ميداد
    زنهاي باردار
    نوزادهاي بي سر زائيدند
    و گاهواره ها از شرم
    به گورها پناه آوردند

    چه روزگار تلخ و سياهي
    نان ، نيروي شگفت رسالت را
    مغلوب کرده بود
    پيغمبران گرسنه و مفلوک
    از وعده گاههاي الهي گريختند
    و بره هاي گمشدهء عيسي
    ديگر صداي هي هي چوپاني را
    در بهت دشتها نشنيدند

    در ديدگان آينه ها گوئي
    حرکات و رنگها و تصاوير
    وارونه منعکس ميگشت
    و بر فراز سر دلقکان پست
    و چهرهء وقيح فواحش
    يک هالهء مقدس نوراني
    مانند چتر مشتعلي ميسوخت

    مرداب هاي الکل
    با آن بخارهاي گس مسموم
    انبوه بي تحرک روشنفکران را
    به ژرفاي خويش کشيدند
    و موشهاي موذي
    اوراق زرنگار کتب را
    در گنجه هاي کهنه جويدند
    خورشيد مرده بود
    خورشيد مرده بود ، و فردا
    در ذهن کودکان
    مفهوم گنگ گمشده اي داشت

    آنها غرابت اين لفظ کهنه را
    در مشق هاي خود
    بالکهء درشت سياهي
    تصوير مينمودند

    مردم ،
    گروه ساقط مردم
    دلمرده و تکيده و مبهوت
    در زير بار شوم جسدهاشان
    از غربتي به غربت ديگر ميرفتند
    و ميل دردناک جنايت
    در دستهايشان متورم ميشد

    گاهي جرقه اي ، جرقهء ناچيزي
    اين اجتماع ساکت بيجان را
    يکباره از درون متلاشي ميکرد
    آنها به هم هجوم ميآوردند
    مردان گلوي يکديگر را
    با کارد ميدريدند
    و در ميان بستري از خون
    با دختران نابالغ
    همخوابه ميشدند

    پيوسته در مراسم اعدام
    وقتي طناب دار
    چشمان پر تشنج محکومي را
    از کاسه با فشار به بيرون ميريخت
    آنها به خود ميرفتند
    و از تصور شهوتناکي
    اعصاب پير و خسته شان تير ميکشيد
    اما هميشه در حواشي ميدان ها
    اين جانبان کوچک را ميديدي
    که ايستاده اند
    و خيره گشته اند
    به ريزش مداوم فواره هاي آب

    شايد هنوز هم
    در پشت چشم هاي له شده ، در عمق انجماد
    يک چيز نيم زندهء مغشوش
    بر جاي مانده بود
    که در تلاش بي رمقش ميخواست
    ايمان بياورد به پاکي آواز آبها

    شايد ، ولي چه خالي بي پاياني
    خورشيد مرده بود
    و هيچکس نميدانست
    که نام آن کبوتر غمگين
    کز قلبها گريخته ، ايمانست

    آه ، اي صداي زنداني
    آيا شکوه يأس تو هرگز
    از هيچ سوي اين شب منفور
    نقيبي بسوي نور نخواهد زد؟
    آه ، اي صداي زنداني
    اي آخرين صداي صداها...

  6. #106
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    هديه

    من از نهايت شب حرف ميزنم
    من از نهايت تاريکي
    و از نهايت شب حرف ميزنم


    اگر به خانهء من آمدي براي من اي مهربان چراغ بياور
    و يک دريچه که از آن
    به ازدحام کوچهء خوشبخت بنگرم

  7. #107
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    ديدار در شب

    و چهرهء شگفت
    " از آن سوي دريچه به من گفت
    حق با کسيست که مي بيند
    من مثل حس گمشدگي وحشت دارم
    اما خداي من
    آيا چگونه ميشود از من ترسيد ؟
    من ، من که هيچ گاه
    جز بادبادکي سبک و ولگرد
    بر پشت بامهاي مه آلود آسمان

    چيزي نبوده ام
    و عشق و ميل و نفرت و دردم را
    در غربت شبانهء قبرستان
    موشي به نام مرگ جويده ست . "

    و چهرهء شگفت
    با آن خطوط نازک دنباله دارست
    که باد طرح جاريشان را
    لحظه به لحظه محو و دگرگون ميکرد
    و گيسوان نرم و درازش
    که جنبش نهاني شب ميربودشان
    و بر تمام پهنهء شب ميگشودشان
    همچون گياههاي ته دريا
    در آنسوي دريچه روان بود
    و داد زد
    " باور کنيد
    من زنده نيستم "

    من از وراي او تراکم تاريکي را
    و ميوه هاي نقره اي کاج را هنوز
    ميديدم ، آه ، ولي او ....

    او بر تمام اينهمه ميلغزيد
    و قلب بينهايت او اوج ميگرفت
    گوئي که حس سبز درختان بود
    و چشمهايش تا ابديت ادامه داشت .

    حق با شماست
    من هيچ گاه پس از مرگم
    جرئت نکرده ام که در آئينه بنگرم
    و آنقدر مرده ام
    که هيچ چيز مرگ مرا ديگر
    ثابت نميکند
    آه
    آيا صداي زنجره اي را
    که در پناه شب ، بسوي ماه ميگريخت
    از انتهاي باغ شنيديد ؟

    من فکر ميکنم که تمام ستاره ها
    به آسمان گمشده اي کوچ کرده اند
    و شهر ، شهر چه ساکت بود
    من در سراسر طول مسير خود
    جز با گروهي از مجسمه هاي پريده رنگ
    و چند رفتگر
    که بوي خاکروبه و توتون ميدادند
    و گشتيان خستهء خواب آلود
    با هيچ جيز روبرو نشدم

    افسوس
    من مرده ام
    و شب هنوز هم
    گوئي ادامهء همان شب بيهوده ست . "

    خاموش شد
    و پهنهء وسيع دو چشمش را
    احساس گريه تلخ و کدر کرد

    " آيا شما که صورتتان را
    در سايهء نقاب غم انگيز زندگي
    مخفي نموده ايد
    گاهي به اين حقيقت يأس آور
    انديشه ميکنيد
    که زنده هاي امروزي
    چيزي بجز تفالهء يک زنده نيستند ؟
    گوئي که کودکي
    در اولين تبسم خود پير گشته است
    و قلب - اين کتيبهء مخدوش
    که در خطوط اصلي آن دست برده اند. -
    به اعتبار سنگي خود ديگر
    احساس اعتماد نخواهد کرد

    شايد که اعتبار به بودن
    و مصرف مدام مسکن ها
    اميال پاک و ساده و انساني را
    به ورطهء زوال کشانده ست
    شايد که روح را
    به انزواي يک جزيرهء نامسکون
    تبعيد کرده اند
    شايد که من صداي زنجره را خواب ديده ام
    پس اين پيادگان که صبورانه
    بر نيزه هاي چوبي خود تکيه داده اند
    آن بادپا سوارانند ؟
    و اين خميدگان لاغر افيوني
    آن عارفان پاک بلند انديش ؟
    پس راست است ، راست ، که انسان
    ديگر در انتظار ظهوري نيست
    و دختران عاشق
    با سوزن دراز برودري دوزي
    چشمان زود باور خود را دريده اند ؟

    اکنون طنين جيغ کلاغان
    در عمق خواب هاي سحرگاهي
    احساس ميشود
    آئينه ها به هوش ميآيند
    و شکل هاي منفرد و تنها
    خود را به اولين کشالهء بيداري
    و به هجوم مخفي کابوس هاي شوم
    تسليم مي کنند .

    افسوس
    من با تمام خاطره هايم
    از خون ، که جز حماسهء خونين نميسرود
    و از غرور ، غروري که هيچ گاه
    خود را چنين حقير نميزيست
    در انتهاي فرصت خود ايستاده ام
    و گوش مي کنم : نه صدائي
    و خيره مي شوم : نه ز يک برگ جنبشي
    و نام من نفس آنهمه پاکي بود
    " ديگر غبار مقبره ها را هم
    بر هم نميزند ."

    لرزيد
    و برد و سوي خويش فرو ريخت
    و دستهاي ملتمسش از شکافها
    مانند آههاي طويلي ، بسوي من
    پيش آمدند

    " سرد است
    و بادها خطوط مرا قطع ميکنند
    آيا در اين ديار کسي هست که هنوز
    از آشنا شدن
    با چهرهء فنا شدهء خويش
    وحشت نداشته باشد ؟
    آيا زمان آن نرسيده ست
    که اين دريچه باز شود باز باز باز
    که آسمان ببارد
    و مرد ، بر جنازهء مرد خويش
    زاري کنان نماز گزارد ؟ "

    شايد پرنده بود که ناليد
    يا باد ، در ميان درختان
    يا من ، که در برابر بن بست قلب خود
    چون موجي از تأسف و شرم ودرد
    بالا ميآمدم
    و از ميان پنجره ميديدم
    که آن دو دست ، آن سرزنش تلخ
    و همچنان دراز بسوي دو دست من
    در روشنائي سپيده دمي کاذب
    تحليل ميروند
    و يک صدا که در افق سرد
    فرياد زد :
    " خداحافظ. "

  8. #108
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    وهم سبز

    تمام روز را در آئينه گريه ميکردم
    بهار پنجره ام را
    به وهم سبز درختان سپرده بود
    تنم به پيلهء تنهائيم نميگنجيد
    و بوي تاج کاغذيم
    فضاي آن قلمرو بي آفتاب را
    آلوده کرده بود
    نميتوانستم ، ديگر نميتوانستم
    صداي کوچه ، صداي پرنده ها
    صداي گمشدن توپهاي ماهوتي
    و هايهوي گريزان کودکان
    و رقص بادکنک ها
    که چون حبابهاي کف صابون
    در انتهاي ساقه اي از نخ صعود ميکردند
    و باد ، باد که گوئي
    در عمق گودترين لحظه هاي تيرهء همخوابگي نفس ميزد
    حصار قلعهء خاموش اعتماد مرا
    فشار ميدادند
    و از شکافهاي کهنه ، دلم را بنام ميخواندند

    تمام روز نگاه من
    به چشمهاي زندگيم خيره گشته بود
    به آن دو چشم مضطرب ترسان
    که از نگاه ثابت من ميگريختند
    و چون دروغگويان
    به انزواي بي خطر پناه ميآورند

    کدام قله کدام اوج ؟
    مگر تمامي اين راههاي پيچاپيچ
    در آن دهان سرد مکنده
    به نقطهء تلاقي و پايان نميرسند ؟
    به من چه داديد ، اي واژه هاي ساده فريب
    و اي رياضت اندامها و خواهش ها ؟
    اگر گلي به گيسوي خود ميزدم
    از اين تقلب ، از اين تاج کاغذين
    که بر فراز سرم بو گرفته است ، فريبنده تر نبود ؟

    چگونه روح بيابان مرا گرفت
    و سحر ماه ز ايمان گله دورم کرد !
    چگونه ناتمامي قلبم بزرگ شد
    و هيچ نيمه اي اين نيمه را تمام نکرد !
    چگونه ايستادم و ديدم
    زمين به زير دو پايم ز تکيه گاه تهي ميشود
    و گرمي تن جفتم
    به انتظار پوچ تنم ره نميبرد !

    کدام قله کدام اوج ؟
    مرا پناه دهيد اي چراغ هاي مشوش
    اي خانه هاي روشن شکاک
    که جامه هاي شسته در آغوش دودهاي معطر
    بر بامهاي آفتابيتان تاب ميخورند

    مرا پناه دهيد اي زنان سادهء کامل
    که از وراي پوست ، سر انگشت هاي نازکتان
    مسير جنبش کيف آور جنيني را
    دنبال ميکند
    و در شکاف گريبانتان هميشه هوا
    به بوي شير تازه ميآميزد

    کدام قله کدام اوج ؟
    مرا پناه دهيد اي اجاقهاي پر آتش - اي نعل هاي
    خوشبختي -
    و اي سرود ظرفهاي مسين در سياهکاري مطبخ
    و اي ترنم دلگير چرخ خياطي
    و اي جدال روز و شب فرشها و جاروها
    مرا پناه دهيد اي تمام عشق هاي حريصي
    که ميل دردناک بقا بستر تصرفتان را
    به آب جادو
    و قطره هاي خون تازه ميآرايد

    تمام روز تمام روز
    رها شده ، رها شده ، چون لاشه اي بر آب
    به سوي سهمناک ترين صخره پيش ميرفتم
    به سوي ژرف ترين غارهاي دريائي
    و گوشتخوارترين ماهيان
    و مهره هاي نازک پشتم
    از حس مرگ تير کشيدند

    نمي توانستم ديگر نمي توانستم
    صداي پايم از انکار راه بر ميخاست
    و يأسم از صبوري روحم وسيعتر شده بود
    و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ
    که بر دريچه گذر داشت ، با دلم ميگفت
    " نگاه کن
    تو هيچگاه پيش نرفتي
    تو فرو رفتي .

  9. #109
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    فتح باغ

    آن کلاغي که پريد
    از فراز سر ما
    و فرو رفت در انديشهء آشفتهء ابري ولگرد
    و صدايش همچون نيزهء کوتاهي . پهناي افق را پيمود
    خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

    همه ميدانند
    همه ميدانند
    که من و تو از آن روزنهء سرد عبوس
    باغ را ديديم
    و از آن شاخهء بازيگر دور از دست
    سيب را چيديم
    همه ميترسند
    همه ميترسند ، اما من وتو
    به چراغ و آب و آينه پيوستيم
    و نترسيديم

    سخن از پيوند سست دو نام
    و همآغوشي در اوراق کهنهء يک دفتر نيست
    سخن از گيسوي خوشبخت منست
    با شقايقهاي سوختهء بوسهء تو
    و صميميت تن هامان ، در طراري
    و درخشيدن عريانمان
    مثل فلس ماهي ها در آب
    سخن از زندگي نقره اي آوازيست
    که سحر گاهان فوارهء کوچک ميخواند

    مادر آن جنگل سبزسيال
    شبي از خرگوشان وحشي
    و در آن درياي مضطرب خونسرد
    از صدف هاي پر از مرواريد
    و در آن کوه غريب فاتح
    از عقابان وان پرسيديم
    که چه بايد کرد

    همه ميدانند
    همه ميدانند
    ما به خواب سرد و ساکت سيمرغان ، ره يافته ايم
    ما حقيقت را در باغچه پيدا کرديم
    در نگاه شرم آگين گلي گمنام
    و بقا را در يک لحظهء نامحدود
    که دو خورشيد به هم خيره شدند

    سخن از پچ پچ ترساني در ظلمت نيست
    سخن از روزست و پنجره هاي باز
    و هواي تازه
    و اجاقي که در آن اشياء بيهده ميسوزند
    و زميني که ز کشتي ديگر بارور است
    و تولد و تکامل و غرور
    سخن از دستان عاشق ماست
    که پلي از پيغام عطر و نور و نسيم
    بر فراز شبها ساخته اند
    به چمنزار بيا
    به چمنزار بزرگ
    و صدايم کن ، از پشت نفس هاي گل ابريشم
    همچنان آهو که جفتش را

    پرده ها از بغضي پنهاني سرشارند
    و کبوترهاي معصوم
    از بلندي هاي برج سپيد خود
    به زمين مينگرند

  10. #110
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    به علي گفت مادرش روزي ....

    علي کوچيکه
    علي بونه گير
    نصف شب از خواب پريد
    چشماشو هي ماليد با دس
    سه چار تا خميازه کشيد
    پا شد نشس

    چي ديده بود ؟
    چي ديده بود ؟
    خواب يه ماهي ديده بود
    يه ماهي ، انگار که به کپه دو زاري
    انگار که يه طاقه حرير
    با حاشيهء منجوق کاري
    انگار که رو برگ گل لاله عباسي
    خامه دوزيش کرده بودن
    قايم موشک بازي ميکردن تو چشاش
    دو تا نگين گرد صاف الماسي
    همچي يواش
    همچي يواش
    خودشو رو اب دراز ميکرد
    که باد بزن قر نگياش
    صورت آبو ناز ميکرد

    بوي تنش ، بوي کتابچه هاي نو
    بوي يه صفر گنده و پهلوش يه دو
    بوي شباي عيد و آشپزخونه و نذري پزون
    شمردن ستاره ها ، تو رختخواب ، رو پشت بون
    ريختن بارون رو آجر فرش حياط
    بوي لواشک ، بوي شوکولات

    انگار تو آب ، گوهر شب چراغ ميرفت
    انگار که دختر کوچيکهء شاپريون
    تو يه کجاوهء بلور
    به سير باغ و راغ ميرفت
    دور و ورش گل ريزون
    بالاي سرش نور باران
    شايد که از طايفهء جن و پري بود ماهيه
    شايد که از اون ماهياي ددري بود ماهيه
    شايد که يه خيال تند رسرسي بود ماهيه
    هرچي که بود
    هرچي که بود
    علي کوچيکه
    محو تماشاش شده بود
    واله و شيداش شده بود

    همچي که دس برد که به اون
    رنگ روون
    نور جوون
    نقره نشون
    دس بزن
    برق زد و بارون زد و آب سيا شد
    شيکم زمين زير تن ماهي وا شد
    دسه گلا دور شدن و دود شدن
    شمشاي نور سوختن و نابود شدن
    باز مث هر شب رو سر علي کوچيکه
    دسمال آسمون پر از گلابي
    نه چشمه اي نه ماهيي نه خوابي

    باد توي بادگيرا نفس نفس ميزد
    زلفاي بيدو ميکشيد
    از روي لنگاي دراز گل آغا
    چادر نماز کودريشو پس ميزد

    رو بند رخت
    پيرهن زيرا و عرق گيرا
    دس ميکشيدن به تن همديگه و حالي به حالي ميشدن
    انگار که از فکراي بد
    هي پر و خالي ميشدن

    سيرسيرکا
    سازا رو کوک کرده بودن و ساز ميزدن
    همچي که باد آروم ميشد
    قورباغه ها از ته باغچه زير آواز ميزدن
    شب مث هر شب بود و چن شب پيش و شبهاي ديگه
    امو علي
    تو نخ يه دنياي ديگه

    علي کوچيکه
    سحر شده بود
    نقرهء نابش رو ميخواس
    ماهي خوابش رو ميخواس
    راه آب بود و قرقر آب
    علي کوچيکه و حوض پر آب

    " علي کوچيکه
    علي کوچيکه
    نکنه تو جات وول بخوري
    حرفاي ننه قمرخانم
    يادت بره گول بخوري
    تو خواب ، اگه ماهي ديدي خير باشه
    خواب کجا حوض پر از آب کجا
    کاري نکني که اسمتو
    توي کتابا بنويسن
    سيا کنن طلسمتو
    آب مث خواب نيس که آدم
    از اين سرش فرو بره
    از اون سرش بيرون بياد
    تو چار راهاش وقت خطر
    صداي سوت سوتک پابون بياد
    شکر خدا پات رو زمين محکمه
    کور و کچل نيسي علي ، چي چيت کمه ؟
    ميتوني بري شابدوالعظيم
    ماشين دودي سوار بشي
    قد بکشي ، خال بکوبي ، جاهل پامنار بشي
    حيفه آدم اينهمه چيزاي قشنگو نبينه
    الا کلنگ سوار نشه
    شهر فرنگو نبينه
    فصل ، حالا فصل گوجه و سيب و خيار و بستنيس
    چن روز ديگه ، تو تکيه ، سينه زنيس
    اي علي اي علي ديوونه
    تخت فنري بهتره ، يا تخت مرده شور خونه ؟
    گيرم تو هم خودتو به آب شور زدي
    رفتي و اون کولي خانومو به تور زدي
    ماهي چيه ؟ ماهي که ايمون نميشه ، نون نميشه
    اون يه وجب پوست تنش واسه فاطي تنبون نميشه
    دس که به ماهي بزني
    از سر تا پات بو ميگيره
    بوت تو دماغا ميپيچه
    دنيا ازت رو ميگيره
    بگير بخواب ، بگير بخواب
    که کار باطل نکني
    با فکراي صد تا يه غاز
    حل مسائل نکني
    سر تو بذار رو ناز بالش ، بذار بهم بياد چشت
    قاچ زينو محکم چنگ بزن که اب واري
    پيشکشت ."

    حوصلهء آب ديگه داشت سر ميرفت
    خودشو ميريخت تو پاشوره ، در ميرفت
    انگار ميخواس تو تاريکي
    داد بکشه : " اهاي زکي !
    اين حرفا ، حرف اون کسونيس که اگه
    يه بار تو عمرشون زد و يه خواب ديدن
    ماهي چيکار به کار يه خيک شيکم تغار داره
    ماهي که سهله ، سگشم
    از اين تغارا عار داره
    ماهي تو آب ميچرخه و ستاره دس چين ميکنه
    اونوخ به خواب هر کي رفت
    خوابشو از ستاره سنگين ميکنه
    ميبرتش ، ميبرتش
    از توي اين دنياي دلمردهء چارديواريا
    نق نق نحس اعتا ، خستگيا ، بيکاريا
    دنياي آش رشته و وراجي و شلختگي
    درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگي
    دنياي بشکن زدن و لوس بازي
    عروس دوماد بازي و ناموس بازي
    دنياي هي خيابونارو الکي گز کردن
    از عربي خوندن يه لچک به سر حظ کردن
    دنياي صبح سحرا
    تو توپخونه
    تماشاي دار زدن
    نصف شبا
    رو قصهء آقا بالاخان زار زدن
    دنيائي که هر وخت خداش
    تو کوچه هاش پا ميذاره
    يه دسه خاله خانباجي از عقب سرش
    يه دسه قداره کش از جلوش مياد
    دنيائي که هر جا ميري
    صداي راديوش ميآد
    ميبرتش ، ميبرتش ، از توي اين همبونهء کرم و کثافت
    و مرض
    به آبياي پاک و صاف آسمون ميبرتش
    به ادگي کهکشون ميبرتش . "

    آب از سر يه شاپرک گذشته بود و داشت حالا
    فروش ميداد
    علي کوچيکه
    نشسته بود کنار حوض
    حرفاي آبو گوش ميداد
    انگار که از اون ته ته ها
    از پشت گلکاري نورا ، يه کسي صداش ميزد
    آه ميکشيد
    دس عرق کرده و سرش رو يواش به پاش ميزد
    انگار ميگفت : " يک دو سه
    نپريدي ؟ هه هه هه
    من توي اون تاريکياي ته آبم بخدا
    حرفمو باور کن ، علي
    ماهي خوابم بخدا
    دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن
    پرده هاي مرواري رو
    اين رو و اون رو بکنن
    به نوکراي باوفام سپردم
    کجاوهء بلورمم آوردم
    سه چار تا منزل که از اينجا دور بشيم
    به سبزه زاراي هميشه سبز دريا ميرسيم
    به گله هاي کف که چوپون ندارن
    به دالوناي نور که پايون ندارن
    به قصراي صدف که پايون ندارن
    يادت باشه از سر راه
    هف هش تا دونه مرواري
    جمع کني که بعد باهاشون تو بيکاري
    يه قل دو قل بازي کنيم
    اي علي ، من بچهء دريام ، نفسم پاکه ، علي
    دريا همونجاس که همونجا آخر خاکه ، علي
    هر کي که دريا رو به عمرش نديده
    از زندگيش چي فهميده ؟
    خسته شدم ، حال بهم خورده از اين بوي لجن
    انقده پابپا نکن که دو تايي
    تا خرخره فرو بريم توي لجن
    بپر بيا ، و گرنه اي علي کوچيکه
    مجبور ميشم بهت بگم نه تو ، نه من . "

    آب يهو بالا اومد و هلفي کرد و تو کشيد
    انگار که آب جفتشو ست و تو خودش فرو کشيد
    دايره هاي نقره اي
    توي خودشون
    چرخيدن و چرخيدن و خسته شدن
    مواکشاله کردن و از سر نو
    به زنجيراي ته حوض بسته شدن
    قل قل قل تالاپ تالاپ
    قل قل قل تالاپ تالاپ
    چرخ ميزدن رو سطح آب
    تو تاريکي ، چن تا حباب

    " علي کجاس؟ "
    " تو باغچه "
    " چي ميچينه.؟ "
    " الوچه ."
    آلوچهء باغ بالا
    جرئت داري ؟ بسم الله

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •