-
09-10-2009, 08:48 AM
#101
100 - لايق پيغمبرى
در اخبار است كه موسى در جوانى، چوپانى مىكرد. روزى، گوسفندى از او گريخت و موسى در پى او بسيار دويد .
در پى او تا به شب در جستجو - - و آن رمه غايب شده از چشم او
تا اين كه گوسفند از خستگى و درماندگى، جايى ايستاد و موسى به او دست يافت . چون به گوسفند رسيد، گرد از وى افشاند و بر سر و روى گوسفند دست مىكشيد و او را مىنواخت؛ چنانكه مادرى، طفل خردش را . در آن حال كه گوسفند را نوازش مىكرد، مىگفت: ((گيرم كه بر من رحم نداشتى، بر خود چرا ستم كردى و اين همه راه را در صحرا دويدى تا بدين جا رسيدى. ))
همان دم خداوند به فرشتگان خود گفت: (( موسى، سزاوار نبوت است و جامه رسالت بر تو او بايد كرد كه چنين با خلق من مهربان است و خود را براى راحت مردم، به رنج مىاندازد.))
-
09-10-2009, 08:48 AM
#102
101 - هم اين، هم آن
يكى از وزرا، نزد ذوالنون مصرى رفت و از او دعايى خواست . ذوالنون گفت: ((وزير را مسئله چيست .))
گفت: (( روز و شب در خدمت سلطان مشغولم . هر روز اميد آن دارم كه خيرى از او به من رسد، و در همان حال ترسانم كه مباد خشم گيرد و مرا عقوبت دهد.))
ذوالنون گريست .
وزير گفت: ((شيخ را چه شد كه از شنيدن اين سخن، گريه آغازيد .))
ذوالنون گفت: (( اگر من هم خداى عزوجل را چنان مىپرستيدم كه تو سلطان را، اكنون از شمار صديقان بودم .)) يعنى خدا را بايد چنانپرستيد كه هماره از او در خوف و رجا بود، و اين از بندگان، ساخته نيست؛ زيرا برخى در خوفاند فقط، و برخى بر اميدند فقط.
-
09-10-2009, 08:49 AM
#103
102 - پيك ناپيدا
دلسوختهاى هر شب خدا را مىخواند و ذكر ((الله )) از دهان او نمىافتاد. در همه حال لفظ ((الله )) بر زبان داشت و يك دم از اين ذكر، نمىآسود.
شبى شيطان به سراغش آمد و گفت: ((اين همه الله را لبيك كو؟ چگونه او را اين همه مىخوانى و هيچ پاسخ نمىشنوى؟ اگر در اين ذكر، سودى بود، بايد ندايى مىشنيدى و لبيكى مىآمد.))
مرد، شكسته دل شد و به خواب رفت . در خواب حضرت خضر را ديد كه به او مىگويد: ((چه شد كه از ذكر بازماندى؟ ))
گفت: (( همه عمر او را خواندم، هيچ پاسخ نشنيدم. اگر بر در كسى چند بار بكوبند، پاسخى شنوند . من سالها است كه الله مىگويم و لبيك نمىشنوم. ترسم كه مرا از خود رانده باشد و سزاوار لبيك نباشم .)) خضر گفت: ((هرگاه كه او را خواندى، او تو را پاسخ گفته است .))
گفت: چگونه؟ گفت: ((همين كه او را مىخوانى، او تو را حال و توفيق داده است كه باز بيايى و الله بگويى . آن الله گفتنهاى تو، لبيكهاى خدا است . اگر رد باب بودى، آن توفيق نمىيافتى كه باز آيى و باز او را بخوانى . بدان كه اگر در دل تو سوز و دردى است، آن سوز و گدازها، همان فرستادگان خدا هستند كه از جانب خدا تو را پاسخ مىگويند و به درگاه او مىكشانند.
گفت آن الله تو لبيك ماست - - آن نياز و درد و سوزت پيك ماست
ترس و عشق تو كمند لطف ماست - - زير هر يا رب تو لبيك هاست
اگر ديدى كه جاهلى و غافلى، خدا را نمىخواند، بدان كه خدا بر دهان و دل او قفل زده است، و اگر اهل دلى پيوسته خدا را خواند، آن از توفيق و اراده حق است كه خواسته است بندهاش به درگاه آيد و نالد. پس اگر چون گذشته ذكر بر لب داشتى، بدان كه او تو را بدين كار گمارده است و اگر به ذكر و مناجات، رغبت نداشتى، پس همو تو را اجازت نفرموده است . ))
-
09-10-2009, 08:49 AM
#104
103 - ريا بر سر سفره
زاهدى، مهمان پادشاهى بود . چون به طعام نشستند، كمتر از آن خورد كه عادت او بود و چون به نماز برخاستند، بيش از آن خواند كه هر روز مىخواند، تا به او گمان نيك برند و از زاهدانش پندارند.
وقتى به خانه خويش بازگشت، اهل خانه را گفت كه سفره اندازند و طعام حاضر كنند تا دوباره غذا خورد. پسرى زيرك و خردمند داشت . گفت: ((اى پدر!تو اكنون در خانه سلطان بودى؛ آن جا طعام نبود كه خورى و گرسنه به خانه نيايى؟ ))
پدر گفت: (( بود؛ ولى چندان نخوردم كه مرا عادت است تا در من گمان نيك برد و روزى به كارم آيد . ))
پسر گفت: ((پس برخيز و نمازت را هم دوباره بخوان كه آن نماز هم كه در آن جا كردى، هرگز به كارت نيايد .))
-
09-10-2009, 08:49 AM
#105
104 - تو نيز بخواب
سعدى (690 606 ه.ق) در كتاب گلستان، خاطرات زيبايى از دوران جوانى و كودكى خود نقل مىكند كه گاه بسيار نكتهآموز و دلانگيز است . در يكى از اين خاطرات مىگويد:
ياد دارم كه در ايام كودكى، اهل عبادت بودم و شبها بر مىخاستم و نماز مىگزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسيار داشتم .شبى در خدمت پدر رحمة الله عليه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامى را بر كنار گرفته، مىخواندم . در آن حال ديدم كه همه آنان كه گرد ما هستند، خوابيدهاند . پدر را گفتم: از اينان كسى سر بر نمىدارد كه نمازى بخواند. خواب غفلت، چنان اينان را برده است كه گويى نخفتهاند، بلكه مردهاند . پدر گفت: (( تو نيز اگر مىخفتى، بهتر از آن بود كه در پوستين خلق افتى -در پوستين خلق افتادن، يعنى زبان به تعريض گشودن و عيب مردم گفتن و اسرار نهان آنان را فاش كردن. ? و عيب آنان گويى و برخود ببالى.))
-
09-10-2009, 08:49 AM
#106
105 - غم نان
يكى از ملوك را مدت عمر سر آمد . جانشينى نداشت . وصيت كرد كه بامدادان، نخستين كسى كه از دروازه شهر در آمد، تاج شاهى بر سر وى نهند و مملكت را بدو واگذارند . از قضا اول كسى كه در آمد، گدايى بود . اركان دولت و بزرگان كشور، وصيت سلطان به جا آوردند و كليد خزاين و تاج شاهى را به او سپردند.
مدتى فرمان راند و اميرى كرد . اندك اندك بعضى از امراى كشور، سر از فرمان او پيچيدند و از ممالك همسايه، به ملك او حملهها شد . نزاعى سخت در گرفت و كشور چند پاره شد . درويش از اين همه نزاع و تشويش، به ستوه آمد و كارى نمىتوانست كرد.
در همان روزگار، يكى از دوستان قديمش از سفرى باز آمد و چون او را در كسوت پادشاهى ديد، گفت: ((شكر خداى را كه اقبال يافتى و سعادت قرين تو شد و به اين پايه رسيدى .)) درويش گفت: ((اى عزيز!تبريكم مگو كه جاى تعزيت و تسليت است . آن روزها كه با هم بوديم، غم نانى داشتم و امروز تشويش جهانى.))
-
09-10-2009, 08:50 AM
#107
106 - اشك، آرى؛ نان، هرگز
مردى نشسته بود و گريه مىكرد . كسى بر او گذشت و علت زارى او را پرسيد . مرد گريان به سگ خود اشاره كرد و گفت: بر اين سگ مىگريم كه در حال جان دادن است . اين سگ، خدمتها به من كرد. روزها، همراهم بود و شبها بر در خانهام پاسبانى مىكرد . اكنون كه چنين افتاده است، مرا چنين گريان كرده است . مرد رهگذر گفت: آيا زخمى خورده است؟ گفت: نه . گفت: پير شده است؟ گفت: نه . گفت پس چرا چنين رنجور است . مرد در همان حال گريه و زارى گفت: گرسنگى، امانش را بريده است . مرد گفت: مىبينم كه در دست كيسهاى دارى . آيا در آن نان نيست؟ گفت: هست . گفت: چرا از اين نان نمىدهى كه از مرگ برهد؟ گفت: بر مرگ او گريه مىكنم؛ اما نان به او نمىدهم . هر چه خواهى اشك مىريزم، ولى نان خويش را از جان سگ بيشتر دوست دارم. اشك، رايگان است، اما نان، قيمت دارد . رهگذر گفت: ((چه تيره بخت مردى، هستى كه قيمت نان را بيش از بهاى اشك مىدانى .))
-
09-10-2009, 08:50 AM
#108
107 - زهر، خوشتر
آوردهاند كه يكى از حجاج در راه مكه، از كاروان بازماند و در بيابان تنها شد . در آن باديه مىرفت با به جايى رسيد . خانهاى كهنه ديد . بدان سو رفت . در زد . پيرزنى در خانه گشود . حاجى سلام كرد و زن او را خوشامد گفت.
حاجى گفت: من مردى در راه ماندهام و چند روز است كه غذا نخوردهام . اگر طعامى دارى، مراد ده تا بخورم . زن گفت: در اين وادى، ماران بسيارند . برو و يك دو مار بگير و بياور تا من بپزم و بخوريم . مرد متحير شد و گفت: من مار ندانم گرفت.
زن گفت: بيا تا با هم برويم و من مار گيرم . ساعتى در وادى بگشتند؛ چهار مار بزرگ گرفت و آورد و سر و دم آنها بزد و آتش بيفروخت و مار بر آتش نهاد . مرد از غايت گرسنگى، آن را خورد . پس به آب محتاج گشت.
زن گفت در اين نزديكىها، چشمهاى است؛ برو و همان جا آب بنوش . آن مرد، بر سر آن چشمه آمد . آبى ديد بسيار نامطبوع و بدبو و گل آلود. چارهاى جز نوشيدن نديد . چون باز آمد، زن را گفت:اى مادر!چنين جاى بدين ناخوشى، چرا ماندى و عمر تباه مىكنى؟ پير زن گفت: در جهان بهتر از اين بيابان، جايى براى زيستن نيست.
مرد گفت: در شهر ما، آبهاى فراوان و باغهاى پر نعمت هست و انواع ميوهها و درختان و غذاهاى مطبوع. ما هرگز ندانسته بوديم كه ماران را بتوان خورد.
پيرزن گفت: در آن جا كه شما روزگار مىگذرانيد و نعمت و آسايش آن بسيار است، آيا كسى بر كسى ستم هم مىكند؟
گفت: شاهان و ملوك، ستمهاى بزرگ مىكنند و مردمان، بر يكديگر ستمهاى خرد، گاه روا مىدارند.
زن گفت: (( آن نعمتها كه گفتى در چنان جايى، بتر از زهر باشد و اين زهر در دامن فراغت، خوشتر از همه نعمتها است . )) -برگرفته از: جوامع الحكايات، به نقل از مهدى ماحوزى، برگزيده نظم و نثر فارسى، ص 62 .
-
09-10-2009, 08:50 AM
#109
108 - دريا باش
مردى پيش بايزيد بسطامى آمد و گفت: ((چرا هجرت نكنى و از شهرى به شهرى نروى تا خلق را فايده دهى و خود نيز پختهتر گردى كه گفتهاند:
بسيار سفر بايد تا پخته شود خامى - - صوفى نشود صافى تا در نكشد جامى
بايزيد گفت: (( در اين شهر كه هستم، دوستى دارم كه ملازمت او را بر خود واجب كردهام . به وى مشغولم و از او به ديگرى نمىپردازم . )) آن مرد گفت: آب كه در يك جا بماند و جارى نگردد، در جايگاه خود بگندد.)) بايزيد جواب داد:
(( دريا باش تا هرگز نگندى .)) -برگرفته از: گزيده كشف الاسرار، دكتر رضا انزابى نژاد، ص 74 . ?
چنان كه رابعه را از زنان عارفه بود، كسى گفت: از خلوت بيرون آى تا شگفتىهاى خلقت بينى . رابعه گفت: (( به خلوت در آى تا عجايب خالق بينى .))
-
09-10-2009, 08:51 AM
#110
109 - هيچ مگو
لقمان حكيم رضى الله عنه پسر را گفت: ((امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنويس . شبانگاه همه آنچه را كه نوشتى، بر من بخوان؛ آن گاه روزهات را بگشا و طعام خور .))
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند . دير وقت شد و طعام نتوانست خورد . روز دوم نيز چنين شد و پسر هيچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هيچ طعام نخورد . روز چهارم، هيچ نگفت . شب، پدر از او خواست كه كاغذها بياورد و نوشتهها بخواند. پسر گفت: امروز هيچ نگفتهام تا برخوانم. لقمان گفت: ((پس بيا و از اين نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قيامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشى دارند كه اكنون تو دارى . ))
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن