-
-
-
بسم الله الرحمن الرحیم و ...
خبر به سرلشکر ناجی می رسد. او، هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینکه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینکه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!
ماشین های نظامی برای حرکت آماده می شوند.
راننده سرلشکر، در ماشین را باز می کند و با احترام تعارف می کند. سگ پشمالوی سرلشکر به داخل ماشین می پرد. سرلشر در حالی که هفت تیرش را زیر پالتویش جاسازی می کند سوار می شود. راننده، در را می بندد. پشت فرمان می نشیند و با سرعت حرکت می کند. ماشین ها ی نظامی به دنبال ماشین سرلشکر راه می افتد.
وقتی ماشین ها به مدرسه می رسند، صدای سخنرانی همت شنیده می شود. سرلشکر از خوشحالی نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد. از ماشین پیاده می شود، هفت تیرش را می کشد و به ماموراها اشاره می کند تا مدرسه را محاصره کنند.
عرق، سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرف های او گوش می دهند.
مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم می زند و به زمین و زمان فحش می دهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود می آورد. سگ پشمالوی سرلشکر دوان دوان وارد مدرسه می شود.
همت با دیدن سگ متوجه اوضاع می شود اما به روی خودش نمی آورد. لحظاتی بعد، سرلشکر با دو مامور مسلح وارد مدرسه می شود.
مدیر و ناظم، در حالی که به نشانه احترام دولا و راست می شوند، نفس زنان خودشان را به سرلشکر می رسانند ودست او را میبوسند. سرلشکر بدون اعتناء، در حالی که به همت نگاه میکند، نیشخند میزند.
بعضی از معلمها، اطراف همت را خالی می کنند و آهسته از مدرسه خارج می شوند. با خروج معلم ها، دانش آموزان هم یکی یکی فرار می کنند.
لحظه ای بعد، همت می ماند و مامورهایی که اورا دوره کرده اند. سرلشکر از خوشحالی قهقهه ای می زند و می گوید: «موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه می افتیم.»
همت به هر طرف نگاه می کند، یک مامور می بیند. راه فراری نمی یابد. یکی از مامورها، دسته های او را بالا می آورد. دیگری به هر دو دستش دستبند می زند.
همت می نشیند و به دور از چشم مامورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق می زند. یکی از مأمورها می گوید:«چی شده؟»
سرلشکر می گوید:«غلط کرده پدر سوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید... بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم.»
همت باز هم عق می زندو استفراغ می کند. مامورها خودشان را از طرف او کنار می کشند. سرلشکر در حالی که جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافه اش را در هم می کشد و کنار می کشد. با عصبانیت یک لگد به شکم سگ میزند و فریاد می کشد:«این پدر سوخته را ببریدش دستشویی، دست و صورت کثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید.»
پیش از آنکه کسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه می افتد. وقتی وارد دستشویی می شود، در را از پشت قفل می کند. دو مامور مسلح جلوی در به انتظار می ایستند. از داخل دستشویی، صدای شر شر آب و عقزدن همت شنیده می شود. مامورها به حالتی چندش آور قیافه هایشان را در هم می کشند.
لحظات از پی هم می گذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمی شود. تنها صدای شر شر آب، سکوت را می شکند.
سرلشکر در راهرو قدم می زند و به ساعتش نگاه می کند. او که حسابی کلافه شده، به مأمورها می گوید: «رفت دست و صورتش را بشوید یا دوش بگیرد؟ بروید تو ببینید چه غلطی می کند.»
یکی از مامورها، دستگیره در را می فشارد، اما در باز نمی شود.
- در قفل است قربان!
- غلط کرده، قفلش کرده. بگو زود بازش کند تا دستشویی را روی سرش خراب نکرده ایم.
مامورها همت را با داد و فریاد تهدید می کنند، اما صدایی شنیده نمی شود. سرلشکر دستور می دهد در را بشکنند. مامورها هجوم می آورند، با مشت و لگد به در می کوبند و آن را می شکنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز!
سرلشکر وقتی این صحنه را می بیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله می کند. مدیر و ناظم که هنوز به جایزه فکر می کنند، در زیر مشت و لگد سرلشکر نقش زمین می شوند.
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن