ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد
بنمود جمال و عاشق زارم کرد
من خفته بدم به ناز در کتم عدم
حسن تو به دست خویش بیدارم کرد
افسانه ی سکندر جام می است بنگر
باشد که باز بینیم احوال ملک دارا
آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد
بنمود جمال و عاشق زارم کرد
من خفته بدم به ناز در کتم عدم
حسن تو به دست خویش بیدارم کرد
من تو را می خواهمتو مرا می خوانیمن تو را ناب ترین شعر زمان می دانمو تو هم می دانیتا ابد در دل من می مانی
یک عمری بگذرانم با غم و درد
به کام دل نگردد آسمانم
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد
بنمود جمال و عاشق زارم کرد
من خفته بدم به ناز در کتم عدم
حسن تو به دست خویش بیدارم کرد
در خلوت من نگاهه سبزت جاریست
این قسمت بی تو بودنم اجباریست
افسوس نمیشود کنارت باشم
بی تو هر ثانیه و هرلحظه ی من تکراریست...
تمام عمر بستيم وشكستيم
به جز بار پشيماني نبستيم
جواني را سفر كرديم تا مرگ
نفهميديم به دنبال چه هستيم
می نویسم سرگذشتی ازغم تنهایی خود
دفترم را زیر آواری زغمها میگذارم.
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است![]()
تا چند زنم بروی دریاها خشت
بیزار شدم زبت پرستان کنشت
خیام که گفت دو زخمی خواهد بود
که رفت به دوزخ وگه امد به بهشت