میخوام اینو به خانمهای عزیز بگم که آقایون خیلیهاشون اینطورین و بنا به مشکلات و گرفتاریها گاهی رفتارشون تغییر میکنه. بنابراین هر وقت یه همچین چیزی پیش اومد دو دستی نزنین تو سرتون و فکر نکنید که ای وای لابد منو دیگه دوست نداره و دنبال یکی دیگه رفته. یه کم صبر کنید و بعداً ته توی قضیه رو در بیارین و سعی کنید به طرفتون بگین که این رفتارش چقدر شما رو ناراحت میکنه و ببینید چه عکس العملی نشون میده. هر چند که وقتی من اینو با امیر در میون گذاشتم همش میگفت شوخیه و زیر بار نمیرفت ولی از اون به بعد دیگه از این مشکلات نداشتیم.
امیر همیشه سعی میکرد که عشق و علاقشو کمتر از اون چیزی که بود نشون بده ، و دلیلشم این بود که نمیخواست من بهش وابسته بشم. مدارکشو از دانشگاه گرفت و مدرکش رو هم خرید و مدتی بعد هم همرو ترجمه کرد و مدارکشو به چند تا از دانشگاههای آمریکا پست کرد. یه روز ازش پرسیدم :
نرگس: احتمال اینکه بهت پذیرش بدن چقدره؟
امیر: زیاد نیست، کسی به کودنی مثل من پذیرش نمیده.
نرگس: پس با همین کودن بازی شریف قبول شدی؟
امیر: بابا اونکه شانسی بود. بد انتخاب رشته کردم ، افتادم شریف
نرگس: با اینکه اصلاً دوست ندارم بری، ولی امیدوارم بهت پذیرش بدن
امیر: تازه بعد از پذیرش ، باید ویزا بگیرم.
خلاصه دل تو دلم نبود. از يه طرف دلم ميخواست که بهش پذيرش بدن تا بتونه اونجوری که دلش ميخواد ادامه تحصيل بده و از طرف ديگه دلم نميخواست که از هم جدا بشيم. خلاصه همش دعا ميکردم که هرچی خيره همون بشه. فقط يه چيزی رو خوب ميدونستم و اون اينکه از عشق امير نسبت به خودم مطمئن بودم و اين چيزی بود که منو دلگرم ميکرد، گر چه امير هم همين احساسو داشت ولی يه روز يه بلايی بسرم آورد که الان براتون تعريف ميکنم. اما قبلش ميخوام بگم که هیچ وقت سعی نکنید میزان علاقه طرفتون رو با انجام آزمایش بسنجید. هیچ آزمایشی نمیتونه به شما بگه که طرفتون چقدر بهتون علاقه داره. تنها کاری که میتونید بکنید اینه که به اون چیزهایی که بینتون اتفاق افتاده توجه کنید. بعضی از اتفاقات میتونه علاقه طرفتون رو بهتون ثابت کنه و بعضی اتفاقات هم میتونه عدم علاقه طرفتون رو ثابت کنه. اما حکایت عشق سنج امیر خان رو بهتره از زبان خودش بشنوید:
یه روز رفتم آزمایش خون دادم. نتیجه رو که گرفتم یه کم نگاش کردم و طبعاً چیزی سر در نیاوردم. مادرم نتیجه آزمایش رو نگاه کرد و گفت که همه چی خوبه. یهو یه فکر شیطانی به سرم زد. آزمایش رو بردم پیش یکی از دوستام که دانشجوی پزشکی بود و ازش پرسیدم اگر کسی ایدز داشته باشه تو آزمایش چه جوری مشخص میشه؟ اونم گفت که توی ستون نوع آزمایش مینویسن : HIV و توی ستون نتیجه آزمایش هم مینویسند مثبت. بعد آزمایش منو نگاه کرد و گفت اصلاً توی این آزمایش ویروس ایدز ذکر نشده. من با نرم افزار ورد یه فرم دیگه عین همون ساختم و اسم یکی از آزمایشها رو با HIV عوض کردم و در ستون نتیجه آزمایش هم نوشتم مثبت. اسم دو تا دکتر هم الکی نوشتم و امضا کردم. از یکی دو روز قبل هم تو صحبتهام با نرگس الکی خودمو ناراحت نشون دادم. خدا میدونه که این فکر احمقانه از کجا به ذهن من راه پیدا کرده بود. نرگس رو دعوت کردم خونمون و گفتم که باید راجع به مسئله مهمی صحبت کنیم. نرگس اومد و با نگرانی پرسید:
نرگس: امیر جان چیزی شده؟
امیر: آره (و پاکت آزمایش خون تقلبی رو دادم دست نرگس)
نرگس با تردید پاکت رو باز کرد و پرسید: خوب؟
امیر (در حالیکه سعی میکردم خودمو خیلی ناراحت نشون بدم): همونطور که آزمایش نشون میده من ایدز دارم.
نرگس با نگرانی گفت: یعنی چی؟
امیر: یعنی من بزودی میمیرم
نرگس از تعجب خشکش زده بود، چند لحظه گذشت و نرگس شروع کرد به گریه کردن ، مثل ابر بهار اشک میریخت. من که قصد داشتم که بقول خودم فقط شوخی کرده باشم و در ضمن عشق و علاقه نرگسو بخودم بدونم اصلاً فکر اینجای قضیه رو نکرده بودم. اونقدر دستپاچه شده بودم که نمیدونستم چیکار کنم و دائم به خودم و به این فکر احمقانه لعن و نفرین میکردم . به نرگس گفتم: " بخدا اینا همش الکیه، تمام اینها رو من خودم درست کردم" اما نرگس فکر میکرد که من این حرفها رو برای آروم کردن دل اون میزنم و با گریه گفت:
نرگس: من نمیخوام تو بمیری
امیر: نرگس جان من تا حالا بجون تو قسم خوردم؟ بجون تو اینو من خودم درست کردم، آزمایش اصلی اینجاست (برگه آزمایش اصلی رو آوردم) ، ببین این برگه مُهر داره ولی برگه ای که من نشونت دادم مُهر نداره.
خلاصه نرگس قبول کرد که آزمایش تقلبیه. چشای خوشگلش اینقدر قرمز شده بود که من واقعاً خجالت زده شدم و قول دادم که دیگه هیچوقت از این کارها نکنم.

اين قسمت رو از زبان امير بشنويد:
عجب والنتاینی بود. اینقدر خوب بود که اسممو از این به بعد بجای امیر میخوام بزارم ریما (بر عکس امیر) ، حالا چرا؟ یه وقت فکر نکنید تغییر جنسیت دادم. بلکه جریان از این قراره که یجورایی چپ کردم. بزارین از اول توضیح بدم:
من توی یه شرکتی کار میکنم که در واقع شعبه یه شرکت خارجی توی ایرانه. برای یه کاری یه طرحی دادم و قرار شد یه نمونه از اون طرح رو بفرستیم اونور آب ببینیم نظرشون چیه. خوشبختانه طرح رو پسندیدند و روز ولنتاین که اومدم شرکت با مدیر عامل و یکی دیگه از بچه های گروه یه جلسه گذاشتیم که طرح رو چه جوری عملی کنیم. جلسه ساعت 3 شروع شد و تا ساعت 6:10 دقیقه طول کشید. من با نرگس ساعت 6:30 قرار داشتم و فکر کرده بودم که جلسه ساعت 4 یا 4:30 تموم میشه و من وقت کافی برای خرید هدیه و گل دارم. خلاصه از شرکت مثل آر پی جی پریدم بیرون و بسوی کافی شاپی که با نرگس قرار گذاشته بودم گاز دادم. خلاصه ده دقیقه ای دیر رسیدم. نرگس هم مشغول تماشای مغازه ها بود. از همه بدتر اینکه هم گل خریده بود و هم کادو و من دست خالی. تازه تمام انگشتام با خودکار و ماژیک وایت برد در حین جلسه خط خطی شده بود. بیچاره نرگس هیچی نگفت. سلام علیک کردیم و نرگس گل رو داد بهم و رفتیم توی کافی شاپ که دیدم یکی از دوستام (آرش) با زید مربوطه (سایه) روی یه میز نشستن. به ما تعارف کردند ما هم با آنها بشنیم. جاتون خالی کلی بگو بخند کردیم و آرش یه شاخه گل (فکر کنم گل زنبق بود) برای سایه خریده بود که اونو داد بهش و سایه هم یه ادکلن برای آرش خریده بود. منهم کم نیاوردم و دسته گلی رو که چند دقیقه قبل از نرگس گرفته بودم بهش دادم و سایه دائم به آرش سر کوفت میزد که از دوستت یاد بگیر ببین چه دسته گلی خریده ، آدم روز ولنتاین گل رز هدیه میده. من اصلاً حواسم نبود که به اون دسته گل یه کارت کوچولو هم آویزون بود. یهو سایه گفت نرگس جون توی اون کارتی که به دسته گل آویزونه امیر برات چی نوشته؟ شرط میبندم که باید خیلی عاشقانه باشه. کسی که یه همچین دسته گلی برای عزیزش میخره معلومه که چی مینویسه.من رنگم پرید، اصلاً کارت رو ندیده بودم. نرگس خیلی طبیعی کارت رو خوند (کارتی که خودش نوشته بود) و گفت عزیزم خیلی خجالتم دادی و بعد رو به سایه کرد گفت شرمنده یه کم خصوصیه و گرنه براتون میخوندم. البته این ظاهر قضیه بود و باطن قضیه انگشتهای بیچاره پای من بودند که زیر پاشنه کفش نرگس در آن لحظات له شدند. البته انصافاً نرگس پامو خیلی آروم تر از اونی که فکرشو میکنید لگد کرد. هدیه نرگس یه عروسک به شکل گاو بود که یه سبد رو بقل کرده بود. توی سبد هم پر از گلهای رز کوچولوی خشک شده، شکلاتهای کوچولو بشکل قلب و تعدادی قلب شیشه ای به رنگهای مختلف بود. همه اینها روی یک مقدار خرده کاغذ رنگی قرار داشت.
با گذشت زمان علاقه من و امير بهم هر روز بيشتر ميشد. امير در همان زمان دنبال کارهای مربوط به پذيرش گرفتن از دانشگاههای آمريکا بود و هر چه کارهاش پيش ميرفت نگرانتر میشديم. احساس ميکردم که علاقه امير به من خيلی بيشتر شده هر چند که اون سعی ميکرد که علاقشو کمتر از اون چيزی که بود نشون بده (اينو بعدها خودش بهم گفت).
مثلاْ يه بار برام امير برام يه گلدون قرمز سفالی آورد. خيلی خوشگل بود، امير ميدونست من گل خيلی دوست دارم و اينجوری ميخواست منو خوشحال کنه. منم کلی ذوقيدم. چند روز بعد مامانم داشت جارو برقی ميکرد که دسته جارو برقی گرفت به گلدون و گلدون از روی ميز افتاد و صد تيکه شد. خيلی ناراحت شدم و دفعه بعدی که امير رو ديدم بهش گفتم و اونم گفت که اصلاْ مهم نيست. اونروز قرار بود که با هم بريم بيرون. امير گفت که بايد بره رسالت يکی از دوستاشو برای کار مهمی ببينه. خيلی مرموز شده بود. توی خيابون رسالت ماشين رو پارک کرد و رفت توی يه مغازه که بيشتر مجسمه و فواره آب و اينجور چيزها داشتند. بعد از چند دقيقه ديدم امير با يه مردی که قيافه همچين درست و حسابی نداشت اومدن بيرون و رفتن توی کوچه. چند دقيقه ديگه هم گذشت و ديدم امير با اون مرده برگشت توی مغازه و توی دستش يه چيزی بود که توی روزنامه پيچيده شده بود. کلی نگران شدم . بالاخره امير اومد و قبل از اينکه من سئوالی بپرسم اون چيز مرموز رو داد دستم. زير چشمی يه نگاهی به امير انداختم و بازش کردم و ديدم يه گلدون قرمزه، البته يه کم با قبلی فرق داشت(آخه مثل اونو ديگه نداشتن و امير با اون آقاهه رفته بودن از تو انبار يکی مثل قبلی پيدا کنند). امير با خنده گفت اون گلدونو برات خريدن که ميبينيش ياد من بيفتی ، فکر کردی به اين سادگی هاست که گلدونو بشکونيو منو از ياد ببری؟ به اين ميگن يه حرکت حساب شده. از خوشحالی نميدونستم چيکار کنم. حتی فکرشم نميکردم که امير اين همه راهو برای گلدون اومده باشه. راستش اولش که گلدون شکست فکر کردم امير کلی از دستم ناراحت بشه که از هديش خوب مراقبت نکردم ولی در عوض اون در اين فکر بود که دوباره برام عين همون گلدونو بخره تا منو از ناراحتی در بياره.
و اما حکايت کادوی عيد رو بايد از زبان امير بشنويد:
برای عيد تصميم گرفتم که برای نرگس يه ساعت swatch هديه بخرم و يکی هم عين همون (البته مردونش) برای خودم خريدم. مادرم نسبت به اينکه من برای دخترا چيزی بخرم خيلی حساس بود. يادمه که يه بار برای تولد دختری که تازه باهاش آشنا شده بودم يه دستبند نقره نازک که همش 2100 تومن بود خريده بودم. مامانم اونو ديد و کلی باهام دعوا کرد که شما پسرهای جوون فقط بلديد برای دخترا پول الکی خرج کنيد. البته اينم بگم که اون موقع مامانم همچنان فکر ميکرد پنير کيلويی ۲۰ تومنه. بهرحال ساعت رو ۲۷۰۰۰ تومن خريدم و با قابش گذاشتم توی جيب کاپشنم تا مادرم يه وقت بويی از قضيه نبره. توی همون مغازه يه ساعت شيک زنونه هم ديدم که ۴۴۰۰۰ تومن بود و فکر کردم اونو برای مادرم بخرم. به بابام ماموريت دادم که از زير زبون مادرم بکشه بيرون که ساعتو ميخواد يا نه. بابام هم گفت که مادرت گفته نميخواد ۴۴۰۰۰ تومن پول بدی من ساعت دارم. کلی با بابام دعوا کردم که چرا قيمتشو گفتی من فقط ميخواستم بدونم ساعت ميخواد يا نه. اومدم خونه و دم در خم شده بودم که بند کفشمو باز کنم که ساعت با قابش از جيبم افتاد بيرون و از شانس بد مامانم هم اونجا بود. پرسيد اين چيه و منم گفتم که ساعت خريدم برای عيدی بدم به نرگس (البته اينو بگم که اين اولين عيدی ای بود که من برای يه دختر غير فاميل ميخريدم) آماده بودم شروع کنه به غر زدن (چون لابد فکر من ساعتی رو که برای اون در نظر گرفته بودم برای نرگس خريدم) که در کمال تعجب من گفت: امير جان برای اين دختر هر چی خرج کنی ضرر نکردی. شاخ که چه عرض کنم نزديک بود درخت رو سرم سبز بشه.
بهرحال چهارشنبه سوری با نرگس و مامانش رفتيم بيرون و کلی خوش گذشت. يه پسره تخس از اين سيگارت ها (که از چوب کبريت يه کم بزرگتر بود) انداخت جلوی پای نرگس و منم فردين بازيم گل کرد و پامو گذاشتم روش. وقتی که ترکيد احساس کردم خون از توی پام ناگهان به سمت بالا جهش کرد. البته خون نيومد ولی پام رعشه گرفته بود. هر چی نرگس میپرسيد که حالت خوبه من ميگفتم که بابا من سربازی رفتم جلو پام توپ و خمپاره هم بترکه خياليم نيست.
حالا دوباره داستان رو از زبان نرگس بشنويد :
تو راه برگشت بخونه امير ماشينو پارک کرد و در داشبورد ماشينو باز کرد تا عيديمو بهم بده. همونطور که داشت کادو رو بهم ميداد رو به سمت مامانم گرد و گفت من قبل از آشنا شدن با نرگس نميدونستم خواهر داشتن اينقدر خوبه، واقعاْ خوشحالم که خواهری مثل نرگس دارم. منو مامانم انگار که يه سطل آب سرد ريخته باشن رومون خشکمون زد. طفلکی مامانم تا ديد من اينقدر ناراحت شدم سريع موضوع رو عوض کرد و گفت حالا نرگس جون ساعتو بنداز دستت ببينيم تو دستت چه شکليه امير خان اينقدر زحمت کشيده .امير هم انگار نه انگار که حرفی زده که نبايد ميزده، ساعتو دستم کرد (آخه مد جديده برادرا برای خواهرا ساعت عيدی ميخرن و بعد خودشون هم دست خواهرشون ميکنن) و بعد در نهايت خونسردی مچ دست خودشو نشون داد و گفت ببين يه مردونشو رو هم برای خودم خريدم. از امير خداحافظی و تشکر کرديم و از ماشين پياده شديم و اومديم خونه. بيچاره مامانم جيک نميزد تا اينکه من گفتم اين پسره در مورد من چی فکر ميکنه؟ فکر ميکنه من ميخوام خودمو بزور بهش قالب کنم؟ که برای اينکه منو از سرش باز کنه و من فکر ازدواج به سرم نزنه جلوی مامانم ميگه که من مثل خواهرشم. والا تا جاييکه ما ميدونيم هر وقتی از يه پسری خيلی خوشمون نميومد که باهاش ازدواج کنيم و احساس ميکرديم که اون پسر نظر ازدواج رو ما داره خيلی محترمانه و برای اينکه بهش توهين نکرده باشيم و مستقيماْ نگيم که نميخوايم زنش بشيم ، ميگفتيم شما مثل برادر من ميمونيد و فکر ميکردم که امير هم با گفتن اين حرفش ميخواست مامانمو متوجه کنه که قصد ازدواج با منو نداره. مامانم يه کم آرومم کرد و بهم گفت که خودمو ناراحت نکنم. منم گوشی تلفنو برداشتم و شماره موبايل امير رو گرفتم و خودمو آماده کردم که يه جوری باهاش صحبت کنم که متوجه بشه که چه حرف بدی زده. دچار يجور دوگانگی شده بودم ، بقول معروف نميدونستم که قسم روباه رو باور کنم و يا دم خروس رو. از يه طرف برام گلدون و ساعت ميخره و از طرف ديگه ميگه من خواهرشم