بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 2 از 4 اولیناولین 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 از مجموع 35

موضوع: داستانهای جالب و خنده دار

  1. #11
    HeshaM آواتار ها
    • 159

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Jun 2009
    محل تحصیل
    قشم
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    خیلی قشنگ بود

  2. #12
    50cent آواتار ها
    • 1,528

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    من خیلی خوشحال بودم !

    من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم والدینم خیلی کمکم کردند

    دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود…

    فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!

    اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد

    و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم…
    یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !

    سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :


    اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!

    من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم…

    اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم…

    قتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم

    و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!

    یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!

    پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!

    ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم

    به خانوادهء ما خوش اومدی !!!



    نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید !!!

  3. #13
    MAHBOOBEH آواتار ها
    • 1,272

    عنوان کاربری
    مدير باز نشسته بخش گفتگوي آزاد و متفرقه
    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    ميگم مواظب خواهر سميرا باش.
    نندازنت توي امتحان!!!
    منو سربلند كنيا....
    در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...
    که داشتنش
    جبران تمام نداشتنهاست

  4. #14
    50cent آواتار ها
    • 1,528

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض *********جريانات رختخوابي*******خیلی باحال******

    يك شب كه من و همسرم توي رختواب مشغول ناز و نوازش بوديم. در حالي كه احتمال وقوع حوادثي هر لحظه بيشتر و بيشتر مي‌شد يك دفعه خانم برگشت و به من گفت: "من حوصله‌اش رو ندارم فقط مي‌خوام كه بغلم كني

    چي؟ يعني چه؟
    و اون جوابي رو كه هر مردي رو به در و ديوار مي‌كوبونه بهم داد
    تو اصلاً به احساسات من به عنوان يك زن توجه نداري و فقط به فكر رابطه‌ي فيزيكي ما هستي
    و بعد در پاسخ به چشم‌هاي من كه از حدقه داشت در مي‌اومد اضافه كرد
    تو چرا نمي‌توني من رو بخاطر خودم دوست داشته باشي نه براي چيزي كه توي رختواب بين من و تو اتفاق مي‌افته؟

    خوب واضح و مبرهن بود كه اون شب ديگه هيچ حادثه‌اي رخ نمي‌ده. براي همين من هم با افسردگي خوابيدم

    فرداي اون شب ترجيح دادم كه مرخصي بگيرم و يك كمي وقتم رو باهاش بگذرونم. با هم رفتيم بيرون و توي يك رستوران شيك ناهار خورديم. بعدش رفتيم توي يك بوتيك بزرگ و مشغول خريد شديم.
    چندين دست لباس گرون قيمت رو امتحان كرد و چون نمي‌تونست تصميم بگيره من بهش گفتم كه بهتره همه رو برداره. بعدش براي اينكه ست تكميل بشه توي قسمت كفش‌ها براي هر دست لباس يك جفت هم كفش انتخاب كرديم. در نهايت هم توي قسمت جواهرات يك جفت گوشواره‌اي الماس

    حضورتون عرض كنم كه از خوشحالي داشت ذوق مرگ مي‌شد. حتي فكر كنم سعي كرد من و امتحان كه چون ازم خواست براش يك مچ‌بند تنيس بخرم، با وجود اينكه حتي يك بار هم راكت تنيس رو دستش نگرفته ‌بود. نمي‌تونست باور كنه وقتي در جواب درخواستش گفتم: "برشدار عزيزم

    در اوج لذت از تمام اين خريد‌ها دست آخر برگشت و بهم گفت: "عزيزم فكر كنم همين‌ها خوبه. بيا بريم حساب كنيم

    در همين لحظه بود كه گفتم: "نه عزيزم من حالش و ندارم

    با چشماي بيرون زده و فك افتاده گفت:"چي؟

    عزيزم من مي‌خوام كه تو فقط كمي اين چيزا رو بغل كني. تو به وضعيت اقتصاديه من به عنوان يك مرد هيچ توجهي نداري و فقط همين كه من برات چيزي بخرم برات مهمه
    و موقعي كه توي چشماش مي‌خوندم كه همين الاناست كه بياد و منو بكشه اضافه كردم: "چرا نمي‌توني من و بخاطر خودم دوست داشته‌باشي نه بخاطر چيزايي كه برات مي‌خرم؟"
    خوب امشب هم توي اتاق‌خواب هيچ اتفاقي نمي‌افته فقط دلم خنك شده كه فهميده "هرچي عوض داره گله نداره

  5. #15
    50cent آواتار ها
    • 1,528

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    شرط عشق

    دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
    نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
    بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
    مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
    موعد عروسی فرا رسید.
    زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.
    همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
    20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،
    مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود..
    همه تعجب کردند.
    مرد گفت: "من کاری جز
    شرط عشق را به جا نیاوردم..."

  6. #16
    50cent آواتار ها
    • 1,528

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض angry یه داستان خیلی غم انگیز

    مرد درحال تميز كردن اتومبيل تازه خود بود كه متوجه شد پسر 4 ساله اش تكه سنگي برداشته و بر وري ماشين خط مي اندازد .

    مرد با عصبانيت دست كودك را گرفت و چندين مرتبه ضربات محكمي بر دستان كودك زد بدون اينكه متوجه آچاري كه در دستش بود شود

    در بيمارستان كودك به دليل شكستگي هاي فراوان انگشتان دست خود را از دست داد .

    وقتي كودك پدرخود را ديد با چشماني آكنده از درد از او پرسيد : پدر انگشتان من كي دوباره رشد مي كنند ؟

    مرد بسيار عاجز و ناتوان شده بود و نمي توانست سخني بگويد ، به سمت ماشين خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشين .
    و با اين عمل كل ماشين را از بين برد و ناگهان چشمش به خراشيدگي كه كودك ايجاد كرده بود خورد كه نوشته بود :

    ( !دوستت دارم پدر )

    روز بعد مرد خودكشي كرد .

    عصبانيت و عشق محدوديتي ندارند .

    یادمان باشد چيزها براي استفاده كردن هستند و انسان ها براي دوست داشتن .

    مشكل دنياي امروزي اين است كه انسانها مورد استفاده قرار مي گيرند و اين درحالي است كه چيزها دوست داشته مي شون




    _________________

  7. #17
    50cent آواتار ها
    • 1,528

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض ای کاش..............ای کاش..........

    وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
    به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون
    ...توجهی به این مساله نمیکرد .
    آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

    تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

    روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
    من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

    یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

    نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

    سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
    " تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

    ای کاش این کار رو کرده بودم .................

  8. #18
    50cent آواتار ها
    • 1,528

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    این دوتا داستانه بالا من یکیو خیلی متاثر کرد.
    اما این پایینی به جای اون 2تا

  9. #19
    50cent آواتار ها
    • 1,528

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض داستان حمام رفتن حاج خانوم!!!

    یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه برای حاج آقاش. تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می زنند. تند و سریع لباسش رو می پوشه و میره دم در و می بینه که حاجی براش توسط یکی از شاگردهاش میوه فرستاده بوده.
    دوباره میره تو حمام و روز از نو روزی از نو که می بینه باز زنگ در رو زدند. باز لباس می پوشه میره دم در و می بینه اینبار پستچی اومده و نامه آورده. بار سوم که می ره تو حمام، دستش رو که روی دوش می ذاره ، باز صدای زنگ در رو می شنوه. از پنجره ی حمام نگاه می کنه و می بینه حسن آقا کوره ست.
    بنابراین با خیال راحت همون جور لخت میره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می کنه.حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در رو باز می کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بوده. درضمن حاج خانوم می بینه که حسن آقا با یه بسته شیرینی اومده بنده خدا. تعارفش میکنه و راه میافته جلو و از پله ها میره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عریون میشینه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. میگه: خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    حسن آقا سرخ و سفید میشه و جواب میده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینیشه که آوردم خدمتتون

  10. #20
    MAHBOOBEH آواتار ها
    • 1,272

    عنوان کاربری
    مدير باز نشسته بخش گفتگوي آزاد و متفرقه
    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض


    در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...
    که داشتنش
    جبران تمام نداشتنهاست

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •