بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 1 از 4 123 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 از مجموع 35

موضوع: داستانهای جالب و خنده دار

  1. #1
    50cent آواتار ها
    • 1,528

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض داستانهای جالب و خنده دار

    میخوام تو این تاپیک داستانهای جالب و طنز و آموزنده بذارم اگر از دوستان هم کسی داستانی داشت خوشحال میشم یه کمکی به من بکنه.
    نظراتتون در مورده هر داستان خیلی مهمه پس دوستان کم لطفی نکنند و بعد از خوندن هر داستان(آموزنده،طنز،جالب و...)نظراتشونو پست بذارن.

    مرسی و ممنون

  2. #2
    50cent آواتار ها
    • 1,528

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    ستجابت دعای زوج جوان(آخره خنده)

    زن و شوهري بعد از سالياني که از ازدواجشون مي گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر مي بردند. با هرکسي که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتيجه اي نداشت، تا اين که به نزد کشيش شهرشون رفتند.

    پس از اين که مشکلشون رو به کشيش گفتند، او در جواب اون زوج گفت: ناراحت نباشيد من مطمئنم که خداوند دعاهاي شما رو شنيده و به زودي به شما فرزندي عطا خواهد نمود. با اين وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتي در اون جا اقامت داشته باشم، قول مي دهم وقتي به واتيکان رفتم حتما براي استجابت دعاي شما شمعي روشن کنم.

    زوج جوان با خوشحالي فراوان از کشيش تشکر کردند. قبل از اين که کشيش اون جا رو ترک کنه، بازگشت و گفت: من مطمئنم که همه چيز با خوبي و خوشي حل مي شه و شما حتما صاحب فرزند خواهيد شد. اقامت من در شهر رم حدود 15 سال به طول خواهد انجاميد، ولي قول مي دم وقتي برگشتم حتما به ديدن شما بيام.

    15 سال گذشت و کشيش دوباره به شهرش بازگشت. يه نيمروز تابستان که توي اتاقش در کليسا استراحت مي کرد، ياد قولي افتاد که 15 سال پيش به اون زوج جوان داده بود و تصميم گرفت يه سري به اونا بزنه پس به طرف خونه اونا به راه افتاد. وقتي به محل اقامت اون زوجي که سال ها پيش با اون مشورت کرده بودند رسيد زنگ در را به صدا در آورد.

    صداي جيغ و فرياد و گريه چند تا بچه تمام فضا رو پر کرده بود. خوشحال شد و فهميد که بالاخره دعاهاي اين زوج استجابت شده و اونا صاحب فرزند شده اند.

    وقتي وارد خونه شد بيشتر از يه دوجين بچه رو ديد که دارن از سر و کول همديگه بالا ميرن وهمه جا رو گذاشتن رو سرشون و وسط اون شلوغي و هرج و مرج هم مامانشون ايستاده بود.

    کشيش گفت: فرزندم! مي بينم که دعاهاتون مستجاب شده... حالا به من بگو شوهرت کجاست تا به اون هم به خاطر اين معجزه تبريک بگم.

    زن مايوسانه جواب داد: اون نيست... همين الان خونه رو به مقصد رم ترک کرد.

    کشيش پرسيد: شهر رم؟ براي چي رفته رم؟

    زن پاسخ داد: رفته تا اون شمعي رو که شما واسه استجابت دعاي ما روشن کردين خاموش کنه!

  3. #3
    MAHBOOBEH آواتار ها
    • 1,272

    عنوان کاربری
    مدير باز نشسته بخش گفتگوي آزاد و متفرقه
    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    خيلي جالب بود.
    پس برا دعاهامون هم بايد انتهايي قايل بشيم.
    در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...
    که داشتنش
    جبران تمام نداشتنهاست

  4. #4
    50cent آواتار ها
    • 1,528

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    کلی داستان هست که کم کم میذارم.مرسی که نظرتو دادین
    کشیش باس شمعو بعده چند وقت خاموش میکرد

  5. #5
    MAHBOOBEH آواتار ها
    • 1,272

    عنوان کاربری
    مدير باز نشسته بخش گفتگوي آزاد و متفرقه
    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    ميگم عجب شمعي بوده كه بعده 15 سال روشن مونده ها....
    در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...
    که داشتنش
    جبران تمام نداشتنهاست

  6. #6
    50cent آواتار ها
    • 1,528

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    نقل قول نوشته اصلی توسط mahboobeh نمایش پست ها
    ميگم عجب شمعي بوده كه بعده 15 سال روشن مونده ها....
    اگه همون شمعه واسه خوشبختیشون روشن میشد (بچه بدبختی نیست ) زودی خاموش میشد این رسمه روزگاره که چیزای خوب زود تموم میشن اما بدبختیهای انسان زیاد موندگارن.

  7. #7
    50cent آواتار ها
    • 1,528

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض _جنی(طنز)_

    مرسی از نظراتتون.
    اینم یه داستانه دیگه................


    يه روزي يه مرده نشسته بود و داشت روزنامه اش رو
    مي خوند كه زنش يهو ماهي تابه رو مي كوبه سرش.
    مرده ميگه: برا چي اين كارو كردي؟
    زنش جواب ميده به خاطر اين زدمت كه تو جيب شلوارت
    يه تيكه كاغذ پيدا كردم كه توش اسم جنى (يه دختر)
    نوشته شده بود ...
    مرده ميگه وقتي هفته پيش براي تماشاي مسابقه اسب دواني
    رفته بودم اسبي كه روش شرط بندي كردم اسمش جني بود.

    زنش معذرت خواهي می کنه و میره به کاراي خونه برسه.
    سه روز بعدش مرد داشت تلويزين تماشا مي كرد كه
    زنش اين بار با يه قابلمه ي بزرگتر كوبيد رو سر
    مرده که تقريبا بيهوش شد.
    وقتي به خودش اومد پرسيد اين بار برا چي منو زدي

    زنش جواب داد آخه اسبت زنگ زده بود .

  8. #8
    MAHBOOBEH آواتار ها
    • 1,272

    عنوان کاربری
    مدير باز نشسته بخش گفتگوي آزاد و متفرقه
    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    توي اين دنيا به كي ميشه اعتماد كرد؟

    توي اين دنيا از دست شامه تيز خانوما به چي و كجا ميشه پناه برد؟
    در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...
    که داشتنش
    جبران تمام نداشتنهاست

  9. #9
    saeed.d آواتار ها
    • 349

    عنوان کاربری
    کاربر باشگاه
    تاریخ عضویت
    May 2009
    شغل , تخصص
    Mobile Serviceman
    رشته تحصیلی
    IT
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    وقتي خيلي کوچک بودم اولين خانواده اي که در محلمان تلفن خريد ما بوديم. هنوز جعبه قديمي و گوشي سياه و براق تلفن که به ديوار وصل شده بود به خوبي در خاطرم مانده.

    قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نميرسيد ولي هر وقت که مادرم با تلفن حرف ميزد مي ايستادم و گوش ميکردم و لذت ميبردم.
    بعد از مدتي کشف کردم که موجودي عجيب در اين جعبه جادويي زندگي مي کند که همه چيز را مي داند. اسم اين موجود "اطلاعات لطفآ" بود و به همه سوالها پاسخ مي داد. ساعت درست را مي دانست و شماره تلفن هر کسي را به سرعت پيدا ميکرد.

    بار اولي که با اين موجود عجيب رابطه بر قرار کردم روزي بود که مادرم به ديدن همسايه مان رفته بود. رفته بودم در زير زمين و با وسايل نجاري پدرم بازي ميکردم که با چکش کوبيدم روي انگشتم.

    دستم خيلي درد گرفته بود ولي انگار گريه کردن فايده نداشت چون کسي در خانه نبود که دلداريم بدهد.

    انگشتم را کرده بودم در دهانم و همين طور که ميمکيدمش دور خانه راه مي رفتم. تا اينکه به راه پله رسيدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوري رفتم و يک چهار پايه آوردم و رفتم رويش ايستادم.

    تلفن را برداشتم و در دهني تلفن که روي جعبه بالاي سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ. صداي وصل شدن آمد و بعد صدايي واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات.

    انگشتم درد گرفته ... حالا يکي بود که حرف هايم را بشنود، اشکها يک سرازير شد.

    پرسيد مامانت خانه نيست ؟

    گفتم که هيچکس خانه نيست.

    پرسيد خونريزي داري ؟

    جواب دادم : نه، با چکش کوبيدم روي انگشتم و حالا خيلي درد دارم.

    پرسيد : دستت به جا يخي ميرسد ؟

    گفتم که مي توانم درش را باز کنم.

    صدا گفت : برو يک تکه يخ بردار و روي انگشتت نگه دار.

    يک روز ديگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.

    صدايي که ديگر برايم غريبه نبود گفت : اطلاعات.

    پرسيدم تعمير را چطور مي نويسند ؟ و او جوابم را داد.

    بعد از آن براي همه سوالهايم با اطلاعات لطفآ تماس ميگرفتم.

    سوالهاي جغرافي ام را از او مي پرسيدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوالهاي رياضي و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که بايد به قناريم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.

    روزي که قناري ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگيزش را برايش تعريف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهايي را زد که عمومآ بزرگترها براي دلداري از بچه ها مي گويند. ولي من راضي نشدم.

    پرسيدم : چرا پرنده هاي زيبا که خيلي هم قشنگ آواز مي خوانند و خانه ها را پر از شادي ميکنند عاقبتشان اينست که به يک مشت پر در گوشه قفس تبديل ميشوند ؟

    فکر ميکنم عمق درد و احساس مرا فهميد، چون که گفت : عزيزم، هميشه به خاطر داشته باش که دنياي ديگري هم هست که مي شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.

    وقتي که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتيم ... دلم خيلي براي دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبي قديمي بر روي ديوار بود و من حتي به فکرم هم نميرسيد که تلفن زيباي خانه جديدمان را امتحان کنم.

    وقتي بزرگتر و بزرگتر مي شدم، خاطرات بچگيم را هميشه دوره ميکردم. در لحظاتي از عمرم که با شک و دودلي و هراس درگير مي شدم، يادم مي آمد که در بچگي چقدر احساس امنيت مي کردم.

    احساس مي کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نيرويش را صرف يک پسر بچه ميکرد ...

    سالها بعد وقتي شهرم را براي رفتن به دانشگاه ترک ميکردم، هواپيمايمان در وسط راه جايي نزديک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !

    صداي واضح و آرامي که به خوبي ميشناختمش، پاسخ داد اطلاعات.

    ناخوداگاه گفتم مي شود بگوييد تعمير را چگونه مي نويسند ؟

    سکوتي طولاني حاکم شد و بعد صداي آرامش را شنيدم که مي گفت : فکر مي کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
    خنديدم و گفتم : پس خودت هستي، مي داني آن روزها چقدر برايم مهم بودي ؟

    گفت : تو هم ميداني تماسهايت چقدر برايم مهم بود ؟ هيچوقت بچه اي نداشتم و هميشه منتظر تماسهايت بودم.

    به او گفتم که در اين مدت چقدر به فکرش بودم. پرسيدم آيا مي توانم هر بار که به اينجا مي آيم با او تماس بگيرم؟

    گفت : لطفآ اين کار را بکن، بگو مي خواهم با ماري صحبت کنم.

    سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.

    يک صداي نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات

    گفتم که مي خواهم با ماري صحبت کنم.

    پرسيد : دوستش هستيد؟

    گفتم : بله يک دوست بسيار قديمي.

    گفت : متاسفم، ماري مدتي نيمه وقت کار مي کرد چون سخت بيمار بود و متاسفانه يک ماه پيش درگذشت.
    قبل از اينکه بتوانم حرفي بزنم گفت : صبر کنيد، ماري براي شما پيغامي گذاشته، يادداشتش کرد که اگر شما زنگ زديد برايتان بخوانم، بگذاريد بخوانمش.

    صداي خش خش کاغذي آمد و بعد صداي ناآشنا خواند :
    به او بگو که دنياي ديگري هم هست که مي شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را مي فهمد ...

  10. #10
    MAHBOOBEH آواتار ها
    • 1,272

    عنوان کاربری
    مدير باز نشسته بخش گفتگوي آزاد و متفرقه
    تاریخ عضویت
    Nov 2009
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    چقدر غم و اميد
    در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...
    که داشتنش
    جبران تمام نداشتنهاست

صفحه 1 از 4 123 ... آخرینآخرین

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •