بالا
 تعرفه تبلیغات




 دانلود نمونه سوالات نیمسال دوم 93-94 پیام نور

 دانلود نمونه سوالات آزمونهای مختلف فراگیر پیام نور

صفحه 8 از 13 اولیناولین ... 678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 از مجموع 122

موضوع: ۩۞۩ اشعار فروغ فرخزاد ۩۞۩

  1. #71
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    عصيان (خدائي )


    نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند
    بي خبر از کوچ درد آلود انسان ها
    باز هم دستي مرا چون زورقي لرزان
    مي کشد پاروزنان در کام توفان ها

    چهره هائي در نگاهم سخت بيگانه
    خانه هائي بر فرازش اشک اخترها
    وحشت زندان و برق حلقهءز نجير
    داستان هائي ز لطف ايزد يکتا

    سينهء سرد زمين لکه هاي گور
    هر سلامي سايهء تاريک بدرودd
    دست هائي خالي و در آسماني دور
    زردي خورشيد بيمار تب آلودي

    جستجوي بي سرانجام و تلاشي گنگ
    جاده اي ظلماني و پائي به ره خسته
    نه نشان آتشي بر قله هاي طور
    نه جوابي از وراي اين در بسته

    مي نشينم خيره در چشمان تاريکي
    مي شود يک دم از اين قالب جدا باشم؟
    همچو فريادي بپيچم در دل دنيا
    چند روزي هم من عاصي خدا باشم

    گر خدا بودم ، خدايا ، زين خداوندي
    کي دگر تنها مرا نامي به دنيا بود
    من به اين تخت مرصع شت مي کردم
    بارگاهم خلوت خاموش دل ها بود

    گر خدا بودم ، خدايا ، لحظه اي از خويش
    مي گسستم ، مي گسستم ، دور مي رفتم
    روي ويران جاده هاي اين جهان پير
    بي ردا و بي عصاي نور مي رفتم

    وحشت از من سايه در دل ها نمي افکند
    عاصيان را وعدهء دوزخ نمي دادم
    يا ره باغ ارم کوتاه مي کردم
    يا در اين دنيا بهشتي تازه مي زادم

    گر خدا بودم دگر اين شعلهء عصيان
    کي مرا ، تنها سراپاي مرا مي سوخت
    ناگه از زندان جسمم سر برون مي کرد
    پيشتر مي رفت و دنياي مرا مي سوخت

    سينه ها را قدرت فرياد مي دادم
    خود درون سينه ها فرياد مي کردم
    هستي من گسترش مي يافت در"هستي"
    شرمگين هر گه "خدائي " ياد مي کردم

    مشت هايم ، اين دو مشت سخت بي آرام
    کي دگر بيهوده بر ديوارها مي خورد
    آنچنان مي کوفتم بر فرق دنيا مشت
    تا که "هستي" در تن ديوارها مي مرد

    خانه مي کردم ميان مردم خاکي
    خود به آنها راز خود را باز مي خواندم
    مي نشستم با گروه باده پيمايان
    شب ميان کوچه ها آواز مي خواندم

    شمع مي در خلوتم تا صبحدم مي سوخت
    مست از او در کارها تدبير مي کردم
    مي دريدم جامهء پرهيز را بر تن
    خود درون جام مي تطهير مي کردم

    من رها مي کردم اين خلق پريشان را
    تا دمي از وحشت دوزخ بياسايند
    جرعه اي از بادهء هستي بياشامند
    خويش را با زينت مستي بيارايند

    من نواي چنگ بودم در شبستان ها
    من شرار عشق بودم ، سينه ها جايم
    مسجد و مي خانهء اين دير ويرانه
    پر خروش از ضربه هاي روشن پايم

    من پيام وصل بودم در نگاهي شوخ
    من سلام مهر بودم بر لبان جام
    من شراب بوسه بودم در شب مستي
    من سراپا عشق بودم ، کام بودم ، کام

    مي نهادم گاهگاهي در سراي خويش
    گوش بر فرياد خلق بينواي خويش
    تا ببينم دردهاشان را دوايي هست
    يا چه مي خواهند آن ها از خداي خويش؟

    گر خدا بودم ، رسولم نام پاکم بود
    اين جلال از جامه هاي چاک چاکم بود
    عشق شمشير من و مستي کتاب من
    باده خاکم بود ، آري ، باده خاکم بود

    اي دريغا لحظه اي آمد که لب هايم
    سخت خاموشند و بر آن هاکلامي نيست
    خواهمت بدرود گويم تا زماني دور
    زانکه ديگر با توام شوق سلامي نيست

    زانکه نازيبد زبون را اين خدائي ها
    من کجا و زين تن خاکي جدائي ها
    من کجا و از جهان ، اين قتل گاه شوم
    ناگهان پرواز کردن ها ، رهائي ها

    مي نشينم خيره در چشمان تاريکي
    شب فرو مي ريزد از روزن به بالينم
    آه ، حتي در پس ديوارهاي عرش
    هيج جز ظلمت نمي بينم ، نمي بينم

    اي خدا ، اي خندهء مرموز مرگ آلود
    با تو بيگانه ست ، دردا ، ناله هاي من
    من ترا کافر ، ترا منکر، ترا عاصي
    کوري چشم تو ، اين شيطان ، خداي من

  2. #72
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    عصيان خدا

    گر خدا بودم ملائک را شبي فرياد ميکردم
    سکه خورشيد را در کوره ظلمت رها سازند
    خادمان باغ دنيا را ز روي خشم ميگفتم
    برگ زرد ماه را از شاخه ها جدا سازند


    نيمه شب در پرده هاي بارگاه کبرياي خويش
    پنجهء خشم خروشانم را زير و رو ميريخت
    دستهاي خته ام بعد از هزاران سال خاموي
    کوهها را در دهان باز درياها فرو ميريخت


    ميگشودم بند از پاي هزاران اختر تبدار
    ميفاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها
    ميدريدم پرده هاي دود را تا در خرو باد
    دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها


    ميدميدم در ني افسوني باد شبانگاهي
    تا ز بستر رودها ، چون مارهاي تشنه ، برخيزيد
    خسته از عمري بروي سينه اي مرطوب لغزيدن
    در دل مرداب تار آسمان شب فرو ريزند


    بادها را نرم ميگفتم که بر شط شب تبدار
    زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند
    گورها را ميگشودم تا هزاران روح سرگردان
    بار ديگر،در حصار جسمها،خود را نهان سازند


    گر خدا بودم ملائک را شبي فرياد ميکردم
    آب کوثر را درون کوزهء دوزخ بجوشانند
    مشعل سوزنده در کف،گلهء پرهيزکاران را
    از چراگاه بهشت سبز دامن برون رانند


    خسته از زهد خدائي،نيمه ب در بستر ابليس
    در سراشيب خطائي تازه ميجستم پناهي را
    ميگزيدم دربهاي تاج زرين خداوندي
    لذت تاريک و دردآلود آغوش گناهي را

  3. #73
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    شعري براي تو

    اين شعر را براي تو ميگويم
    در يک غروب تنهء تابستان
    در نيمه هاي اين ره شوم آغاز
    در کهنه گور اين غم بي پايان


    اين آخرين ترانه لالائيست
    در پاي گاهوارهء خواب تو
    باشد که بانگ وحشي اين فرياد
    پيچد در آسمان شباب تو


    بگذار سايهء من سرگردان
    از سايهء تو، دور و جدا باشد
    روزي به هم رسيم که گر باشد
    کس بين ما،نه غير خدا باشد


    من تکيه داده ام به دري تاريک
    پيشاني فشرده ز دردم را
    ميسايم از اميد بر اين در باز
    انگشتهاي نازک و سردم را


    آن داغ ننگ خورده که ميخنديد
    بر طعنه هاي بيهده،من بودم
    گفتم: که بانگ هستي خود باشم
    اما دريغ و درد که "زن" بودم


    چشمان بيگناه تو چون لغزد
    بر اين کتاب درهم بي آغاز
    عصيان ريشه دار زمانها را
    بيني شگفته در دل هر آواز


    اينجا ستاره ها همه خاموشند
    اينجا فرشته ها همه گريانند
    اينجا شکوفه هاي گل مريم
    بيقدرتر ز خار بيابانند


    اينجا نشسته بر سر هر راهي
    ديو دروغ و ننگ و رياکاري
    در آسمان تيره نميبينم
    نوري ز صبح روشن بيداري


    بگذار تا دوباره شود لبريز
    چشمان من ز دانهء شبنمها
    رفتم ز خود که پرده در اندازم
    از چهرپاک حضرت مريم ها


    بگسسته ام ز ساحل خوشنامي
    در سينه ام ستارهء طوفانست
    پروازگاه شعلهء خشم من
    دردا،فضاي تيرهء زندانست


    من تکيه داده ام بدري تاريک
    پيشاني فشرده ز دردم را
    ميسايم از اميد بر اين در باز
    انگشتهاي نازک و سردم را


    با اين گروه زاهد ظاهر ساز
    دانم که اين جدال نه آسانست
    شهر من وتو ، طفلک شيرينم
    ديريست کاشانه شيطانست


    روزي رسد که چشم تو با حسرت
    لغزد بر اين ترانهء دردآلود
    جوئي مرا درون سخنهايم
    گوئي بخود که مادر من او بود

  4. #74
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    پوچ

    ديدگان تو در قاب اندوه
    سرد و خاموش
    خفته بودند
    زودتر از تو ناگفته ها را
    با زبان نگه گفته بودم

    از من و هرچه در من نهان بود
    ميرميدي
    ميرهيدي
    يادم آمد که روزي در اين راه
    ناشکيبا مرا در پي خويش
    ميکشيدي
    ميکشيدي
    آخرين بار
    آخرين بار
    آخرين لحظهء تلخ ديدار
    سر به سر پوچ ديدم جهان را
    باد ناليد و من گو کردم
    خش خش برگهاي خزان را


    باز خواندي
    باز راندي
    باز بر تخت عاجم نشاندي
    باز در کام موجم کشاندي
    گرچه در پرنيان غمي شوم


    سالها در دلم زيستي تو
    آه،هرگز ندانستم از عشق
    چيستس تو
    کيستي تو

  5. #75
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    دير

    در چشم روز خسته خزيدست
    رؤياي گنگ و تيرهء خوابي
    اکنون دوباره بايد از اين راه
    تنها به سوي خانه شتابي


    تا سايه سياه تو ، اينسان
    پيوسته در کنار تو باشد
    هرگز گمان مبر که در آنجا
    چشمي به انتظار تو باشد


    بنشسته خانهء تو چو گوري
    د ر ابري از غبار درختان
    تاجي بسر نهاده چو ديروز
    از تارهاي نقره باران


    از گوشه هاي ساکت و تاريک
    چون در گشوده گشت به رويت
    صدها سلام خامش و مرموز
    پر ميکشند خسته بسويت


    گوئي که ميتپد دل ظلمت
    در آن اطاق کوچک غمگين
    شب ميخزد چو مار سياهي
    بر پرده هاي نازک رنگين


    ساعت به روي سينه ديوار
    خالي ز ضربه اي ،ز نوائي
    در جرمي از سکوت و خموشي
    خود نيز تکه اي ز فضائي


    در قابهاي کهنه ، تصاوير
    اين چهره هاي مضحک فاني
    بيرنگ از گذشت زمانها
    شايد که بوده اند زماني


    آئينه همچو چشم بزرگي
    يکسو نشسته گرم تماشا
    بر روي شيشه هاي نگاهش
    بنشانده روح عاصي شب را


    تو ، خسته چون پرندهء پيري
    رو ميکني به گرمي بستر
    با پلک هاي بسته لرزان
    سر مينهي به سينهء دفتر


    گريند در کنار تو گوئي
    ارواح مردگان گذشته
    آنها که خفته اند بر اين تخت
    پيش از تو در زمان گذشته


    ز آنها هزار جنبش خاموش
    ز آنها هزار نالهء بيتاب
    همچون حبابهاي گريزان
    بر چهرهء فشردهء مرداب


    لبريز گشته کاج کهنسال
    از غار غار شوم کلاغان
    رقصد به روي پنجره ها باز
    ابريشم معطر باران


    احساس ميکني که دريغ است
    با درد خود اگر بستيزي
    ميبوئي آن شکوفهء غم را
    تا شعر تازه اي بنويسي

  6. #76
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    صدا

    در آنجا ، بر فراز قلهء کوه
    دو پايم خسته از رنج دويدن
    به خود گفتم که در اين اوج ديگر
    صدايم را خدا خواهد شنيدن


    بسوي ابرهاي تيره پرزد
    نگاه روشن اميدوارم
    ز دل فرياد کردم کاي خداوند
    من او را دوست دارم ، دوست دارم


    صدايم رفت تا اعماق ظلمت
    بهم زد خواب شوم اختران را
    غبارآلوده و بيتاب کوبيد
    در زرين قصر آسمان را


    ملائک با هزاران دست کوچک
    کلون سخت سنگين را کشيدند
    زطوفان صداي بي شکيبم
    بخود لرزيده، در ابري خزيدند


    ستونها همچو ماران پيچ در پيچ
    درختان در مه سبزي شناور
    صدايم پيکرش را شستشو داد
    ز خاک ره،درون حوض کوثر


    خدا در خواب رؤيا بار خود بود
    بزير پلکها پنهان نگاهش
    صدايم رفت و با اندوه ناليد
    ميان پرده هاي خوابگاهش


    ولي آن پلکهاي نقره آلود
    دريغا،تا سحر گه بسته بودند
    سبک چون گوش ماهي هاي ساحل
    به روي ديده اش بنشسته بودند


    صدا صد بار نوميدانه برخاست
    که عاصي گردد و بر وي بتازد
    صدا ميخواست تا با پنجه خشم
    حرير خواب او را پاره سازد


    صدا فرياد ميزد از سر درد
    بهم کي ريزد اين خواب طلائي ؟
    من اينجا تشنهء يک جرعه مهر
    تو آنجا خفته بر تخت خدائي


    مگر چندان تواند اوج گيرد
    صدائي دردمند و محنت آلود؟
    چو صبح تازه از ره باز آمد
    صدايم از "صدا" ديگر تهي بود


    ولي اينجا بسوي آسمانهاست
    هنوز اين ديده اميدوارم
    خدايا اين صدا را مي شناسي؟
    من او را دوست دارم ، دوست دارم

  7. #77
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    بلور رؤيا

    ما تکيه داده نرم به بازوي يکدگر
    در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
    سرهايمان چو شاخهء سنگين ز بار و برگ
    خامش ، بر آستانه محراب عشق بود


    من همچو موج ابر سپيدي کنار تو
    بر گيسويم نشسته گل مريم سپيد
    هر لحظه ميچکيد ز مژگان نازکم
    بر برگ دستهاي تو شبنم سپيد


    گوئي فرشتگان خدا در کنار ما
    با دستهاي کوچکشان چنگ ميزدند
    در عطر عود و نالهء اسپند و ابر دود
    محراب راز پاکي خود رنگ ميزدند


    پيشاني بلند تو در نور شمع ها
    آرام و رام بود چو درياي روشني
    با ساقهاي نقره نشانش نشسته بود
    در زير پلکهاي تو روياي روشني


    من تشنهء صداي تو بودم که مي سرود
    در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
    چون کودکان که رفته ز خود گوش مي کنند
    افسانه هاي کهنهء لبريز راز را


    آنگه در آسمان نگاهت گشوده شد
    بال بلور قوس و قزح هاي رنگ رنگ
    در سينه قلب روشن محراب مي تپيد
    من شعله ور در آتش آن لحظهء درنگ


    گفتم خموش «آري» و همچون نسيم صبح
    لرزان و بي قرار وزيدم به سوي تو
    اما تو هيچ بودي و ديدم هنوز هم
    در سينه هيچ نيست به جز آرزوي تو

  8. #78
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    ظلمت

    چه گريزيت ز من؟
    چه شتابيت به راه؟
    به چه خواهي بردن
    در شبي اين همه تاريک پناه؟


    مرمرين پلهء آن غرفه عاج
    اي دريغا که ز ما بس دور است
    لحظه ها را درياب
    چشم فردا کورست


    نه چراغيست در آن پايان
    هر چه از دور نمايانست
    شايد آن نقطهء نوراني
    چشم گرگان بيابانست


    مي فرومانده به جام
    سر به سجاده نهادن تا کي
    او درينجاست نهان
    مي درخشد در مي


    گر به هم آويزيم
    ما دو سرگشته تنها، چون موج
    به پناهي که تو مي جوئي، خواهيم رسيد
    اندر آن لحظه جادوئي موج

  9. #79
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    گره

    فردا اگر ز راه نميآمد
    من تا ابد کنار تو ميماندم
    من تا ابد ترانهء عشقم را
    در آفتاب عشق تو ميخواندم


    در پشت شيشه هاي اتاق تو
    آن شب نگاه سرد سياهي داشت
    دالان ديدگان تو در ظلمت
    گوئي به عمق روح تو راهي داشت


    لغزيده بود در مه آئينه
    تصوير ما شکسته و بي آهنگ
    موي تو رنگ ساقهء گندم بود
    موهاي من، خميده و قيري رنگ


    رازي درون سينهء من مي سوخت
    مي خواستم که با تو سخن گويد
    اما صدايم از گره کوته بود
    در سايه، بوته هيچ نميرويد


    زآنجا نگاه خستهء من پر زد
    آشفته گرد پيکر من چرخيد
    در چارچوب قاب طلائي رنگ
    چشم مسيح بر غم من خنديد


    ديدم اتاق درهم و مغشوش است
    در پاي من کتاب تو افتاده
    سنجاق هاي گيسوي من آن جا
    بر روي تختخواب تو افتاده


    از خانهء بلوري ماهي ها
    ديگر صداي آب نميآيد
    فکر چه بود گربهء پير تو
    کاو را بدبده خواب نميآمد


    بار دگر نگاه پريشانم
    برگشت لال و خسته به سوي تو
    مي خواستم که با تو سخن گويد
    اما خموش ماند به روي تو


    آنگه ستارگان سپيد اشک
    سوسو زدند در شب مژگانم
    ديدم که دست هاي تو چون ابري
    آمد به سوي صورت حيرانم


    ديدم که بال گرم نفس هايت
    سائيده شد به گردن سرد من
    گوئي نسيم گمشده اي پيچيد
    در بوته هاي وحشي درد من


    دستي درون سينهء من مي ريخت
    سرب سکوت و دانهء خاموشي
    من خسته زين کشاکش دردآلود
    رفتم به سوي شهر فراموشي


    بردم ز ياد اندوه فردا را
    گفتم سفر فسانهء تلخي بود
    ناگه به روي زندگيم گسترد
    آن لحظهء طلائي عطرآلود


    آن شب من از لبان تو نوشيدم
    آوازهاي شاد طبيعت را
    آن شب به کام عشق من افشاندي
    ز آن بوسه قطرهء ابديت را

  10. #80
    • 2,338

    عنوان کاربری
    مدير بازنشسته تالار زبان و ادبیات فارسی
    تاریخ عضویت
    Sep 2008
    شغل , تخصص
    دانشجو
    رشته تحصیلی
    فناوری اطلاعات
    راه های ارتباطی

    پیش فرض

    بازگشت

    عاقبت خط جاده پايان يافت
    من رسيدم ز ره غبارآلود
    نگهم پيشتر زمن مي تاخت
    بر لبانم سلام گرمي بود

    شهر جوشان درون کورهء ظهر
    کوچه مي سوخت در تب خورشيد
    پاي من روي سنگفرش خموش
    پيش مي رفت و سخت مي لرزيد

    خانه ها رنگ ديگري بودند
    گردآلوده، تيره و دلگير
    چهره ها در ميان چادر ها
    همچو ارواح پاي در زنجير

    جوي خشکيده، همچو چشمي کور
    خالي از آب و از نشانهء او
    مردي آوازه خوان ز راه گذشت
    گوش من پر شد از ترانهء او

    گنبد آشناي مسجد پير
    کاسه هاي شکسته را مي ماند
    مومني بر فراز گلدسته
    با نوائي حزين اذان مي خواند

    مي دويدند از پي سگها
    کودکان پا برهنه ، سنگ به دست
    زني از پشت معجري خنديد
    باد ناگه دريچه اي را بست

    از دهان سياه هشتي ها
    بوي نمناک گور مي آمد
    مر کوري عصازنان مي رفت
    آشنائي ز دور مي آمد

    دري آنجا گشوده گشت خموش
    دستهائي مرا بخود خواندند
    اشکي از ابر چشمها باريد
    دستهائي مرا ز خود راندند

    روي ديوار باز پيچک پير
    موج مي زد چو چشمه اي لرزان
    بر تن برگهاي انبوهش
    سبزي پيري و غبار زمان

    نگهم جستجو کنان پرسيد :
    «در کدامين مکان نشانهء اوست؟»
    ليک ديدم اتاق کوچک من
    خالي از بانگ کودکانهء اوست

    از دل خاک سرد آئينه
    ناگهان پيکرش چو گل روئيد
    موج مي زد ديدگان مخمليش
    آه، در وهم هم مرا مي ديد!

    تکيه دادم به سينهء ديوار
    گفتم آهسته :«اين توئي کامي ؟»
    ليک ديدم کز آن گذشتهء تلخ
    هيچ باقي نمانده جز نامي

    عاقبت خط جاده پايان يافت
    من رسيدم ز ره غبارآلود
    تشنه بر چشمه ره نبرد و دريغ
    شهر من گور آرزويم بود

    25 شهريور 1336 -تهران

صفحه 8 از 13 اولیناولین ... 678910 ... آخرینآخرین

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •