تو به غم خوردن ما شادی و ما از دشمن دوست
هیچ را غم ما نیست که غمخوار توایم
تو به غم خوردن ما شادی و ما از دشمن دوست
هیچ را غم ما نیست که غمخوار توایم
مرغ بخت آمد به بام خانه ام اما پريد
دولت عشق تو را ايام داد اما گرفت
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
تو نيكي ميكن ودر حجله انداز
كه ايزد در بيابانت دهد باز
ز غم خويش چنان شيفته ام كردي باز
كز خيال تو به خود نيز نمي پردازم
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
من ان ازرده ي بي خانمانم
من ان محنت نصيبت سخت جانم
من اي صبا ره رفتن به كوي دوست ندانم
تو ميروي به سلامت،سلام ما برساني
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
يارب چه غمزه كرد صراحي كه خون خم
با نعره هاي قل قلش اندر گلو ببست
ترك افسانه بگو حافظ و مي نوش دمي
كه نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست
تا مگر همچو صبا باز به كوي تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله شبگير نبود
دوستت دارم تو ميخواهي مرا
باز مي ترسم،نمي دانم چرا
در آن سوی این دلتنگی ها خدایی هست...که داشتنشجبران تمام نداشتنهاست