ای آشنای سفر کرده ی من! می خواهم رازی برایت بگویم.
راز ماهی سرخ کوچولو تنگ بلور، که نرم و آهسته می رقصد.
در تنگ بلور کوچک.
تنگ بلور کوچک را پشت پنجره رو به ساحل خوشبختی ! گذاشتم.
و یک شب مهتاب که روشنایی بخش حیاط کوچکمان بود!
ومن ندانستم که گربه سیاه کمین کرده! وتنگ بلور کوچک مرا می شکند!
ومن از خواب هزار ساله ام پریدم! ترسیدم!
لحظه ای گمان کردم کابوس است.
تا آمدم به خود آیم ماهی کوچکم را زیر نورمهتاب بلعید!
وترس من از گربه سیاه این است،ماهیان همسایه را به بلعید...