با صدای ضربه ای که بهدر خورد ، سرش را بالا آورد و به در نگریست :
- بفرمایید
در به ارامی باز شد ،دختری با صورتی ظریف و بینی قلمی و ابروهای بلند و خوش حالت داخل شد و روبروی اوایستاد . رایکا به صندلی چرمی اش تکیه داد و در حالیکه خودنویس داخل دستش را تکانمیداد ، به مغزش فشار آورد تا چهره دختر را بیاد آورد . اما هرچه اندیشید بی نتیجهبود . به همین خاطر بار دیگر به برگه های روی میز روبرویش خیره شد و با بی توجهیپرسید :
- بفرمایید ..... امرتون
دختر جوان من من کنان گفت :
- ببخشید سرمدی هستم ،رزا سرمدی
رایکا بیتوجه به او ، باز هم کلماتی را روی کاغذهای روبرویش یادداشت کرد و پرسید :
- اسم شما باید چیزی را به یاد من بیاره ؟
دختر با لحنی ارام گفت :
- بله ، من از امروز قراره بعنوان مترجم شرکت ........................
رایکا سرش را بالا آورد و از پشت عینک ، کمی چشمهایش را ریزکرد و دقیق تر به صورت او نگریست . اکنون بیاد می آورد که چهره او را کجا دیده است ! دو روز پیش در میان فرمهای درخواست کار، نام او را دیده و از منشی اش خواسته بودتا با ا تماس بگیرد، او هم ساعتی بعد آمده و بعد از گفتگوی کوتاهی فرار برآن شدهبود که از امروز بعنوان مترجم شرکت ، کار را شروع کند . رایکا که از برخورد خود خجلشده بود، از جا برخاست و با تواضع گفت :
- بله بفرمایید خانم ...................
اما هرچه به ذهنش فشار آورد نام او را بیاد نیاورد ، بههمین خاطر لبخندی بر لب راند .
- بله ببخشید!لطفابفرمایید ...............
- سرمدی هستم
- اوه بله ، البته ،بفرمایید خانم سرمدی ، ظاهرا شما کاملا وقت شناس هستید .
رزا روی مبل چرمی روبروی میز مدیر عامل لم دادو در حالیکه یک پایش را روی پای دیگر می انداخت ، به صورت جدی و بی حالت رایکانگریست . در نظر اول چهره او بیشتر شبیه مردان رومی بود و بر خلاف صورت ظریف وزیبایش ، جدیت خاصی داشت که با آنهمه زیبایی هماهنگی نداشت . رزا هنوز در افکار خودغرق بود که لحن ملایم رایکا او را بخود آورد :
- متوجه عرایض بنده شدید خانم سرمدی؟
رزا دستپاچه جواب داد :
- بله ، بله آقای بهنود !
- پسبفرمایید کارتون را شروع کنید . موفق باشید .
رزا از روی صندلی برخاست و گامیبسمت در اتاق برداشت ، اما لحظه ای بعد همان جا ایستاد . او اصلا متوجه نشده بود کهباید برای انجام کارهایش به کدام اتاق برود و چه وظایفی را بر عهده دارد ! بااعصابی درهم ، لب زیرینش را گزید و در دل نالیده : آه از همین الان دختر حواس پرتیجلوه میکنم ، دختر حواست کجاست ؟
- با من بودید ؟
رزا سراسیمه به پشتسرنگریست و چشمان نگرانش را به صورت جدی و غیر قابل نفوذ رئیسش دوخت . باید اعترافمیکرد که حواسش نبوده و متوجه توضیحات او نشده، این بهترین راه ممکن بود . به همینخاطر بسختی آب دهانش را فرو داد و گفت :
- من ، من باید کجا برم ؟
رایکا عینکرا از چشمانش جدا کرد و با دیگان متعجب به او نگریست :
- من چند دقیقه پیش ......
- بله ،بله میدونم اما متاسفانه من ..........
- شما باید حواستون رابیشتر جمع کنید . من دوست دارم کارمندانم حواسشون فقط به کارباشه . اینجا فرصتیبرای تکرار دوباره حرف نیست
رزا بسختی بغضش را فروداد . در اولین حضورش در محل کار ، دختر سر به هوا و حواس پرتی بنظر امده بود واجازه داده بود مورد توبیخ قرار بگیرد . اما به نظرش اشتباهش آنقدر جدی نبود کهرئیسش اینگونه خصمانه او را مورد سرزیش قرار دهد . به سختی ریزش اشکهایش را گرفت وبا صدایی مرتعش و لرزان گفت :
- دیگه تکرار نمیشه
رایکا بی توجه بحال منقلب او سر به زیر انداختو شاسی تلفن روی میزش را فشرد و در همان حال گفت :
- لطفا خانم سرمدی رو بهاتاق آقای شهبازی راهنمایی کنید .
و بعد بدون اینکه سرش را بالا بیاورد ، خودنویس را روی کاغذروبرویش کشید و گفت :
- آقای شهبازی شما رو راهنمایی میکنه
رزا سر به زیر ازاتاق خارج شد . از همان لحظه اول ، خوب ظاهر نشده بود . شاید باید به نصحیت پدرشگوش میکرد و از خیر کار کردن میگذشت و یا لااقل طبق پیشنهاد او در شرکت دایی اشمشغول به کار میشد . اما با یاد آوری اینکه در شرکت دایی مجبور بود هر روز با برادرزن او روبرو شود و به تملق های بی سروته اش گوش بسپارد ، پشیمان شد . نفس عمیقیکشید و با گامهایی محکم بسمت منشی رفت . او هم از پشت میز برخاست و بسمت اتاق دیگریرفت و چند ضربه به در زد ، بعد وارد اتاق شد و لحظه ای بعد که دوباره بازگشت گفت :
- آقای شهبازی منتظر شما هستند .
رزا بار دیگر نفسی تازه کرد و این بار با ضربه ای آرام وارداتاق شد . باز هم مردجوانی پشت میز نشسته بود و برخلاف مدیر عامل شرکت ، کاملامنتظرش بود ! با ورود رزا ، با ادب کامل از جایش برخاست و همراه با لبخندی که آذینبخش صورتش شده بود به مبل چرمی نزدیک میز اشاره کرد و گفت :
- بفرمایید خانم سرمدی ،خیلی خوشحالم که شما رو ملاقات می کنم !
رزا که غم چند دقیقه پیش را کاملا فراموش کرده بود ، لبخندیکمرنگ بر لب راند و روی مبل نشست . آقای شهبازی دستهایش را زیر چانه ستون کرد ومستقیم به او نگریست :
- چه کمکی می تونم بشما بکنم ؟
- اگر لطف کنید و وظایفمن و بگید ممنون مشم .
- بله ، بله البته . اما میتونم بپرسم چرا اقای بهنوداین افتخار را نصیب من کردن ؟
رزا سرش را به زیر انداخت و صدایش را کمی پایین آورد و گفت :
- ایشون توضیح دادن ، اما من برای لحظه ای توجهم جای دیگری معطوف شده بود .
صدای خنده آقایشهبازی بلند شد و لحظه ای بعد که دختر جوان را حیرت زده دید ، خنده اش را بسرعت فروداد و گفت :
- و حتما خیلی ایشون را عصبانی کردید . خانم سرمدی شما باید بیشتر دقتکنید ، آقای بهنود روی بعضی مسائل حساسیت خاصی دارند .
رزا فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد . آقایشهبازی هم بلافاصله وظایف او را شرح و اتاقش را نشان داد . بعد از خروج خانم سرمدی، پرونده های روی میزش را جابجا کرد و از اتاق خارج شد . بخوبی میتوانست حالت صورترایکا را تجسم کند ، به همین خاطر لبخند بر روی لبش ماندگار شده بود و بسرعت به سمتاتاق او رفت و چند ضربه به در کوبید و بدون آنکه منتظر جواب او بماند ، در را گشودو با لبخند وارد اتاق شد. رایکا بار دیگر نگاهش را از کاغذهای روی میز برداشت و بهدر نگریست و با مشاهده لبخند او ، لبخندی هر چند کمرنگ برلب راند و به صندلی تکیهداد و گفت :
- دوباره چی ؟
- هیچی اومدم یه آقای بداخلاق رو ببینم !
- منظورت چیه ؟
- منظوری ندارم ، فقط میخوام بدونم تواصلا نگاش کردی ؟چرا مثل موش کور توی لونه ..........
- بس کن دانیال
دانیال روی مبل چرمیلم داد و یک پایش را روی پای دیگر انداخت و گفت :
- جدا تو چطوری می تونیاز مقابل اینهمه زیبایی و وقار بگذری ؟
- منظورت رو نمی فهمم !
- منظورم واضحه ، در مورد خانم سرمدی حرف می زنم ، رزا سرمدی !
رایکا سرش را تکانداد و با خنده گفت :
- دانیال جون ، اونم مثل هزاران دختر دیگه ای که .........
- بله بله ، مثل هزاران دختریه که دیدی اما آقا پسر گل ، اگه یک کم بیشتر نگاهمیکردی ، می فهمیدی که اون نه کوله پشتی درب و داغون و کثیف دشات و نه مثل خیلی ازاونا با موهای مشکی فرق های باز و مقنعه پفکی توی کوچه ها پرسه میزد . پسر جون ایندختره یه جور وقار خاصی داشت ، یه حالتی که ... نمیدونم اسمش رو باید چی گذاشت ،اما اون یه جورایی با دخترهایی که تا حالا دیده ام ، فرق داشت ، یه جور جدیت تویرفتارش بود و یه جذبه ای توی نگاهش که ....
- مبارکه!
دانیال دستهایش راپشت سرتکیه داد و با نا امیدی سری جنباند :
- باشه ، هر طور مایلی ! اما بهت گفته باشم بالاخره یه روز باید او چشمات رو باز کنی و ببینی در اطرافت چیمیگذره !
- تو هم که مثل بابام حرف میزنی
- چون حرف حق می زنه !
رایکا از پشت میزبرخاست و رو به پنجره ، پشت به او ایستاد و گفت :
- خواهش میکنم تمومش کنوگرنه مجبور میشم از اتاق بندازمت بیرون
- اگر جراتش را وهم داشتیبد نبود .
و بعد درحالیکه بسمت در اتاق می رفت ، باز هم به پشت سر نگریست :
- به هرحال یادت نره امشب زودبیایی
رایکا در سکوت ،فقط سرش را تکان داد و دانیال صداش را کمی آرامتر کرد و گفت :
- شب بازم میخوای بری سراغ عسل ؟
رایکا به سکوت خود ادامه داد . دانیال که جواب خود را گرفتهبود . با تاسف سری تکان داد و در همان حال گفت :
- بهر حال زود بیا ، خالهخانمتون زیاد نمیتونه منتظر بمونه
دانیال گامی به سوی در برداشت ، برای بار آخر به پشت پنجرهنگاه کرد ، رایکا هنوز مغموم و در خود فرو رفته روبروی پنجره بلند اتاق کارشایستاده بود و او بخوبی می دانست که پسر خاله اش با چه افکاری دست به گریبان است .
ساعت از ده گذشتهبود ، اما هنوز از رایکا خبری نبود . آقای بهنود با حالتی عصبی پرده را انداخت و ازپشت پنجره کنار امد و با لحنی گرفته و ناراحت رو به همسرش گفت :
- این پسره داره شورش را در میاره
آقای شهباز بجای همسرش بسخن در آمد :
- فتاح خان کمی بر اعصابت مسلط باش ، اونکه دیگه بچه نیست !
آقای بهنود لبزیرینش را با غضب گزید و از شدت خشم ، چشمانش را کمی تنگ تر کرد و گفت :
- اون از بچه هم بچه تره ، اگه اینطور نبود خودش رو بازیچه دست اون دختره .......
- فتاح خان !
با اعتراض همسرش شکوفه ، فتاح خان از ادامه سخنش بازماند . دانیال که اینطوردید ، از جا برخاست ، اما صدای آقای بهنود او را بر همان جا میخکوبکرد :
- رایکا رفته پیش اون دختره ؟
دانیال من من کنان گفت :
- نمیدونم .
اقای بهنود که ازپرده پوشی او خبر داشت ، با حالتی عصبی پیپش را از داخل کتش بیرون کشید و میانلبهایش گذاشت و در همان حال گفت :
- امشب تکلیفم را باهاشروشن می کنم
- خواهش میکنم فتاح ، یک کم به اعصابت مسلط باش
آقای بهنود ،برافروخته به همسرش نگریست و تقریبا فریاد زد :
- چطوری ؟ تو بگو چطوری ؟ پس کی باید جلویخودسریهای این پسره رو بگیرم ، هان ؟
وقتی یه بچه گذاشت توی دامن اون دختره ، اونوقت چه خالی برسرم کنم ؟
آقای شهبازیکه حال او را اینچنین دید بلند شد و دست او را گرفت و درحالیکه او را به آرامش دعوتمیکرد ، گفت :
- به شکوفه نگاه کنید . این پسر احساس نداره ! عاطفه نداره ! اصلا یه وقتها فکر می کنم قلب هم نداره ! آخه آدم چطور میتونه بخاطر عشقی اینچنین بی ارزش ، مادرش رو اینطور برنجونه ؟ والله ما هم جوون بودیم ، به اندازه خودمون جوونی هم کردیم ، اما تا مادرمون رضایت نداد پای هیچ دختری رو توی زندگیمون باز نکردیم ، اما حالا این جوونای امروزی دیگه هیچی حالیشون نیست !
دانیال که همه توجه ها را بسمت شوهرخاله اش دید، به ارامی از سالن خارج شد و بسرعت بسمت اتاقش دوید و در را پشت سر خود بست . کنار تلفن نشست و گوشی را برداشت و شماره گرفت . بعد از چند ثانیه ، صدای رایکا در گوشی پیچید :
- بله
- معلومه کجایی ؟ هیچ به ساعتت نگاه کردی ؟
رایکا با بی حوصلگی جواب داد :
- تا ده دقیقه دیگه میرسم
- نمی شد زودتر دل بکنی تا اینجا اینهمه آشوب به پا نشه ؟
- مگه چی شده ؟
- هیچی ، فتاح خان حسابی قاط زده وقراره گوشت را بپیچونه !
- پس بهتره من امشب نیام اونجا
دانیال با اعتراض گفت :
- چی میگی پسر ؟ خل شدی ! همین الانش کارد بزنیم خون بابات در نمیاد . لااقل اینجا باشی شاید وساطت خاله پری جونت کارساز باشه
- بخدا دانیال دارم دیوونه میشم . دیگه طاقت ندارم ، باور کن کم آوردم
دانیال که از لحن کلام او دلش گرفته بود . با لحن آرامتری گفت :
- بالاخره یه روز درست میشه
- پس کی ؟ وقتی من مردم ؟
- رایکا مثل بچه ها حرف میزنی !
رایکا بسختی بغض خود را فروداد و گفت :
- کاش هنوز بچه بودم .
- بالاخره هرکی خربزه میخوره باید پای لرزش هم بشینه ! زیادی فکر و خیال نکن و تا اوضاع بدتر نشده سریع خودت را برسون ، خداحافظ .
رایکا اتومبیل را به گوشه خیابان هدایت کرد ، تلفن همراهش را روی صندلی کناری اش پرت کرد و سرش را به فرمان اتومبیل تکیه داد . از لحظه ای که از خانه عسل خارج شده بود ، حال خوشی نداشت . از دست خودش بیشتر از بقیه عصبانی بود ، چطور هنوز بعد از یکسال نتوانسته بود عسل را متقاعد سازد که خواسته های خانواده اش را بپذیرد ؟ علت اینهمه یکدنگی او را نمیفهمید ، اما نمی دانست چه قدرتی در چشمان آبی رنگ او نهفته است که او را اینچنین عاجز و زبون ، در برابر خواسته های خود ، به زانو در می اورد و چرا حتی برای یکبار هم که شده قادر نبود روبروی زن زیبای زندگی اش بایستد و به او بفهماند که تنها راه چاره و ایجاد آرامش در میان آنها ، فقط کمی ملایمت اوست . اما عسل هربار با آن چشمهای آبی فریبنده و زیبا به او می نگریست و زمانی که او در چشمان دریایی اش غرق میشد ، از سردی کلامش یخ میزد .
- نه رایکا من حاضرم برای تو بمیرم ، اما از من نخواه در برابر پدر مغرورت سرخم کنم و تو را گدایی کنم