-
قصه جمشيد
جمشید پادشاهی بود که اندر همه جهان، به روزگار او، هیچ کس نکو روی تر از او نبود. و از بهر آن جمشید خواندند او را که «جم» به زبان پهلوی روشنایی بود و «شید» آفتاب بود. و اول کسی که به این جهان اندر، دعوی کرد به پادشاهی، جمشید بود. و پادشاهی این جهان، از مشرق تا مغرب، همه جمشید داشت. و هزار سال پادشاهی کرد که او را دردسری نرسید و هیچ کس به ولایت او اندر نیامد و به وی به در نیامد.
چون هشصد سال از پادشاهی او گذشته بود، یک روز این جمشید، نیمروزی، به خانه اندر خفته بود تنها و با خود اندیشه همی کرد که اندر جهان هیچ کس چون من نیست- که هشصد سال پادشاهی کردم و ملکت مشرق تا مغرب راندم و هرگز مرا دردسری پدید نیامد و هیچ خصمی به ولایت من اندر نیامد و به من به در نیامد. چون این اندیشه ها با خود همی کرد، ابلیس به وی فرصت یافت و به یاری نفس او شد. و اندر آن خانه که جمشید خفته بود، بر بالاخانه، روزنی بود و ابلیس، به مانند فریشته ای، از آن روزن خانه اندر آمد و اندر پیش او بیستاد. جمشید او را پرسید که «تو کیستی؟» ابلیس گفت که «من فریشته ای ام و از آسمان فرو آمده ام تا تو را بگویم و معلوم تو بکنم که تو کیستی- که تو خود را نمی دانی».
جمشید گفت که «بگو که من کیستم؟»
گفت که «تو خدای آسمانی و این خلقان را همه تو آفریده ای و فریشتگان که اندر آسمانند تو را به آسمان خواهند بردن، پیش خویش، و اکنون مرا فرستاده اند تا تو را آگاه کنم که تو کیستی». جمشید گفت که «چه دلیل است که من خدای آسمانم و آن زمین»؟
گفت «یک دلیل آن است که هیچ کس فریشته را نتواند دیدن و تو مرا می بینی. و دوم دلیل آن است که اکنون مدت هشصد سال گذشت تا ملکت و پادشاهی مشرق تا مغرب تو می رانی و هرگز هیچ کس اندر ولایت تو نیامد و با تو به در نیامد».
جمشید گفت که «پس، اکنون چه باید کردن؟» ابلیس گفت که «تو را بامداد، بباید فرمودن تا خلقان، جمله گردآیند پیش تو و تو ایشان را بگویی که من خدای آسمان و آن زمینم- باید که مرا سجده کنی!»
پس، دیگر روز، بامداد، جمشید بفرمود تا خلقان که اندر آن شهر و ولایت بودند، جمله را گرد کردند و ایشان را بگفت که «من خدای شماام و شما را من آفریده ام و روزی تان من می دهم باید که جمله مرا سجده کنید!»
ایشان، جمله او را سجده کردند و جمشید پنج خلیفت بگزید و همه جهان ایشان را داد: نام یکی از ایشان فرد بود و او را به مشرق فرستاد و مشرق او را داد و دیگر، سواع نام بود و او را به مغرب فرستاد و سه دیگر، یغوث نام بود و او را به زمین جنوب فرستاد و چهارم، یعوق نام بود و او را به زمین شمال فرستاد و پنجم، نسر نام بود و او را به طرف های جهان فرستاد.
پس این پنج خلیفت برفتند و این پنج بت ببردند و اندر همه جهان بگشتند و هر که آن بتان سجده می کرد، دست از او باز می داشتند و مراعات می کردند و هر که سجده نمی کرد، او را هلاک می کردند و همی سوختند، تا همه جهان بت پرست گشتند و دین ها از جهان برداشت و به جهان اندر، هر که بماند، آن کس بود که بت را همی پرستید.
پس ملکی بیرون آمد از گوشه جهان و نام او ضحاک بود و این جمشید را بگرفت و بفرمود که اره بر سر او نهادند و به دو نیم کردند. و به آن وقت که ضحاک بیرون آمد و قصد جمشید کرد، این خلیفتان جمشید که به جهان اندر پراگنده بودند، برخی بگریختند و برخی بگرفتند و برخی بمردند.
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن