-
« اي كاش سنگ بودم»
--------------------------
بر هيچ چيز دل نميسوزانم
زيرا كه نه ديروزم سپري ميشود
و نه فردايي در كار است
امروز نيز تكاني به خود نميدهد
نه گامي به پيش،
نه گامي به پس
اي كاش سنگ بودم - ميگويم - اي كاش
سنگي تا آب مرا جلا دهد
سبز شوم،
زرد شوم،
مرا روي تاقچهاي بگذارند
همچون تنديسي ...
يا طرحي از يك تنديس
يا مادهاي خام براي برآمدنِ بايستهها
از بي هودگي نابايستهها
اي كاش سنگ بودم
تا بر همه چيز دل بسوزانم!
محمود درویش
-
«جنگل»
----------
صداي خويش را نميشنوم، حتا اگر
جنگل از سيري ناپذيري هيولا تهي شود ...
بازگشتِ ارتش
چه پيروز و چه شكستخورده
به بالاي عرش
يا به سربازخانهها
هيچ تفاوتي براي تكه پارههاي قربانيان ناشناس ندارد.
صداي خويش را در جنگل نمي شنوم، حتا اگر
باد آن را به سوي من آورد،
و به من بگويد:
"اين صداي توست"... من آنرا نمي شنوم!/
صداي خويش را در جنگل نميشنوم، حتي اگر
گرگ بر دو پاي خويش بايستد
و براي من دست بيفشاند :
"من صداي تو را ميشنوم، فرمان بده!/
من ميگويم:
جنگل از جنگل تهي شده است!
اي پدرم اي گرگ...
اي فرزندم!
صداي خويش را
نمي شنوم
مگر اينكه
جنگل از من تهي گردد،
و من
تهي شوم از
سكوتِ جنگل!
محمود درویش
-
«نيرنگ استعارهها»
---------------------
به استعاره ميگويم:
پيروز شدم
به استعاره ميگويم:
شكست خوردم
و راهي دراز خود را در برابرم ميگستراند
و من، خود را
در آن چه از بلوطها بر جاي مانده، ميگسترانم
دو دانه زيتون
از سه بُعد مرا در مييابند
و دو پرنده
مرا از زمين بر ميگيرند
به آن سو كه تهي است
از هر بلندي و پستي
تا نگويم:
پيروز شدم
تا نگويم:
شرط را باختم.
محمود درویش
-
«باقيمانده يك زندگي»
-----------------------------
اگر به من گفته شود: بعد از ظهر، همين جا خواهي مرد،
بگو در اين زمانِ باقيمانده چه خواهي كرد؟
" به ساعتم نگاهي ميكنم/
ليواني آبميوه ميخورم،
به سيبي گاز ميزنم،
و در مورچهاي كه روزي خود را يافته است، تأمل ميكنم
بعد به ساعتم نگاه ميكنم/
هنوز آن قدر زمان مانده است تا ريشم را بتراشم
صورتم را در آب فرو ميبرم/ فكري به ذهنم ميرسد:
"بايد براي نوشتن ،خود را بيارايم/
بگذار آن لباسِ آبي را بپوشم"/
تا ظهر در دفتر كارم مينشينم
اثر رنگ را در واژهگانام نميبينم
سفيدي، سفيدي، سفيدي
آخرين غذايم را آماده ميكنم
بعد چُرتكي ميزنم در فاصله ميانِ دو رؤيا/
ولي صداي خرناسهام مرا بيدار ميكند...
باز به ساعتم مينگرم
هنوز آنقدر زمان مانده، تا چيزي بخوانم/
فصلي از دانته، پارهاي از يك چكامه
و مينگرم كه چگونه زندگيام ميرود
براي ديگران.
و نميپرسم چه كسي خلاءهايش را پُر خواهد كرد
- بدين سان
- آري بدين سان
- و بعد؟
- موهايم را شانه ميكنم، و چكامه را...
همين چكامه را، در سطلِ زباله مياندازم
نوترين پيراهنِ ايتالياييام را ميپوشم
و خود را در حاشيهاي از كمانچه هاي اسپانيائي تشييع ميكنم
و ميروم به سوي گورستان!
محمود درویش
-
این است شعر
به هم انباشتن تا به آخر چون رعد
و آن گاه با صلابت فروریختن
هنگام که هر آفرینه ای نهان شده است-
این است شعر:
یا عشق-که این دو همزاد آمدند
هیچ یک را بی دیگری نمی یابیم-
هر یک را می چشیم – می سوزیم
چرا که خدا را نمی توان دید و جان نسپرد.
امیلی دیکسون
-
راستی را...
راستى را كه به دورانى سخت ظلمانى عمر مىگذاريم
كلمات بىگناه
نابخردانه مىنمايد
پيشانى صاف
نشان بيعارىست
آنكه مىخندد
هنوز خبر هولناك را
نشنيده است
چه دورانى!
كه سخن از درختان گفتن
كم و بيش
جنايتىست. -
چرا كه از اينگونه سخن پرداختن
در برابر وحشتهاى بىشمار
خموشى گزيدن است!
...
برتولت برشت
-
او را بر دروازههای تهران دیدم.
دیدماش
که آواز میخواند.
خواهر!
به گمانام عمر خیام بود.
بر پیشانیاش زخمی عمیق دهان گشوده بود.
میخواند با دو چشم سرخ
چونان سپیدهدمان
و دردستاناش نان و کتاب و نارنجک بود
خواهر!
عمر خیام میخواند مزارع زیتون را و خدا را.
کودکاش را میخواند
که درکشتزاران شاه، به صلیب کشیدند
و در نزدیکیاش در کرانههای جهان
مرگ همواره ناله سرمیداد
و او ما را و او را صدا میزد.
خواهر! بانگ خروس بود
که ما او را در میدان، پشت سر گذاشتیم
و دیگر پلکهایاش جنبشی نداشت.
او گفت «خداحافظ!» و آه، درگلوگاهاش شکست..
«خداحافظ خانهی من خداحافظ مادر!»
صدای شلیکی پیچید
آه، درگلویاش شکست.
او را بر دروازههای تهران دید
آواز میخواند
مرگ را و خدا را
مرگ را و خدا را
بر پیشانیاش زخمی عمیق دهان گشوده بود.
عبد الوهاب البیاتی
-
آیینهای برای قرن بیستم
تابوت بر چهرهی کودک پوشانده میشود
کتاب
در احشاء کلاغان نوشته میشود
دیو ودَدی به پیش میآید
دستهگلاش را در دست دارد
صخره
در ریههای دیوانه نفس میکشد
هان این خود اوست:
خود او قرن بیستم.
احمد سعید
-
زمان مهلت مانده
روزهایی سختتر در پیش است.
زمان مهلت مانده، تباهیپذیر به هر دم
در افق شكل میبندد.
باید كه بیدرنگ بند كفش خویش ببندی و
تازیها را به سگدانی ِ كشتگاه بازگردانی.
زیرا كه اندرونهی ماهی
سرد گردیده در باد.
چراغ پیچكها كورسوزنان میسوزد.
نگاه خیرهی تو كورمال كورمال میگردد میان ِ مه:
زمان مهلت مانده، تباهیپذیر به هر دم
در افق شكل میبندد.
در فراسو محبوب ِ تو فرو میرود به ژرفای ماسهها.
فراز میشود گردِ گیسوان مواجاش.
میشكند درون واژههاش
فرمان میراند كه خاموش باش،
او را میرا مییابد و
مشتاق جدایی
از پی هر همآغوشی.
به اطراف منگر.
ببند بندِ كفشهایات را.
دنبال كن تازیهای شكاری را.
ماهی را به دریا بیفكن.
خاموش كن چراغ پیچك را!
روزهایی سختتر در پیش است.
اینگه بورگ باخمن
-
10-18-2009, 09:07 AM
#100
چوب و تراشهها
ای كاش خاموشی بگیرم از زنبورهای سرخ
چرا كه ساده است به جا آوردنِ آنها.
شورشهای امروزین
هیچ یك خطرناك نیستند.
مرگ همراه ِ قیلوقال
مقدر شده از روزگار ِ دور.
زنهار حذر كن، از مگسان ِ یك روزه و، از زنان،
از شكارچیان ِ یكشنبه و،
مشاطهگان و، مردّدان و، خوشقلبان –
و از تمام خوشنامان.
از دل جنگل پدیدار شدیم، با كندههای هیزم و گون در دست،
و آفتاب دیری بود بر نمیآمد.
گیجِ صفحهی كاغذ بر اجتماع سطرها
دیگر نه تركهها را به جا میآورم
نه خزه را، تخمیر شده درون ِ مركّب ِ تاریك،
نه واژه را، نگاشته در دل چوب،
درست و پرنخوت.
كاغذهای پوسیده، بیرقها،
دیواركوبها ... به روز و به شب
به زیر این و آن ستاره،
ماشین ایمان زمزمهگر است. اما درون چوب،
تا آن زمان كه سبز است، و با زرداب
تا آن زمان كه تلخ است، بر آنام تا
واژهی آغاز را بنویسم!
یقین كن كه بیدار بمانی
گلهی زنبورهای سرخ، تراشهها را كه فرو میریزد از تبر
دنبال میكند، و كنار چشمه
برانگیخته در برابر اغوا
كه روزی ما را به سستی كشاند،
گیسوان من است.
اینگه بورگ باخمن
برچسب برای این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
- شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
- شما strong>نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
- شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
-
قوانین انجمن