درست است که دانیل وبستر مرده است یا دست کم او را به خاک سپرده اند، اما می گویند هر بار که در حوالی مارشفیلد، توفان و رعد بغرد، می شود صدای او را شنید که در میان آسمان می پیچد و می گویند اگر سر گورش بروی و بلند و شمرده بگویی «دانیل وبستر! دانیل وبستر!» زمین بنا می کند به جنبیدن و درخت ها شروع می کنند به لرزیدن و پس از اندکی صدای کلفتی را خواهی شنید که می گوید؛ «همسایه، کشور در چه حال است؟» آن وقت بهتر است پاسخ دهی کشور، مانند پیش، محکم و پابرجاست، سپری پیکان شکن دارد، متحد و جدایی ناپذیر است والا چه بسا که او از گور بیرون بجهد. دست کم این چیزی است که وقتی من خردسال بودم برایم گفته اند. این مرد چند صباحی بزرگ ترین مرد کشور بود.

به پایه رئیس جمهوری نرسید، اما بزرگ ترین مرد کشور بود. داستان ها درباره او و هرچه وابسته به او بود می گفتند که مانند قصه های پهلوانان حماسی بود. می گفتند هر وقت که به پا می خاست تا سخن بگوید، پرچم کشور در آسمان نقش می بست و یک بار که ضد رودخانه ای حرف می زد، رودخانه مجبور شد در زمین فرو رود. می گفتند هر وقت که با قلاب ماهیگیری خود در بیشه ها راه می رفت قزل آلاها از جوی ها صاف می پریدند توی جیبش چون می دانستند با او درافتادن فایده ندارد. چنین بود دانیل وبستر در گرماگرم زندگی و بزرگ ترین مجادله او را در کتاب ها ننوشته اند چون در این دعوا وی با شیطان درآویخت و در این نبرد با همه توانایی کوشید و ابقا نکرد و از مشت و لگد و دندان به کار بردن رونگرداند. من این داستان را چنین شنیده ام.