فلسفه آفرینش زن به قلم دکتر شریعتی
دكتر شريعتي در كتاب "هبوط" حكمت خلقت حوا (زن) بعد از خلقت آدم (مرد) را به زیبایی بیان کرده است. پس از خلقت آدم(مرد) او در بهشت رها شده ، و در این تنهایی با خود به نجوای درونی می پردازد:

«چه رنجي است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زيبائي ها را تنها ديدن و چه بد بختي آزار دهنده اي است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است.

در بهار، هر نسيمي كه خود را بر چهره ات مي زند باد تنهائي را در سرت بيدار مي كند. هر گل سرخي بر دلت داغ آتشي است... بيشتر از همه وقت، دشوار تر از همه جا، احساس مي كنيم كه در اين "مثنوي" بزرگ طبيعت "مصراعي" ناتماميم. بودنمان انتظار يك "بيت" شدن!

در آن حال كه لذتي را با ديگري مي بريم، زيبائي يي را با ديگري مي بينيم ، احساس اینکه آنچه را در این لحظه ها در خویشتن خویش می یابیم، آنگونه که هم اکنون ((هستیم))، همان است که او می یابد و همانگونه است که او هست، بیگانگی را تسکین میدهد، ((یکه بودن)) را جبران میکند، رنج (( نیمه ماندن)) را التیام می بخشد.

اين است كه تنها خوشبخت بودن، خوشبختي ای رنجزا است، نيمه تمام است كه تنها بودن بودني به نيمه است و من براي نخستين بار و براي آخرين بار در هستي ام رنج " تنهائي" را احساس كردم. "بيكسي"، بهشت را در چشمم كوير مي نمود .

در بهشت همه زیبائی ها ، کامها و رهائی ها ، بر لب نهرهای سرشار شیر و عسل ، تنها دیدن و تنها آشامیدن و تنها نشستن برزخی زیستن است. با دردها، زشتي ها و نا كامي ها آسوده تر مي توان "تنها" ماند. در دردها دوست را خبر نكردن خود عشق ورزيدن است.تقيه درد، زيباترين ايمان است. رنج، تلخ است اما هنگامي كه تنها مي كشيم تا دوست را به ياري نخوانيم، براي او كاري مي كنيم و اين خود دل را شكيبا مي كند.

اما در بهشت چگونه مي توان بي" او" بود؟ سايه ي سرد و دل انگيز طوبي، بانگ آب، زمزمه ي مهربان جويبار ها و...چگونه مي توان دوست را خبر نكرد؟
چه بيهودگي عام و چه برزخي بي پايان است، بهشتي كه در آن او نيست. تنهائي، آزاري طاقت فرسا است.

" پروردگار مهربان من، از دوزخ اين بهشت رهائي ام بخش! در اينجا هر درختی مرا قامت دشنامی است و هر زمزمه اي بانگ عزائي و هر چشم اندازي سكوت گنگ و بي حاصلي رنجزاي گسترده اي است.

در هراس دم مي زنم، در بيقراري زندگي مي كنم. و بهشت تو براي من بيهودگي رنگيني است. این حوران زیبا و غلمان رعنا همچون مائده های دیگر برای پاسخ نیازی در من اند اما
خود من بی پاسخ مانده ام." بودن من" بي مخاطب مانده است.

من در اين بهشت، همچون تو در انبوه آفريده هاي رنگارنگت تنهايم. " تو قلب بيگانه را مي شناسي كه خود در سرزمين وجود بيگانه بوده اي !»

«كسي را برايم بيافرين تا در او بيارامم"»