ناگارجونه، همراه با نقد همه جانبه اصلِ اقدام براى تمايز ميان واقعيات بنيادى و واقعيات اجماعى، اين آموزه را كه عناصر سازنده بسيط به عنوان عللِ اشياى پيچيده، واقعى تر از خود اشياى پيچيده اند نيز نقد كرد. اين اصل بر اين فرض استوار است كه يك موجود هرچه بسيط تر باشد، از استقلال بيشترى برخوردار است. در واقع او مى گفت كه عناصر سازنده به ظاهر بسيط چندان به معلول هاى به ظاهر پيچيده خود بستگى ندارند. ناگارجونه به اين واقعيت از وجود كه بسته به اشياى ديگر است نام تهيت داد; او گفت از آنجا كه همه موجودات براى وجودشان به ديگر موجودات بسته اند پس همه اشياء تهى اند. فيلسوفان متأخر بودايى، بهويژه از درمه كرتى به بعد، به طور فزاينده اى توان خويش را به انكار ادعاهاى برخى از متفكران برهمايى اختصاص دادند، ادعا اين بود كه كل جهان مى تواند از علتى واحد ناشى شده باشد. درمه كرتى گفت، اگر همه اشيا در تاريخ هستى علتى واحد نظير خدا يا نوعى ماده ازلى داشتند، پس براى توجيه تنوع صورى در عالم وجود در هر زمان معين هيچ راهى وجود نداشت، و توجيه اين واقعيت كه حوادث به ترتيب رخ مى دهند، نيز ممكن نبود. وى مى گفت، اگر تمام اختلافات دنيوى و صورى ذاتىِ علت هستند، پس اين علت چيز يگانه اى نيست. ممكن است كسى بگويد كه اين اختلافى كه در علت واحد هست تنها به عنوان قوه اى از يك جنس است; امّا اين امر فقط مشكل چگونگىِ از قوه به فعل در آمدن را دو چندان مى كند. اگر اين قوه با چيزى خارج از اين علت كه در آن هست، فعال مى شود، پس وساطت بيرونى را بايد در زمره عوامل علّىِ وابسته به علت نخستين قلمداد كرد كه در آن صورت چيزى بيش از يك علت واحد وجود ندارد. در كنار استدلال هاى عام عليه اين باور كه همه اشيا مى توانند علت واحدى داشته باشند، درمه كرتى نيز به طور خاص عليه وجود خداى خالق استدلال كرد. او اظهار داشت كه در عالم هيچ علامتى از اينكه ذى شعورى آن را طراحى كرده باشد وجود ندارد; حتى اگر فرضاً بپذيريم كه جهان ممكن است به دست موجود ذى شعورى ساخته شده باشد، با اين حال هيچ دليلى نيست بر اينكه اين موجود ربطى به موجودات زنده داشته باشد. نسل هاى بعدىِ فيلسوفان بودايى استدلال هاى درمه كرتى را عليه وجود خالق ذى شعور يگانه تفصيل دادند، امّا غالب اين تفصيل ها بيشتر شكل پاسخ به اعتراضات مخالفان را به خود گرفت تا تدوين استدلال هاى تازه. در طول پانصد سال اخير كه آيين بودا عاملى مهم در فلسفه هند بود (600 - 1100)، نقد آموزه هاى بودايى از سوى فيلسوفان دينىِ جَينه و برهمايى، و نيز از سوى ماديگرايان ضد دين، متفكران بودايى را بر آن داشت تا برخى از استدلال هاى خود را پالايش كنند و حتى از برخى آراى عقيدتى خود دست بكشند. مباحثات داخلى بوداييان بيشتر به شكلى از فلسفه بودايى تبديل شد تا استدلال در مقابل مخالفان غير بودايى. در خود آيين بودا، سعى بر اين بود تا به اختلافاتى كه در قرون اوليه، بوداييان را به لحاظ عقيدتى تقسيم كرده بود، خاتمه دهند. اين روح تازه براى غلبه بر فرقه گرايى به تلاش هاى صادقانه بسيارى براى در هم آميختن مكاتب ابى درمه كهن، مكاتب ماديه ميكه، مكاتب يوگاچاره و معرفت شناسان بودايى منجر شد. موضوعات جديد معدودى در اين دوره پانصد ساله اخير پديدار شد، و براى دفاع از آراى سابق به استدلال هاى چندان جديدى دست نيافتند. تخصص هاى دقيق به عنوان دل مشغولى اصلى انديشمندان متأخر بودايى نظير شانْتَرَ كشيته، و رتنه كرتى، جاى نوآورى هاى فلسفى را گرفت. در طى اين دوره از روى گردانى آيين بودا در هند بود كه فلسفه بودايى به تبت عرضه شد. به محض اين كه آيين بودا در آنجا استقرار يافت جمعى از انديشمندان تبتى كه قادر بودند تا بسيارى از اين آموزه ها را از منظرى نو بررسى كنند جهشى تازه در آيين به وجود آوردند.
__________________